اسمم شروین بود همیشه حس میکردم با بقیه پسرا فرق دارم و واقعا هم داشتم نه از فوتبال خوشم میومد نه از کل کلای مزخرف پسرونه و بزن بهادر بودن و کلا تو دنیای خودم بودم تو فامیل دوس داشتم تو جمع دخترا باشم ولی خب واس اینک مسخرم نکنن زیاد نمیرفتم قاطیشون پسراهم ک از پسری مث من ک رفتار دخترونه داشت خوششون نمیومد و این باعث میشد روز به روز منزوی تر و تنها تر بشم اون موقع اطمینان داشتم ک وقتی دوستام مسخرم میکنن حق دارن و مشکل از منه تلاش میکردم ک مث بقیه پسرا باشم ولی نمیدونم چرا نمیشد و بزرگتر که شدم فهمیدم فرق اصلیم اینه از دخترا هم خوشم نمیاد فکر میکردم همجنسگرام و به این خاطر احساس گناه میکردم سعی میکردم حسمو سرکوب کنم ولی نمیشد حالا از شانس خوب یا بد بچه خوشگل هم بودم و تو دبیرستان بچه ها باهام ور میرفتن اره دوس داشتم مث یه دختر باهام رفتار شه ولی نه اینجوری که حس مورد سواستفاده واقع شدن رو بهم میداد ولی اذیتای بچه ها رو نمیشد جلوشو گرفت با حرفای یکی از همکلاسیام اینقدر رو مخم کار کرد که خر شدم فکر کردم این با بقیه فرق داره واقعا دوسم داره بالاخره باهاش خوابیدم و فهمیدم اشتباه کردم رفت ماجرا رو واس چن نفر دیگه تعریف کرد و خلاصه بدبختیها داشتم ک نمیخام اینجا از اونا بگم چیزای خیلی مهمتری هست خلاصه با اون وضع و با اون شرایط روحی داغون خدا میدونه چقد سخت بود اما چون همیشه بچه درسخون بودم تونستم سال کنکورم تقریبا خوب بخونم و به هدفم که دندانپزشکی بود برسم یه نقطه امید میون بدبختیای درونیم حالا دیگه دانشجوی دکترای حرفه ای دندانپزشکی بودم چقد از بیرون خوب ب نظر میرسید وضعیتم ارزوی هرکسی میتونه باشه خودمم اول همینطور فکر میکردم اما یکم ک گذشت فهمیدم نه دیدم بازم خوشحال نیستم خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است شروع کردم تحقیق کردن در مورد مشکلم فهمیدم که همجنسگرا نیستم همجنسگرا کسیه که کاملا از جنسیت و اندام خودش راضیه و فقط دلش میخاد با جنس موافق رابطه داشته باشه اما من واقعا دلم میخواست یه دختر بودم من یه ترنسم ترنس یعنی تضاد بین روح و جسم ینی روحت دخترونه باشه اما تو یه کالبد پسرونه اسیر باشی و یا برعکس یک فردی که در ظاهر دختره ولی روحیاتش کاملا پسرونس راه نجات این افراد عمل تغییر جنسیته که خوشبختانه تو ایران این عمل قانونی و شرعیه و متاسفانه هنوز دید مردم جامعه نسبت به ترنسها درست نشده حالا دیگه غصم بیشتر شده مشکل من یه راه حل داره که قانونی و شرعی هم هست ولی بازم نمیتونم بهش برسم یه لحظه فکر میکردم بخام به خونوادم این خبرو بدم از ترس چشمامو میبستم و سعی میکردم به هبچ چیز فکر نکنم چهره ی مادرم جلوم نقش میبست پدرم خواهر و برادرم فامیل دوست آشنا طعنه ها نگاه هایی که بهم میگفت تو یه منحرفی طرد شدن تنهایی گریه های مادرم عصبانیت پدرم نا امیدی خواهر و برادرم خدایا فکرشم جنون بود باید میسوختم و میساختم به زندگیم ادامه میدادم درسمو میخوندم تفریحمو میکردم سعی میکردم سر خودمو گرم کنم تا دیگه به فکر مشکلم نیفتم چه احمقانه ارامشی که داشتم یه لایه سطحی بود که با کوچکترین تلنگری فرومیریخت این تلنگر از اوایل ترم 2واسم اتفاق افتاد یه پسری تو دانشکده بود که دوسال بالاتر از من بود اسمش علی بودو خیلی اتفاقی تو سلف با علی آشنا شدم چون دوسال ازم بالاتر بود گاهی ک مشکلی داشتم تو درسا و یا چیز دیگه بهم کمک میکرد و هوامو داشت کم کم دوستیمون پررنگتر میشد شاید دیگه شبی نبود که لااقل چن تا پی ام بهم ندیم علاوه براینکه تو دانشکده همدیگرو میدیدیم و یا بیرون میرفتیم خودمم میدونستم حسم اون حس لعنتی داره کار دستم میده و فراتر از یه دوست داشتن عادی میره یه دوست داشتن ممنوعه علی یه پسر قدبلند بود با هیکل چارشونه و مردونه ظاهری معمولی که واس من داشت تبدیل میشد به جذاب ترین و مردونه ترین چهره ی دنیا درکل مطمئنا خیلی از پسرایی که دیدم از نظر تیپ و قیافه از اون سر بودن اما من مجذوب همه چیش شده بودم شخصیتش واسم جالب بود در عین خشن و مردونه بودن آهنگای لایت و غمگین گوش میداد همش هم آهنگای موردعلاقشو واسم میفرستاد تا منم گوش بدم یه جایی خونده بودم کسی که واست آهنگ میفرسته واست ارزش قائله البته من با حمایتایی که ازم میکرد میدونستم که براش ارزش دارم یه عادتی داشت که خیلی سر به سرم میزاشت همش دوس داشت داد منو دربیاره درمورد موضوعات مختلف و یه کاری کنه باهاش بحث کنم و لج منو دربیاره مثلا تو چت یه ساعت هی تیکه مینداخت بهم و ضایم میکرد بعد اخرسر یه قلب میفرستاد منم ک کلا با همون یه قلب مسخ میشدم و همه چی یادم میرفت _ خودش یه بار بهم گفت من اینهمه بهت تیکه میندازم تو چطور بازم باهام حرف میزنی و هی هرشب حال مارو میپرسی و همون شب بهم گفت منو تو دوستاش یه طور دیگه دوس داره واینکه همش سر بسرم میزاره از دوست داشتنه و کیف میکنه از اینکار منم که کلا با حرفاش رو ابرا بودم یه بار تابستون بود و چن وقتی بود همو ندیده بودیم داشتیم چت میکردیم یه جورایی بهم فهموند دلش همون نوع رابطه ای رو میخاد که من همش ته دلم میخواستم خیلی غیر مستقیم ولی خب من کاملا فهمیدم اما با شوخی و خنده جمش کردم و اونم اونقدر غرور داشت که دیگه این بحثو پیش نکشه از اینکه اون اتفاق پیش نیومد بعدش هم خوشحال میشدم و هم ناراحت ناراحت از اینکه چرا فرصتو واس رسیدن به اون چیزی که دلم میخواس از دست دادم خوشحال از اینکه با خودم میگفتم من واقعا دلم اینو میخواست اون مطمئنا تحت تاثیر هورموناش این پیشنهادو داده بود و فوقش چندبار رابطه بعدش دیگه من واس اون ارزشی نداشتم و به یه چشم دیگه بهم نگاه میکرد و بعدش شاید دیگه اونم واس من علی سابق نمیشد علی آدم معتقدی بود و نماز میخوند نمیخواستم به خاطر کاری که میکنه بعدا عذاب وجدان بگیره البته علی معتقد بود ولی نه از این مذهیبای خشک درمورد همه چیز ازادانه حرف میزد اینم یکی دیگه از خصوصیاتش بود که من جذبش شده بودم من جسم و روح اونو باهم میخواستم اگه نمیتونستم روحشو داشته باشم ترجیح میدادم جسمشم نداشته باشم هرچند واقعا سخت بود چشمپوشی ازش دخترایی که این خاطره رو میخونین فک کنین یه پسریو دوست دارین عاشقشین با تمام جاذبه های مردونه ای که داره همش جلو چشمتونه اما هیچوقت نمیتونین بهش برسین دیوونه کنندس نه خلاصه من فکر کنم دیگه به اون مرحله ی عرفانی عشق رسیده بودم راه رفتنش خنده هاش اخمش همه چیزش برام جذاب بود میرفتم چتامونو دوباره و سه باره میخوندم اما نمیزاشتم این افکار جنون وارم یه موقع بهش منتقل بشه و بترسه از دوستی با من در ظاهر دوستی ما مثل گذشته بود ولی درباطن من هر روز شیفته تر از دیروز میشدم میدونستم علی یه دوس دختر داشت که چن وقتی میشد باهاش کات کرده ولی هنوز به یادشه و یجورایی چشش دنبال اونه خداروشکر به همین خاطرم دوس دختر جدید نداشت وگرنه من دیگه از تصور و حسادت اینکه یه دختر بیاد تو بغل علی فکر کنم میترکیدم این بود اون تلنگری که میگفتم تا الان مشکل زیاد داشتم اینکه همه واس رفتارای دخترونم مسخرم میکردن سواستفاده کردن ازم بلاتکلیفی خودم که نمیدونستم نقش اجتماعیم و جنسیتیم بالاخره زنه یا مرد ترس از آینده و ازدواج و بی هدف بودن و اما الان بدبختی جدیدم این بود که یه عشق واقعی تو زندگیم پیدا کرده بودم عشقی که هرکسی شاید این سعادتو نداشته باشه تو زندگیش داشته باشه ولی نمیتونستم بهش برسم رسیدن که هیچ حتی نمیتونستم واس داشتنش تلاش کنم درگیریهای ذهنیم قابل توصیف نیس چندین بار به خودکشی فکر کردم حتی از ناصرخسرو سیانور گرفتم ولی جرئتشو نداشتم به کی شکایت میکردم به خدا که چرا منو اینجوری آفرید نه اینهمه آدمو خدا بیمار خلق کرده یا مریضشون میکنه منم یکی از اونا خدا واس منم راه درمان گذاشته تقصیر اصلی از مردم و جامعس که اونام تقصیر ندارن و عیب بزرگ عدم اطلاع رسانیه دیگه تصمیممو گرفته بودم الان دیگه ترم 5بودم میدونستم با تصمیمی ک گرفتم باید قید دانشگاهم بزنم ولی دیگه این مسئله کوچکترین اهمیتی نداشت برام در مقابل بدبختیای بزرگ اول باید ب خواهرم بگم احتمالا از همه منطقی تر رفتار میکنه مثلا خودش روانشناسه خدایا چجوری بگم نه ولش کن خودمو میکشم بیخیالش میشم پس علی چی میشه کمکم کن بالاخره گفتم چه واکنش منطقی و روانشناسانه ای اشک و آه و گریه التماسم میکرد از خر شیطون پیاده شم انگار به اختیار خودم سوارش شده بودم منم پا به پاش گریه میکردم بالاخره مجبور شد به پدرمادرم بگه وای خدا کابوس بود یا واقعیت چجوری اون حجم از استرسو تحمل کردم اگه بخام همه بدبختیامو بگم از روضه امام حسینم غم انگیزتره پس خلاصه وار میگم مادرم که یکبند گریه میکرد که از همه چیز واسم بدتر بود پدرم یه بار میخواست با چاقو منوبکشه که مادر و خواهرم جلوشو گرفتن برادرم اصلا بهم نگاه نمیکرد بازم صد رحمت به خواهرم اینم بگم علی اصلااز موضوع خبر نداشت و دانشکده هم ک نمیرفتم بهش گفته بودم یه مشکل خونوادگی پیش اومده حبس زندانی شدن کتک تهدید خودمم دلم واس خونوادم میسوخت نمیخاستم جلو فامیل و اشنا سرافکنده شن ولی مگه تقصیر من بود نه دیگه بسه خدایا میدونم خودکشی گناهه ولی به این زندگی نکبتی ادامه بدم بیشتر گناه میکنم ببخش منو دیگه چاره ای ندارم رگمو زدم که از بخت بد نجاتم دادن البته بعدا شنیدم ک پدرم میخواس بزاره من بمیرم هه دیگه بعد اینکه دیدن واقعا مصرم و هیچ راهی نیست پدرم راضی شد یه پولی بهم بده که بتونم عمل و بقیه کارامو انجام بدم فقط شرطش این بود که میرفتم تهران و همونجا مدفون میشدم دیگه نمیدونم واس فامیل فوضول چه دروغی میخواستن سرهم کنن بالاخره که میفهمیدن مهم نبود دیگه نمیخواستم تا آخر عمر واس حرف بقیه زندگیمو تباه کنم با پول کمی که داشتم و خرجای زیادی هم پیش روم بود یه آلونک کثیف تو راه آهن تهران تونستم اجاره کنم شبا از بوی گند زباله های تلنبار شده ی کنار خونه خوابم نمیبرد تو کوچه هاشم ک با ترس و لرز راه میرفتم مخصوصا شبا که یکی دوبارم اذیتم کردن دیگه خطمم عوض کرده بودم و از علی هیچ خبری نداشتم باید اینجوری میبود تا وقتی که قویتر برمیگشتم با هویت واقعیم خیلی زود جلسات مشاوره و روانپزشکیمو شروع کردم بعد نزدیک سه ماه جلسه و تستای مختلف تایید کردن که من یک ترنسم حالا باید تو جلسات و کمیسیونهای پزشکی قانونی شرکت میکردم تا مجوز میگرفتم اونجا هم متخصصین مختلف کلی تست و آزمون روانشناسی میگرفتن تا ثابت شه جالب بود ک بعضی پسرا برای فرار از سربازی میومدن مجوز ترنس بودن بگیرن که خب تو تستا رد میشدن نزدیک چهارپنج ماهم تو پزشکی قانونی درگیر بودم تا بالاخره تونستم تاییدیه پزشکی رو بگیرم بعداز اونم یه مدت درگیر دادگاه تا مجوز قانونی جراحی رو بگیرم با این مجوز تونستم روند درمانیمو شروع کنم هورمون تراپی که باعث میشد اندامم حالت زنونه پیدا کنه و حتی صدامم کمی نازکتر شه قبلش با لیزر از شر همه ی موهای زائد بدن و صورتم خلاص شده بودم استروژنی که مصرف میکردم باعث پف کردن سینه هام شده بود و حتی گاهی کمی شیر ترشح میشد از پستونام واسم لذتبخش بود همه ی این تغییرات از شبای تنهایی و گریه هام و افسردگیهای این چند وقتم بهتره که نگم خیلی سخته که یهو ببینی تنهایی فقط خودت و خودت بدون خونواده چندباری تلفنی با مادر و خواهرم صحبت کردم صحبت که نه فقط گریه ک اونم پدرم فهمید انگار و قشرقی راه انداخت ک بهتر دیدم به خاطر اونام که شده فعلا تماس نداشته باشم باهاشون خیلی اوقات کم میاوردم میترسیدم از راهیی ک پیش رومه میپرسیدم ارزش داره اینهمه بدبختی تهش چی ولی وقتی به علی فکر میکردم میدیدم آره داره هرشب عکساشو میدیدم و ویسای قبلیشو ک باهم چت میکردیم گوش میدادم گریه میکردم ینی الان با کسیه باهمون دختر قبلیه یا یه نفر دیگه الان خوشحاله ناراحته مواظب خودش هست روان شناس بهم میگفت اگ پسریو دوس داشتی نباید بهش امید داشته باشی یا بخاطر اون جراحی کنی از کجا معلوم بعد جراحی تورو بخاد راستم میگفت کدوم مرد زنی رو میخواد که یه زمانی پسر بوده و تازه بچه دارم نمیشه خیلی رویایی فکر میکردم تصورش برام عذاب اورد بود ک ممکنه علی منو نخاد ولی باید قبول میکردم باید قوی میبودم باید هدف بزرگتری انتخاب میکردم برای راهیی ک درپیش گرفتم رسیدن به هویت واقعیم اره همینو میخاستم جلسات مشاوره همچنان ادامه داشت با قیمتای گزاف بهزیستی واس خود جراحی وام میداد ولی واس هزینه های جانبی چیزی بعهده نمیگرفت منم باید تا میتونستم صرفه جویی میکردم چون عملهای زیبایی بعد جراحی هم بود تو یه پیتزا فروشی کار میکردم ک بعد اینکه مشکلمو فهمیدن منو پرت کردن بیرون جای دیگه هم همینطور تونستم با یکی از بازیگرای خوب کشورمون که انجمن خیریه داشت ملاقات کنم اسمشو نمیتونم بگم مبادا واسش مشکلی ایجادشه واقعا آدم شریفی هستن خودشون و انجمنشون هم از لحاظ مالی و هم معنوی خیلی کمکم کردن وقتی میدیدم هنوز چنین انسانای مهربونی وجود دارن کمی امیدوار میشدم راستش تو ایران نهادهای درمانی با ترنسها خیلی همکاری میکنن یه دلیلشم مخالفت با همجنسگراییه بعضی همجنسگراها به خاطر زندگی راحت تر و تحت القائات بعضی پزشکای احمق تن به جراحی میدن ک نتیجش پشیمونی و خودکشیه با مجوزی که از دادگاه داشتم میتونستم با لباس زنونه تردد کنم موهامو مدتی بود گذاشته بود بلند شه و هایلایت کرده بودم ابروهامو تمیز کرده بودم با لباس زنونه و کمی آرایش دیگه واقعا تشخیص اینکه یه پسرم سخت بود اسم دخترونمو هم انتخاب کرده بودم رها برا اینکه با ترنسای دیگه آشنا شم چندباری به پارک دانشجو جلوی تئاتر شهر رفتم که واقعا محیطش ترسناک بود و خیلیا میخواستن ازت سواستفاده کنن به تئاترم علاقه داشتم میخواستم وقتی اوضام رو به راه شد تئاتر بخونم یه بار تو پارک دانشجو گشت منو با چن نفر دیگ دستگیر کردن که با دیدن مجوزم ولم کردن از طریق انجمن حمایت از ترنسها با چن تا ترنس دیگ آشنا شدم همه هم از من بدبخت تر بودن باز لااقل من یه پولی داشتم یکیشون بهش تجاوز شده بود یکیشون قاچاقی رفته بود ترکیه به امید اینکه بتونه از یه کشور ثالث پناهندگی بگیره اما نشده بود و بهرزحمتی بود برگشته بود ومیگفت دوستش اونجا ایدز گرفت و خودکشی کرد دیگه وقت جراحی رسیده بود هرچقدم خودمو آماده کرده بودم هرچقدم مشاوره رفته بودم و هرچقدم پزشک بهم اطمینان میداد بازم ترسناک بود داشتم همه زندگیمو در اختیار یه جراح میزاشتم هرچند یکی از بهترین جراحای ایران بود ولی بهرحال میدونستم یه جراحی چنج ناموفق چه بلایی سر انسان میاره شب قبل عمل زنگ زدم به مادرم فقط یه جمله تونستم بگم دعام کن مامان و میون گریه های اون و گریه های خودم گوشی رو قطع کردم کاش کسی هم بود پشت در اتاق عمل واسم دعا میکرد عملم 6ساعت طول کشید خارج کردن بیضه ها و برداشتن آلت تناسلی مردونه و با قسمتی از کولون روده واسم یه مجرای واژن مانند ساختن و به گفته پزشک عملم موفق بود اما چیزی نبود که انتظارشو داشتم حس میکردم ناقص شدم و یه تیکه از وجودم رفته قبلنم تو جلسات مشاوره بهم گفنه بودن نباید انتظار یه اندام ایده آل زنونه رو داشته باشم گفته بودن اینهمه زن تو جامعه که اندام یا ظاهر ایده آلی ندارن ولی موفقن تو اجتماع و نقش زنانگیشون رو هم به خوبی انجام میدن اینکه ذهن منه که باید درست شه و اعتماد به نفس داشته باشم با اینک همه اینا رو بهم گفته بودن ولی بازم سخت بود برام پذیرش اینکه هیچوقت نمیتونم یه زن کامل بشم یه کم که دوران نقاهتم گذشت جای جراحی بهتر شد و البته بیشتر مشکل من روانی بود که داشتم با کمک روانپزشک باهاش کنار میومدم کم کم باید دوتا عمل خیلی مهم دیگه هم انجام میدادم پروتز سینه و جراحی بینی البته بینیم خوب بود ولی خب با جراحی لااقل میتونستم به اعتماد ب نفسم کمک کنم و مشاورمم تایید کرد جلسات مشاوره بعداز جراحی هم همچنان ضروریه ولی خیلیا از پس هزینش برنمیان و متاسفانه جلساتو ادامه نمیدن و مشکلات زیادی براشون پیش میاد حتی ب خودکشی هم میرسه خلاصه طی چندماه پروتز سینه و جراحی بینی رو هم انجام دادم میخواستم لبامم پروتز کنم اما اینجا بود ک مشاورم گفت دیگ دارم زیاده روی میکنم و این عملا فقط پاک کردن صورت مسئلست سعی کردم خودم رو همونجور ک هستم زیباتر ببینم و جالب اینه واقعا هم همینطور شد واقعا از لحاظ ظاهر دیگه چیزی کم نداشتم خوشگل بودم مطمئنم و اندامم ک از نظر ظرافت و سفیدی خوب بود شاید سایز سینه هام کمی کوچیک بود اما خیلی زنای دیگ هم همینطورن با اینحال یکم ک گذشت گونه هامم پروتز کردم که واقعا رو زیباییم تاثیر داشت دلم میخواست وقتی میرم پیش علی چیزی کم نداشته باشم خلاصه کم کم با وضع جدید کنار اومدم و سعی کردم لذت ببرم از اینکه به خود واقعیم رسیدم و میبردم از اینکه موهای بلندمو با ناز بندازم پشت گوشم شالمو رو سرم صاف کنم کفش پاشنه بلند بپوشم لاک قرمز بزنم ب دستام نگاه مردا رو رو خودم حس کنم و هرچیز ساده ی دیگه ای ک هر زنی تجربه میکنه و برا من تازگی داشت لذت میبردم دیگه مجبور نیستم واس اینک مسخرم نکنن سعی کنم مث یه مرد رفتار کنم خشک و عصاقورت داده باشم و اداهای دخترونه درنیارم تا مبادا بهم بگن اواخواهر دیگ لازم نبود نقش بازی کنم بلکه خود واقعیم بودم یکی از پزشکا یا بهتر بگم فرشته هایب ک طول درمانم باهاش آشنا شدم لطف کرد و بهم یه کار منشی گری تو مطبش پیشنهاد داد و منم از خداخواسته قبول کردم و دیگ خودم درامدی داشتم برای گذران زندگی الان دیگه از زمانی ک شروع کردم به جنگیدن با خونواده و زمین و زمان حدود 3 سال میگذره من رها 23 ساله دیگه وقتشه باید برم سراغش باید ببینمش ینی میشه ادامه دارد پی نوشت این داستان واقعی است آیدی من درسایت نوشته
0 views
Date: April 4, 2019