سلام این اولین داستانیه ک میخوام براتون بنویسم قبلش داستانای زیادی هست ولی اول این یکیو براتون میفرستم فقط لطفا قضاوت و بی احترامی نکنید نسیم هستم 23ساله دانشجو هستم ما ی استادی داریم تقریبا ساله خیلی باشخصیت و جذابه همش سرش تو کار خودشه ب هیچ کسم رو نمیده اصلا انگار هیچ حسی ب دختر یا زن نداره خیلی برام جالب بود چند ترم ب همین منوال گذشت تا اینکه ی روز اخر ترم دیدم درس این استادو پاس نشدم اینم بگم ک منم کار ب کارش نداشتم بهش فکر نمیکردم تا اینکه مجبور شدم شمارشو گیر بیارم و بهش پیام دادم بابت نمره خیلییی اثرار و التماس کردم ک نمره قبولی رو بده واونم خیلی عین سر کلاس برخورد میکرد و قبول کدرد و نمره رو داد تموم شد رفت تا ترم بعد چند ماه گذشت و باز اخر ترم شد و باز من درسشو افتادمو و سر کارم بهش افتاد این بار قبول و جواب نداد روز بعد پیام داد دوباره اصرار و التماس بسیااارررر ک اخر سر قبول کرد و نمره رو داد از منم از خوشحالی بسیار زیاد اون استیکری ک چشاش دوتا قلبه رو براش فرستادم یهو برگشت گفت این استیکر چیه ترسیدم گفتم استیکر شادی و خوشحالیه گفتم ن بخدا سو تفاهم نشده واین حرفا گفت میدونم دختر خوبی هستی ولی مراقب باش منم تشکر کردم و عذرخواهی و تموم شد رفت یک دو ماه بعد موقع سال تحویل دیدم برام ی پیام تبریک اومد تو تلگرام دیدم استاده ذوق مرگ شدم سریع جواب دادم و منم تبریک گفتم چند ساعت بعد ی پست جالب براش فرستادم دیدم جواب داد خلاصه اخرای شب بهش گفتم استاد میتونم بهتون پیام بدمبازم خیلی رسمی بود ی جورایی قبول کرد ی کم باهم حرف زدیم و اینا قبلا ی چیزایی ازش میدونستم فهمیدم جدا شده چندساله تنها زندگی میکنه حدود هشت سال خارج بوده و اتفاقی اومده ب شهرما وموندگار شده خیلی ادم پخته و با سوادیه خیلی با شخصیته و طرزفکرش خیلی خاصه خلاصه باهم صحبت کردیم اصلا باورم نمیشد خیلی خوشحال بودم قرار شد بعد از تعطیلات عیدهمو ببینیم دعوتم کرد ب خونش واقعا اعتماد داشتم بهش و میدونستپ اتفاقی برام نمیفته روز موعود فرارسید رفتم خونش اون روز باهم چایی تکردیم و حرف زدیم و گلاشو بهم نشون داد عاشق گل هستش و تو خونش پر از گل مقل بچه هاش ازشون مراقبت میکرد اون رور تموم شد و رفتم خونمون اتفاقا این ترم با استاد هیچ درسی نداشتم چند روز بعد قرار شد برم سر یکی از کلاساش بشینم منی ک از اون درست فراری بودم و همش میفتادم برا همه عجیب بود ک چطور شده اومدم همینجوری نشستم سر کلاس رفتارش عین همیشه بود رسمی و سنگین حتی نگاهم نمیکرد ناراحت شدم بعد از ده دقیقه اومدم بیرون با یکی از هم کلاسیام رفتیم ی جا نشستیم رفتم اب بخورم نواسم نبود گوشیمد گزاشتم قفلم نبود برگشتم دیدم گوشیم دسته دوستمه خشکم زد عصبانی شدم ازش گرفتم ی نیشخند زد و پرسید استاد پناهیه دو کیه من ی جوری پیچوندمش خیلی ناراحت بودم دختر فضولی بود و میدونستم همه رو پر میکنه استاد خیلی تاکیید کرده بود ک تو دانشگاه کسی متوجه نشه بهش گفتم ی کم ناراحت شد گفت عب نداره بیشتر مراقب کن از این ب بعد اون روزم ک پیشش بودم خیلی عادی گذشت فقط ی کم صمیمی تر بود ک تونست بهم بگه ی مشکلی داره گفت ناراحت نباشم از اینکه سرد برخورد کرده جدیدا ب خانوما احساسی نداره حتی نیاز جنسی خودشم ازیت میشه از این قضیه بارها ک میخواسته ازدواج کنه به زیباترین و خوش اندام ترین خانوما هم احساسی نداشته میدونستم ک خیلیا ارزوشونو ک باهاش باشن با اون سنش ولی اندامش مثل ی پسرجوون بود خیلی ورزش میکرد و بدنسازی میرفت کلا میگم فازش ی چی دیگه بود تو تنهایی خودش با گل و گیاهاش و بودو ورزشو کارش بعد چند روز رفت و امد کم کم بهتر شد بهم نزدیک تر شدیم بوسم میکرد میفهمیدم میخواد ولی نمیدونه ساعت ها تو تختش فقط حرف میزدیم من ی دوس پسر داشتم ک یک سالی میشد باهم بودیم اون خیلی منو میخواست و باهم خوب بودیم و من تو این مدت دوسه دفه از جلو باهاش سکس داشتم چون پردم ارتجاعی بود اون تو رابطه جدی بود منم اولاش اره خلاصه ی روز ک رفتم خونه استادمون ب اسم علی اومد دم در استقبالم مثل همیشه و ی چایی خوردیم بهد اومد بغلم کرد برد تو اتاق خوابش اینارو یادم رفت بگم قدش یک و نود و وزنش حدود هشت و هفت اینا خیلییی خوب بود منم قدم یک و شصت و وزنم پنجاه و چهار راحت بلندم میکرد منم باشگاه میرفتمو حسابی ب اندامم میرسم کونم خوش فرمو سینه هامم ن خیلی بزرگ ن خیلی کوچیک خوش ایست و پوستمم سفید حوشگلم میگن هستم خخخ خلاصه ما رفتیم تو اتاقشو کم کم شردع کرد ب بوسبدن و لب گرفتن میدونستم بازم نمیتونه نوشتنم زیاد خوب نیست اگه مشکلی داشت بگید تو ادامش رفع کنم اگرم دوس ندارید ک کلا ننویسم خخخخ ادامه نوشته
0 views
Date: May 20, 2019