دو راهی قلب و عقل

0 views
0%

اين داستان سكسي نيست تا حالا شده ديوانه وار عاشق كسي باشين و طرف ندونه تاحالا شده قلبت ن بگه همه چيزو بگو تمومشش كن عقلتون بگه نه امروز داستاني رو براتون مينويسم از دوراهي گفتن و نگفتن بعد از مدرسه نوبت دانشگاهه تو ايرانم كه قربونش برم تو هر كوچه يه دانشگاه داريم من از سر لج و لجبازي با بابام يه دانشگاه ضعيف قبول شدم كه قرار شد يه سال پشت كنكور بمونم ولي دو باره از سر لجبازي بهمن ماه وارد همون دانشگاه شدم به خاطر اينكه بابام سال اخر كنكورم نزاشت فوتبال بازي كنم منم كنكور رو ول كردم اين به اون در چون رشته من عمران بود دختر كم بود تو كلاسمون نهايتا ٢ يا ٣ تا ترم يك با ند نفر اشنا شدم و وقتمو با اونا ميگذروندم كه باد از دو سه ماه اونا دوس دختر پيدا كردن و ما فراموش شديم تنها يادگاري اين رفاقت ٢ ماهه سيگاري بود كه بين كلاسا ميكشيدم ترم يك تموم شد و ترم دو از راه رسيد جلوي كلاس وايساده بودم كه يه نفر از پشت گفت استاد نيومده داشتم صداشو گوش ميكردم اصلا حواسم به حرفاش نبود كه دوباره پرسيد ببخشيد اقا استاد نيومده كه گفتم نه هنوز رفت و بعد از پنج دقيقه با دوستش اومد تو كلاس من رديف اخر ميشينم اومدن و رديف جلوي من نشستن من ديگه كل فكر و ذكرم شده بود اون دختره كلاس تموم شد و فهميدم كه چه استاد به درد نخوريه درس متره بعد كلاس رفتم كه يه سيگاري بكشم يه كام سنگين يه حبس عميق عميق تر از هميشه و يه گلويه سوزناك بر گشتم كه كلاس دومم رو برم ديدم باز اون دختر سر كلاسه ازمايشگاه فيزيك استاد اومد تو شروع كرد به حرف زدن و گروه درست كردن چون فاميلي ما دو تا پشت سر هم بود تو يه گروه افتاديم رفتيم سراغ اولين ازمايش كه من گفتم خودكار و كاغذ همراتون هست گفت بله شروع كردم به انجام ازمايش يه جا ماشين حساب لازم بود كه گوشيشو در اورد يه لحظه فكر تمام مغزمو در گير كرد ايفن ٦ يه ذره با دقت بيشتر نگاه كردم لباس مارك و يه اپل واچم دستش بود كتوني هاشم چون ورزشي بودم ميدونستم گرون قيمته نايك كوبي بود تو دلم گفتم اين لقمت اندازه دهن تو نيست اين كفش سيندرلاس نه تو عدد ها رو حساب جردم و كلاس تموم شد من كه مي دونستم استاد متره هيچي بارش نيست سريع با يكي از بچه هاي ترم بالايي درس متره رو كار كردم و فول شدم گذشت و گذشت نزديك امتحانا شد كه يه روز ديدم تلگرام برام پيام اومده كه سلام عكس هاشو باز كردم ديدم بله خودشه كنار برج ايفل مسكو تركيه و ند تا عكس تو ماشين هايي كه معلوم بود گرون قيمت بودن تو دلم گفتم خدا چرا اذيتم ميكني جوابشو دادم كه نوشت ميخواستم بگم اگه وقت دارين متره با من و دوستم كار كنيد گفتم مشكلي نيست هر وقت كه بگيد مشكلي نيست كه يه روز قرار گزاشتيم تو يكي از كلاس هاي خالي دانشگاه كار كنيم بعد از كلاس دوستش بهم پيام داد و چند تا سوال پرسيد ازم كه جواب دادم تو دلم گفتم بزار از اين يه اما ي بگيرم ببينم چي به چيه اصلا گفتم ببخشيد ميتونم ازتون چندتا سوال كنم فقط در حقم خواهري كنيد و بين خودمون بمونه گفت خواهش ميكنم گفتم ميخواستم بدونم كسي تو زندگي دوستت هست يا نه نوشت يعني چي گفتم يعني با پسري هست يا دوس پسر داره كه خنديد و گفت نه بابا اصلا اون تو اين فازا نيست و برنامش يه چيز ديگس كه بعد از پرسيدن من فهميدم ميخواد اقامت خارج از كشور بگيره و اصلا وقتي برا اين كارت نداره اونجا بود كه انگار اب سردي ريخته بودن رو سرم رفتم سراغ رفيق هميشگيمو فندك گرفتم زيرش با من دود ميشد و ميرفت هوا با من داغ ميشد مثل من خاكسترش ميريخت زمين حال احوالم اصلا خوب نبود بعد از امتحان جفتشون پيام دادن و تشكر كردن چون جفتشون پاس شده بودن كه اون دوستش جفتمونو ناهار دعوت كرد كه شيريني بده و از من تشكري جرده باشه وقتي ادرس رو ديدم فهميدم كه يه رستوران خيلي گرونه بهونه گرفتم گفتم ضايس برم اونجا و يه دختر دس تو جيبش كنه منم كه پول نداشتم حساب كنم گفتم بهتره نرم دختر اومد پي وي گفت چرا نميايي گفتم كار دارم و اينا گفت ادم كه به خواهرش دروغ نميگه تو منو جاي خواهرت گزاشتي گفتم حقيقتا غيرتم جواب نميده برم رستوران و يه دختر حساب كنه كه گفت اين چرتو پرتا چيه گفت خب لااقل يه بار بريم جايي كه من ميگم مهمون من بعدش يه بارم بريم جايي كه شما ميگيد گفت باشه يه ديزي سرا مشتي سراغ داشتم كه قليونم ميداد و صاحبش عمو اسد خيلي مشتي بود و چون ميدونست پسر خوبيم باحام خيلي حال ميكرد و هوا مو داشت هر وقت پول نداشتم نسيت قبول ميكرد زنگ زدم بهش گفتم عمو اسد مهم ن دارم رو سفيدم كم شرمنده نشم گفت اين حرفا چيه مشتي مغازه خودته روزش رسيد و ديدم با يه هيوندا وراكروز 55 اومدن ديدم بله ماشين خودشه هر چي بيشتر ميديدم ته دلم بيشتر خالي ميشد جاتون خاي ديزي رو زديم و بعدش قليون و بعدش شروع شد حرف هاي كه ميزدمو خودمو بيشتر معرفي ميكردم از فوتباليست شدم شروع كردم و لج بازي با بابامو كلي چيز ديگه اونا هم شروع كردن به حرف زدن و گفتم چرا ميخواي از ايران بري كه يه دفعه جا خورد فت شما از كجا ميدونيد كه دوستش گفت من بهش گفتم گفت ايران ديگه جا برا موندن نيست و همه ادم درست حسابي ها دارن ميرن و بيست سال ديگه ايران فقير ترين و بي سواد ترين مردم جهان رو تو خودش نگه ميداره يه غرور خوبي داشت يه وقار و سنگيني خاصي تو خودش داشت كه اجازه نميداد از حد ادب و شعور خارج بشي خدا حافظي كرديم و تموم شد رو همون نيمكت هميشگي داشتم با سيگارم درد و دل ميكردم كه ديدم اومد نشست كنارم گفت از اين به بعد اگه حرفي سوالي چيزي داشتي از خودم بپرسم جا خوردم گفتم چيزي شده كسي چيزي گفته كه گفت من خودم رو از همه بيشتر ميشناسم لازم نيست از كس ديگه اي دربارم سوال كني فهميدم كه بله دوستش باهاش حرف زده گفتم حالا مگه حرف بدي زدم گفت به شما چه كه كسي تو زندگي من هست يا نه گفتم من منظور بدي نداشتم اصلا من ميدونم شرايطم با شما يكي نيست اگه هم اين سوال من شما رو ناراحت كرده عذر خواهي ميكنم و پاشدم كه برم گفت صبر كن تو پسر خوبي هستي ولي من دوس ندارم به كسي وابسته بشم داستان زندگيتم شنيدم و تقريبا شخصيت قوي و خوبي داري ولي من رو از كلت بنداز بيرون كه خط قرمز من رفتنمه و رفت با خودم نميتونستم كلنجار برم الان از من خوشش اومده بدش اومده چيكار كنم اومد و تو گوگل امار اقامت استراليا رو گرفتم ديدم با شرايط من اصلا جور در نمياد يك سال گزشت و من هر شب عكساشو نگاه ميكردم و همه عكساشو سيو داشتم هر شب براش جمله اي تو گوشيم مينوشتم و سيو ميكردم بعد از يك سال بهش پيام دادم نوشتم سلام جواب سلامم رو داد بين گفتن و نفگفتن مونده بودم بين دلم كه ميگفت تيريه تو تاريكي و مغزم كه ميگفت شما لنگه هم نيستيد نوشتم ميتونم ببينمت گفت بابته گفت خواهش ميكنم ٢ ساعت بعد ديگه منو نميبيني كه قبول كرد تو يه كافه قرار گزاشتيم اومد بهش گفتم خواهش ميكنم به حرفام تا اخرش گوش كني و پا نشي بري و اين رم رو تم ببري و عكسا رو ببيني قبول كرد شروع كردم از اولين باري كه ديدمش براش گفتن و از لحظاتي كه باهاش پي ام بازي ميكردم و شبايي كه با عكساش سر ميكردم گوش ميداد و هيچي نميگفت تقريبا ٤٠ دقيقه اينا گزشته بود كه من حرفي براي گفتن نداشتم چيزي نگفت و رفت يه ربعي تو فكر بودم كه ديگه تموم شد اخر خط و ميديدم اومدم خونه گوشيمو باز كردم و عكساشو ديدم ساعت ٤ اينا صبح بود ديدم پيام داده من عكسارو ديدم وس فرستاد ديدم صداش بغض داره گفت به خدا منم مثل تو ام تو زندگيم تمه چيز داشتم ولي كسي رو نداشتم كه دوسم داشته باشه انگار جمله هاي كه هر شب مينوشتم و اسكرين ميگرفتم كار خودشو كرده بود ديگه بغضش تبديل شده بود به اشك كه خيسي صفحه گوشي شو احساس ميكردم چون خودمم داشتم گريه ميكردم واقعا عشق معجزس گفت ميخوام ببينمت حتما گفت فردا ساعت ٨ خوبه گفت اره شب به خير گفتم و تا خود صبح به اخرين جملش خيريه بودم رفتم سر قرار ديدم با چشاي پف كرده اومدم خودمم زياد تعريفي نداشتم فهميدم اونم تا صبح خوابش نبرده بغلم كرد شكه شدم گريه ميكرد ارومش كردم و گفتم چيكار ميكني گفت من هيچ وقت يه تمچين حسي رو نداشتم روز ها گذشت و گذشت و عشق و صميميت ما بيشتر شد عشق معجزس در اين شكي نيست عشق و با هوس اشتباه نگيريد نوشته

Date: March 30, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *