رقص گرگها ۲

0 views
0%

قسمت قبل شادی بردم تو اتاق من اما هنوز تو شوک بودم نفهمیدم کی فرهاد اهورارو بیرون کرد و اب قند به دست اومد بالاسرم فرهادبخور راشین رنگت شده مثل گچ دیوار نگاش کردم شرمنده سرشو انداخت پایین دلم سوخت براشون اونا که نمیدونستن یارو بیجنبست هر چند نباید یه غریبه رو میاوردن شادیراشین ب خدا نمیخواستیم اینجوری بشه اونو اوردیم تو تنها نمونی دو کلام حرف بزنین با هم ببخش خواهری هوف کشیدم سرمو تکون دادم گفتم بی خیال یه لبخندم چاشنیه صورتم کردم که از عذاب وجدان در بیان شونه بالا انداختم و گفتم من گشنمه بریم شنسلارو بسرخیم فرهاد زد زیر خنده و گفت خسته نشی حرفارو مخفف میکنی بسرخیم چه صیغه ایه خندیدم گفتم مدلشه شامو خوردیم یه پتو از کمد دیواری برداشتمو یه بالشت رفتم رو کاناپه اون دوتام بعد هزار بار اظهار شرمندگی بابت اهورا و جمله بی خیال رفیق من رفتن تو اتاق من اما یه سیگار روشن کردمو رفتم تو فکر گذشته ها چیشد به اینجا رسیدم منی که به سرنوشت اعتقادی نداشتم حالا سرنوشتی که قبولش نداشتم منو به بازی گرفته بود که ثابت کنه وجود داره که آی راشین خوش خیال دیدی از چیزی که میترسی همیشه سرت میاد وقتی بچه بودم همه دورم بودن عزیز بودم واسشون واسه مامانم بیشتر چون شبیه مامانش بودم مادربزرگم جزو روسایی بود که مهاجرت کردبودن چشمای سبزش پوست برفیش لبای قلوه ایش زبانزد خاصو عام بود بابا بزرگمم زیبا بوده اما یه زیبای شرقی چشمو ابرو مشکیو پوست گندومگون من اما فتوکپیه مامانبزرگم بودم عکس سیاهو سفیدشو داشتم رنگ چشماش معلوم نبود اما واضح بود روشنه روزهای خوبو پر ارامشم خیلی زود سر اومد مامانو بابا از هم طلاق گرفتن من اونموقع 9 سالم بود راشا 7 سالش و ارش 4 ساله بود طبق یا قرار نا نوشته من شدم مامان بچه ها تو اون سن کم چشمم به بابا بود که حداقل اونم کمکم ک نه اما بعد از طلاقشون خودشو تو کار غرق کرد و من هم پدر شدم هم مادر تو اون سن اشپزی یاد گرفتم کارای بچه هارو میکردم و مدرسه تیز هوشان قبول شدم بعد یه امتحان فوق العاده سخت اما نمیشد برم از ساعت 7 تا 4 بعد از ظهر بیخیالش شدم سالها میگذشتو و در این بین متوجه شدم مامان خلاف میکنه هفته ای دو هفته ای پنجشنبه جمعه ها پیشش بودیم ادمای درستی به خونش رفتو امد نمیکردن قاچاق موادو اسلحه و خدا میدونه دیگه چی هر چی بیشتر از زندگیه مامان و میفهمیدم و بیشتر کم توجهی از سمت بابا میدیدم مشتاقتر میشدم واسه باعث افتخار بودن تو مسابقات ورزشی بدمینتون دو بار مدال اوردم خبر نگار پانا شدم و مدیر داخلی نشریه دانش اموزی پانا مخصوص سن اون موقع های ما بود واسه اموزش پرورش کار میکردیم هر کی دست به قلم خوبی داشت و اعتماد به نفسو صد البته درسش عالی بود میتونست جزوی از پانا باشه یه روز که خونه مامان بودیم رفت تو اتاق با یه حاله عصبی بعد ده دقیقه پشتش رفتم ببینم چش شده درو باز کردن هماناو شوکه شدن همان دیدم یه گوی شیشه ای دستشه که یه نیه شیشه ایم بهش وصله بعدها فهمیدم اسمش پایپه همه صبرو متانتمو کنار گذاشتم غریدم معتاد شدی اره این چیه دستت ابرو تو هم کشیدو گفت گرمی خداد تومن پولشه معتاد چیه مورفین نداره که این میکشم که اروم بشم بگم داغون شدم دروغ نگفتم سر تکون دادمو رفتم بیرون کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی ک خودشو زده به خواب هرگز به پنجره نگاه کردم صبح شده بودو من تا صبح به از دست رفته هام فکر کرده بودم دوساعت خوابیدم و ساعتو که کوک کرده بودم زنگ خورد اماده شدم صبحونه رو اماده کردم با فرهادو شادی خوردیم و رفتیم املاک به غیر از منو شادی دو تا دوست دیگمونم تو املاک ایدین مشغول بودن سمانه و سمیرا که خواهرم بودن از قضا کارا رو هم انبار شده بود تند تند مشتری ها رو راه مینداختیم پرونده هارو جا ب جا میکردم سمانه و سمیرا گیر یه یارو بودن که قصد خرید خونه داشت اما بد مشکل پسند بود یه هفته تمام خونه هارو رفته و دیده بود اما دریغ سمیراو سمانه داشتن یه خونه دیگه بهش پیشنهاد میدادن تعریف م یکردن از خونه ومهندسشو با چشماشون به یارو التماس میکردن اما مردک با سرتغی ذول زده بود بهشونو میگفت خونه ای خاص تر مد نظرشه کار کردن تو املاک باعث میشه همه جور ادمی ببینی سمانه تعریف میکرد هفته پیش یه دختر پسر اومده بودن برای اجاره خونه اما پولشون به یه زیر پله هم نمیرسید پسره بچه پرورشگاه بوده دخترم خوانوادش تردش کردن ب خاطر اینکه به جای بله به خواستگار کچل شکم گنده پولدارش به یه بی پدرو مادر بله داده بوده ایدین گفته شاید بتونه کاری براشون بکنه هنوز که خبری نیست پوف میکشم به ساعت نگا میکنم وقت ناهاره ایدین زنگ زد رستوران و دور هم نشستیم غذا خوردن ایدینفردا پارتیه ها یادتون نره 4 تاییتون باید بیاین به بچه ها نگا کردم همه با سر تایید کردن منم اوکی دادم رو حرف ایدین نمیشه حرف زد اصولا مرغش یه پا داره کافیه که نه بگی انقدر میگه و میگه تا راضیت کنه این وسط فقط تو خسته میشی کارای اونروزم تموم شد رفتم سمت خونه لباسارو واسه فردام اماده کردم و به خاطر بی خوابیه شب قبل شام نخورده سر رو بالشت گذاشتم خوابم رفت صبح کارامو کردم زنگ زدم به بچه ها که بیان اینجا با هم بریم یه ارایش ملایم کرده بودم و دکلته طلایی که تا یه وجب بالای زانو بودو پوشیدم کیفو کفش مشکیمو برداشتم بچه ها اومدن مانتوا بلندمو به خاطر کوتاهیه لباسم پوشیدمو زدم بیرون با ماشین فرهاد رفتیم ضبطو زیاد کرده بود با اهنگا میخوندیمو شادیو فرهاد میرقصیدن و من بلند میخندیدم چقد خوبه که ادم دوستایی داشته باشه گاهی تلخیه روزگارو از خاطرت ببرن یه ساعت تو راه بودیم رسیدیم در باغ لواسون ایدین صدای دیجی از سالن میومدو تو باغ میزو صندلی چیده بودنو خدمه با لباس فرم در حاله پذیرایی بودن رفتیم به یکی از اتاقا مانتو شالمونو در اوردیم دست کشیدم به موهایی که تا روی باسنم ازاد رهاش کرده بودم رژ لب قرمزمو پر رنگ کردم رفتیم سالن یه گوشه نشستیم ایدین با یه مرد35 ساله اومدن نزدیکمون ایدینبه به خوشکلای دفتر خوش اومدین خیلی صفا اوردین منور کردین شادی با جیغ اومد وسط حرفش گفت بسه دیگه کم مسخره بازی در بیار ب جای این کارا دوستتو معرفی کن چلغوز سمانه سر تکون دادو گفت یعنی اداب معاشرت زیر خطه فقر ایدین بلند خندید گفت بزار طفلی از راه برسه بعد واسش تور پهن کنین انگار بد دلبری کرده شادی با حرص زد رو شونه ایدین و گفت من خودم شوور دارم واسه من لقمه نگیر باو ایدینخیله خوب بریم سر وقت معرفی خانوما ایشون دوست من اراد هستن پزشکن اراد جان این چهار تا خوشگله هم بچه های دفتر هستن که راجبشون قبلا گفتم سمیراچی گفتی راجبمون باز تو غیبت کردی بشکنه این دست که نمک نداره ما به مسخره بازیه سمیرا میخندیدیم اراد دونه دونه به بچه ها دست داد دستمو فشرد تو چشام نگاه کردو گفت باعث خوشبختیه منه که با خانومای زیبایی اشنا شدم و دستمو یه فشار کوچولو دادو رها کرد یه مرد مسن ایدینو صدا زد با یه معذرت خواهی مارو ترک کردن چهار تایی رفتیم وسطو میرقصیدیم فرهادم اومد تو جمعمون قرمز شده بود نرسیده خودشو تو مشروب خفه کرده بعد چند تا اهنگ من سیگاری نفس کم اوردم جداشدم رفتم نشستم رو صندلیه گوشه سالن سمیرام اومد کنارم سمیراراشین منو سهیل میخوایم بعد یه سال که با هم اشناییم یه قدم دیگه تو دوستیمون برداریم نگاش کردم پوف کرد سرشوتکون داد تا تهشو خوندم گفتم میخواین سکس کنین با هم اوهومی گفت خوب مشکل کجاست سمیرامیترسم راشین نمیدونم این کار درسته یا نه ما از خونواده مذهبی نیستیم اما خوب باز اینجور مسایل واسمون جا نیفتاده مگه نمیخواین ازدواج کنین سمیرامعلومه که میخوایم بعد اینکه سهیل کاراشو درست کرد ازدواج میکنیم راشین واسه سهیل خیلی سخته فقط با من باشه سکس نداشته باشه میترسم بهم خیانت کنه میفهمم چه فشاریو داره تحمل میکنه بهش اعتماد داری سمیرامثل چشمام بهش اطمینان دارم منم از سهیل خوشم میاد به نظرم پسر درستیه به حرف دلت گوش کن دست دست نکن اولو اخرش شما دو تا بیخ ریش همید با ذوق دستاشو کوبید بهم بوسیدم و من قلبم کنده شده بود از شنیدن اسم اولین رابطه سمیرا رفتو دستمو تکون دادم واسه یکی از خدمه گیلاس اولو برداشتم اراد چند قدم اونور تر بین یه زنو مرد ایستاده بود نگام میکرد رفتم بالا و یکی دیگه و یکی دیگه سیگارمو از جا سیگاریه چوبیم کشیدم بیرون و اتیش زدم فکر کردم به اولین رابطم مامانراشارو دزدین چی چرا کی دزدیدتش و داد کشیدم اینم مربوط میشه به کثافت کاریای تو اره ماماناسمش جمشید خانه بار شیشمو میخواست خفت کنه قاچاقچیاس پشتش به هزار نفر گرمه از مخبر گرفته تا پلیس جماعت سرم سوت کشید من نمیدونستم همچین چیزی مگه میشه یه عده خلاف کارا یه عده هم خفت کنه خلاف کارا خدایا چیکار کنم تو مادر نیستی راشای من کو من مادرشم از 7 سالگی من بزرگش کردم جونمو واسش گذاشتم جنسای کوفتیو بده بهش راشامو برگردون داد زدم اگ بلایی سرش بیاد خودم میکشمت فهمیدی مامانبه همین سادگیا نیست جنسارو رد کردم رفت دیشب به اشنای منصور دادم گوشیه جفتشونم خاموشه جواب باباتونو چی بدم راشا دستم امانت بود حضانت با باباتونه هنگ کردم واقعا مگه یه دختر 18 ساله چقدر تحمل داره اخه نالیدم ادرسشو بده میرم التماسش میکنم راشارو میگیرم بعد کلی نه نو اوردن با تهدید ادرسو گرفتم ازش سوار یه تاکسی شدم رفتم کهریزک یه جایی شبیه قبرستون ماشینا یه الونک نزدیکش بود به طرف الونک رفتم که از پشتش یه سگ به چه گندگی در اومد به معنای واقعی شوکه شدم تموم بدنم میلرزید سگه پارس میکردو دندوناشو روی هم میکشید حتم داشتم تکون میخوردم با یه حرکت میپرید روم از هم میدریدم در الونک باز شد و یه مرد 50 ساله اومد بیرونو رو به سگه گفت تقی بشین اروم باش نفله مرده اومد نزدیکم با لحن مشمئز کننده ای گفت خوشگله راه گم کردی و من به خودم لعنت فرستادم که چرا راننده تاکسیو فرستادم رفت یادم اومد واسه چی اومدم اینجا نگاهمو از چشمای قی گرفتش کندمو به دندونای زردش دوختم همه ترسمو اوق زدمو اسم راشارو تو دلم صدا کردم براش ماجرارو گفتم غیر فروش جنسا به جمشید خان زنگ زد و اومدنمو خبر داد هر چی گوش دادم ببینم صدای این جمشید مثلا خانو میشنوم یا ن موفق نشدم اخر حرفاش گفت نه رئیس خطری نیس یه پیشی کوچولوی خوشگله چشم میارمش بهم یه پیکان وانت داغونو نشون داد گفت سوار شو خودشم نشست راه افتادیم سمت جمشید خان مرموز کسی که همه همه هستیم دستش بود راشای خوشکلم راشای کوچولوم بعد حدود سه ساعت از تابلوها فهمیدم که تو شهریاریم دم یه باغ نگه داشت بوق زد یه پسر افغانی درو باز کرد با ماشین رفتیم داخل چند نفر بیرون ساختمون داشتن ورق بازی میکردن با دیدن من نیششون باز شد سو میکشیدنو متلک میگفتن مرد همراهم تشر زد مهمون جمشید خانه ببندین گالرو ماستاشونو کیسه کردن وارد ویلا شدیم بر خلاف افکارم یه مرد 40 ساله شیک پوش رو مبل منتظرمون بود رو ب من گفت بشینو از مرد همراهم خواست بیرون منتظر باشه تا خبرش کنه بدون مقدمه پرسیدم جمشید خان شمایین چشماش برقی زدو یه لبخند اومد رو لباش با خودم فکر کردم که این کجاش به خلاف کارا میخوره نه خطو خطوتی بر عکس خیلیم اتو کشیده و شقو رقو با ادب میزد جواب داد تو باید راشین باشی از زبون خواهرت خیلی تعریفتو شنیدم میگفت راشین هیچوقت منو اینجا ول نمیکنه ک به دست گرگایی مثل من پاره پاره بشه الان فهمیدم بی راه نمیگفت بلند خندید من اما عصبانی بودم تنم از حرص میلرزید این میخواست با راشای من چی کار کنه _واسه معامله اومدم نه حرف اضافی مامان جنسارو رد کرده به دوست منصور قاچاقجیه بعدی که باید خفت کنی اونه ن مامان دست از سر خواهرم بردار بیارش میخوام ببرمش خونه فردا باید بره مدرسه بعدشم اگه بابام بفهمه واسش مهم نیست نه مامانم و نه تو چیزی تو چنته نداره می ره راپورتتونو به پلیس میده و خلاص تو چشماش نگاا کردم عصبانی بود گفت منو تهدید میکنی میخوای کاری کنم که بابات با یه کیلو کراک بیفته تو زندون و اعدام بشه واسه من کاری نداره میتونم همتونو اتیش بزنم کوچولو شماره منصورو ادرس پاتو قاشو شماره دوستشو بهش دادم سر تکون داد و گفت مامانت باید کم کم تورو بیاره تو خطه خودش دختر جربزه داری هستی میدونی تا قبل اینکه بیای میخواستم ترتیب خواهرتو بدم تیز نگاش کردم که گفت نخوری منو هنوز بگاش ندادم اما قبل اینکه بفرستمش پیشت اینکارو میکنم اخه بد جوری چشممو گرفته منم شیشه زدم الان بدجوری حشریم خوب ابجیه توام بچس چند سالشه 15 غریدم جراتشو نداری اگه دستت بهش بخوره با دستای خودم میکشمت اومد وسط حرفمو گفت او او او حواستو جمع کن پیشی کوچولو کسی نمیتونه واسه جمشید خان تعیینو تکلیف کنه من میرم تو اتاق و لختش میکنم از لباش کام میگیرم سینه هاشو گاز میگیرم و اون کس کوچولوشو میکنم توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی کارم تموم شد میارمش با خودت ببر _خفه شو کثافت حالم ازت بهم میخوره چطور میتونی انقد چندش اور باشی گلدونو از میز بقل مبل برداشتم که بزنم تو سرش بلکه صداش قطع بشه تو زندگیم همچین حرفاییو نشنیده بودم اونم نصبت به خواهرم دیوونه شدم دستمو گرفت انقدر محکم فشار داد گلدون از دستم ول شد رو زمین صد تیکه شد صورتشو اورد کنار صورتم و شرو کرد به بو کردن کنارگوشم لب زد مگر اینه فوری نگاش کردم شالمو از روسرم برداشتموهامو باز کرد سرشو تو موهام کردو نفس نفس میزد تیکه تیکه گفت مگر اینه تو بخوای جورشوبکشی تموم تنم لرزید نه از هوس بلکه فقط ترسو ترس من انقدر سرم گرم مایه افتخار بودن بود که حتی یه دوست پسر سادم نداشتم کارای خونه درس تربیت بچه ها و من ترسیدم حق نداشتم ترس داشت نداشت ادامه دارد سعی میکنم تند تند اپ کنم نظر اتون برام خیلی مهمه دوستون دارم ادامه نوشته اگه گفتی من

Date: October 27, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *