دیو و دلبر ۱

0 views
0%

بخش اول من کی هستم تذکر این نوشته احتمالا برای خیلی ها مناسب نیست لطفا مراقب وقتتون باشید یه پسر ۶ ساله که اگه الان بود حتما بهش میگفتن بیش فعال توی تصادفی که علاوه بر از دست دادن مادرش باید تا آخر عمر هر وقت به آینه نگاه میکنه زخمی رو ببینه که از کنار چشم راستش تا نزدیکی های لبش به صورت هلالی ادامه داره زخمی که علارغم جراحی هنوزم به یادگار مونده نزدیک بیست سال از اون روز گذشته دیگه خبری از اون پسر شاد و سرزنده نیست پسر بچه ای که همه رو عاصی کرده بود حالا تبدیل شده به مردی درون گرا و به شدت عصبانی که تمام ضعف هاش رو با خشمش میپوشونه از اوایل نوجوونی بوکس رو انتخاب کردم تا بتونم همه ی نفرتی که از زندگی داشتم رو سر کیسه بوکس خالی کنم و حریف هام واسم مهم نبود که چقدر کتک میخوردم و همیشه بدنم باید سیاه و کبود باشه هرچند فرقی هم نمیکرد مادری که باید نگرانم بشه بیست ساله که زیر خروارها خاک خوابیده پدری که بعد از اون تصادف نتونست خودشو ببخشه و الکل شده تنها رفیق و همراهش به خاطر مسخره شدنم توسط هم سن و سالهام بدون اینکه متوجه باشم به کلی از جامعه فاصله گرفتم و با تنهایی واسه خودم یه زندان ساختم که هیچکس حق ورود نداشت ترحم اطرافیانم به شدت آزارم میداد و دردی بود اضافه بر دردای خودم همیشه به خودم میگفتم احساساتم مرده چون نه محبت و عشق کسی رو دریافت کرده بودم نه محبت و عشقم رو به کسی ابراز میکردم تبدیل به موجودی شده بودم که واسه خودم هم ناشناخته بود طبق معمول بعد از یه تمرین سخت که حسابی خسته ام کرده بود میرفتم به سمت خونه دختر قرمز پوشی که کنار خیابون وایساده بود توجهم رو به خودش جلب کرد جلوی پاش ترمز کردم چند لحظه نگاش کردم و چیزی نگفتم نمیخوای سوار شی در ماشین رو باز کرد و سوار شد هر دومون سکوت کرده بودیم چقدر تو خسته کننده ای پسر چون جوابش رو ندادم صدای ضبط ماشین رو بلند کرد تو که هیچی نمیگی بزار حداقل خودم رو با اهنگ سرگرم کنم ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم خواستم پیاده بشم هی آقا پسر من اهل خونه اومدن نیستما گفته باشم فقط به خاطر فان خواستم یکمی با هم بگردیم باشه پس میتونی بری برم دیوونه منو کشوندی تا اینجا حالا چه جوری برگردم توجهی نکردم و راه افتادم به سمت راه پله داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای پاش رو شنیدم که داره دنبالم میاد داخل شدمو در رو واسش باز گذاشتم روی کاناپه دراز کشیده بودم اومد بالا سرم نشست ببینم تنها زندگی میکنی آره یه نگاه به دور و اطرافش انداخت و تمیز و مرتب بودن خونه رو که دید پرسید جدی جدی تنها زندگی میکنی چیزی نگفتم و بلند شدم حوله و لباسام رو برداشتم و رفتم که دوش بگیرم اگه چیزی خواستی میتونی بری توی آشپزخونه از خودت پذیرایی کنی رکابی مشکی و شلوارکم رو پوشیدم و اومدم کنارش نشستم مشغول بازی کردن با گوشیش بود ببینم تو اسم هم داری یا باید سرخپوش صدات کنم چه جالب پس تو حرف زدن هم بلدی فکر کن اسمم مانداناست حالا من یه سوال بپرسم بپرس تو مگه سامورایی چیزی هستی که موهات بلنده و ریختی یه طرف صورتت دستش رو آورد سمت صورتم تا موهامو کنار بزنه سرمو برگردوندم و دستش رو گرفتم لازم نیست این کارو بکنی موهامو جمع کردم و با کش مویی که داشتم بالا بستم و به چشماش خیره شدم توی چشماش یه حالت ترس و نگرانی همراه با دلسوزی دیدم خشم و عصبانیت اومده بود سراغم از طرز نگاش ناراحت شدم با یه دستم زیر گردنشو گرفتم و با اون یکی زیر باسنش رو بلندش کردم و بردمش تو اتاقم پرتش کردم روی تخت ترسش رو احساس میکردم و معلوم بود که داره میلرزه آرومتر داری میترسونیم بدون توجه مانتوش رو از بالا بیرون آوردم از گردنش شروع به خوردن کردم در حالی که هنوز مقاومت میکرد سوتینش رو با دستام پاره کردم ترس رو توی چهره ی ماندانا میدیدم سینه هاش رو طوری توی دستام فشار میدادم که جای انگشتام مونده بود خشم و عصبانیت تمام وجودم رو گرفته بود شلوار و شورتش رو پایین کشیدم با قدرت کسش رو میخوردم رون و اطراف کسش رو لیس میزدم تا حسابی دیوونش کنم لبه های کسش رو از هم باز کردم و از پایین تا بالا زبونم رو میکشیدم و بعدم داخل میکردم صدای ماندانا تبدیل شده بود به ناله های ممتد که حسابی میپیچید تو گوشم بالا رفتن دمای بدنم رو حس میکردم بوی تن ما دانا و سکس توی مشامم میپیچید و دیوونم میکرد برش گردوندم از پشت بدن خوش فرمش رو تماشا میکردم و لذت میبردم انگار داشتم با چشمام ارضا میشدم کاندوم تاخیری رو باز کردمو روی کیرم کشیدم فهمید قراره چه اتفاقی بیفته لبه های کسش رو از هم جدا کردم سر کیرم رو داخل بردم خیلی از اون چیزی که فکر میکردم تنگ تر بود با فشار بیشتری که آوردم تمام کیرم داخل شد حجم کیرم به طرز عجیبی زیاد تر از حد معمول به نظر میرسید دستش رو روی شکمم گذاشت آرومتر الان جر میخورم با این حرفش شهوتم بیشتر و بیشتر میشد دوست داشتم بهم التماس کنه تبدیل شده بودم به یه حیوون از درد کشیدنش لذت میبردم خواهش میکنم بزار برگردم دیگه نمیتونم تحمل کنم برش گردوندم کیرم رو داخل کردمو روش دراز کشیدم به سرعت تلمبه زدنم اضافه میکردم دستاش و پاهاش رو دور کمرم حلقه کرده بود صدای خراشیده شدن پوست کمرم با ناخن های بلندش رو میشنیدم درد لذتم رو چند برابر کرده بود بلندش کردمو روی پام نشوندمش و خودم هم لبه ی تخت نشستم چون خسته شده بود کمکش میکردم که بالا و پایین بشه همزمان سینه هاش رو چنگ میزدم و توی دهنم میزاشتم و گاهی هم نوکشو بین دندون هام فشار میدادم با آخرین نیرویی که واسش مونده بود سرم رو بالا آورد و لبام رو میخورد با دستاش من رو محکم به خودش فشار داد لبم رو گاز گرفت برای چندمین بار داشت ارضا میشد با درد شدیدی که احساس کردم با فشار خالی شدم به پشت دراز کشیدم چون دیگه هیچ انرژی نداشت مثل کسی که بیهوش میشه افتاد روم سینه م با اشکهاش خیس شده بود با صدای خسته ای که به زور از حنجره اش بیرون میوند گفت پس هنوز جونورایی مثل تو وجود دارن گوشیم زنگ میخورد بلند شدم و جواب دادم بله بفرمایید سلام شما چه نسبتی با آقای دارید پدرم هستن اتفاقی افتاده متاسفانه ایشون تصادف کردن و بیمارستان هستن لطفا خودتون رو سریع برسونید لباس پوشیدم و خودم رو رسوندم بیمارستان ببخشید گفتن که پدرم توی این بیمارستان هستن کجا میتونم ببینمشون با پزشک شیفت صحبت کنید بهتون توضیح میدن خبر غیر منتظره ای رو میشنیدم بابام در حالت مستی پشت فرمون بوده و تصادف میکنه خودش که فوت کرده باعث مرگ یه نفر دیگه هم شده مگه من الان نباید حس بدی بهم دست بده مگه نباید ضجه بزنم مگه نباید احساس غم داشته باشم پس چرا حس خاصی ندارم از کی بابام واسم یه غریبه شده من دقیقا چی یا کی هستم از قبل هم تنهاتر شده بودم و بعد از دوماهی که از مرگ پدرم میگذشت حتی غذای درست و حسابی هم نمیخوردم ساعت حدود چهار صبح بود که از خواب پریدم اشکام رو میدیدم که بالشم رو خیس کرده بود و هنوز یه قطره از روی گونه ام سرازیر میشد چه اتفاقی داشت میافتاد بعد سالها داشتم خواب میدیم خوب که فکر کردم یادم اومد که چه خوابی دیدم رفته بودم به زمان بچه گیام وقتایی که از تنهایی میترسیدم و بابا و مامانم رو صدا میکردم و میرفتم بینشون و خودمو توی بغلشون جا میکردم و با آرامش میخوابیدم یعنی من واقعا همچین خاطره ای داشتم در و دیوار خونه انگار میخواستن بهم حمله کنن لباس پوشیدم و سوییچم رو برداشتم و زدم بیرون خودم رو جلو در ورودی قبرستون پیدا کردم نا خود آگاه رسیدم اونجا داخل که شدم تنها نبودم اون موقع صبح انگار جمعه بود و من حتی روزای هفته رو هم فراموش کرده بودم با دست خاک های سنگ مزار بابام رو پاک کردم و بعدم دراز کشیدم روش پاهام رو روی هم انداختم و دستام رو گره کردم و چشمام رو بستم آقاااا هی آقا حالتون خوبه نور خورشید چشمام رو اذیت میکرد و به زور نصفه و نیمه بازشون کردم چند باری پلکام رو بهم فشار دادم تا خوب ببینم چهره ی خانومی که صدام میکرد رو که با دقت نگاه کردم خواب از سرم پرید همون دختری بود که اونشب توی بیمارستان گریه میکرد و حالش بد بود انگار همون دختریه که توی بیمارستان دیده بودم که به خاطر تصادف باباش فوت کرده بود آره واقعا خودشه کمی ترسیده بودم که باهاش رو در رو بشم واسه همین سریع بلند شدم و خودم رو تکوندم و راه افتادم که یه دفعه چشمهام سیاهی رفت و خودم رو کنترل کردم تا زمین نخورم و نشستم روی زمین انگار ضعف کرده بودم و رنگ توی صورتم نداشتم کمکم کردن تا روی نیمکتی که جلو تر بود بشینم بازم همون دختر کنارم نشست حالتون خوبه اتفاقی افتاده چیزی نیست چند روزیه نتونستم درست غذا بخورم شما نگران نباشید خواستم بلند بشم و برم که مانع ام شد شما چند لحظه همینجا منتظر باشید الام میام با یه بسته بیسکوییت و یه بطری آب برگشت لطفا اینو بخورید بعد اگه خواستین برین احتمالا فشارتون افتاده اینو بخورید بهتره بیسکوییت رو باز کرد و بهم تعارف کرد یه دونه برداشتم و مشغول خوردن شدم خیلی وقت بود روی اون سنگ قبر خوابیده بودین نگران شدم که نکنه اتفاقی واستون افتاده باشه صورتم رو به سمتش برگردوندم و با یه نگاه خسته و سرد تماشاش میکردم چه بوی دلنشینی توی اون فضای سنگین به مشامم میخورد فکر نکنم هیچوقت بوش رو فراموش کنم نمیدونم چه مدت محو تماشاش شده بودم چطور یه چهره میتونه اینقدر دلنشین باشه حس رضایت مندی یا شایدم همون خوشحالی به هر حال نمیدونم کدومش رو بعد از مدت ها تجربه میکردم فقط به خاطر یه اتفاق ساده نفس نفس جان مادر بیا بریم فدات بشم نفس پس اسمش نفسه خوب که فکر میکردم واقعا باید این اسم برازنده اش باشه بعد از اون روز چهره ی نفس جلوی چشمام نقش بسته بود و بدون اراده فکرم به سمتش میرفت تا اینکه یک هفته گذشت و به امید یه دیدار دوباره بازم دوست داشتم که به بهشت زهرا برم منتظر بودم و اطرافم رو نگاه میکردم تا شاید دوباره بتونم ببینمش اما کم کم داشتم نا امید میشدم نشسته بودم و سرم پایین بود که یه صدای آشنا به گوشم خورد سلام بفرمایید آره نفس بود که با یه ظرف میوه کنارم وایساده بود میوه رو برداشتم خدا رحمتشون کنه ممنون پس شما هم آدم وفاداری هستین انگار نه نیستم نیستین ولی شما که هفته قبل هم اومده بودین واسه کار دیگه ای اومدم کار دیگه چه کاری راستش امیدوار بودم که شما رو ببینم با این حرفم حسابی جا خورد و تعجب رو توی چشماش میدیدم پایان قسمت اول بخش دوم عشقِ ممنوعه نفس با لبخندی که نمیدونم از روی تمسخر بود یا شایدم شیطنت یا بیشتر از همه تعجب از کنارم گذشت و چشمای من همچنان تعقیبش میکرد حدود نیم ساعتی نشستم و بعدم رفتم از اون به بعد عادتم شد که عصرای پنج شنبه و صبح های جمعه بهشت زهرا برم و واسه چند لحظه هم که شده از دور بتونم نفس رو ببینم و این امیدی باشه واسه سپری کردن بقیه ی روزای هفته ام و فکر میکردم اون هم هیچوقت متوجه ام نمیشه زندگیم به سختی میگذشت و کم کم به فکر مهاجرت افتاده بودم و احساس میکردم که دیگه نمیتونم بمونم با مشورت با اقوام تصمیمم قطعی شد و مشغول راست و ریست کردن کارای رفتنم شدم اولین جمعه ای بود که فراموش کردم بهشت زهرا برم بعد از هفته ها که مدام بهشت زهرا میرفتم الان حدود یکماه بود که دیگه نمیرفتم نزدیک رفتن بود و منم تصمیم داشتم که با پدر و مادرم خداحافظی کنم چون معلوم نبود که دیگه کی میتونم ببینمشون صبح جمعه با چند تا شیشه ی گلاب و دو تا دسته گل راه افتادم به سمت بهشت زهرا مشغول شستن سنگ مزار بودم که بازم یه صدای آشنا رو شنیدم سلام بلند شدم و پشت سرم رو نگاه کردم چشمای نگرانی رو دیدم که انگار خیلی وقته منتظرم بوده چهره ای که معلوم بود میخواد باهام حرف بزنه اما انگار چیزی واسه گفتن نداره سلام خانوم وفادار شما هستین وفادار راستش نه منم امروز واسه کار دیگه ای اومدم کار دیگه مثلا چه کاری اگه بگم اومدم تا شاید شما رو دوباره ببینم باور میکنید ته دلم با شنیدن این حرف خالی شد تا حالا فکر میکردم فقط منم که اون رو از راه دور زیر نظر دارم اما انگار نفس هم منتظر من بوده الان چهار هفته است که شما رو ندیدم میخواستم ازتون یه سوال بپرسم از من سوال بپرسید خب بفرمایید میشه بگید چرا اونروز میخواستین من رو ببینید شما واقعا میومدین که من رو ببینید یا معذرت میخوام راستش فکر نمیکردم که متوجه من میشدید قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم پس واقعا شما به خاطر اینکه من رو ببینید اینجا میومدین چرا هیچوقت حرفی نزدین یعنی باید واقعا بهش میگفتم پدر من کسیه که باعث شده اون پدرش رو از دست بده راستش نمیدونم شاید به خاطر اینکه یه آدم ترسو ام ولی من که اینطور فکر نمیکنم به هر حال خوشحال شدم که امروز بالاخره تونستم ببینمتون من نفس هستم از آشناییتون خوشبختم دستش رو به سمتم دراز کرد دلهره ی عجیبی داشتم شخصیت نفس طوری بود که انگار با همه فرق داره که همین باعث میشد بیشتر به سمتش جذب بشم منم خوشبختم فرهاد هستم لبخند روی لبامون نقش بسته بود و واسه چند لحظه توی چشمای هم خیره شده بودیم به خودم اومدم و بهش گفتم اگه به یه صبحونه دعوتتون کنم احتمال داره قبول کنید نمیدونم باید امتحان کنید تا بفهمید پس دعوت من رو قبول میکنید راستش نه چون با مادرم اومدم نمیتونم قبول کنم پس این شماره ی منه دعوت من هنوزم سر جاشه اگه هر وقت تونستین بهم جواب بدین خوشحال میشم از هم جدا شدیم با کلی سوال بی جواب که توی مغزم رژه میرفتن یعنی واقعا تمام این مدت منتظر من بوده نمیتونستم باور کنم توی همین افکار بودم که رسیدم خونه کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم رویا تو اینجا چیکار میکنی اومد جلو دستاش رو دور کمرم حلقه کرد فرهاد یعنی تو واقعا حرفای من رو جدی گرفتی تو نمیدونی که من چقدر زود رنجم پرسیدم تو اینجا چیکار میکنی خب اومدم تو رو ببینم دیگه دیوونه حالا که دیدی بهتره بری دستاش رو باز کردم و رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم که پشت سرم اومد معذرت میخوام اونروز ناراحت بودم و از روی عصبانیت اون حرفا رو زدم یادم نمیاد حرف اشتباهی زده باشی نارحت هم نشدم حالا میتونی بری پس چرا اینطوری رفتار میکنی مگه نگفتی احساسات من مرده پس حالا ازم چه توقعی داری رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم تا شاید بعد از این همه بی خوابی که داشتم بتونم بخوابم چند دقیقه ای میشد که چشمام رو روی هم گذاشته بودم که رویا هم اومد روی تخت و دستش رو از زیر گردنم رد کرد و از پشت بغلم کرد نخواستم اذیتش کنم و چیزی نگفتم و بازم داشتم تمرین خواب رفتن رو انجام میدادم شاید این دفعه موفق بشم چشمام رو که باز کردم انگار از یه خواب چند ساله بیدارم میشدم بعد از مدت ها یه خوای عمیق رو تجربه میکردم رویا سرش رو روی سینم گذاشته بود و دستش رو از روی شکمم عبور داده بود به صورتش که نگاه کردم یه دختر معصوم و بیگناه رو میدیدم که آدم اشتباهی رو واسه عشق پاکش انتخاب کرده ساعت از دو میگذشت و احساس گرسنگی شدیدی داشتم چند دقیقه ای رو توی آشپزخونه واسه غذا درست کردن گذروندم خواستم رویا رو بیدار کنم که دیدم انگار تازه بیدار شده بیا یه چیزی بخور حتما گشنه ات شده باشه اگه چند لحظه بهم وقت بدی میام مشغول غذا خوردن بودیم بعد از گذشت یه مدت احساس خوبی داشتم اونروز انگار داشتم انسان بودن رو تجربه میکردم فرهاد میتونم یه سوال ازت بپرسم بپرس تو واقعا داری میری حرفایی که شنیدم واقعیت داره فکر نمیکنم به تو ارتباطی داشته باشه پس واقعیت داره یعنی من واسه تو توی این مدت هیچ ارزشی نداشتم به این راحتی قید منو زدی تا اونجایی که من یادمه اونی که خواست فراموشش کنم تو بودی نه من پس دوست داشتن تو تا همین حد بود فقط با حرف من تصمیم گرفتی که همه چیزو تموم کنی یعنی تو نفهمیدی من اون حرف رو واسه این گفتم که بشنوم که نمیخوای ازم جدا بشی میدونی چند وقته منتظر بودم که حداقل بهم زنگ بزنی یا سراغی ازم بگیری تو حتی با فوت بابات هم نخواستی منو ببینی تو چطور آدمی هستی آخه بهتره بحث رو همینجا تموم کنی حرفایی که ما باید به هم میزدیم قبلا گفته شده میخوام تنها باشم لطفا برو بغض گلوش رو گرفته بود و اشکاش کم کم داشتن سرازیر میشدن باشه بهتره برم بازم معذرت میخوام اما تو همه ی حرفام رو جدی گرفتی بهتره این حرفم رو هم بشنوی من عاشقت شدم حتی اگه بی احساس ترین آدم دنیا هم باشی کیفش رو برداشت و حرکت کرد که بره صبر کن بزار تا خونه برسونمت نمیخواد تنها بری باشه منتظرم دم در وایساده بود تا حاضر بشم میز رو جمع کردم و چند تا دونه دستمال کاغذی برداشتم و رفتم نزدیکش و اشکاش رو پاک کردم آخه چه جوری باید بهش میفهموندم که من لیاقت عشقش رو ندارم حاضر شدم تا برسونمش توی راه هم سرش پایین بود و معلوم بود که ناراحته رسیدیم و چند لحظه ای بود که حرکتی انجام نمیداد منم منتظر بودم که پیاده بشه سرش رو آورد نزدیک صورتم و لپم رو بوسید مرسی مراقب خودت باش خداحافظ خداحافظی کرد و منم توی راه برگشت بودم که گوشیم زنگ میخورد شماره ناشناس بود و کنجکاو بودم که کیه سلام بفرمایید سلام ببخشید که مزاحم شدم شماره تون رو صبح بهم دادین که زنگ بزنم و بهتون جواب بدم شما هستید نفس خانوم پس دعوتم رو قبول کردین اگه شما هم مشکلی نداشته باشین من چند ساعتی وقت دارم باشه پس اگه اشکالی نداره آدرس بدید تا بیام دنبالتون نه ممنون اگه شما بگید کجا باید بیام مزاحمتون نمیشم خودم بیام راحت ترم پس آدرس رو واستون میفرستم اتفاقای جالبی داشت میافتاد امروز و همشون هم غیر منتظره بودن رفتم خونه و دوش گرفتم و وقتی رسیدم نفس زودتر از من اومده بود ببخشید که دیر کردم اشکالی نداره منم تازه رسیدم از وقت صبحانه که گذشته پس هرچی دوست دارین سفارش بدین بعد از گذشت چند دقیقه فضای بینمون هنوز سنگین بود واسه همین خواستم شرایط رو عوض کنم میشه یه درخواست ازتون بکنم بفرمایید راستش فضای اینجا رو دوست ندارم میخواین بریم بیرون کمی راه بریم منم بدم نمیاد چند دقیقه ای راه رفتیم تا رسیدیم به یه پارک نفس ازم خواست که روی نیمکتی که توی پارک هست بشینیم جای خلوت و بی سر و صدایی به نظر میرسید راستش از روزی که بدون مقدمه بهم گفتین که اومدین تا منو ببینین کنجکاو شدم که شما رو بشناسم وقتی هم که نگاه های یواشکی شما رو روی خودم احساس میکردم و میدیدم که هر هفته سر همون ساعت میومدین کنجکاویم بیشتر میشد ولی وقتی که دیگه نیومدین خودم رو سرزنش میکردم که چرا زودتر ازتون نپرسیدم که چرا میخواستین منو ببینین چرا اینقدر به نفس احساس نزدیکی میکردم خودمم تا اون لحظه نمیدونستم توقع این حرف ها رو ازش نداشتم بدون اینکه سوالی ازش بپرسم جواب تمام سوال هام رو داده بود هر چی که بیشتر میشناختمش بیشتر مجذوبش میشدم چند لحظه نگاش کردم به نظرت اگه من الان ازت بخوام ببوسمت آدم احمقی به نظر میام تعجب از چشماش میبارید و اون حس کنجکاوی نسبت به من که ازش تعریف میکرد انگار جلوی تصمیم گرفتنش رو میگرفت اگه من الان قبول کنم به نظرت میاد خیلی وقت بوده منتظر این لحظه بودم یعنی واقعا این حرف رو نفس زده بود بازم بیشتر و بیشتر من رو شگفت زده میکرد بعد از چند بار وقفه لبام رو به لباش رسوندم با اینکه حتی نمیدونم تا اون موقع طعم لبای چند نفر رو امتحان کرده بودم اما حس نوجوونی رو داشتم که میخواد واسه اولین بار طعم لبای عشقش رو بچشه حسابی حول شده بودم و صورتم انگار قرمز شده بود بعد از این کار معلوم بود که نفس خجالت میکشه و نمیتونه توی صورتم نگاه کنه راستش من دیرم شده دیگه باید برم پس لطفا بزارید برسونمتون اگه اشکال نداره ممنون میشم پس بریم توی آینه ماشین که نگاه کردم لبام رو دیدم که با رژ لب نفس قرمز شده بود و با دستمال پاکشون کردم و نفس هم زیر لب میخندید انگار نزدیک خونه ی نفس بودیم و منم توی افکارم بودم و هنوزم کمی احساس استرس داشتم که یه نفر جلوی ماشینم رو گرفت و درو باز کرد و من رو پیاده کرد یقه ام رو گرفته بود و تازه فهمیدم قراره چه اتفاقی بیفته چون از قبل همدیگه رو دیده بودیم مردک بی وجدان تو اینجا چیکار میکنی هنوز هم دست از سرمون بر نمیدارین خواهر من توی ماشین تو چیکار میکنه داداش تو رو خدا زشته ولش کن داری چیکار میکنی میدونی این کیه آبجی بابای این همون قاتل بابامونه چرا توی ماشینش نشستی اصلا اون نامزد بیچاره ات میدونه داری چه غلطی میکنی آبجی چی داشتم میشنیدم چقدر راحت دنیای یه آدم میتونه تیره و تار بشه حتی نمیتونی به این فکر کنی که چه اتفاقی داره میوفته پایان قسمت دوم اگه با لایک یا دیس لایک نظر بدید ممنون میشم ادامه نوشته

Date: October 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *