رز آبی ۲

0 views
0%

قسمت قبل همینکه داشتم به دسته گل درست کردنش نگاه میکردم یه پرده سینمایی داشت از جلوی چشمام با سرعت بالایی عبور میکرد تازه داشتم دلیل تمام اون کارایی که دوران کودکی و بعد از اون انجام میدادم رو درک میکردم تمام اون ناخون بلند کردنهام برق ناخون زدن هام دامن پوشیدن هام و حتی بعدها مو بلند کردن هام که توی تابستون فقط اجازه بلند کردنش رو داشتم مدرسه که شروع میشد تمام این کارها با تموم شدن تابستون بخار میشد و به آسمون میرفت و منتظر میشد تا تابستون سال بعد که بتونه روی سرم بباره این حس همیشه مثل سایه دنبالم بود گذشت و گذشت و من بزرگتر شدم ولی توی مدرسه یه نگاه های خاصی روی من بود ولی هیچکدوم به خودشون این اجازه رو نمیدادن که به سمت من بیان شاید به خاطر این بود که نحوه رفتار من متفاوت بود پدر و مادرم هم نمیدونستن که چرا من این کار ها رو میکنم و اونقدر سواد نداشتن که منو به یه دکتر نشون بدن و پیشه خودشون فکر میکردن که هیچ مشکلی وجود نداره وقتی پارسا خواست انتخاب رشته کنه کامپیوتر رشته انتخابیش بود ولی نتونست بعد از دیپلم گرفتن ادامه بده و وارد دانشگاه بشه چون با روحیاتش سازگار نبود به ناچار به خدمت سربازی تن داد بیخبر از این که برای اینکار ساخته نشده و اونجا جای اون نبود به ناچار به کرمان رفت تا دوره آموزشی رو تموم کنه گوشه گیری تنها کاری بود که میتونست انجام بده تا وقتی که اون شب موقعی که نگهبان آسایشگاه بود یکی از هم خدمتی هاش که میخواست بره سرویس بهداشتی دوباره اون حس توی وجودش قوی تر شد وقتی دید که اون سرباز توی اون سرما فقط شلوار پاش بود تعجب کرد و تعجبش بیشتر و بیشتر شد که چرا به سمت دستشویی نرفت اون سرباز مردی بود متاهل که دیر به خدمت اومده بود و ساکن تهران بود مردی که اونموقع حدود بیست و نه سال داشت و بدنساز بود و خیلی هم خوش چهره بود از وقتی پارسا دیده بودش حسی مبهم در وجودش پدیدار شده بود که از حیطه درکش خارج بود برای دیدنش به بیرون از آسایشگاه قدم گذاشت و متوجه شد که به پشت دیوار آسایشگاه پیچید وقتی به پشت آسایشگاه رسید در کور سوی چراغی که کمی آنطرف تر بود و به زخمت نور پراکنی میکرد با عمل خود ارضایی او میخکوب شد وقتی که دید پارسا مات و مبهوت نظاره گر این صحنه هست لبخندی زد و آروم گفت دوست داری از طرفی حسی عجیب از پشت سر هولش میداد که پیش رود از طرفی حسی تردید مانع میشد زمانی به خودش آمد که یک دستش روی آلت تناسلی او بود و دست دیگرش روی سینه عضلانی و پشمالوی او بود آلت تناسلی او به قدری کلفت و بزرگ بود که ناخودآگاه سوالی به ذهنش رسید سوالی که چطور آلتی این چنین داخل واژن میرود نمیدونست چه زمانی افکارش روی زبونش سر خورد و گفته شد که اون مرد خنده آرومی کرد فردای آنروز وقتی دلیل کار پارسا را پرسید در پاسخ چیزی جز برای کمک به ارضای مردی دور از کاشانه نیافت پارسا به کرات به او در خود ارضایی کمک میکرد بیخبر از این که این کاری غریزی و دلیل دیگری دارد که ورای قدرت اوست قدرتی که یارای مبارزه با آن را نداشت سال 86 بود که سربازی پارسا تموم شد و به تهران برگشت هنوز آرزو داشت که زبان انگلیسی را ادامه دهد این باعث شد که تا مدتی به اون حس عجیب بی اعتنایی کنه و فقط روی هدفش تمرکز کنه و موفق هم شد ولی این حس روز به روز داشت پر و بال میگرفت و پارسا ازش خبر نداشت پارسا پیش دانشگاهی رشته انسانی رو پاس کرد و وارد دانشگاه شد و رشته زبان رو ادامه داد در حین درس خوندن برای اینکه بتونه شهریه دانشگاه رو خودش پرداخت کنه شروع به تدریس زبان توی آموزشگاه شد خیلی از این وضعیت راضی بود چون رویاهاش بود که