سال اول دبیرستان بودم در مجمتعی زندگی میکردیم که 2 طبقه بالاتر مادربزرگ ودایی بودند مادرم 36 ساله وداییم 21 ساله بود و متاسفانه به دلیل اعتیاد پدرم خیلی دوا بین مادرم و پدرم زیاد بود و بعضی موارد چند ساعتی یا شبی مادرم قهر میکرد و به خانه داییم رفته و خودش برمیگشت کاملا مشخص بود که داییم اهل چشم چرونی هست و برا همین هر وقت میومد مادرم لباس پوشیده میپوشید و اگر گوشه ای از بدنش معلوم بود داییم به شدت نگاه میکرد و پدرم به خاطر اعتیادی که داشت بروی خودش نمی اورد سال بعد پدرم 1 مغاره شریکی با داییم اجاره کردند و درامدش بد نبود و تردد داییم به منزل ما بیشتر شد و دواهای ما هم کمتر 6 ماه بعد به خاطر سرقتی که به وسیله یکی از دوستای پدرم انجام شد و رسیدن خبر مصرف مواد تو مغازه صاحب مغاره شکایت کرد و مغازش پس گرفت که باعث ضرر شد و داییم که خیلی گردن کلفت بود مرتب میومد پیش ما و پدرم تهدید میکرد که باید از مادرم جدا شه و یا خسارتش بده و مرتب میشنیدم شبا پدرم با مادرم جر وبحث میکنن ظاهرا مسله سر مغاره بود بعدا متوجه شدم که داییم عاشق مادرم شده و از پدرم خواسته که اجازه بده با مادرم رابطه جنسی داشته باشه و حاضر از ضررش بگذره و متاسفانه پدرم که هیچ چی براش مهم نبود قبول کرده بود وسعی در راضی کردن مادرم بود ضمنا مادرم معلم بود و خیلی سنگین و مرتب به پدرم به خاطر این مسله میگفت بی غیرت و بالاخره با اصرار پدرم و عشق شدید داییم مادرم موافقت کرد که اجازه بده داییم ازش استفاده کنه و یه شب که هماهنگ بودن با پدرم ظاهرا دوا راه انداختن و قهر کرد و رفت خونه داییم وشب موند اون شب داییم تنها بود این مسله چند بار دیگه تکرار شد و من فهمیدم که دوا وقهر پوشش رفتن پیش داییم و موندش هست یکی از روزایی که قرار بود تا ساعت 2 مدرسه باشم زود برگشتم و دیدم رو تخت اطاق پدر ومادرم 2 تایی خوابیدن دو تایی نیمه لخت بودن و متوجه اومدن من نشده بودن منم میخواستم ببینم چی حرفایی میزنن و چه کارایی میکنن اهسته رفتم تو اطاقم وبی صدا خوابیدم رو تختم ومتوجه شدم که کار هر روزشونه و مادرم هم به دلیل اعتیاد پدرم و جوون بودن داییم وابسته شده به این رابطه و اخر کار تقاضا میکرد که بیشتر بمون هنوز یه کم وقت داریم وجالبه حاضر بود برا بیشتر موندن داییم پیشنهاد رابطه جنسی درد اورم بده و داییم هم استقبال کرد بعد از رفتن دایم بود که مادرم متوجه شد من تو اطاقم وهمه چیزو دیدم اومد پیشم و یه مقدار با من صحبت کرد که متقاعد شم مجبوره این کارو کنه چون پدرم خیلی بدهکاره و همین طور به خاطر اعتیاد وسن بالا نمیتونه من تامین کنه متاسفانه داییم بعد از اینکه متوجه شد من در جریانم دیگه خیلی از مواقع که من بودم هم میومد و یکی دو ساعت تو اطاق بودن و میرفت 1 شب خیلی مشروب خورده بود و ما داشتیم فیلم میدیدم اومد اصلا متوجه نشد انقد مست بود که بابام هست و دست مامانم گرفت و رفتن تو اطاق و تا صبح موندن مرتب پیشنهاد میداد که با من ازدواج کن و مامانم هم بدش نمیومد و به من میگفت نظرتو چیه و من مخالفت میکردم خلاصه پدرم قبول کرد که مادرم طلاق نگیره در عوض از داییم بچه دار شه و به من گفت پدرت از مردی افتاده اگر دوس داری خواهر یا برادر داشته باشی من باید از داییت حامله شم و بالاخره منم قبول کردم 3 ماه بعد مادرم از داییم حامله شد و تا روزی که خواهرم به دنیا اومد هر شب با هم بودن ودیگه شبا خونه خودمون بودن وبرخی شبا پدرم هم تو اطاق میخوابید و خدمت میکرد بهشون نوشته نیما
0 views
Date: August 23, 2018