اووووووف جووووون خانومم ممه هات داره بلیزتو پاره میکنه نمیخوای آزادشون کنی یکم هوا بخورن مرد جوون با گفتن این جمله دستشو از زیر بلیز به سینه های سفت و متوسط زن رسوند و از روی سوتین اسفنجی اون به قولِ خودش پرتغال های خوشمزرو تو مشتِ مردونش فشرد ـ نـــــــــــــــــه پژمان دستتو وردار زن تقلا میکرد و سعی داشت خودشو عقب بکشه میدونست که امروز برای سکس پاشو نزاشته بود به خونه ی پژمان فرصت زیادی براش نمونده بود و برای یبارم که شده میخواست جدی با مرد صحبت کنه پژمان سرشو از بین خط سینه های فائزه آورد بالا و درحالیکه با دستای مردونش سعی داشت بلیزصورتیشو از سر دختر دربیاره تا راحتتر بتونه نوکِ قهوه ایه پستوناشو دندون بگیره با صدای شهوتناکی زمزمه کرد ـ خودتو لوس نکن فائزه امروز وحشتناک داغ کردم به جای نه و نو لذت ببر فائزه هراسون و با درماندگی سعی کرد جلوی دست پژمان رو که از داخل شلوار کشی به سمت کسش میغلتید بگیره وقتی دست مرد لای چاک کسش قرار گرفت سعی کرد بدون لرزش صداش به صحبت بی نتیجش ادامه بده ـ پژمان چرا به حرفم اهمیت نمیدی میگم باید باهات حرف بزنم موضوع مهمیه امشب با بابا صحبت کردم آااااااااه پژمان دستتو وردار آااااخ ـ جوووووون قربون کوسه تنگت بشم عشقم کست ماله کیه ـ پژماااااان آاااخه بی انصاف دارم باهات حرف میزنم حالا انگشتای مرد روی چوچولش قفل شده بود و با حرکات چرخشی و محکم داشت میمالیدش زن نتونست مقاومت کنه با اینکه اصلا سکس نمیخواست اما احساس میکرد که وسط پاش داره لزج و خیس میشه ـ اوووف قربونت برم تو که خیس کردی جیگر دیگه چرا ناز میکنی کیرررررم تو کوس خیست جووووون عاشقتم فائزه عاشق همه چیتم اللخصوص بدن نازت با این حرف قلمبگی کیرشو از روی شلوار محکم به زن فشار داد و همونطور که دستش تو شرت زن بود سرشو لای گیسوان آشفتش پنهون کرد تا از گردن لختش کام بگیره فائزه دیگه مقاومتی نمیکرد همون یه کلمه ی عاشقتم عشقم براش کافی بود تا قلب سرکشش و شکی رو که نسبت به عشق پژمان تو دلش ایجاد شده بود آروم کنه با خودش گفت بهتره اجازه بده تا عشقش تو بغلش به آرامش برسه و مقاومت نکنه میدونست مردش یه روز سختِ کاری رو پشت سر گذاشته و حالا وظیفه داشت آرومش کنه دیگه بعد این همه مدت میدونست که عشقش زمانِ شهوت هیچ چیزی رو غیر از بدن و آغوشش نمیخواد چشماشو بست و اجازه داد تا مرد تو وجود زنونش غرق شه این مردو با همه ی وجودش دوست داشت چهارسال میشد که با پژمان دوست شده بود هر سال جریان این دوستی عمیق تر میشد و عشق فائزه بیشتر اولین باری رو بیاد آورد که پژمان بهش گفته بود اگه میخوای بهم ثابت کنی دوسم داری باید باهام بخوابی فائزه ی پاک که تا اونروز با وجود 26 سال سن هنوز دست مردی به کویر تنش نخورده بود سخت مقاومت کرد اما بالاخره بعد دو ماه کشمکش و تهدید به ترکِ مردی که از ته دل دوسش داشت راضی شد تا باهاش بخوابه مرد قول داده بود که هرگز ترکش نکنه فضای خونه سنگین بود پژمان شلوارشو کشید پایین و بدن عرق کردشو چسبوند به فائزه زن وقت کیرِ داغ رو لای چاک کسش حس کرد خودشو چسبوند به دیوار اما مرد جوری اونو بین بازوهاش قلاب کرده بود که این عقب نشینی کمکی حاصل نکرد و فائزه اصلا نفهمید که چجوری سرِ آلت مرد وارد کسش شد حس میکرد پاهاش داره تحلیل میره جفتشون کم کم از حالت ایستاده روی زمینِ سرامیکِ کنارِ در پهن شدن و مرد طبقِ عادت همیشگی با ضربات محکم و بدن عرق کرده شیره ی وجودشو داخل بدن زن خالی کرد مرد کمی شرمنده بود خیلی زودتر از موعد به ارگاسم رسید اما وقتی زن به روش لبخند زد و گفت که همزمان با اون ارضا شده کمی از حس عذاب و شرمندگیش کم شد فائزه دروغ میگفت از لحاظ جسمی نتونسته بود ارضا بشه اما برای اینکه عشقش احساس سرخوردگی نکنه وانمود کرد که به ارگاسم رسیده قبلا هم اینکار رو انجام داده بود براش زیاد اهمیتی نداشت که اونم ارضا بشه تنها چیزی که براش مهم بود فقط احساس رضایت و عشق و ارضای روحی بود که تو بغل پژمان حس میکرد جفتشون بلند شدن و لباسهاشونو مرتب کردن پژمان زیر لب غرید فائزه یادت نره قرص بخوری داشت به سمت در اتاق خواب میرفت که زن با صدای لرزونی جلوشو گرفت پژمان کی میای خواستگاریم مرد قیافش با اخمی توهم رفت و مثل همیشه گفت باز شروع شد زن بغض کرد و گفت چرا همش این قضیرو میپیچونی پژمان چهارساله که باهمیم نمیخوای تکلیفمو روشن کنی فکر نمیکنی منم خانواده دارم بچه که نیستیم دیگه 30 سالمه تا کی میتونم بهونه بیارم برای بابا مامانم مرد با لحنی بی حوصله حرف زن رو قطع کرد قبلا هم گفتم باید شرایطم یکم بهتر بشه بزار یوقت دیگه راجبش حرف بزنیم فائزه الان خستم اگه غرغر نکنی یکم بخوابم فائزه بغضش رو قورت داد و مثل هروقت دیگه ای که عشقش رو به خودش ترجیح میداد سکوت کرد تا بیشتر از این پژمان رو نرنجونه سال دیگه همین موقع بود که گوشی عشقش پژمان برای همیشه خاموش شد خطی که مثل عشقی پوچ تا ابد به خاموشی گرایید فائزه هیچ وقت نفهمید که زندگی بعد پژمان چه رنگ و بویی داره وقتی از اطرافیان و دوست و آشنا شنید که عشقش با دختری 24 ساله ازدواج کرده مردی که بارها بدنشو به هوای عشقِ خالص و جمله ی هیچ وقت ترکت نمیکنم بی چشمداشت در اختیارش گذاشته بود تا روزی بالاخره با پیشنهاد ازدواج به رویاهاش رنگ واقعیت بزنه فائزه بدون صدا فروریخت عروس تازه حتما خیلی خوشگل بود لابد دست نخورده هم بود یادش میومد که پژمان همیشه میگفت دختری که سالم نباشه اهل زندگی نیست فائزه هم قبل پژمان سالم بود بکر و جوان و زیبا بود اما افسوس هیچ جوابی بابت این همه سالی که به پای این مرد ریخته بود نداشت وقتی بی صدا اشک میریخت فقط یک جملرو از اعماق قلبش بیصدا فریاد زد سپردمت به خدا پژمان من ازت میگذرم اما خدا ازت نمیگذره خیلی ها به این حرفش خندیدن و به حالش افسوس خوردن چون پژمان نه تنها تقاصی پس نداد بلکه روز به روز هم خوشبخت تر شد یه خونه ی بزرگ داشت زن خوشگل و جوون و دو تا بچه ی دختر و پسر دوقولو به زیبایی فرشته ها تو کارش هم هر روز موفق تر میشد خدا چیه علی با همه ی پولی که داشت یه دسته گل بزرگ و به قوله ماندانا آبرومند خرید و با هزارجور دلهره راهی میلادِ نور شد تمام حقوق این ماهش صرف هزینه برای یه دست کت و شلوارِ نو شده بود تا جلوی مامانِ ماندانا با شخصیت و محترم جلوه کنه بیش از یکسالی میشد که خودش تو تنگنا زندگی میکرد تا بتونه برای زندگی آیندش یه هزینه ای کنار بزاره بهش سخت میگذشت اما شوقِ بدست آوردن ماندانا به همه ی این سختیها میرزید با اینکه هنوز 26 سالش تموم نشده بود اما آرزوی یه زندگی توام با آرامش و عشق در کنار دختر رویاهاش از اون مردی رو ساخته بود که میتونست کوهو جا به جا کنه وقتی پاشو رو پله های مجتمع گذاشت از ترس و استرس به خود لرزید با اینکه میدونست ماندانا باهاش اتمام حجت کرده بازم دلش آروم نگرفت و شماره ی دخترک رو با سیمکارت اعتباریش گرفت ـ الو ماندانا صدای خواب آلودی از اونور گوشی جوابشو داد ـ چی شده علی ـ خوابیدی ـ آره خواب بودم دیگه آخه الان وقت زنگ زدنه ـ دختر من به خاطر تو با بدبختی دارم میرم سر قرار دیشبم از استرس یه لحظه نخوابیدم اون وقت تو راحت گرفتی خوابیدی دست مریزاد ـ وا علی انگار داری میری کوه بکنیااااا حالا میخوای دو دقیقه با مامانم حرف بزنی دیگه این که شیشصد بار زنگ زدن نداره ـ به خدا دست خودم نیست استرس دارم میگم اگه مامانت از من خوشش نیاد چی ماندانا ولم میکنی ـ نه بابا خره حالا تو سعی کن دلشو بدست بیاری علی من تا آخرش باهاتم قول میدم الانم برو دیگه ساعت 11 شد مامانم رو آن تایم بودن حساسه میبووووسمت عجخم پسر دلش آروم شد و بعد از تکرار جمله ی دوستت دارم به سمت محل قرار رفت دل تو دلش نبود 1 ساعت بعد پسر با دلی پر درد سوالهای مادر ماندانا و جواب آخرش رو توی ذهن آشفتش موشکافی میکرد شغلتون چیه درآمدتون چقدره از خودتون خونه و ماشین و سرمایه دارید ـ آخه مگه یه پسر 26 ساله بدون ارث پدر میتونست اوناسیس باشه ـ جواب آخر مادر ماندانا مبنی بر اینکه شما شرایط ازدواج رو ندارید و لطفا دیگه مزاحم دخترم نشید تو سرش زنگ میزد پسر زخم خورده و دلمرده شماره ی عشقش رو گرفت اما در کمال ناباوری هیچ جوابی بوق آزاد رو قطع نکرد وقتی پافشاری کرد ماندانا با لحنی سرد جوابشو داد این لحن سرد روز به روز سردتر میشد تا جاییکه تمام آرزوهای پسر با ازدواج ماندانا با پسری به مراتب پولدارتر از اون برای همیشه فرو ریخت علی دیگه هرگز نتونست دوباره عاشق بشه اون به خاطر عشق پاکش حاضر بود همه کار بکنه اما ماندانا حتی یکسال هم براش صبر نکرد ای نامردِ بی معرفت ـــ 23 سال بعد ـــ پژمان تازه از سر کار برگشته بود خونه ی بزرگشون سوت و کور بود نیم ساعتی میشد که همسرش با گوشیش تماس گرفته بود و شکایت پسرشون رو میکرد که از فرط تنبلی زیاد همش میخوابه و این اواخر خواب زیادش واقعا مشکل ساز شده ازش خواسته بود تا با پسرشون خیلی جدی صحبت کنه و چه وقتی از امروز بهتر که خودش و دخترشون خونه نبودن تا دو تا مرد بتونن درست و حسابی و مردونه سنگاشونو باهم وا بکنن پژمان با اعصاب نیمه داغون از یک روزِ کاریه خسته کننده به اتاق خواب سر زد از دیدن پسر 21 سالش تو رختخواب طبق معمول کفری شد و در حالیکه سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه و به گفته ی همسرش خیلی منطقی با پسرشون صحبت کنه غرید کیاااااااان پاشو ببینم هر وقت که من از در میام تو خونه تو خوابی ناسلامتی پسر جوونی گفتن مررررردی گفتن ـ بابا ولم کن حال ندارم برو بیرون ـ غلط کردی که حال نداری منم از صب تا شب بخورم و بخوابم واسه هیچی حال ندارم پاشو واست تو شرکت یه کار خوب دست و پا کردم از تابستون میای وای میستی ور دست خودم تا کار یادبگیریو این بی عاری یادت بره بیلاخ من درسمو تموم کنم هنر کردم پژمان عصبانی شد و پتو رو از روی پسرش کشید بدن لاغر پسر جوونش روی تشک گوله شده بود یه جایی پشتش دقیقا نزدیک کمر یه کبودی نیمه بزرگ به چشم میخورد که پژمان قبلا ندیده بود دیدن این لکه روی پوست رنگ پریدش باعث شد پژمان درشتیه پسرش رو فراموش کنه با ادامه یافتن بیحالی کیان و دیدن نشانه هایی از قبیل کبودی حالت تهوع گاه و بیگاه و خونریزی لثه ها و باعث شد تا خانوادش اونو به دکتر ببرن آزمایش بود و آزمایش و بالاخره کمر پژمان با تشخیص سرطان خون شکست هیچ کودومشون باورشون نمیشد که پسر سالمشون که تا چند وقت پیش مثل هر پسر دیگه ای سالم بوده حالا کاملا بیدلیل روی تخت بیمارستان با سرطانی بی دوا و مرگبار دست و پنجه نرم کنه پژمان اصلا نفهمید که چجوری طی 4 ماه کل موهای سرش سفید شد نصف سرمایش خرج دوا و درمونی بی نتیجه بود و آخرشم جنازه ی پسری که تو 21 سالگی برای همیشه پدر و مادر و خواهر دوقولوشو تنها گذاشت هنوز 6 ماه نگذشته بود که به خاطر لقوه ها و بی اختیاری غیر عادی اندام های حرکتی دخترش اونو به دکتر بردن وقتی جواب آزمایش هارو گرفت روی پله های مطب ماتش برد ام اس باورش نمیشد نمیتونست بفهمه که این همه بدبختی و سیاهی از کجا وارد زندگیش شد اونم یهویی و کاملا بی دلیل بی اختیار وقتی داشت اشک میریخت یاد صورت پر از امید دختری افتاد اسمش فائزه بود 23 سال پیش پژمان به خدا اگه ولم کنی ازت نمیگذرماااااا پژمان با یه حرکت اونو تو بغل خودش کشید منو نفرین میکنی حالا جنده خانوم آخه کی میتونه تورو ول کنه دیوونه حالام بیا شام منو بده که گشنمه و با یه خیز به بدن دوست دخترش حمله کرد هیچ وقت فکر نمیکرد اینجوری بشه بعد 23 سال و بازی روزگار وقتی سوار ماشینش با بغض به سمت خونشون میرفت آشیانه ای که 23 سال توش فقط خوشی دید سر چهار راه بعد یه ترافیک طولانی ماشینی رو دید که چپ کرده بود یه کامیون بزرگ کمی اونورتر به چشم میخورد وقتی روی زمین دریاچه ی باریکی از خون رو دید با درماندگی روشو کرد اونور مامورای امداد داشتن مرد جوونی رو میزاشتن توی آمبولانس روی صورتش با پارچه ی سفیدی پوشیده شده بود کمی اونرتر از جلوی زنی رد شد که با درد میکوبید تو سر و صورتش و زن پیرتری سعی داشت آرومش کنه اسمشو فریاد میزد و التماسش میکرد تا خودزنی نکنه مردم جمع شده بودن و پژمان نمیتونست قیافه هاشونو ببینه اما صدای پیرزن رو میشنید که با گریه میگفت ماندانا آروم باش تورو خداااا آروم باش بمیرم واسه سرنوشت سیاهت آخرسر خودتو هلاک میکنی دخترم مرد با وجود آشوب درونش برای اون زن و پیرزن احساس تاسف کرد کمی دورتر داخل ماشینی دختر بچه ای مدرسه ای دفترش را باز کرده بود و شعری را که به اصرار او مادرش میخواند با خطی خرچنگ قورباغه داخل آن مینوشت این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه ی یک باغند همه را باهم و با عشق بچین ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا و درآن باز کسی میخواند که خدا هست خدا هست خدا هست هنوز نوشته ی سیاه
0 views
Date: March 14, 2020