بهش دو بال برای پرواز به آسمون رو هدیه داده بود چند سالی بود که داشت در چندین آموزشگاه تدریس میکرد که از طرف یک آموزشگاه دعوت به همکاری با حقوق بالا شد چند وقتی بود که در اون آموزشگاه تدریس میکرد که امیر رو دید همون گل فروشی که بعدها اسمش رو فهمید وقتی این پرده سینما رو به اتمام بود و دلیل تمام این کارهام رو توی چهره امیر پیدا کرده بودم با واژه بفرمایید دسته گلتون آمادس به خودم اومدم خواستم دسته گل رو بگیرم و پولش رو پرداخت کنم که دست راستش رو گذاشت روی بازوی دست چپش و شروع کرد به خاروندن خیلی برام زیبا بود که اون عضلات سینه و بازوهاش داشت حرکت میکرد و من لذت میبردم خودش هم متوجه نگاه های معنی دار من شده بود ولی هیچ توجهی یا عکس العملي نشون نمیداد به هر زحمتی شد دسته گل رو برداشتم و اومدم بیرون وقتی از در خارج شدم تازه چشمم به تکه کاغذی دست نویس افتاد که سمت راست در ورودی روی شیشه چسبیده بود روی کاغذ شماره ای نوشته شده بود و زیرش این متن که در صورت بسته بودن با این شماره تماس بگیرید خودنمایی میکرد به سرعت باد شماره رو به خاطر سپردم و کمی جلوتر توی قلب گوشی ذخیره شد نمیدونستم شماره خودش هست یا نه و جرات زنگ زدن نداشتم نمیدونستم اگه سفره دلم رو براش باز کنم چه رویدادی پیش میاد ترس آیتمی بود که منجر به زنگ نزدن میشد پیشه خودم گفتم بزار چند وقت بگذره تا بتونم به امیر نزدیک بشم دو روز بعد که داشتم میرفتم به سمت مغازش با صحنه وحشتناکی روبرو شدم چند لحظه خشک شدم و برای اینکه مطمئن بشم دارم کابوس میبینم یه سیلی به صورت خودم زدم ولی از خواب نپریدم بغض گلوم رو گرفته بود و نفسم بالا نمیومد با استیصال تمام دور و اصراف رو نگاه کردم ولی اثری از گل فروشی نبود اون گلستانی که توش بودم تبدیل به بیابون برهوتی شده بود که انتها نداشت چند روزی گذشت و مثل مرده متحرک میرفتم آموزشگاه و برمیگشتم خونه نمیدونم چه طور شد که خودم رو توی مطب دکتر روانپزشک پیدا کردم دکتر ازم خواست که همه چیز رو صادقانه بهش بگم خودم هم میخواستم بدونم چرا من باید یه باشم همه چیز رو گفتم و دکتر به دقت گوش میکرد بعد از حدود یه ساعت حرف زدن برای دکتر حالا نوبت این بود که من پاسخ پرسشم رو بگیرم گفت که از نظر جنسی شما باید یه موضوعی رو بدونید و با خودتون بیشتر آشنا بشید میگفت که از نظر جنسی ما یه جنس داریم و یه جنسیت گفت که جنس به حالت فیزیکی و اندام انسانها گفته میشه که اندام مردها یه ویژگی هایی داره که اونها رو از اندام خانوم ها متمایز میکنه و برعکس که ملاک زن یا مرد بودن برای جامعه ما جنس حساب میشه حالا جنسیت به حالت و تمایلات واقعی درونی و نحوه رفتار انسانها مربوط میشه که جنسیت اصلی آدم ها رو جدا از حالت فیزیکی این موضوع مشخص میکنه کم کم داشتم با شخصیت اصلی خودم آشنا میشدم که پارسای واقعی کیه پارسایی با جنس مردانه ولی جنسیت زنانه که به خاطر یک سری اختلالات در کالبد یه مرد پا به این دنیا گذاشته بود حالا میفهمیدم که چرا یا به عبارتی زن گریز هستم اون لحظه از خدا متنفر شدم که چرا آخه چرا چرا باید زنی توی کالبد یه مرد متولد بشه چرا من و هزار چرای دیگه که هر چی میپرسیدم توی باتلاقی از بی جوابی فرو میرفتم حالا بعد از 28 سال اینطوری زندگی کردن چه طور میتونستم با خودم کنار بیام که این کالبد برای من نیست با خودم خیلی کلنجار میرفتم و از طرفی هم امیر رو گم کرده بودم هر شب توی سکوت شب روی بالشتم تا نیمه های شب اشک میریختم تا خوابم میبرد یه شب به خدا گفتم چه گناهی در پیشگاهت مرتکب شدم که اینطوری به فراموشی سپرده شدم خدا دلش برام سوخت و تنها امیدی که د اشتم رو توی عالم رویا بهم نشون داد توی رویا دیدم که روبروی یه مغازه گل فروشی هستم به مراتب بزرگتر که سرتاسر شیشه ای بود و به جای کرکره یه سری نرده کشویی داشت که کل مغازه رو حفاظت میکرد این بار یه راهرو باریک بین دو طرف که از گل مصنوعی پوشیده شده بود قرار داشت سمت چپ راهرو که فضای کمتری داشت پر بود از گل های مصنوعی ریز که توی گلدون چیده شده بودن و روی یه سکو مانند که تا انتها کشیده شده بود قرار داشتن سمت راست راهرو که فضای بیشتری از مغازه بود هم بیشتر با درخت های مصنوعی و گلدون های بزرگ تزیین شده بود انتهای اون راهرو یه اتاقک شیشه ای بود که همون میز آهنی رو میتونستم ببینم ولی از اون یخچال و کاناپه سه نفره خبری نبود نمیدونستم کجا هستم به اطرافم نگاه میکردم تا بدونم اینجا کجاست که چشمم به یکی از شاگرد هام افتاد که توی دستش یه گل رز آبی بود گمان کردم مغازه امیر نزدیک همون آموزشگاهی که میرفتم هستش وقتی از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود و انگار که نمیخواست جاش رو به سپیدی روز بده توی جام نشستم و شروع کردم گریه کردن سه ساعت قبل از اینکه کلاسم شروع بشه رفتم سمت آموزشگاه تا بگردم دنبال گل فروشی وقتی رسیدم ناخودآگاه رفتم اون دست خیابون و شروع کردم به دنبال گل فروشی سره راهم یه گل فروشی دیدم که پله میخورد به بالا یه صدایی بهم گفت که این نیست به راهم ادامه دادم و به شیرینی فروشی که سر چهار راه بود رسیدم تقریبا داشتم به آموزشگاه نزدیک میشدم که یه مغازه با یه سری نرده مثل همونی که توی رویا دیده بودم توجهم رو جلب کرد وقتی نزدیک تر شدم طوری که اولین چیزهایی که از توی مغازه در خط دیدم قرار گرفت فهمیدم گل فروشی هستش دقیقا همونی که توی رویا دیدم قلبم داشت از جا کنده میشد که پا توی مغازه گذاشتم انگار که وارد یه سرداب شده باشم تمام تنم یخ کرد جلوتر که رفتم چهره امیر رو دیدم که پشت همون میز آهنی نشسته بود و داشت با تلفن صحبت میکرد وقتی دیدمش تمام بدنم داغ شد و داشتم از حال میرفتم وارد اتاقک شدم و دیدم که یخچال سمت چپ انتهای اتاقک هستش و کنارش همون کاناپه امیر هم صحبتش رو تموم کرد و بلند شد و احوال پرسی کرد با دست چپش اشاره کرد که اگه گل طبیعی میخوایید داخل یخچال بردارید کنار یخچال روی دیوار یه سری گل مصنوعی گذاشته بود و روبروی یخچال یه سری گل طبیعی توی سطل های سفید باریک قرار داشت دوباره گل خریدم ولی اینبار بیشتر طولش دادم هر وقت میرفتم اون آموزشگاه قبلش از امیر گل میخریدم و دل سیر نگاهش میکردم و آتیش دوست داشتنم شعله ورتر میشد نمیدونستم چطور بهش حقیقت رو بگم هر دفعه که میرفتم به بهانه های مختلف گل خریدن رو طولانی میکردم یا ازش بابت گل های مختلف سوال میکردم تا اون صدای مردونه رو با تمام سلول های قلبم بشنوم بعد از مدتی فیلم گرفتن از امیر به ذهنم رسید تا بتونم زمانی هم که خونه هستم بتونم ببینمش این شد که وقتی نزدیک مغازش میشدم گوشیم رو میزدم روی ضبط ویدیو با کیفیت فول اچ دی و نور صفحه رو تا آخر میاوردم پایین که صفحه گوشی دیده نشه و گوشی رو پایین روی قسمت شکم میگرفتم توی دست راستم که معلوم نباشه داره فیلم میگیره و وارد مغازه میشدم همین تابستون سال 94 بود که بعد از گذر سه هفته دیدم اومده توی تلگرام هر کاری کردم نتونستم با شماره ای که توی تلگرام بودم بهش پیام بدم این شد که با خط رایتلی که سیمکارت دیتا هستش و فقط برای نت استفاده میکردم توی گوشی دومم با اسم یه دختر توی تلگرام عضو شدم توی تلگرام بهش سلام دادم ولی آنلاین نبود ادامه نوشته

Date: April 25, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *