دیوث تمام عیار

0 views
0%

سلام به همه شوهوانی های عزیز میدونم همه دوست دارن یک حقیقت واقعی رو بخونن تا داستان های تراوش شده از اذهان به قول خودتون ملجوق رو چند وقت پیش با یکی از محبوب ترین نوسینده های شهوانی چت میکردم برام جالب بود این خانم در تمام داستان هاش و خیال پردازی ها و فانتزی هاش یک نقطه مشترک داشت اون هم ذهن مریض ایشون بود بخاطر جلب توجه و محبوبیت و اینکه توانایی قلم زدنش در این کشور لعنتی سرکوب شده و به بستر نت پناه آورده بگذریم که این جمله بلد شده دقیقا اعترافی بود که خود ایشون کردن اما چرا ذهن مریض چرا این بیماری ذهنی در اکثر ما شهوانی ها وجود داره ذهنی که با جذابیت هرچه تمام به خوانندش القا میکنه که تو زندگی مشترکت به مشکل احساسی و عاطفی خوردی خیانت کن انتقام بگیر و ساکت واینستا و دعوت به خیانت میکنه اون هم انسان هایی رو که بخاطر نیاز جنسی عاطفی تو این اجتماع کوچیک جمع شدن و ممکنه خیلی راحت تحت تاثیر قرار بگیرند این شاید یکی از تعبیر های کلمه دیوث باشه اما ذهن مریض ما حاصل چه اعمالی بوده بجز سر کوب شدن یا تمایلات ذهنی نادرست که الگو گرفته از یک سری لذت های بر پایه شهوت که بخاطر منع شدن اونها فقط این گرگ لعنتی حشر رو در ما حریص تر کرده چیز دیگه ای هست سالهاست که تو این سایت هستم و میدونم داستان هایی مثل سکس با خواهر و مادر و گی با پدر و حامله کردن خواهر و دختر خاله و حاصل این ذهن مریض هست خب حتما دارید من رو فحش میدید و این حرفها اصلا شبیه اسم داستان این تاپیک نیست برای شروع داستان یک پیش زمینه باید گفته میشد یکم بگذارید از خودم براتون بگم که پشت این ماسک و هویت مجهول یک آدم با یک داستان مشابه اما دوبار تکرار دژاوو داره با شما صحبت میکنه اما بریم سراغ داستان تو این 15 سال اخیر با هر طیف آدمی سرکار داشتم و انسان ها و داستان های مختلف زندگی ها رو شنیدم یا مصاحبه کردم و در موردشون مطلب نوشتم اما این اتفاق برای کس دیگه ای رخ نداده و واقعیتی از زندگی خودمه شلوغی های بعد انتخابات 88 بود دفتر کاری من و نامزد سابقم یک کوچه فرق داشت و هر دو در میدان انقلاب و درست در مرکز شلوغی ها باید منتظر هم می بودیم یک پنج شنبه ظهر که رسیدم نامزدم رو سراسیمه و با اضطراب دیدم گفت که مامورها بدون توجه به کارت هویتی کاری یکی از همکارانش رو که تو شرکت از صبح کنار دستش بود رو بردند به من گفت به خانواده و همسرم اطلاع بده حالا من موندم چی باید بگم بهشون چطور اصلا بگم بهش دلداری دادم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه سعید حرکت کردیم خانم سعید رو بعد از کلی چونه زدن که چیزی نیست و اتفاق خاصی نیفتاده و حالش خوبه آروم کردیم و ازش خواستیم ما رو ببره تا منزل پدری سعید وقتی رسیدیم برای گفتن این که چی شده و چه اتفاقی برای پسرشون افتاده حسابی دلشوره داشتم آخه پدر سعید سنی ازش گذشته بود و ظاهرا طبق گفته خانمش 2 سال پیش سکته قلبی خفیفی رو رد کرده بود 5 دقیقه ای شدکه درست جلوی در خونه سعید پشت فرمون بودم و جرات نمیدادم به خودم برم بیرون و زنگ در رو بزنم ذهنم کار نمیکرد اما ناگهان به یاد پدرم و دوست سرهنگش افتادم و زنگ زدم به پدرم و شماره سرهنگ رو گرفتم و بلافاصله باهاش تماس گرفتم و برای اینکه بتونه کمکمون بکنه مجبور شدم حسابی تحویلش بگیرم و در حد خایه مالی باهاش حرف زدم و جریان رو براش تعریف کردم بعد از تلفن دلم جون گرفت و رفتم زنگ در رو زدم و پدر سعید اومد جلوی در و خیلی مختصر توضیح دادم بهش گفتم خیالتون راحت باشه الان من با سرهنگ فلانی تلفنی حرف زدم و قول مساعدت داده بهمون و شما بی زحمت حاضر بشید و همراه من بیاید بریم خیابان ایران زمین راه افتادیم و رفتیم و طبق قولی که داده بود سرهنگ هم خودش رو رسونده بود و من پدر سعید رو بهش معرفی کردم و توضیح دادم کل ماجرا رو از اونجایی که سعید کارمند یک شرکت معتبر بود و نامزدم هم به عنوان مدیرش همراهمون بود تونستیم کارهای لازم رو انجام بدیم فهمیدیم که کجا بازداشت موقته شانسی که آورده بود بعد از رفتن قاضی کشیک به بازداشتگاه منتقل شده بودند و حکم بازپرسی براشون صادر نشده بود که منتقلش کنند به اوین یا کهریزک خلاصه بعد از 3 روز دوندگی سعید رو آزاد کردیم در قبال اینهمه لطف یک تشکر خشک و خالی هم از من نکرد با برخوردی که باهاش داشتم اصلا از این آدم حس خوبی نگرفتم و به زهره گفتم که زیاد از این آدم خوشم نمیاد و اون هم شروع کرد جبهه گرفتن بر علیه من و دفاع کردن از اون اون موقع نمی دونستم داستان از چه قراره چند روزی گذشت از این ماجرا و زهره بهم زنگ زد و گفت خانم سعید بابت تشکر از زحمتای تو ما رو به شام دعوت کرده و من هم دعوتش رو قبول کردم حدود ساعت 7 رسیدیم شب رو دور هم بودیم از خنده ها نگاه های تند سعید که روی زهره بود و شوخی هاش دیگه داشتم کلافه میشدم ساعت حدود 9 30 بود به زهره اشاره کردم که باید رفع زحمت کنیم که سعید برگشت گفت عمرا بزارم برید تازه صحبت هامون گل انداخته و بساط مشروب مون هم هنوز سرو نشده زورکی موندم زهره که قصد پا شدن نداشت از طرفی هم زن سعید یه مینیژوپ پوشیده بود و تمام تنش لخت بود و جلوی عشق زندگیم نگاه کردن بهش برام شرم آور بود و اصلا احساس راحتی نداشتم سعید که رفت مشروب بیاره یه سیخونک به پای زهره زدم و بهش گفتم پاشو جاتو با من عوض کن کنار این زنیکه لخت بشین خفه شدم بس که معذبم سعید وقتی دید مجلس به نوعی زنونه مردونه شده و خانم ها یک سمت میز و با من یک سمت دیگه ست از خشکی نگاهش مشخص بود که کلی خوره تو ذوقش اهل شوخی دستی بود و مست که شد دیدم کنترل روی خودش نداره و دستش میاد سمت پای من فهمیدم که چرا تو ذوقش خورده بود ساعت نزدیک 12 شب اومدیم بیرون و زهره که خیلی مست بود و نمیتونستم اینطوری ببرم تحویل پدرش بدم من مشروب زیاد میخورم و با چند پیک مست مست نمیشم رفتیم دور دور تو خیابون ها و حدود ساعت 2 که حال زهره بهتر شده بود رسیدیم جلوی خونه و یک لب چند دقیقه ای از هم گرفتیم و رفت بالا چند ماهی گذشت و اواخر اسفند ماه بود که سعید رو به همراه 3 تا دختر که از سر و کولش بالا میرفتن تو ولیعصر دیدم که داشت براشون ریخت و پاش میکرد سعید یکی از اون آدم های دیوثی بود که تو زندگیم دیده بودم که براش تعهد و پایبندی به اصول زندگی هیچ تعریفی نداشت با اون زن خوشگل و لوندی که داشت نباید از سکس و عشق احساس کمبود میکرد ولی این حس تنوع طلبی باعث شده بود که به راحتی بتونه با چند نفر باشه بعدا متوجه شدم که این آدم زنش راضیه رو هم قانع کرده بوده که با دوست دخترهاش دوست باشه و توی تخت هم برای همراهی بهشون اجازه بده اینها همه برای من با اصالت ایرانی بودن که به نجابت شهره هست ضدیت عجیبی داشت وقتی با زهره شدیدا دعوا کردم که حق رفت و آمد با این خانواده رو نداریم باز هم جبهه گیری کرد و گفت ما این سبک زندگی رو نداریم و به زندگی خصوصی اونها چه کاری داری آخه من میرم تو اگه غیرت داری همراهم باش کوتاه اومدم و نخواستم بحث رو ادامه بدم عید بود و قرار به یک مهمونی عصرونه بود به نوعی خوشحال بودم که زمان کمی میمونیم و شام و مشروبی در کار نیست به زهره هم تاکید کرده بودم که شام دعوت هستیم باید بریم خونه عموی من و به هیچ عنوان زیر بار تعارف و موندن نباید بره خوشبختانه اون روز بخیر گذشت و زیاد نموندیم اما سعید به زنش گفته بود که طوری لباس بپوشه که برجستگی سینه هاش مشخص باشه و تا حدی که نصف سینه ها از دکلته ای که تنش بود بیرون باشن و شورت هم نپوشیده بود و درست روبروی من نشسته بود و هی با پا به پا انداختن خودش رو بهم نشون میداد و برای برداشتن قند و چای و میوه و آجیل بارها خم شد تا سینه هاش قشنگ قابل رویت باشن نگاه ها و خنده های سعید که صاف تو صورت من بود گویای همه چیز بود حسابی خیس عرق شده بودم میدونستم چی تو فکرشه ولی من آدمی نبودم که تن بدم و خودمو وا بدم تو راه خونه عمو جریان رو برای زهره تعریف کردم و بهش گفتم دور این رفت و آمد ها رو خط بکش نکنه تو خودت هم دلت میخواد این جریان ادامه داشته باشه بهش برخورده بود و به ناچار قبول کرد و دیگه پا به خونه سعید نگذاشته بودیم قرار بود خرداد ماه عقد کنیم اواسط اردیبهشت بود دیدم یک شماره موبایل ناشناس به خطم زنگ میزنه بر خلاف عادت همیشه این بار جواب دادم صدا برام هم آشنا میامد و هم یادم نمیاوردمش فکر میکردم زهره شرکته امروز و طبق معمول قراره برم دنبالش زن سعید بود پشت خط و میگفت کم لطف شدین دیگه به کلبه درویشی ما سری نمیزنین و قابل نمیدونید ما رو و من هم بخاطر همین خواستم سورپرایزتون کنم خودم رفتم دنبال زهره جون و اون رو آوردمش خونه پیش خودمه و منتظره شماست که بیاید اینجا دیگه صدایی نمیشنیدم همش تو ذهنم اتفاق بدی که ازش ترس داشتم نقش میبست نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم خونه سعید و دیدم به به خانم بی روسری و بی مانتو و یک لباس تو مایه های لباس های راضیه تنشه و نشسته در حال بگو بخنده و با دیدن من و سنگینی نگاهم خودش رو جمع و جور کرد و آروم نشست راضیه سرحرف رو باز کرد و گفت که با زهره جون رفتیم مزون و چند دست لباس خوشگل و ناز براش خریدم که تو خونه بعد ازدواجتون بپوشه و حسابی دل از دلتون ببره خلاصه اون عصر هم گذشت و بهانه داشتم که چون بی خبر و یکهویی اومدن اینجا پیش اومده من برنامه هام رو لغو نمیتونم بکنم و باید برگردیم یک دعوای مفصل با زهره کردم یک هفته جواب تلفنش رو ندادم و دنبالش نرفتم تا اینکه اومد تو دفترم و بهم گفت نمیدونم چه مرگته یا این قهر و داستان ها رو کنار میزاریم یا کلا به پدرش میگه که قید ازدواج رو زده و همه چی تمومه این تهدید فقط در حد تهدید نموند ولی خب پایان ماجرا رو نمیشه خلاصه گفت زهره با سعید از ایران فرار کردند درست بعد از اینکه تاریخ عقدمون رو 1 ماه به تعویق انداخت زهره بعد ها زن سعید اومد دفترم و اعتراف کرد و ازم دلجویی کرد و خواست که ببخشمش اون هم این وسط روحش خبر نداشته داستان زهره و سعید رو برام کامل گفت که اون درست طی این 2 سالی که با من بود داخل شرکت با سعید هم دوست بود برای همین تا اون روز دستگیری متوجه نشده بودین به عنوان ماموریت اداری باهم بیرون میرفتن و رابطه خودشون رو داشتن اون روزی که سعید ازم خواست به شما زنگ بزنم میخواست قیافه شما رو ببینه چه حسی تو چهرتون هست وقتی بدونید نامزد باکره تون از صبح با ما تو تخت م ا بوده و حسابی عشق بازی کرده و از کون گائیده شده این رو خود زهره میخواست که با ما تجربه کنه و ما هم مخالفتی نکردیم ولی بار دوم که این اتفاق افتاد اختیارشون رو از دست داده بودن و زهره نمیتونست طاقت بیاره و خودش کیر سعید رو گرفت گذاشت رو کسش و نشست روش و پرده ش زده شد و حسابی هم عشق و حال کردن باهم و بعد که مستی از سرش پرید فهمید چه کاری کرده ولی سعید آرومش کرد و به خودش مسلط شد زهره عاشق سعید شده بود بخاطر همین باهم گذاشتن رفتن ترکیه من هم غیابی طلاق گرفتم دلم میخواد من رو ببخشید و اگر دوست داشتین و تونستید از من بگذرید بهم سر بزنید چون من هم به اندازه شما لطمه خوردم شما یک زندگی شروع نکرده رو از دست دادید و من یک زندگی بدون کم و کاستی و از خود گذشتگی رو وقتی متوجه شدم با سعید رفته ترکیه از الف تا ی ماجرا رو خودم فهمیده بودم ولی سردی فراموشی این اتفاق رو ازم گرفت و از این هم حسابی آتیش گرفته بودم که غیر مستقیم با حرفهاش بهم گفته بود بیا منو بکن گفتم دژاوو شد برام تکرار این اتفاق اون هم بعد از 4 سال و نیم منی که دیگه قید ازدواج رو زده بودم ولی اتفاقاتی پیش اومد که مجدد تصمیم به ازدواج گرفتم که داستان اون رو بعد از گرفتن فید بک از سمت شما به اسم کثیف تر از خودم براتون میزارم من پر از حادثه ام خواه مرا باور کن یا برو هیچ مگوی صبر مرا کمتر کن نوشته

Date: August 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *