این نوشته فشرده سوم دبیرستان من هستش هیچ قسمت سکسی نداره نخونی بعد شروع کنی به چرت گفتن درضمن دوستی بین دوتا پسر هستش بدت میاد نخون سوم دبیرستان وای باز مدرسه ها شروع شد البته امسال فرق داره سال مهمی هستش برامون معدل سال اخرمهمه باید تمام تلاشمون میکردیم تازه روز های اول بود واسه تفریح یه سر با دوستام رفتمبه کلاس های قدیم نگا کنیم که تازه سال اولی ها اومده بودن جالب بود خیلی هاشون اشنا بودن از جلو در کلاس با بعضیا احوال پرسی کردم حواسم به جلوم نبود دقیقا صندلی جلوم یه لحظه که سرمو پایین اوردم یه پسره جلو نشسته بود هی نگا میکرد هی سرشو برمیگردون با بقیه حرف میزد یه پسره بور عینکی چقدر خوشگل بود حواسم به کل بهش پرت شد همه متوجه نگام شدن و خندشون گرفت خودمم خندم گرفت از کلاس اومدم بیرون زنگ تفریح تموم شد داشتیم میرفتیم سر کلاس ولی کلا فکرم مشغول شدش چن روزی گذشت یه روز رفتم دوباره سر کلاس بهش نگا میکردم یه هفته ای به همین منوال گذشت تو مدرسه همه احتراممو نگه میداشتن با کسی رابطم بد نبود با همه گرم بودم حتی دبیرا ولی خب یکم شر تر بودم یه روز رفتیم پیشش باهاش حرف بزنم اسمشو پرسیدم و یه سری حرف های بی ربط که هیچ کدوم به هم ربطی نداشت فقط می خواستم باهاش حرف بزنم همین اروم اروم رومون باز شد شمارشو گرفتم به بهانه اینکه باهم حرف زده باشیم قرار میذاشتیم صب هرکی زودتر بیدار شد اون یکی رو هم بیدار کنه شوخی ها و خنده ها همیشگیمون خیلی ها فک میکردن رابطه خاصی بینمون هست یه چیزی مثل سکس ولی اینطوری نبود فقط دوست داشتن هم روزها میگذشت تا اینکه یکی از هم کلاسی های امیر هم به جمعمون اضافه شد ادم حسودی بود خیلی چیزا هم از من شنیده بود ترس داشت راستیتش اره دوره راهنمایی خیلی شر بودم کاری نبود تو مدرسه نکرده باشم ولی خب گذشته بود دیگه ولی امیر برام مهم بودش اون دوستش یه جورایی بینمون می خواست فاصله بندازه من درسام خوب بود ولی علاقه ای به درس نداشتم چن باری با خانوادم برای ترک تحصیل حرف زدم ولی اونا قبول نکردن منم شل گرفتم تا درسام ضعیف بشه چون دیگه برام مهم نبودش روز ها همینطوری میگذشت بعضی شبا میرفتیم بیرون مادر امیر بخاطر اینکه تک پسر بود روش خیلی حساس بودش البته با رفت امد هامون با منم اشنا شده بود خونشون رفته بودم امیر همیشه قبل از ساعت 8 شب میرسید خونه بجر وقتایی که با من بودش هر وقت کاری داشت یا می خواست بره بیرون با هم میرفتیم مادرشم برای اطمینان همیشه به من زنگ میزد نه به امیر که مطمعن بشه با منه یه شب تو وایبر دیدم امیر انلاینه سلام کردم جوابی نداد بعد یه مدت گفت سلام بهش گفتم خوبی چرا دیر جواب میدی گفت بعد نیم ساعت گفت نه خوب نیستم دارم گریه میکنم ساعت شد 10 هرچی میگم چرا جواب نمیده ساعت شد 1 شب مخم داشت سوت میکشید بالاخره ساعت 2 سر صحبت باز کرد گفت فلانی رو میشناسی گفتم اره دوسال از من کوچیکتره تو مدرسه قبلیمون بودش بهم گفت شنیدم تو بهش زوری تجاوز کردی اونجا دوهزاریم افتاد چیشده داشتم دیونه میشدم بهش گفتم امیر منو قبول داری یا نه گفت اره که قبول دارم واسه همین داشتم گریه میکردم چون از تو بعیده بهش گفتم اگه قبولم داری من بهت میگم من اون کارو نکردم اروم شد بهش گفتم فرداصب همه چیزو توضیح میدم گفت الان بگو منم شروع کردم براش به گفتن وقتی سوم راهنمایی بودم یکی از سال اولی ها با یکی از دوستام شوخی میکرد یه اتفاقاتی افتاد دوستم اون سال اولی کشید یه گوشه مدرسه می خواست بهش تجاوز کنه اونم داشت گریه میکرد یکی از بچه ها بهم گفت همچین قضیه هستش رفتم اونجا دیدم همیچین شرایطیه باهاشون حرف زدم نذاشتم این اتفاق بیفته ولی همه فک کردن من یه کارای کردم اون لحظه امیر اروم شد بهمگفت اونقدر گریه کردم چشمام قرمز شدن ولی الان اروم شدم می خوام بخوام صب مدرسه میبینمت اینو که گفت بخاطر اروم شدنش خیالم راحت شد ولی مثل سیر و سرکه میجوشیدم تا صب بشه پام برسه مدرسه صب زود رفتم دم در بودم تا اون پسره بیاد از اون ور امیر اومد گفت چرا اینجا وایستادی فهمید می خوام چیکار کنم منو کشید کنار و گفت بخاطر من بیخیال شو نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم اخه برام مهم بودش این قصه ما ادامه داره بخش بدترش وقتیه که روحانی مدرسمون بینمون قرار میگیره و با خانواده امیر تماس میگیره ولی چون سرتون در نیارم همینقدر نوشتم بقیشو بعد می نویسم البته اگه دوس داشتین این تنها داستنی بودش که هیچ وقت علاقه به باز گویش نداشتم روز خوش موفق باشین بچه ها نوشته
0 views
Date: November 8, 2018