با سلام من بار اوله که خاطره مینویسم توو این سایت رضا هستم بیست و شش ساله از شهرستان این خاطره واسه ده سالگیه منه و حتی هنوز هم با گذشت شونزده سال فراموش نکردم البته جزییاتش رو درست یادم نیست و برای بهتر شدن داستان خودم اضافه کردم بهش من پدر و مادرم توو خونه سازمانی زندگی میکردیم یه روز گرم تابستون پدرم سرکار بود من توو اتاق بودم مامانم توو حیاط مشغول کار بود از دیدن تلوزیون خسته شدم قصد کردم برم توو حیاط یه سر به مامانم بزنم که پیداش نکردم رفتم سمته اتاق که یهو یه صدایی توجهمو جلب کرد برگشتم سمت صدا به سمت انباری تا درو وا کردم خشکم زد دیدم مامانم خوابیده پسره همسایمونم روش خوابیده تا منو دیدن پریدن منم زودتر درو بستم دویدم توو اتاق گریم گرفته بود که مادرم اومد توو اتاق بغلم کنه ولی من نذاشتم بهم گفت اگه به کسی نگی برات یه دوچرخه میخرم منم که نه عقلم درست حسابی میرسید و اینکه جرات نداشتم حرف مامانمو گوش نکنم مامانم یه زنه سی ساله سفید پوست و نچندان زیبا بود که خیلی بداخلاق و افاده ای بود بدنشم خوب بود البته من که اون موقع ها نمیدونستم چه بدنی خوبه چه بدنی بده بهرحال گذشت ظهر شد بابام اومد خونه منم اومدم سلام کردم مامانم گفت زودتر ناهارتو بخور بخواب بیدار شدی بریم برای رضا یه دوچرخه بخریم خیلی پسره خوبی بوده بابام هم که کلا جرات نداشت به مامانم نه بگه سریع گفت چشم خلاصه مامانم خیالش راحت شد از بابت من و منم به دوچرخم رسیدم خیلی کنجکاو بودم که بدونم اینا چکار میکنن با هم اخه صداهایی از اتاق خوابه مامان بابا میومد یه وقتایی چن روز بعد صب رفتم بیرون بازی کردم خسته شدم اومدم خونه مامان درو باز کرد گفت نیا توو هنوز زوده برو بازی کن گفتم خسته شدم دیگه میخام بیام توو خلاصه رفتم توو گفت نیا توو حیاط لباس دارم میشورم نیم ساعت بعد یواشکی رفتم توو حیاط از توو انباری صدای مامانم میومد که داشت قربون صدقه میرفت قلبم اومد توو دهنم نزدیکتر شدم دیدم هیچ راهی نیست که بتونم داخل رو ببینم واز یه جهت دیگه میترسیدم که مامانم یهو بیاد منو ببینه ازش میترسیدم بعد یهو صدای اصغر پسر همسایمون که اون سری رو مامانم خوابیده بود رو شنیدم که گفت قربونه اون کوست برم دوباره بغضم گرفت بعد صدای تلمبه زدن اومد مامانم که همش جیغ میزد خیلی سریع گذشت منم رفتم توو اتاق چندبار من متوجه سکسهای یواشکی مامانم شدم ولی به کسی نگفتم من و پدرم خیلی ادمای ترسو و بی زبونی بودیم و البته که مامانم واقعا پر جذبه بود گذشت من بزرگ شدم توو این سالها این حرکات مامانم منو یه ادمه بی غیرت و بی عرضه بار اورده بود یه روز توو گیم نت بودم خیلی دستشویی داشتم حرکت کردم به سمت خونه تا رسیدم دویدم توو دستشویی وقتی خاستم بیام بیرون که متوجه شدم مامانم با حوله از حمام اومد بیرون رفت تو اتاق همون لحظه تلفن زنگ خورد جواب داد گفت کجایی تو پس بیا دیگه اه و قط کرد باورتون نمیشه از ترس و دلهره داشتم میمردم چن دقیقه بعد یه مرد لاغر قد بلند اومد توو ومامانمو که با شرت و سوتین وایساده بود رو نرسیده بغل کرد شروع کرد لب گرفتن بعد اومد توو سینه های مامانم میگت قربونه سینهای بلوریت برم عزیزم بعد همون کف پذیرایی نشستن روو مبل یه کم که سینه های مامانمو خورد رفت سمته شکمو ناف و کسش شرتشو دراورد شروع کرد لیس زدن که صدای مامانم دراومد بعد یه دقیقه بلند شد شلوارشو دراورد بعد مامانم کیرشو از توو شرتش دراورد کرد توو دهنش اون مرده هم سرشو گرفته بود روو به هوا فک کنم اون طور خوردنه کیرش توسط مامانم خیلی بهش لذت میداد بعد مرده مامانمو بلند کرد برگردوند از پشت سرشو برد سمته کونه مامانم یه کم خورد بعد بلند شد کیرشو گذاشت توو کس مامانم شروع کرد تلمبه زدن منم داشتم از روو شلوار کیرمو میمالوندم تقریبا چهار دقیقه به این حالت بودن که مامانم گفت خسته شدم بعد خوابید روو زمین اون مرده هم خوابید روش چندتا تلمبه زد با صدای اخ و اوخ بلند کیرشو کشید بیرون ابشو ریخت روو شکم مامانم بعد منم که دیگه کیرمو دراورده بودم توو همون لحظه ارضا شدم بلند شدن تمیز کردن بعد مرده رفت من موندمو این صحنه های عجیب توو زندگیم که بشدت روو من تاثیر گذاشت متاسفم اگه خوب ننوشتم چون انشام خیلی ضعیفه و اینکه بعد از گذشته این همه سال یادم رفته بود و من بیشتره صحنه هارو مجسم میکردم بهرحال امیدوارم کم کم از یادم بره بازم خاطره دارم ولی خیلی سخته نوشتنش شاید بازم نوشتم رضا ژوپیتر نوشته رضا
0 views
Date: August 23, 2018