رستم و تهنمینه

0 views
0%

شبي فردوسي خواب زشتي بديد سراسيمه از خواب خوش بپريد بديدا كه شرتش شده بس غني ز آب سفيد و غليظ مني كتاب بزرگ خودش باز كرد ز رستم سخن گفتن آغاز كرد برايت كنم نقل اين داستان كه آن پهلوان رستم سيستان حشر شد شبي كير خود كرد راست دو لنگش هوا كرد و دختر بخواست پر مرغ خود را به آتش كشيد پس از مدتي مرغش آمد پديد بدو گفت كاي مرغ زيباي من تمام سرت لاي پاهاي من بسي رخش خود كردم اين سالها بماليدم او را كس و يالها بقدري كه كردم توي كس رخش شده كس رخش از وسط بخش بخش هم اكنون ز هاماوران وز شهر و دشت ز توران و ايران و گرگان و رشت بگرد و برايم زني برگزين كه كونش نمايان شود پشت زين بدو گفت سيمرغ كاي پهلوان اگر داشته باشي تو جا و مكان برايت نظر دارم اينك زني كه گر بيني او را بپاشي مني من اينك روم پس تو بركن لباس ز مرغت مبادا شوي ناسپاس ولي قبل از آن چيزي از من بگير كه در شهر زابل كِشندش به كير به آن چيز كاندوم لقب داده اند براي زناني به است كز عقب داده اند بگير و بكش بر سر كير خود ز دوشت بيانداز نيزه و تير خود برفت مرغ و رستم هراسان بشد پس از مدتي لخت و عريان بشد در افكار خوش روح او پر بزد به ناگه كسي حلقه بر در بزد در را باز كرد و ديدا كه او همان دختر شاه پرورده گو زن سال و زيباي توران زمين با آن پيكر تركه و نازنين همان دختر شاه هاماوران كه آوازه اش رفته تا آسمان هماني كه سودابه نامش بود هماني كه كاووس رامش بود كنون آمده كس به رستم دهد به كير تهمتن همي لم دهد بدو گفت رستم كه اي جان من فدايت همه عشق و ايمان من بيا تا كست را بليسم همي همي آب رويت بريزم همي ببست اسب خود را نزد رخش قوي ميان درخت سپيدار و سرو سهي خودش را بيانداخت بر روي تخت برايش تهمتن در آورد رخت نخست كرست ساخت زابلستان سپس شرت پشمين كابلستان در آورد و پستان سودابه ديد بترسيد و از جاي خود بپريد كه اي دختر شاه هاماوران نديدم چنين سينه اي تا الان به پستان سودابه دستي كشيد در كون سودابه شستي كشيد نگاهي بزد كس سودابه ديد به كيرش سپس كاندوم اندر كشيد به سودابه فرمود تا پيش او كَند از كسش پرده و پشم و مو سپس كير خود كس سودابه كرد بشد رنگ سودابه از درد زرد بدو گفت سودابه اي پهلوان برايت بليسم كنون دنبلان به كير تهمتن بشد حمله ور بگفتا كه كيرت بود كير خر دهان بزرگ خويش باز كرد به يكباره ليسيدن آغاز كرد بپاشيد آب رستم بسي با شتاب دهانش بشد پر چو درياي آب به فرياد سودابه مي گفت آه شنيدند همه اهل بازار گاه گروهي از آن خايه مالان شهر كه از خايه مالي ببردند بهر رساندند خبر سوي كاووس شاه هراسان بشد زهره و تير و ماه همه برده سر در گريبان فرو كه شاه و تهمتن شوند روبرو دل شه همي از زنش تيره گشت به اطرافيانش دمي خيره گشت به روي سمندش نشست و برفت همي ماند از كار گيتي شگفت پس مدتي شه به مقصد رسيد ولي زين و اسب تهمتن نديد در خانه بگشود و سودابه ديد ز نا راحتي جامه از تن دريد تهمتن به گه خوردن افتاده بود شد كس سودابه خيس و كبود تهمتن به كاووس گفتا ببخش از اين پس مجدد كنم كس رخش ببخشود شاه و با خشم گفت مبادا شوي با زنم باز جفت تهمتن سپس توبه كرد و بگفت كه دارد بسي دردسر كس مفت شاعر عبدوالقاسم فردوسی برادر ابوالقاسم نوشته عبد

Date: December 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *