رازی که بین ما بود

0 views
0%

اسم خاطره من برای این شد این چون من و دوستم حمید و نرگس یک راز مشترک و افتضاح داریم چرا میگم افتضاح حالا براتون مینویسم اما به دلایلی که خودتون میدونید تمام اسامی و اسم شهرها عوض شدن و مستعار هستن من و حمید از سن خیلی کم همسایه بودیم و رفیق های صمیمی من و حمید تو بچگی باهم بازی های سکسی زیاد داشتیم و همین باعث شد که ما باهم راحت باشیم و تو دوران بلوغ باهم حال کنیم حال کردن من و حمید از حد گذشت جوری که هردوتامون به کردن همدیگه معتاد شدیم یا به تعبیر ساده تر به اینکه به هم کون بدیم عادت کرده بودیم این قضیه برای ما یه سرگرمی شده بود تا اینکه من یه هفته برای مسافرت رفتم شمال خونه داییم و اونجا واقعا داشتم دیوانه میشدم فهمیدم که کونی شدم یا به اصطلاح مفعول شده بودم و این قضیه جوری بود که با وجود اینکه خیلی شوخی شوخی شروع شده بود حالا دوست داشتم کسی منو بکنه تا برگشتیم خودمو هرجور بود با انگشت کردن یا دسته برس و شونه آروم کردم وقتی برگشتم به حمید جریان رو تعریف کردم اونم گفت همین حس رو داشته قضیه ادامه داشت تا سال 87 و من دیگه برای کنکور درس میخوندم و حمید هم به زور پدرش داشت میخوند و خونه ما چون کنار هم بود از پنجره اتاق من توی حیاطشون دیده میشد و من وقت هایی که مشغول درس خوندن بودم گاهی حیاطشون رو میدیدم و خیلی از اون مواقع میترا خواهر حمید رو نگاه میکردم وقتی میدیدمش یه حس باحالی داشتم کم کم داشتم عاشقش میشدم و دیگه کارم به جایی رسید که فقط جلوی پنجره منتظر بودم میترا بیاد تو بالکن یا حیاط تا نگاهش کنم حتی وقتی با حمید بودم به یاد میترا اونو میکردم و لذت زیادی میبردم از کردن حمید وقتی به خواهرش فکر میکردم اونسال کنکور رو بدجور خراب کردم حتی میشه گفت ریدم خب مستقیم رفتم کافی شاپ عموم و بهش گفتم میام سر کار تا وقت خدمت برسه و عموم کلی نصیحت که بشین کنکور بده و از این حرفا منم گفتم عمو ما وضعیت اونو نداریم برم چندسال درس بخونم و آخر سر یه مدرک الکی بگیرم حمید هم که از همون موقع درس خوندن کنکورش میرفت یه خیاطی و داشت کار میکرد و دیگه چرخ کار اونجا بود همینطور که کار میکردیم دفترچه سربازی گرفتم که حمید هم گفت منم دفترچه میگیرم بذار باهم پست میکنیم چشتون رو اذیت نکنم با توضیحات الکی اون مدت اما 2 ماه بعد ما عازم خدمت شدیم جفتمون توی آموزشی دهنمون گاییده شد چون از هم جدا بودیم با اینکه توی یه پادگان بودیم اما خدارو شکر توی امری یه جا بودیک که من و حمید جفتمون تو آشپزخونه شدیم حمال اونجا اونجا یکی به اسم بابک با حمید صمیمی شده بود که خیلی حرص منو در میاورد چون میدونستم حمید خیلی وقتا منو کنار میذاشت برای اون چون حمید رو میکرد تا اینکه اواخر خدمت چند باری منم کرد و خلاصه بگذریم خدمت تموم شد و من برگشتم و حمید هنوز یکم اضافه خدمتش مونده بود که تا اون اومد من یک دل نه هزار دل عاشق میترا شده بودم و میترا هم تقریبا منو دوست داشت عموم رو خدا حفظش کنه بازم بهم کار داد و چند وقت اونجا بودم وقتی حمید تموم شد گفت بیا باهم یه کافی شاپ بزنیم منم قبول کردم چون پول نداشتم با سند خونه خودمون یه وام گرفتیم و یه کافی شاپ زدیم و با حمید شروع کردیم به کار و دو ماهی ادامه داشت که حمید بهم پیشنهاد داد که آقا تو اینجا رو اداره کن و منم میرم سر کار خیاطی یه درصدی از سهم منو وردار برای خودت که برامون صرف داشته باشه و نشستیم به توافق رسیدیم که درآمد کارمون 60 به 40 باشه و من از اون بیشتر بردارم و اون هم به کار خودش برسه و در همین احوالات بودیم که سرو کله بابک پیدا شد و با حمید حسابی جیک تو جیک بودن و با خونوادش و خونه خاله ش اومده بودن شهر ما مسافرت و خونه حمید میموندن که من داشتم دیوانه میشدم چون بابک داشت جای منو برای حمید میگرفتو البته من اینطوری فکر میکردم اونا برگشتن و یه روز حمید اومد مغازه و گفت بیا یکم حرف بزنیم روبروم نشست و گفت ببین سیاوش منو تو خیلی عاشق همدیگه ایم ولی قبول کن ما جفتمون مردیم و اگه همینطوری بمونیم رابطمون لو میره و همه چی خراب میشه و در ضمن من میدونم تو میترا هم باهم سر و سِری دارید اما میدونم پسر خوبی هستی واسه همین چیزی نگفتم بهت منم عاشق دختر خاله بابک شدم همون عینکیه و میخوام باهاش ازدواج کنم و بدون رابطه ما ادامه داره ولی نه مثل سابق شاید خیلی مسخره باشه به نظرتون اما از اینکه نمیتونم مثل سابق با حمید باشم ناراحتم و الانم که باهم رابطه داریم از کم بودن زمانی که با همیم ناراحتم خلاصه حمید شروع کرد به کار کردن روی مخ باباش واسه ازدواج حمید آدم زرنگی بود چون از دوجا در آمد داشت هم کافی شاپ و هم یه تولیدی زده بود حمید ازدواج کرد و یک سال بعد من هم رفتم خواستگاری میترا وقت عروسی ما مشکلاتی بین خونواده حمید و خونواده نرگس پیش اومد درگیری دوتا خونواده به جایی رسید که خونواده نرگس گفتن باید برگرده و نرگس و حمید چون همدیگه رو دوست داشتن نخواستن جدا بشن به همین دلیل حمید دروغکس گفته بود نرگس حامله ست این دروغشون سروصدای دعوا رو خوابوند ولی خب از طرف خونواده نرگس خیلی فشار میاوردن یه روز حمید اومد پیشم تو کافی شاپ و یه کاغذ گذاشت جلوم و گفت بازش کن و وقتی بازش کردم نوشته بود من پدر نمیشم و کسی اینو نمیدونه گفتم یعنی چی مگه نگفتید که نرگس حامله ست و این حرفا گفت ما گفتیم ولی بعد از دو ماه رفتیم آزمایش و اینا فهمیدیم باردار نمیشه و اول فکر کردیم مشکل از اونه ولی بعد از آزمایش فهمیدیم مشکل از منه گفتم خب برید دکتر هزار تا راه و روش درمان هست گفت هست ولی وقتش نیست سیاوش من به تو اعتماد دارم گفتم خب این یعنی چی منظورت رو نمیفهمم من باید چیکار کنم برات گفت بعد از ظهر بیا خونه ما بهت میگم بعد ازظهر رفتم خونه حمید وقتی وارد شدم حمید توی راه پله نشسته بود بغض کرده بود و گفت ببین نرگس آمده ست تو باید حاملش کنی یه لحظه قفل کردم گفتم چی میگی مردک هواست هست من دامادتونم و رفیقت اگه حتی شوخی هم باشه آبروی خونواه هامون میره پاشو مثل یه مرد برو بگو دروغ گفتیم و تموم دیگه چرا داری هر خفتی رو تو زندگیت میاری زد رو شونم و گفت تو اصلا میدونی مشکل خونواده های ما سر چیه سر اینه که بابک تو عالم مستی لو داده منو تو خدمت میکرده و اوناهم به پدرم زنگ زدن و دعوا اینطوری گرم شده حالا فهمیدی نرگس رو توجیه کردم ولی خونوادش ول کن ماجرا نیستن اگه میخوای برام کاری بکنی برو بالا و دیگه هیچی نگو برای اینهم به تو گفتم چون میدونم آبروی من برات مهمه و نمیذاری کسی بدونه حدودا یک ساعت برام حرف زد رو پله نشسته بودم و نمیدونستم چیکار کنم گفت سیا اگه نمیری بگو و خلاصم کن گفتم نمیتونم برم پسر بیخیال قضیه شو من با خونواده نرگس حرف میزنم و جورش میکنم اصلا میگم پدرم باهاشون حرف بزنه گفت نه مثل اینکه حالیت نیست اونا ول نمیکنن و اگه کمکم نمیکنی تا یه نفر رو پیدا کنم رفتم بیرون و اسمس حمید که فرستاد رو خوندم که نوشته بود تا دوروز دیگه اگه کمکم نکنی یه نفر رو پیدا میکنم ولی نذار رفیقت آبروش پیش یه غریبه بره دوروز با خودم کلنجار رفتم و آخر سر بهش اسمس دادم باشه میام رفتم خونشون و وقتی وارد شدم حمید گریه میکرد و تا منو دید گفت من میرم بیرون اگه تموم شدی بهم خبر بده همون پایین پله ها حدوداً یه ربع وایسادم خب بعد از اون نرگس اومد در رو باز کرد و گفت سیاوش نمیای بیا بالا و تمومش کن و بعد زد زیر گریه رفتم بالا و اول نشستم با هم حرف زدیم و همه داستان رو فهمیده بود و ازم پرسید که چطوری شد شما اینطوری شدید و منم براش توضیح دادم گفت من میدونم که این که شما باهم بودید و اینا واسه بلوغ بوده و مال گذشته ست و میدونم حمید منو دوست داره و منم اونو دوست دارم برای همین حاضر شدم اینکار رو بکنم و خواهش میکنم زودتر تمومش کن تا خونوادم بیخیال ماجرا بشن گفتم یعنی همین که بچه دار بشی خونوادت با قضیه حمید کنار میان گفت نه در اون صورت دیگه بیخیال من میشن و من دیگه مجبور نیستم برگردم گفتم خب نرو زورکی که نمیتونن ببرنت خونه گفت داداش اینکار رو میکنه و گفته اگه واقعا ازش حامله باشی همون بهتر پیش همون کونی باشی نمیدونستم چیکار کنم و تو وضعیت خیلی بدی بودم که گفت منتظر چی هستی گفتم نرگس من نمیتونم هیچ جوره اینو قبول کنم اصلا روم نمیشه گفت خب چیکار کنیم من تا سر برج اگه آزمایش بارداریم مثبت نباشه خونواده حمید خودشون منو پس میفرستن چون داداشم خیلی بهشون بی احترامی کرد و الان از اون طرف هم زیر فشاریم گفتم خب نمیشه آخه من شرمم میاد بخدا اصلا روم نمیشه چه برسه به اینکه بخوام اونکار رو بکنم نرگس گفت خب یکاری میکنیم تو برو روی لحاف تشک دراز بکش من میام برای جلق میزنم و میخورمش و هروقت آبت اومد بگو روش میشینم تا بریزه تو واژنم داشتم بهش فکر میکردم که گوشیش زنگ خورد و جواب داد سلام و چند لحظه وایساد و گفت نه هنوز میگه نمیتونم و روم نمیشه و از این حرفا بعد یکم وایساد و گوشی رو داد به من حمید از پشت خط گفت تورو خدا زودتر تمومش کن قطع کردم و نرگس یه تشک آورد پهن کرد و من روش لخت شدم و با روسریش چشمامو بستم حس بدی داشتم یهو دست نرگس رو روی پوست بیضه هام احساس کردم و بعد کیرمو گرفت اما هنوز راست نشده بود یکم باهاش بازی کرد ولی کامل راست نمیشد و هنوز شل بود که شروع کرد به لیسیدن و خوردن کیرم که دیگه تحریک شدم حدودا چند دقیقه برام جلق زد و گفت چیشد نیومد نتونستم حرف بزنم فقط با اشاره سر گفتم نه رفت روی کیرم نشست و شروع کرد بالا پایین شدن خواستم خودمو تکون بدم گفتم چیکار میکنی گفت تکون نخور تا زودتر تموم شه یکم مشغول شد و بازم نیومد چون اصلا به سکس فکر نمیکردم هزار فکر و خیال توی سرم بود بجز سکس گفت خسته شدم بیا یکم کمر بزن وقتی سگی وایساد و خودمو پشتش رسوندم و با دست خودش کیرمو کرد توی کُسش و مجبور شدم کمرش رو بگیرم دیگه داشت برام لذت بخش میشد حدودا یه ربع کمر زدم و به طرز خیلی خوشایندی که تا حالا تجربش نکرده بودم ارضا شدم تو کُسش بعد دراز کشیدم رفت تو اتاقش اونم گریه کنان و منم پاشدم و لباسم رو پوشیدم و اومدم بیرون و به حمید اسمس دادم تموم شد و رفاقتمون هم باهاش تموم شد خدا حافظ و دیگه منو نشناس الان از اون قضیه دوسال میگذره و من دوباره با حمید رفیق هستم چون بلاخره برادرزنمه و به همین دلیل مجبورم باهاش در ارتباط باشم و هنوزم که دوسال گذشته منو نرگس تا حالا تو چشم همدیگه نگاه نکردیم چون هردوتامون رومون نمیشه قضیه همین بود و راز ما همینه و همین خواهد بود ولی چرا نوشتمش چون دیگه نمیدونم چطوری این عذاب وجدانی که دارمو تحمل کنم داره دیوونم میکنه نوشته

Date: October 20, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *