قسمت قبل آرزو با لبخند زل زده بود به چشمام نفس عمیقی كشیدو گفت سهراب مطمئنی دوسم داری یعنی چقدر دوسم داری بی معطلی جواب دادم احساس میكنم برای اولین بار توی زندگیم دارم عاشق میشم انگار احساسم به آتوسا فقط یه شوخی بوده انگار تازه با تو عشق رو دارم تجربه میكنم من حاضرم همه چیمو برات فدا كنم تك تك ثانیه های این ذهن لعنتیم تویی آرزو قهقه ای زد و گفت پس با همین عشقت باعث مرگم شدی با فریادی از خواب پریدم چهار شب ازون روز لعنتی میگذشت و من همه ی زندگیم خلاصه بود به سیگار و مشروب و عكس های آرزو لحظات خواب هامم گره خورده بود به كابوس و كابوس و كابوس مهران كه با صدای فریادم از خواب پریده بود دستم رو گرفت و پرسید باز كابوس دیدی با بغض سری به تایید تكون دادمو گفتم مهران دارم دیوونه میشم تازه داشتم عشقش رو تجربه میكردم میدونی چی اذیتم میكنه اون با امید تمام اومده بود سمت من فكر میكرد من میتونم نجاتش بدم منو قهرمان خودش میدونست میخواست با كمك من ازون فضای لعنتی خارج شه اما من چه كمكی كردم باعث مرگش شدم من احمق اینقدر جوگیر شدم كه بی هیچ فكری علیه اون ساتراپر حرومزاده قیام كردم چرا مهران چرا آرزو گناهی نداشت معصوم تر از اون دختر ندیده بودم وقتی یاد اون نگاه پر از التماسش توو جلسه اولی كه دیدمش میوفتم دیوونه میشم من احمق باعث زجرش شدم باعث مرگش شدم اصلا چرا من الان باید زنده باشم چرا سرمو بردم بین دستام تا اشكمو از دید مهران پنهان كنم مهران آهی كشید و گفت سهراب داداش من مگه تو میدونستی قراره این اتفاق بیوفته مگه كوتاهی ای كردی تا حالا اینجوری عاجز ندیده بودمت میفهمم شرایطت جوریه كه هر كسی جز تو بود دیوونه میشد اما سهراب این رسمشه این درسته آرزو جونشو داد اگر تو همینجوری بشینی خونش بی ارزش بوده میدونم حرفم كلیشه ایه ولی فكر میكنی آرزو با عزا گرفتن تو موافقه كه اینجوری مثل یه تیكه گوشت بیوفتی گوشه ی خونه و مست كنی و سیگار بكشی و غصه بخوری اونم توو شرایطی كه شش روزه دیگه اون مبارزه ی عجیبو داری مگه نگفتی دكتر سراج گفته باید خوب خودتو آماده كنی مگه اگر پیروز نشی كشته نمیشی سهراب فكر میكنی ساتراپر برای چی این كارو كرده دقیقا برای اینكه تو ضعیف بشی من فكر میكنم اون از تو و قدرتت میترسه تو با این بساطی كه برای خودت درست كردی دقیقا داری همون كاری رو میكنی كه ساتراپر میخواد تلخندی زدمو گفتم مهران خوش خیال بودیم من حریف ساتراپر نمیشم ببین این كوچكترین كاری بود كه ازش برمیومد خواست زهر چشم بگیره كاش احمق نبودمو نمیذاشتم آرزو رو ازم بگیره دیگه طاقت ندارم طاقت از دست دادن ندارم نمیخوام تو رو هم ازم بگیرن مهران ناگهان برافروخته شد اخماش درهم گره خوردو سمتم اومد یقمو گرفتو كوبوندم به دیوار یه سیلی محكم به صورتم زدو با فریاد گفت لعنتی میفهمی چی میگی اینقدر ضعیف شدی به همین راحتی میخوای بكشی كنار به همین راحتی از خون آرزو گذشتی تمام عشقت همین بود بفهم لعنتی تو راه برگشت نداری برو بجنگ یا پیروز شو یا كشته شو یقمو ول كردو رفت درو محكم كوبیدو منو با اون حالو فكر و خیال و شوكِ حرفاش تنها گذاشت و رفت اون سیلی و اون حرفاش مثل آب یخی بود كه روی آدم بیهوش بریزن تا خود صبح متر به متر خونه رو قدم زدمو به حرفاش فكر كردم هیچ وقت اینقدر خودمو ذلیل ندیده بودم آره راست میگفت من باید میجنگیدم حتی به قیمت مرگم مرگ با شرافت بهتر از این ذلت ابدی بود اینجوری حداقل بعد مرگم پیش آرزو شرمنده نبودم ٥ روز تا زمان مبارزه وقت داشتم باید خودمو آماده میكردم توو اون حال توو اون شرایط تنها یه چیز میتونست قدرت هامو نیروهامو پس بده و آمادم كنه برای مبارزه مدتها بود با خدای خودم خلوت نكرده بودم سه روز دیگه هم خودمو در خونه حبس كردم من بودمو خدامو حرفایی كه براش میزدم بعد از اون سه روز چنان آرامشی تمام وجودمو فرا گرفته بود كه انگار مدتهاست رنگ غم رو به خودم ندیدم تصمیمو گرفته بودم این دو روزه باقی مونده رو فقط باید خوش میگذروندم تصمیم گرفته بودم برم دنبال مهران و باهاش برم اول سر قبر پدر و مادرم و بعدم در كنار مهران این دور روز رو گردش میكردیم سوار ماشین شدمو به سمت خونه ی مهران حركت كردم تووی راه وقتی داشتم عمیق ترین كام ها رو از سیگارم میگرفتم فكری به ذهنم خطور كرد جلوتر رفتم دم اولین آژانس هواپیمایی نگه داشتم وارد شدم جلو اولین كانتر ایستادمو گفتم سلام خسته نباشید _سلام خیلی خوش آمدید چه كمكی از دستم برمیاد _یه بلیط میخواستم یك روز مونده به زمان مبارزه تو خونه ی خودم كنار مهران نشسته بودم آرامش عجیبی داشتم حس میكردم واقعا آماده ی هر اتفاقی هستم و میتونستم كامل از قدرت هامو ذهنم استفاده كنم سكوت رو شكستمو مهرانو صدا كردم رو كرد سمتمو گفت جانم لبخندی زدمو گفتم ازت ممنونم بابت سیلی و حرفای اون روزت با شرمندگی گفت تیكه ننداز داداش خیلی شرمندتم حرفشو قطع كردمو گفتم نه مهران دارم جدی میگم اون سیلی و اون حرفا یه شوك بود برام یه شوك كه برای اون حال لازم بود اگر اون كارو نمیكردی هنوزم مستو افسرده بودم البته كه اگر این مبارزه در راه نبود شاید ازت شاكی میشدم ولی حالا كه همچین چیزی رو در پیش دارم وقتی فكر میكنم میبینم بهترین كارو كردی مهران لبخندی زد و گفت یادمه وقتی پدربزرگم یعنی پدر مادرم فوت شد مادرم مدتها افسرده بود همیشه یه گوشه كز میكردو گریه میكرد اون موقع ها بدترین روزای زندگیم بود هم پدربزرگی كه عاشقانه دوسش داشتمو از دست داده بودم هم یه نوجوون بودم كه ذره ذره پیر شدن مادرمو میدیدمو هیچ كاری ازم بر نمیومد تا اینكه یه روز گریه های مادرم اونقدر شدت گرفت كه تبدیل به ضجه شده بود هراسون بودمو نمیدونستم باید چیكار كنم بابام رفت سمتشو یه سیلی زد توی گوش مادرم با صدای بلند گفت پدرت رفت دیگه هم بر نمیگرده آره عزیز از دست دادن سخته خیلی هم سخته ولی با این رفتارت با این افسردگیت با كنار كشیدنت مقابل این غم داری عزیزای دیگتو از دست میدی منو از دست میدی بعد با دستش منو نشون دادو گفت تو این مدت شده به صورت مهران نگاه كنی غمِ تو غم مادرش داره دیوونش میكنه به خاطر رفتن یه عزیز باقیه عزیزانت رو نكُش از دستشون نده مادرم چند دقیقه ای بهت زده به پدرم خیره شده بود بعد رفت توی اتاقشو تا بیست و چهار ساعت بیرون نیومد بدون ذره ای گریه كردن نگرانیم چند برابر شده بود تا اینكه فردای اون روز مادرم با لبخند از اتاق بیرون اومدو شده بود همون آدم قبلی و همیشگی وقتی تو رو توی اون حال دیدم نا خودگاه یاد اون اتفاق افتادم و اون كارو كردم خوشحالم كه ریسكم جواب داد سهراب دست رو زانوش گذاشتمو گفتم مهران بهترین رفیقی مرسی بابت همه چی حین ادای آخرین كلمه حس كردم دنیام بازهم در حال چرخشه چشمامو بستم و صدایی به گوشم خورد فردا غروب آفتاب محل اصلی عاج كت علم كوه چشم باز كردم كه دیدم مهران داره با نگرانی نگاهم میكنه بی معطلی پرسید چی شد سهراب فردا قبل از غروب باید علم كوه باشم با تعجب پرسید چرا اونجا عاج كت اونجاست حدود یك ساعت قبل از غروب آفتاب به علم كوه رسیدم عظمت كوه منو مبهوت خودش كرده بود به آسمون نگاه كردم نفس عمیقی كشیدمو از خدای خودم یاری خواستم این شاید آخرین باری بود كه دنیای بیرون رو میدیدم به سمت پای كوه رفتم یه چیزی بد جور ذهنمو درگیر كرده بود من تا اون موقع به علم كوه نرفته بودم ولی اونجا خیلی برم آشنا بود نمیدونستم دقیقا باید كجا برم و فقط حركت میكردمو جلو میرفتم ناگهان چیزی یادم اومد اینجا همون كوهی بود كه من اولین بار رویا دیدمو قدرتهام رو بدست آوردم همون جایی كه مردم اون ده خیال داشتن اژدهای كوه بیدار شده و میخواستن فرار كنند یاد اون سنگِ سفیدِ مات افتادم كه توی رویا نشونه ی مسیرم برای رسیدن به اون غار مخفی بود سعی كردم مسیرو به یاد بیارمو به سمت غار برم وقتی به اون دیوار صخره ای بلند و سخت رسیدم فهمیدم درست حدس زدم اون در مخفی رو دیدمو سمتش رفتم و داخل شدم همون راه تنگِ پر پیچو خمِ خطرناك رو با احتیاط تمام طی كردم منتها وقتی به آخرش رسیدم به جای اون دره ی پر مذاب همون محل اصلی عاج كت رو كه توو رویا میدیدم جلوم بود ولی با یك تفاوت بزرگ همیشه توی رویا فضای عاج كت برام نامعلوم بود انگار نمیتونستم كامل ببینمش وضوح نداشت مثل كسی كه چشمش ضعیف باشه و عینكش رو نزده باشه اما این سری به وضوح میتونستم ببینم و چیزی كه باعث تعجبم شده بود معماری اونجا بود معماری ای كه متعلق به دوره ی هخامنشیان بود انتهای اون راه تنگ با دو مجسمه ی عظیم شیر بالدار در دو طرف مسیر مواجه شدم وقتی اون رو رد كردم سالن بسیار بزرگ با سقف خیلی بلندی رو دیدم كه پر بود از ستون همون ستون های بلند تخت جمشید با سرستون های گاو دو سر این عظمت عجیب باعث حیرتم بودو حسرت این رو میخوردم كه كاش میتونستم تخت جمشیدِ باشكوهِ هخامنشنیان رو قبل از حمله ی اسكندر ببینم بعد از رد كردن سالن پر ستون به فضایی رسیدم كه شبیه سالن مجلس عیان بود یه سالن گرد كه دور تا دورش سكوهای مرمری بود برای نشستن اعضا و در مركز این این سالن پله هایی وجود داشت مثل پله های تخت جمشید همون پله های كم ارتفاعِ پر تعداد كه ختم میشد به یك سنِ دایره ای شكل كه روی اون دو صندلی بزرگِ باشكوه رو به روی هم قرار داشت صدای همهمه ای من رو به خودم آورد كه دیدم اعضای عاج كت دارن وارد سالن میشن و روی سكو های مرمری مینشینند اخرین نفر ساتراپر با همون نقاب طلایی به همراه معاونینش وارد شد با دیدن ساتراپر احساس میكردم قلبم همراه با خون داره نفرت رو به سمت تك تك سلول هام پمپاژ میكنه ساتراپر بروی یكی از همون صندلی های پرشكوه نشستو نگاهی به من انداختو با دست اشاره ای به صندلی رو به روش كرد به سمت پله ها حركت كردمو بعد از طی كردن مسیر به روی صندلی رو به روی ساتراپر نشستم قلبم دیوانه وار خودش رو به زندان قفسه ی سینم میكوبید سعی میكردم آشفتگیم رو به چشمام راه ندمو زل زده بودم به نقاب و چشمهای ساتراپر بعد از گذشت لحظاتی ساتراپر دست راستش رو بالا آوردو اشاره ای به یكی از معاونینش كرد معاونش جلو اومدو شروع كرد به حرف زدن تو سهراب نیكزاد به علت جاه طلبی و قدرت دوستی علیه ساتراپر اعلام مبارزه كردی شیوه ی مبارزه ذهنی و داخل رویاست كه جناب ساتراپر تعیین كننده آن است هر كس در رویا كشته شود ذهن و مغزش كشته میشود و جسمش هم در اینجا خواهد مرد اگر تو پیروز شوی ساتراپر خواهی شد و ساتراپر در مدفن ساتراپرها دفن خواهد شد و اگر كشته شوی جنازه ات سوزانده شده و خاكسترت هم در سپید رود ریخته خواهد شد تا در عذاب ابدی زجر بكشی اما طبق قوانین عاج كت دو مبارز باید مواضع خودشون رو اعلام كرده و اعضای عاج كت بر مبنای حقانیت اعلام كنند كه متحد چه كسی خواهند بود ساتراپر یا سهراب و قدمی به عقب برداشت در جایگاه خودش قرار گرفت سپس رو به من كردو گفت دلیل قیام كردنت رو همه میشنویم نگاهی به اعضا انداختم حیرت و ترس رو میتونستم در صورت تك تكشون ببینم نگاهی به بالا انداختم نفس عمیقی كشیدمو رو كردم به معاون ساتراپر و شروع كردم به صحبت كردن روزی كه وارد جامعه شدم خود تو از اهداف جامعه برام گفتی از اینكه هدف جامعه نجات بشریت از تباهی و نابودیه نجات بشریت از گمراهیه از جنگ قدرته اما هر روز كه گذشت اینو فهمیدم كه فعالیت های این جامعه دقیقا عكس اهدافشه قتل تجاوز غارت بدست آوردن ثروتِ نا حق ایستادمو رو كردم به سمت اعضا و با فریاد گفتم كدوم شما تا بحال مجبور به تحریكِ آدمی به قتل یا تجاوز و غارت نشدید قتل و غارت هم راستای نجات بشریه سكوت كردم دیدم كه همهمه ای بین اعضا افتاده و با هم در حال حرف زدن هستن از تاثیر صحبت هام اعتماد به نفس گرفتم رو كردم سمت ساتراپر و دستمو دراز كردمو انگشت اشارمو سمتش گرفتمو با فریاد گفتم و تنها مقصر این اتفاقات آدم لجنی مثل توعه معاون های ساتراپر قدمی به سمتم برداشتن كه ساتراپر با بلند كردن دستش مانع كارشون شد ادامه دادم این آدمی كه میبینید ده روز پیش یكی از دوستان شما و اعضای جامعه یعنی آرزو رو به فجیع ترین وضع به قتل رسوند تنها به جرم اتحاد با من چه تضمینی وجود داره یه روزی همین بلا رو سر شما نیاره همهمه ی اعضا به اوج خودش رسیده بود كه با فریاد من دوباره توجه ها به سمت من جلب شد این آدم سالها پیش پدر من رو كه یكی از اعضای ارشد جامعه بود به قتل رسوند مادر بی گناه من هم قربانی كینه ی اون شد همدست این جنایتش هم كسی نبود جز پروفسور صداقت تا اون لحظه یاد پروفسور صداقت نبودم رو كردم سمت اعضا تا پیداش كنم هر چی چشم چرخوندم پیداش نكردم كه صدای ساتراپر برای اولین بار بلند شد دنبال من میگردی و دستش رو به سمت نقاب برد و اون رو برداشت باورم نمیشد ساتراپر همون پروفسور صداقت بود زانوهام از شدت خشم میلرزیدن تمام نفرت های عالمو نسبت به این آدم داشتم ذهنم پر از سوال و معما شده بود باید خودمو ازین وضع خلاص میكردم نباید تمركزم بهم میخورد آروم رفتم سمت صندلی و نشستم پروفسور صداقت یا همون ساتراپر با لبخند به من خیره شده بود نباید اجازه میدادم از پریشونی من لذت ببره برای همین با خونسردی تمام بهش گفتم درسته كه تعجب كردم اما كارم راحت شد نیازی به دو انتقام نیست دستم فقط یه بار به خون آلوده میشه جواب منو فقط با یك لبخند كم رنگ داد نگاهی به اعضا انداختم چهره های همگی به شدت متعجب بود و همهمه جاش رو به پچ پچ های پنهانی داده بود پروفسور صداقت با دست اشاره ای به معاونش كرد و او دوباره جلو اومد و گفت قبل از تعیین جبهه ی اتحاد هر كدوم از شما به فرمان ساتراپر نوع و شیوه ی جنگ رو اعلام میكنم جناب ساتراپر ترجیح دادن داخل این جنگ ذهنی یك جنگ واقعی باشه انتخاب ایشون جنگ كارهه است بزرگترین و عظیم ترین جنگ دنیای باستان جنگی كه میان سورنای ایرانی و كراسوس رومی درگرفت سهراب در جایگاه سورنا و جناب ساتراپر در جایگاه كراسوس و هر كس از اعضا كه متحد سهراب و یا ساتراپر بشوند در این جنگ فرمانده ی بخشی از ارتش این دو مبارز خواهند بود و تعداد نفرات ارتش هر یك از دو مبارز مرتبط با تعداد اعضای متحد شده با آنها میباشد بازهم یكه خوردم جنگ كارهه تمام ذهنم درگیر این شد كه چرا ساتراپر این مدل جنگ رو انتخاب كرده و چرا خودش رو جای كراسوس و بازنده ی این جنگ قرار داده شاید دلیلش تعداد لشگریان كراسوس بود لشگر چهل و دو هزار نفری كه بیش از چهار برابر لشگر ده هزار نفری سورنا بود مزیت این انتخاب برای من تسلطم به تاریخ بود كه شاید در طی جنگ كمكم میكرد صدای معاون ساتراپر باز هم رشته ی افكارمو پاره كرد كه میگفت حال نوبت رای گیریست هر كس به سهراب نیكزاد میپیوندد قیام كند و بایستد نفسم در سینه حبس شده بود استرس عجیبی داشتم نگاهم به اعضای جامعه بود چند دقیقه ای گذشت ولی هیچكس بلند نشد صدای قهقه ی پروفسور صداقت بلند شد دیوانه وار قهقه میزد و خونم رو به جوش آورده بود با صدای بلند گفت سخنرانی تاثیر گذاری داشتی ولی همونطور كه میبینی هیچكس برای ادعاهای پوچ تو ارزشی قائل نیست و به قهقه زدنش ادامه داد درست در همین لحظه صدایی بلند شد انتخاب من سهرابه رو كردم سمت اعضا كه دیدم میترا ایستاده و قدمی رو به جلو برداشته صدای قهقه ی پروفسور صداقت قطع شد و به میترا خیره بود لبخندی زدم فهمیدم دلیل انتخاب میترا همون نفوذ ما به ضمیرش و تغییر تصویر ذهنیش نسبت به خودمو ساتراپر بود اتفاقی كه با كمك آرزو انجام شد و اگر نبود امروز من تنها بودم آخ كه چقدر نبودش قلبم رو می آزرد حركت میترا باعث ایجاد موجی بین اعضا شد میترا از تاثیرگذارترین اشخاص جامعه بود و كارش باعث شك بین اونها شده بود لحظه ای بعد دومین نفر هم قیام كرد و در پی اون سومی و چهارمی و پنجمی و در چشم بر هم زدنی تعداد افراد قیام كننده به بیست و پنج تن رسید یعنی درست یك چهارم اعضای صد نفره پروفسور لبخندی زد و رو به میترا گفت از انتخابت پشیمون میشی همه ی اعضا در جایگاه خودشون قرار گرفتنو من هم روی صندلی مقابل پروفسور صداقت نشستم پروفسور عصای سرِ شیرِ طلایی رنگش رو بلند كرد و به روی زمین كوبید و اون چرخش همیشگی همراه با لرزش دیوانه واری رو حس كردم چشم كه باز كردم خودم رو روی اسبی دیدم نوع لباسم توجهمو جلب كرد تن پوشی ابریشميِ چین دار به رنگ آبی آسمانی بر تن داشتم كه با اشكال لوزی شكلی از مروارید تزئین شده بود و زره ای نیم تنه كه به روی آن قرار داشت شلواری تیره رنگ به همرا ران پوشی چرم و ردایی سفید رنگ كه با یك دكمه بر روی شانه ی چپم بسته بود و شمشیری پولادین و حیرت آور صدای حركت اسبی در كنارم توجهمو جلب كرد میترا رو دیدم كه در كنار چند سوار دیگر به من نزدیك میشد سری به تعظیم فرو برد و گفت ارتش ما به زودی به اینجا میرسه احتمالا ارتش رومی ها و پروفسور صداقت هم نزدیك باشن دستور چیه با اندكی تامل پرسیدم یه نفرو میخوام كه اطلاعات تاریخیش خوب باشه و از جنگ های قدیمی و باستانی سر در بیاره میترا اشاره ای به یكی از سوارها كرد و او نزدیك تر اومد میشناختمش اسمش یزدان بودو چند باری خیلی كوتاه در عاج كت همكلام شده بودیم میترا رو به من كردو گفت یزدان بهترینه با اطلاعات و باهوش نگاهی به یزدان انداختم و گفتم یه ماموریت برات دارم یزدان بی درنگ جواب داد در خدمتم قربان _میخوام با افرادت اول خودتونو به ارتش اصلیمون برسونید و تعداد افراد ارتش رو جویا بشید بعد از اون اطلاعات جغرافیایی این منطقه رو میخوام سریع و بدون اتلاف وقت اطراف این دشت رو بررسی كنید و اطلاعات رو برام بیارید _اطاعت قربان و به همراه افرادش چهارنعل تاختن و از ما دور شدند در دل اون دشت وسیع فقط من و میترا بودیم سكوت بینمون حاكم بود و هر كس غرق افكار خودش بود شاید بیش از نیمی از ساعت گذشته بود كه بلاخره میترا سكوت رو شكوند و گفت هر چی فكر میكنم نمیفهمم چرا انتخابت كردم و باهات متحد شدم بیا رو راست باشیم احتمال پیروزیت خیلی كمه تو ساتراپر رو نمیشناسی و من اون موقع هم به همه ی این ها واقف بودم اما باز هم ایمان داشتم كه باید بیام سمت تو بدون اینكه ذره ای به منفعت خودم فكر كنم كمی شك داشتم اما وقتی جریان قتل آرزو رو گفتی دیگه مطمئن شدم دیگه برام مهم نیست كه حتی كشته بشم راه درست اینه شرمندم شرمندم از اینكه سالها به همچین كسی خدمت كردم به آرزو كه فكر میكنم قلبم به درد میاد معصوم ترین آدمی بود كه دیدم آهی كشیدمو گفتم كاش اینجا بود كه اگر بود حتی اگر یك نفر از اعضای عاج كت هم متحدم نمیشدن باز هم الان قوی تر بودم كه اگر بود به آرزوش میرسید و نابودی ساتراپر رو میدید اما حالا من اینجام كه انتقام خونش رو بگیرم حتی به قیمت خون خودم صدای شیهه ی اسبی توجهمون رو جلب كرد یزدان و افرداش به سمت ما اومدن و سری به تعظیم فرود آوردن بی معطلی پرسیدم خب چی شد یزدان گلویی صاف كردو گفت تعداد ارتش ما ده هزار نفره قربان ده هزار پارتی كه به زودی و تا دقایقی دیگه به این دشت میرسند نا خودآگاه لبخندی به روی لبام اومد شاید جنگ آور تر از پارتی ها نژادی روی زمین نیومده پرسیدم خب اطراف رو بررسی كردید بی درنگ جواب داد بله قربان در غرب و شرق این دشت كوه ها قرار دارند در جنوبِ جایی كه ما هستیم یه جنگل وسیع قرار داره و بعد از جنگل یك رود عظیم و پر آب در جریانه تاملی كردمو در حالی كه دست به ریش چانه ام گرفته بودم رو بهش گفتم یزدان حتما میدونی كه سورنا چطور تونست لشگر عظیم كراسوس رو شكست بده _بله قربان سورنا برای اولین بار در تاریخ از استراتژی تعقیب و گریز استفاده كرد اون از لشگر ده هزار نفریش تنها هزار نفر از لشگر خود رو به جنگ مستقیم لشگر چهل هزار نفری كراسوس برد و پس از نبردی كوتاه در حالی كه خودش رو شكست خورده نشون میداد دستور عقب نشینی داد و لشگر رومی ها و كراسوس هم به تعیب لشگر به ظاهر شكست خورده ی سورنا پرداختن غافل از این كه سورنا نُه هزار نفر از لشگر و كمانداران افسانه ای پارتی رو در تپه ها پنهان كرده و با این حربه لشگر عظیم رومی ها در دام تیر اندازان و جنگاوران پارتی قرار گرفتند و هزاران كشته دادند و شكست سخت و تاریخی ای خوردند با لبخند حرفای یزدان رو تایید كردمو گفتم دقیقا و این تاكتیك سورنا هم یكی از استراتژی های بزرگ جنگی تاریخ دنیا به نام پارتیزان نام گرفت حالا قصد منم همینه خودتو بی درنگ به ارتش برسون و ارتش رو به دو بخش پنج هزار نفری تقسیم كن یك بخش به اینجا بیان و بخش دوم در همون جنگل مخفی شن و استتار كنن تاكتیك اصلی ارتش ما همون پارتیزان خواهد بود یزدان با سرعت تاخت تا ماموریتش رو انجام بده رو به سمت میترا كردمو گفتم چیزی از ساتراپر یا همون پروفسور صداقت میدونی كه فكر كنی توی این جنگ كمكم میكنه میترا لبخند كمرنگی زدو گفت فقط یه چیز نذار خشمگینت كنه اون تمام تلاشش رو میكنه تا نتونی از عقل و هوشت استفاده كنی پوزخندی زدمو گفتم میدونم من كنارش بزرگ شدم در همین لحظه احساس كردم زمین زیر پام در حال لرزشه صدای برخورد منظم ضربه های مهلكی به سطح زمین به گوش میرسید و باعث لرزش زمین میشد لشگر رومی ها متشكل از لژیونر های معروف با رژه ای منظم و یك دست در انتهای دشت پدیدار شدند ناخود آگاه از دیدن عظمت اون لشگر كه همچو سِیلی در حال تسخیر جای جايِ دشت بودند ترس در قلبم ریشه دواند لژیونر ها در دسته های منظم كه لژیون نامیده میشد با آرایش مستطیلی شكل با كلاه خودها و سپرهای بلند و معروف رومی ها در حال پیشروی در دشت بودند نگاهی به پیشرو ارتش رومی ها انداختم پروفسور صداقت بروی اسبی سیاه در راس این ارتش در حال حركت بود در فاصله ی چندصد متری ما پروفسور صداقت با بالا بردن دستش فرمان ایست رو به ارتشش صادر كرد و اونها از حركت ایستادن خودم رو روی اسب به بالا كشیدم تا افق دید بیشتری داشته باشم اما هر چه سعی كردم نمیتونستم انتهای ارتش رومی ها رو ببینم در همین لحظه صدایی رعب آور از پشت سرم به گوش رسید صدایی كه حقیقتا وحشنتناك بود صدایی مخلوط از فریاد و جیغ و قهقهه و طبل و زنگ ارتش پارتی ها فرا رسیدند سواركارانی كه به روی اسب هر كاری كه دلشان میخواست انجام میدادند از عوض كردن پی در پی جایشان روی اسب گرفته تا ایستادن روی اسب و چرخش بر زیر شكمش ارتشی كه دقیقا عكس ارتش رومی ها كاملا بی نظم و بی آرایش در حال رسیدن به ما بودند و دقیقا همین بی نظمی باعث رعب و وحشت دشمنانشون بود در ارتش پارتی ها ممكن بود سواری رو بدون شمشیر ببینی ولی بدون كمان هرگز سوارانی رو دیدم كه چیزی شبیه طبل بروی پا داشتند كه به روی سطحش اشیایی مانند زنگوله قرار داشت و مشغول كوبیدن روی آن بودند یكی از دلایل همان صداهای هولناك این طبل های عجیب بود دیدم كه یزدان از همه ی ارتش پیشی گرفت و با حركت دست فرمانی به آنها داد در كسری از ثانیه ارتش پارتی نظم گرفت و به صورت خطی رو به ارتش دشمن ترتیب گرفتند ازین فاصله ی دور هم میشد وحشت و ترس رو در چهره ی لژیونر های رومی دید احساس غرور شدیدی داشتم به ایرانی بودنم میبالیدم و در دلم به انتخاب پروفسور صداقت میخندیدم این ارتشِ پنج هزار نفره هم به راحتی لشگرِ چهل هزار نفره ی روم رو حریف بود پروفسور صداقت به سمت جلو حركت كرد تنها و تا نیمه ی میدان به پیش اومد منظورشو فهمیدم میخواست من هم تنها برم اونجا یزدان رو فرا خوندمو گفتم آماده ی فرمان من باشید هر لحظه فرمان یورش دادم بی درنگ حمله كنید میترا به سمتم اومد و با نگرانی گفت میخوای بری مطمئنی كار درستی میكنی میترسم نقشه ای توی سرش باشه توی چشمهای عسلیش خیره شدمو گفتم نگران نباش حواسم هست اسب سفید و زیبام رو هی كردم و آروم آروم به جلو حركت كردم در فاصله ی چند متری پروفسور صداقت و اسبش افسار رو كشیدمو ایستادم لباسی همچون فرمانده های رومی به تن داشت تن پوش چرمی بی آستین كه با سه بند قلاب دار بهم متصل بود شلواری به رنگ قهوه ای سوخته تا به زانو و صندل هایی كه به پا داشت همراه شنلی به رنگ مورد علاقش یعنی خاكستری با همون لبخند لعنتیش زل زده بود به چشمام با تحكم و پورخند گفتم خب میشنوم حرفتو خنده ای كرد و گفت آره مطمئنم شنوا ترین آدم زمین خواهی بود وقتی این حرفارو بشنوی این حق توعه كه دلیل تمام این اتفاقات رو بدونی با اخم و آهسته گفتم میشنوم لبخندی زدو گفت قضیه بر میگرده به سی سالِ پیش زمانی كه من ساتراپر بودمو پدرِ تو معاون من بود جامعه خیلی فراتر از اون چیزیه كه تو فكر میكنی و من به دنبال رسیدن به راس این جامعه در كل جهان بودم نه فقط ایران برای اینكه در مجمع جامعه در سطح جهان جز ارشد ها بشم باید پیشرفت میكردم اما یه چیزی مانع از رسیدنم به هدف میشد من با اینكه از قدرت و استعداد خوبی برخوردار بودم اما استعدادم اونقدرا هم ناب و ویژه نبود و این مانع از پیشرفت من در جامعه در سطح جهان میشد چون افراد ارشدِ جهانيِ جامعه استعداد های ناب تر و ویژه تری از من داشتن و من هر چقدرم از هوشم استفاده میكردم باز هم نمیتونستم پیشرفت چشمگیری داشته باشم منتظر یه اتفاق بودم كه شرایط تغییر كنه كه این اتفاق با تولد تو افتاد وقتی به دنیا اومدی هم من و هم پدرت كه از این استعدادها و قدرت ها برخوردار بودیم فهمیدیم كه تو یه استعداد به شدت ویژه ای قدرت تو جز ناب ترین ها خواهد بود خب حالا حتما برات این سوال پیش میاد كه قدرت ویژه ی تو چه ربطی به من داره و به چه كارم میاد جواب مشخصه انتقال قدرت قدرت و استعدادِ این چنینيِ یك آدم رو در دو حالت خاص میشه انتقال داد این چیزیه كمتر كسی ازش خبر داره در حالی كه با دستش یال اسبش رو نوازش میكرد ادامه داد حالت اول اینه كه بچه ای كه متولد میشه از لحظه ی تولد تا پنج سالگیش وقت هست برای انتقال قدرت برای این كار هم فقط كافیه انگشت های دست راست بچه رو خراش كوچیكی بدی و بعد دست خونیش رو بر قلبت بذاری درست مثل زمانی كه در جامعه بیعت میكنی اونوقت تمام قدرت و استعداد كودك به تو منتقل میشه در مورد تو هم خواسته ی من همین بود ولی اون پدر لعنتیت با خودخواهیاش نذاشت این اتفاق بیوفته و توی اون ٥ سال اول زندگیت سخت ازت محافظت كردو نذاشت من به هدفم برسم با اینكه سعی داشتم خودمو كنترل كنم و عصبی نشم اما تُنِ صدامو بالا بردمو گفتم آشغال اسم پدر منو به زبون كثیفت نیار تو خودخواه بودی كه برای جاه طلبیت حاضر به هر كاری بودی یا پدر من كه فقط از فرزندش محافظت كرده خنده ای كردو با حالت تمسخر گفت خودخواه بود چون اگر اجازه میداد من همون موقع به هدفم برسم لازم نبود تو در زندگیت این همه سختی بكشی وقتی تعجب و گیجی رو در چهره ی من دید شونه ای بالا انداختو ادامه داد خب وقتی پدرت در راه من سنگ اندازی كرد من چاره ای نداشتم جز صبر و طرح ریزيِ یك نقشه ی دقیق و بلند مدت برای رسیدن به هدفم نقشه ای كه بر مبنای حالتِ دومِ انتقال قدرت طرح ریزی شد قهقه ای زد و گفت حتما میخوای بدونی حالت دوم انتقال قدرت چطوریه ابرویی بالا انداخت و با حالت حرص دراری گفت حالتِ دوم دقیقا جایيِ كه ما ایستادیم جای دومی كه قدرت یك آدم به دیگری منتقل میشه وقتیه كه كسی علیه ساتراپر قیام كنه و پیروز این نبرد وارثِ قدرتِ فردِ كشته شده خواهد بود خنده ی بلندی كردو ادامه داد وقتی پنج سالگيِ تو گذشت وقتش بود پِلٓنِ دومو اجرا كنم تو هیچ وقت ازمن نپرسیدی قدرت و استعداد خود من چیه قدرت من بر عكس تو نفوذ و تاثیر به قلب و دلِ آدمهاست خواستگاهِ قدرت من احساساته بعد از مدتی دیگه حرفی از قدرت و استعداد تو پیش پدرت نزدم تا اعتمادشو جلب كنم دو سه سالی گذشت وقتی پدرت گفت كه قصد داره با خانوادش به اصفهان سفر كنه فهمیدم زمانِ اولین اقدامم رسیده خریدن یه راننده كامیون كار راحتی بود با وعده ی خوشبختيِ خانوادش تهییجِش كردم كه تو جاده كامیون رو اونطور كه من میگم بكوبه به ماشین شما وقتی شما در ماشین در حال حركت بودید با استفاده از قدرتم به قلب مادرت نفوذ كردم تا تو رو از خودش جدا كنه و بذاره صندلی عقب ماشین اگر یادت باشه مادرت به خاطر نگرانی های بیش از حدش تورو از خودش جدا نمیكردو حتی در ماشین تورو روی پای خودش مینشوند اما اون شب داستان فرق میكرد تو باید عقب میبودی تا زنده بمونی اگر جلو پیش مادرت مینشستی حتما تو هم كشته میشدی برای همین وقتی ضربه به ماشین زده شد تو از درِ باز شده ی عقبِ ماشین به بیرون پرت شدی و زنده موندی اولین قدم با موفقیت انجام شده بود پدرت بزرگترین مانعِ دستیابيِ من به اهدافم از سرِ راهم برداشته شده بود مادرت هم صرفا قربانی خودخواهی های پدرت شد ناخودآگاه دست به شمشیر بردمو از غلاف خارج كردم پروفسور صداقت پوزخندی زد و گفت اگر قدمی جلو بیای فرمان حمله رو به ارتشم صادر میكنم اونوقت برای همیشه از شنیدن واقعیت ها محروم میشی با خشونتِ تمام نگاهش میكردم دسته ی شمشیر رو سخت میفشُردمو حرصمو روش خالی میكردم پروفسور صداقت ادامه داد مرحله ی بعدی ورود من به زندگیت و بازی كردن نقش یك پدرِ دلسوز بود توی این مدت هم آموزش هایی كه نیاز بود رو بهت دادم بذر هایی كه نیاز بود رو توو دلت كاشتم كارهایی كه باید رو انجام دادم مثلا در دلت بذر علاقه به روانشناسی رو كاشتم و تحریكت كردم كه این رشته رو بخونی چون بعدا به روانشناس بودنت نیاز داشتم چیزهایی كه نیاز بود ازت بدونم رو فهمیدم مثلا اینكه من هوشِ سرشارِ تورو درك كردم و فهمیدم باید برای ضعیف نگه داشتنت بهت ضربه ی روحی بزنم پس وقتی به خواسته هام رسیدم تركت كردم تا دومین ضربه ی روحی رو از نبود كسی كه جايِ خالی ِ پدرت رو پر كرده بخوری مدتی آمریكا بودم اونم برای جلسات جهانيِ جامعه خیلی زود برگشتم اما نذاشتم تو بفهمی ضربه ی سوم رو وقتی بهت زدم كه توو اوجِ رابطه با عشقت آتوسا بودی به دل و قلبش نفوذ كردمو نسبت به تو شك در دلش انداختم یادمه اولین قدمم این بود كه به دلش انداختم كه اگر تو موهای بور میداشتی جذاب تر میبودی و قدم به قدم این شك رو بزرگ و بزرگ تر كردم تا جایی كه به قطعیت رسید كه باید تو رو رها كنه در حالی دندونامو از خشم بر هم میفشردم با لحن پر نفرتی گفتم منصورِ صداقت لذت ببر از بازیات لذت ببر ولی بدون امروز اخرین روزیه كه لذتی رو درك میكنی صداقت قهقه ای زد و گفت هنوز داستانم تموم نشده آتوسا تو رو ترك كرد و با پسرعموش ازدواج كرد بد نیست اینم بدونی كه الان اصلا خوشبخت نیست و حسرت گذشتش رو میخوره درست توو همون زمان یكی از اعضای جامعه ام به اسم آرشام كه به خاطر استعداد و هوش سرشارش جانشین من هم بود دختری به اسم آرزو رو وارد جامعه كرد و من دقیقا همون موقع فهمیدم تیكه های پازل نقشه ام كامل شده آرزو دخترِ به شدت زیبایی بود فهمیدم بین اون و آرشام هم رابطه ی عاطفی ای شكل گرفته آرزو دومین نفری بود كه آرشام كشف كرده بود و به جامعه اضافه كرده بود پس میتونست جامعه رو ترك كنه توو یكی از جلسات كه من در نقش پروفسور صداقت بودم نه ساتراپر آرشام به آرزو گفت كه به تنها كسی كه میتونه اعتماد كنه منم و این دقیقا چیزی بود كه من منتظرش بودم به قلب آرشام نفوذ كردمو بذر ترك جامعه رو در دلش انداختم اون جامعه رو ترك كرد آرزو ضربه ی روحی شدیدی خورد احساس میكرد بازی خورده از طرفی دیگه هم من در جایگاه ساتراپر از جهات مختلف به آرزو فشار میاوردم تا بِبُره بلاخره طاقت آرزو به آخر رسید اومد پیش من و گفت كه به جز من به كسی اعتماد نداره و ازم كمك خواست منم یه آدرس گذاشتم جلوش و گفتم برو به این آدرس پیشِ دكتر سهرابِ نیكزاد بهش گفتم تنها آدمی كه میتونه هممون رو از ظلم های ساتراپر نجات بده اونه اون استعدادِ ویژست و این طوری اولین قدمو برای تحریك تو به قیام برداشتم آرزو اومد پیشت و خوب تونست كارشو پیش ببره و تو رو قانع كنه در همین حین هم به قلب هر دوتون نفوذ كردم و كاری كردم مهرتون به دل هم بیوفته حتما باید خودت شك كرده باشی كه چقدر زود به آرزو علاقه پیدا كردی وقتی برای اولین بار به عاج كت اومدی اتاقی مرموز رو روی سن اصلی ترسیم كردم اتاقی كه جز تو و آرزو هیچ كس اون رو نمیدید و تو با نفوذ به اون اتاقِ غیرِ واقعی و دیدن عكس پدرت شكت برای قیام به یقین تبدیل شد همه چی طبق نقشه پیش رفت و تو طبق خواسته ی من علیه ساتراپر قیام كردی آرزو هم دیگه برای من فایده ای نداشت و مهره ی سوخته بود با كشته شدنش آخرین و مهلك ترین ضربه رو به تو زدم و تو امروز كاملا مقابل من آماده ی شكستی و بعد از كشته شدنت اون استعدادهای نابت به من میرسه و من میتونم به راس جامعه در دنیا برسم و پروفسور صداقت قهقه ی بلندی سرداد افسار اسب سیاهش رو چرخوند و به سمت ارتش خودش قدمی برداشت كه با خشم تمام فریاد زدم تمام این جنایت ها خون ریختن ها فقط برای اینه كه مقامِ بالاتری داشته باشی چقدر میتونی رذل باشی حیوون پروفسور صداقت افسار اسبش رو كشید و در حالی كه برمیگشت گفت فكر میكنی چرا جنگِ كارهه یا همون حرّان رو برای نبردمون انتخاب كردم تبارِ من برمیگرده به روم باستان من از ایران و ایرانی متنفرم جنگ كارهه یك ننگِ بزرگ برای رومی هاست من میخوام حداقل خاطره ی اون جنگو از ذهن خودم با شكست دادن تو در اینجا پاك كنم شما ایرانی های بی لیاقت سالها با استفاده ازین قدرت بر دنیا حكومت كردید ولی نتونستید ازش محافظت كنید اگر كراسوس این جنگ رو از سورنا برده بود و این قدرت رو بدست میاورد تاریخ دنیا مسیر دیگه ای رو میرفت من میخوام با رسیدن به راس این جامعه هم عظمت و شكوهِ رومِ باستان رو زنده كنم و هم شما ایرانی ها رو نابود كنم با شنیدن این حرفها دیگه به مرز جنون رسیدم هم از رذالتِ بی حد این آدم و هم ازینكه تا این حد ازش بازی خورده بودمو مو به مو به میل اون پیش رفته بودم پروفسور چهار نعل تاخت تا به ارتشش برسه بی درنگ به پشت نگاه كردمو با دست به یزدان اشاره كردمو فرمان یورش دادم یزدان هم فرمان حمله رو صادر كرد سواران طبل كوب شروع به نواختن بر طبل های عجیبشان كردند و لحظاتی بعد ارتش پارتی با سرعتی سرسام آور و وحشت ناك رو به جلو حركت كرد ابتدا پیاده نظام و در پسش سواركاران پروفسور صداقت كه به خط مقدم ارتش رومی ها رسیده بود به سپاهیانش فرمان حمله داد من در میانه ی میدان ایستاده بودم وقتی ارتش پارتی ها به جایگاه من رسیدن اسبم رو هی كردم و دوشادوشِ سواركارانِ سپاه به سمت جلو تاختم برعكس پروفسور صداقت رو میدیدم كه ایستاده و سپاهش رو همراهی نمیكنه در همین حین یزدان خودش رو به من رسوند و با فریاد گفت قربان شما نباید اینجا باشید به عقب برگردید بی درنگ جواب دادم نه یزدان جايِ من همینجاست اگر به عقب برم فرقی با اون آدم پست ندارم و با سرعت به تاختنم ادامه دادم خط اولِ پیاده نظام هر دو ارتش نزدیك هم بودند كه صدای مهیب و مهلكی از برخورد دو ارتش در دشت برخواست صدایی كه بی اغراق همانند منفجر شدنِ بمبی عظیم رعشه بر تنِ آدمی می انداخت لحظاتی دو ارتش در هم قفل شده بودند و بر هم فشار می آوردند صدای شكستن استخوانها در زیر دست و پا به راحتی به گوش میرسید صدای ضجه های از درد و خون هایی كه هر از گاهی فواره وار به بالا پرتاب میشد در همین لحظه سواركاران پارتی به خط اول رسیدند و با پرش از روی نیروهای خودی واردِ میدانِ ارتش رومی ها شدن و خط مقاومت رومی ها شكست ناخودآگاه و بی اراده شروع كردم به شمشیر زدن هر كس از رومی ها كه به اطرافم می آمد بی اراده شمشیر رو بالا می آوردمو لبه های تیزِ دو طرفه ی اونرو بر هر قسمتی از بدنشون میكشیدم چند باری نوك شمشیر رو در بدنشان فرو كردم اما بعد از بیرون كشیدن شمشیر از بدن هایشان و فشاری كه بر بازو هام وارد میشد خیلی زود فهمیدم این روشِ درست نیست چون هم انرژی بیشتری ازم میگیره و هم سرعتم رو پایین میاره بعد از زخمی كردن چند رومی اعتماد به نفسم بالا رفتو ترس از دلم رخت بست از اسب پیاده شدمو شروع به نبرد كردم یكبار سه سرباز رومی دوره ام كردن و در حال جنگ با اونها بودم تا دم مرگ رفتم به سمت هر كدوم از اونها كه میرفتم دیگری از پشت نزدیكم میشد و مانع از ضربه زدنم به هموطنش میشد و اونها هر لحظه دایره ی محاصره شان رو تنگ تر میكردند دیدم كه یكی از سربازان از روی زمین نیزه ای بلند برداشت كارم رو تموم شده میدونستم كه یزدان از راه رسید و درجا كارِ یكیشان رو ساخت بی درنگ به سمت نفر دوم حركت كردمو با لگدی اون رو به زمین پرتاب كردم و در حالی كه نفر سوم نزدیكم میشد چرخیدمو تیزی شمشیر رو بر شاهرگ گلویش نشاندم و كارش رو تموم كردم و با سرعت به سراغ همون نفر دوم رفتم كه در حال برخاستن از زمین بود و با لگد دیگری دوباره نقش زمینش كردم و شمشیر رو در قلبش فرو كردم وقتی بلند شدم با سر از یزدان تشكر كردم تازه به اطرافم نگاه كردم جسد های رومی ها روی زمین بود اما جسد های پارتی ها هم لا به لایشان دیده میشد از دیدن این صحنه ناخودآگاه لرزه به اندامم افتاد حالا كه كمی خشمم فرو كش كرده بود ذهنم باز شد هیچوقت تصورش رو هم نمیكردم جنگ های باستانی تا این حد میتونستن خشونت بار باشند یادِ استراتژی جنگیمان افتادم اسب سپیدم رو یافتمو بی وقفه سوارش شدم و با فریاد فرمان عقب نشینی رو صادر كردم پارتی ها شروع به عقب نشینی كردند و من هم در بین اونها به سمت جنوب راهی بودم رومیان رو میدیدم كه در حال شادمانی اند و فكر میكردند پیروز جنگ اند و در حال آماده شدن برای تعقیب لشگر ما بودند با سرعت به همراه ارتش حركت كردیمو وارد جنگل شدیم نیمه ی دوم ارتش پارتی چنان در جنگل استتار كرده بودند كه مطمئنم اگر سالها هم درون جنگل زندگی میكردم باز هم بعید بود متوجه حضور اونها در لا به لای درختان و جنگل بشم با فرمان من و نظارت یزدان كل ارتش در جنگل پنهان شدند و همگی منتظر ورود لشگریان رومی به جنگل بودیم بیش از ربع ساعت گذشتو خبری از رومی ها نشد نگرانی راه به دلم پیدا كرده بودو ضربان قلبم بالا رفته بود اما چاره ای جز صبر نداشتم حدود نیمی از ساعت گذشته بود كه دیگه طاقتم به آخر رسید یزدان رو صدا كردم تا فرمانی بهش بدم اما درست در همین لحظه چیزی در آسمان توجهمو جلب كرد گویی آتشین در آسمان درخشید به دل جنگ افتاد لحظه ای بعد درختی به آتش كشیده شد و سرباز پارتيِ آتش گرفته ای ضجه زنان شروع به دویدن كرد بلافاصله گوی بعدی در آسمان پدیدار شد در كسری از ثانیه دیدم كه صدها گوی آتشین به دل جنگل انداخته میشوندو درختان و سربازان پارتی در حال سوختن اند تا بحال در طول عمرم اون حد از استرس رو تجربه نكرده بودم كاملا در مانده بودم كه با فریاد به یزدان گفتم برو بیرون از جنگل ببین چه خبره گویی آتشین در نزدیكی محل حضور من در حال فرود آمدن بود كه ناخودآگاه سپری از روی زمین برداشتمو به زیر آن پناه گرفتمو از گزند شعله ی آتیش در امان موندم با فریاد به ارتش پارتی گفتم زیر سپرهاتون پناه بگیرید یزدان رسیدو با ترس تمام و نفس نفس زنان گفت منحنیق دارن با منجنیق آتش به جنگل پرتاب میكنن بیش از صد منجنیق اونجاست ساتراپر دستمونو خونده بود سهراب اینم بگم كه ارتش اصلیشون داره جنگل رو دور میزنه با تمام توانی كه در خودم سراغ داشتم به تارهای هنجره ام فشار آوردمو فریاد كشیدم دنبال من بیاید دنبال من بیاید باید از جنگل بیرون بریم و با سرعت تمام با اسبم تاختم و به سمت جنوب حركت كردم در مسیر از بین درختان و سربازان آتش گرفته میگذشتمو قلبم از دیدن این صحنه ها به درد میومد با ارتش باقیمونده با سختيِ تمام از جنگل گذشتیمو به دشتی دیگه رسیدیم كه به فاصله ی كوتاهی از آن رودی عظیم و به شدت خروشان در جریان بود یزدان و میترا سراسیمه خودشون رو به من رسوندند و یزدان با ترس گفت دستور چیه تورو خدا یه كاری بكنید الان ارتش اصلیشون میرسه از ارتش ما فقط حدود چهار هزار نفر باقی موندن باقی یا كشته شدن یا آتش گرفتن و یا در دل جنگل اسیر شدن نگاهی به پشت سر انداختمو جنگل رو نگاه كردم كه كاملا در حال سوختن بود و بی شك تا ساعاتی دیگر جز خاكستر چیزی ازش باقی نمیموند میترا فریاد زد سهراب یه كاری بكن یه فكری بكن وگرنه هممون میمیریم سعی كردم تمركز كنم اما هیچ راهی به ذهنم نمیرسید زانوهام شل شده بود قلبم تیر میكشید صدای شیپور ارتش اصلی رومی به گوش رسید و فهمیدم كه تا لحظاتی دیگه به اینجا میرسن درست تو همون لحظه صدایی در سرم پیچید صدای آشنایی بود آره خودش بود این صدای آرزو بود نمیفهمیدم چی میگه برای همین چشمهام رو بستمو سعی كردم تمركز كنم صدا واضح و واضح تر شد تا جایی كه فهمیدم چی میگه سهراب قدرت اصلیه تو آبه آب چشم باز كردمو به رود چشم دوختم درست میگفت راهِ من آبه با صدای بلند رو به ارتش گفتم دنبال من بیاید به سمت رودخونه حركت كردم لبِ آب ایستادمو از اسب پایین آمدم یزدان و میترا بازهم خودشون رو به من رسوندنو میترا هراسون گفت نه سهراب این راهش نیست لشگر اگر از این آب بخواد بگذره نابود میشه تو چشماش زل زدمو آروم گفتم بهم اعتماد كن نشستم لب رود و دستم رو بردم داخل آب چشمام رو بستمو روی قدرتم و آب تمركز كردم مولكول های آب رو تصور كردم سعی كردم اونقدر ذهنمو وسیع كنم تا بتونم تمام مولكول های آب این رودخونه رو در ذهنم ببینمو لمسشون كنم به خودم یادآوری كردم كه عنصر آب تحت فرمانه منه سعی كردم تمام مولكول ها رو به سمت هم هدایت كنم و فشرده در كنار هم قرار بگیرن لحظه به لحظه اون فشردگی بیشتر و بیشتر میشد چشم باز كردم بی وقفه بروی اسبم نشستم رو به ارتش كردمو گفتم از آب میگذریم و به دشت اونور آب میریم تردید رو میتونستم در چهره ی تك تكشون بیبنم صدای شیپور رومی ها نزدیك و نزدیك تر میشد اسبم رو هِی كردمو به سمت آب رفتم وقتی اسبم اولین گام رو به روی آب گذاشت ناگهان سطح آب شروع به یخ زدن كرد به روی سطح یخ زده حركت كردم همچنان صدای بسته شدن یخ در فضا پیچیده میشد ابتدا به چهره ی میترا و یزدان و بعد ازون به پارتی ها نگریستم وجد و حیرت از چهرشون میبارید با فریاد گفتم سریع بیایید وقت رو هدر ندید با نهایت سرعت باید ازینجا بگذریم همه ی ارتش در حال عبور از دریاچه ی یخ زده بودیم ارتش رومی ها جنگل رو دور زده و به كنار رود نزدیك میشدند دیدم كه پروفسور صداقت با فریاد بهشون دستور سرعت میده تا به ما برسند بلاخره رود رو رد كردیم و به دشت رسیدیدم با اضطراب فریاد میكشیدم تا تمام ارتش به دشت برسند رومی ها رسیدند و قدم به روی سطح یخ زده گذاشتند و به سمت ما رهسپار شدند بیش از نیمی از ارتش رومی ها وارد رود شده بودند كه ارتش پارتی كامل از رودِ یخ زده گذر كردو وارد دشت شد لحظه به لحظه بر تعداد افراد رومی ای كه به رود می آمدند افزود میشد و اونها به نیمه ی مسیر رسیده بودند دوباره لب آب نشستم چشمامو بستمو تمركز كردم بعد از لحظاتی چشم باز كردمو بی درنگ شمشیرمو از غلاف بیرون كشیدم و با دو دست دسته ی اونرو گرفتم و به صورت عمود اون رو وارد یخ رود كردم لحظه ای بعد صدای تٓرٓك برداشتن یخ آب به گوش رسید ترك ها و شكست ها لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا اینكه خط ترك ها به پروفسور صداقت و اسبش رسید برای اولین بار ترس رو در چشمانش دیدم كه درست در همون لحظه یخ ها شكست و ارتش رومی به آبهای خروشان و وحشيِ اون رود افتادند بی درنگ با فریاد یزدان رو صدا زدمو گفتم یك كه گروه كماندار بهم برسونه به گروه كماندار دستور دادم منتظر فرمان من برای تیر انداختن بمونند نگاهم به سمت رومیان كشیده شد جریان آب ارتششون رو از هم پاشیده بود خیلی ها غرق شدند خیلی ها رو آب برده بود بخشی از ارتششون وقتی شكستِ یخ ها رو دیدن اصلا وارد آب نشدند اما بخش قابل توجهی از افرادشون هم با شنا كردن خودشون رو به ما نزدیك میكردن وقتی به اندازه ی كافی به ما نزدیك شدن با دست به كماندارها فرمان تیر انداختن دادم در كسری از ثانیه در اون ناحیه رنگ آبيِ رود به قرمزِ خون بدل شد پروفسور صداقت كه در میانه ی رود همچنان خودش رو با شنا نگه داشته بود وقتی این صحنه و كشته شدن افرادش رو توسط كمانداران پارتی دید با فریاد به ارتش رومی ها ی بیرون از آب گفت با منجنیق بزنیدشون منجنیق تا زمانی كه منجیق ها به لب آب برسند تا توانستیم تیر انداختیمو نفس رومی ها رو گرفتیم همین كه منجنیق ها رسیدند فرمان عقب نشینی صادر كردم و از رود فاصله گرفتیم و همراه با لشگر به دل دشت رفتیم دقایقی بعد ارتشِ رومی ها از آب گذشتند و وارد دشت شدند ارتشی كه كمتر از پانزده هزار تن بود بخشی از نیروهایشان رو در نبرد رو در رو از دست دادند بخشی دیگر در رود خروشان یا غرق شدند یا توسط تیرِ كمانِ كماندارانِ پارتی كشته شدند و بخشی هم اصلا نتوانست از رود گذر كند و آنسوی رودخانه مانده بودند ارتش رومی ها بدستور پروفسور صداقت نظم گرفتند و رو دروی ارتش ما صف آرایی كردند خلافِ همیشه از چهره اش خشم فوران میكرد دست بر شمشیرش برد و اون رو از غلاف خارج كرد و فریاد كشید حمله و خودش هم دوشا دوش آنها به سمت ما یورش آورد فریاد برآوردم كمانداران آماده لحظه ای بعد بلند تر فریاد زدم بزنید ارتش رومی ها زیر سپرهای بزرگشان پناه میگرفتند ولی چند نفر از آنها زخمی میشدند دو بارِ دیگر این اتفاق تكرار شد وقتی خط مقدم رومی ها رو نزدیك دیدم فرمان حمله دادم و ارتش پارتی به سمت لژیونرها ی رومی دویدند جنگ سختی در گرفت سخت و طولانی و طاقت فرسا هر پارتی به راحتی دو یا سه رومی را حریف بود اما تعداد بسیار بیشتر آنها در جنگ رو در رو به ضرر ما بود و لحظه به لحظه از روحیه ی سربازان پارتی كاسته میشد قلبم به شدت خودش رو به سینه ام میكوبید نمیدونستم باید چه كنم از كشته شدن هموطن های پارتی ام داغ بر دلم مینشست بغض داشتم دیگه به كشتنِ رومی ها فكر نمیكردم فقط میخواستم از كشته شدن پارتی ها جلوگیری كنم هر كدامشان كه روی زمین می افتادند انگار قسمتی از قلبم روی زمین می افتاد یزدان در حالی كه بازو و صورتش خراش برداشته بود خودش رو به من رسوند و هراسون گفت سهراب خیلی از رومی ها كشته شدن ولی ما هم خیلی تلفات دادیم فكر میكنم از ارتش ما كمتر از دو هزار تن مونده باشن و لشگر رومی ها حداقل پنج هزار تنه در حالی كه سعی میكردم بغضم رو قورت بدم گفتم فقط بجنگ یزدان فقط بجنگ و خودم به سمت سرباز رومی ای یورش بردمو با ضربه ای پایش رو خراش دادمو وقتی به روی زمین افتاد كارش رو تموم كردم درست در همین زمان صدای فریادی رو از پشت سرم شنیدم برگشتم كه دیدم پروفسور صداقت با شمشیر به سمتم میدود شمشیرم رو به حالت عمود بر زاویه ی شمشیر اون گرفتم و ضربه اش را دفع كردم سپس ضربه ی دوم رو به سمت پاهایم نشانه رفت كه آنرا هم با كوبیدن تیغه ی شمشیرم بر شمشیرش دفع كردم نوبت حمله ی من بود در حالی كه نشان میدادم قصد دارم با شمشیر گردنش رو نشانه برم ناگهان چرخشی كردمو لگدی محكم به سینه اش كوبیدمو نقش بر زمینش كردم سمتش دویدم كه كار رو تموم كنم اما به ناگاه خنجری كوچك از بندِ تن پوشش خارج كردو به سمتم پرتاب كرد تا جایی كه تونستم خودم رو كنار كشیدم ولی خنجر در ران پایم فرو رفت سوزشِ همراه با درد سختِ عضله ی رانِ پا باعث شد لحظه ای مجبور به صبر شوم خنجر رو از پایم خارج كردم در همین فرصت پروفسور صداقت ایستادو دوباره به من حمله كرد باز هم ضربه ی شمشیرش را دفع كردم در حالی كه در طيِ ضربه ی بعدی شمشیرهایمان در هم قفل شده بود و چشمانمان در هم گره خورده بود پروفسور صداقت با خنده ای موزیانه گفت كارت تمومه سهراب تا ساعتی دیگه لشگری برات باقی نمونده و قول میدم یه مرگ آروم و آهسته رو برات رقم بزنم درحالی كه زور به شمشیرم وارد میكردمو كمی او را عقب روندم لبخندی زدمو گفتم عمر دست تو نیست سعی كرد فشار وارد شده رو جبران كنه و گفت امروز میفهمی كه همه چی دست منه لبخندی زدمو گفتم یادمه وقتی بعد از فوت پدر و مادرم نقش پدر مهربون رو برام بازی میكردی شِلِم بازی مورد علاقت رو بهم یاد میدادی اون موقع ها بهم میگفتی وقتی حاكمی و كارت گیره نباید بزاری بقیه بفهمن چه خالی گیرته تو امروز دستتو برای من رو كردی حالا من میخوام خالِ آخرمو رو كنم و با فشار زیادی كه بهش وارد كردم چند قدم به عقب پرتاب شد و درست در همین لحظه همون صدای هولناك ارتش پارتی به گوش رسید پروفسور صداقت با وحشت به رو به روش چشم دوخته بود یك ارتشِ تازه نفسِ پارتی از راه رسید ارتشی به رهبريِ آرشام دو روز قبل تووی راه وقتی داشتم عمیق ترین كام ها رو از سیگارم میگرفتم فكری به ذهنم خطور كرد جلوتر رفتم دم اولین آژانس هواپیمایی نگه داشتم وارد شدم جلو اولین كانتر ایستادمو گفتم سلام خسته نباشید _سلام خیلی خوش آمدید چه كمكی از دستم برمیاد _یه بلیط میخواستم _برای كجا _كیش وقتی به فرودگاه كیش رسیدم بی معطلی سراغ اولین تاكسی رفتمو گفتم منو به هتل پارمیس ببره میدونستم كه آرشام یكی از سهام داران این هتله وقتی وارد شدم نتونستم پیداش كنم و اونجا نبود با كمی پول تونستم از یكی از كاركنان اونجا اطلاعات بگیرم فهمیدم كه آرشام هنوز تو دوران نقاهتِ اون فراموشيِ حافظش رو بدست آورده ولی هنوز فقط استراحت میكنه همچنین آدرس خونه ی ساحلیش رو گرفتمو بی معطلی خودم رو به اونجا رسوندم زنگ زدم صدایی بم و مردانه گفت بفرمایید سلام من دكتر سهراب نیكزاد هستم با آقای آرشام جدیدی كار داشتم باید ایشون رو ملاقات كنم _امرتون _باید حضورا به خودشون بگم در باز شد و وارد شدم بعد از طی كردن چند پله وارد ساختمون و سالن اصلی شدم مرد جوانِ خوش تیپی رو به رویم ایستاد و گفت سلام من آرشامم در خدمتم لبخندی زدمو گفتم میتونم بشینم با دست اشاره ای به مبلی كرد و خودش هم رو به رویم نشست گلومو صاف كردمو گفتم ببینید آقای جدیدی حرفهایی كه میخوام بزنم شاید خوشایندتون نباشه ازتون عذر میخوام ولی چاره ای ندارم من به كمك شما نیاز دارم نگاهی عمیق كرد و گفت میشنوم دستی در موهام كشیدمو گفتم من مدتیه كه عضو عاج كت شدم درست مدتی بعد از خروج شما از جامعه ناگهان آرشام برافروخته شد با صدای نسبتا بلندی گفت لطفا ازینجا برید من حرفهای شما رو نمیفهمم مزاحمت ایجاد نكنید لبخندی زدمو گفتم لطفا بزارید حرفم تموم شه من میدونم كه تو حتی جانشین ساتراپر هم بودی این دفعه با خشم فریادی برآورد و گفت زبون آدمیزاد حالیت نمیشه میگم من این اراجیفو نمیفهمم با خشم و فریادی جنون آمیز گفتم چرا میفهمی خوبم میفهمی آره اونا میگن بعد از خروج همه چیو فراموش میكنی ولی من باور ندارم باور ندارم اون همه اتفاقات عجیب از ذهن آدمی بره اونم آدمی مثل تو من به كمكت نیاز دارم در حالی كه از خشم دندان هاش رو روی هم میسایید گفت اصلا من برای چی باید كمكت كنم نگاهی غضب آلود بهش كردم دست در جیبِ كُتم كردمو گوشیمو خارج كردم رفتم داخل گالری عكس آرزو رو آوردمو سمتش گرفتم و با فریاد گفتم اینم یادت نمیاد این دختر معصومو كه به دوست داشتنش خیانت كردی یادت نمیاد ببین لعنتی من علیه ساتراپر قیام كردم دو روزه دیگه هم روزه مبارزمه به كمكت نیاز دارم اگر دلیل میخوای برای كمك كردن بهم فقط اینو بدون اون ساتراپر حرومزاده آرزو رو به فجیع ترین وضع به قتل رسوند عكسی از جنازه ی خون آلودِ آرزو نشونش دادم در حالی كه چشماش قرمز شده بود اشك درش جمع شده بود ادامه دادم تو آرزو رو به این راه كشوندی اون دوسِت داشت ولی تو رهاش كردی تو مسئولی من سه ساعت دیگه پرواز دارم تا آخرین لحظه چشم به راهت میمونم امیدوارم با كمكت به من ذره ای از ظلمی كه به آرزو كردی رو جبران كنی و از ساختمون خارج شدم انتظارم خیلی به طول نكشید وقتی توی فرودگاه منتظر نشسته بودم دستی از پشت شانه ام را لمس كرد و گفت هستم خودش بود دستش رو فشردمو گفتم مرسی آرشام وقتی آرشام و ارتش تازه نفس پارتی از راه رسیدند روحیه ی رومی ها در هم شكست و ورق برگشت پروفسور صداقت مثل دیوانه ها بی هدف به هر طرف حمله میكرد گاهی حتی به سمتی فرار میكردو دوباره به میدان برمیگشت طولی نكشید تا ارتشِ رومی درهم بشكنه و افراد باقیمونده نیز از ترسشان فرار كنند و اینگونه باز هم پارتی ها در جنگ كارهه رومیانِ مغرور رو شكست دادند و تاریخ برایم تكرار شد پروفسور صداقت زانو زده و بر شمشیرش كه بر زمین فرو رفته بود تكیه داده بود و سرش پایین بود آرشام نزدیكم اومدو گفت بذار من كارشو بسازم مچ دستش رو گرفتم و گفتم نه آرشام اون سهمِ منه دستور دادم به لب رود خانه ببرنِش و دست و پاهاش رو ببندند و درازش كنند نیزه ای برداشتمو به بالای سرش رفتم در حالی كه چشمهاش از ترس سرخ بود گفتم نمیخوام با حرف زدن با تو وقتمو هدر كنم میدونم كه دردهایی كه خواهی كشید هیچ وقت تاوان ظلم های تو نخواهد بود اما عذاب تو بعد از مرگت خواهد بود نیزه رو بلند كردمو فریاد كشیدم این برای پدرم و اون رو در شكمش وارد كردم ضربه ی دوم برای مادرم صربه ی سوم برای آتوسا ضربه ی چهارم برای كسانی كه باعث مرگشون شدی در حالی كه تمام بدنش پر از خون بود و از دهنش هم خون خارج میشد سرمو بردم كنار گوشش و گفتم میدونی دردناك ترین نوع مرگ چیه مرگِ در آب درسته كه تا لحظاتی دیگه جون میدی و كارت تمومه ولی میخوام خفگی در آب رو تجربه كنی رو كردم به سربازان و گفتم ببریدش و داخل رود بندازیدش و با فریاد بلندی گفتم این برای آرزووو ساعتی بعد از عاج كت و غار بیرون اومده بودمو در حالی كه عصای سرِ شیرِ ساتراپر رو بدست داشتم روی صخره های علم كوه نشسته بودمو خیره شده بودم به منظره و دره ی رو به روم صدایی خلوتمو برهم زد و گفت حالا میخوای با قدرت و مقام جدیدت چیكار كنی نگاهی انداختم آرشام رو دیدم كه كنارم ایستاده نفس عمیقی كشیدمو گفتم مطمئن باش همه ی هدفم استفاده ازین قدرت برای جبهه ی خیره نه شر و باید خیلی چیزها رو اصلاح كنمو براش بجنگم اما قبلش یه كار دیگه دارم با تعجب پرسید چه كاری سنگی رو با خشم به دره پرتاب كردمو گفتم قاتل آرزو باید بفهمم كه آرزو رو فقط به تحریك و نفوذ پروفسور صداقت كشته یا انگیزه ی شخصی هم پشتش بوده آرشام با حیرت پرسید مگه میدونی قاتلش كیه عكسی از جیبم دراوردمو گفتم نمیشناسمش اما اینه آرشام عكس رو گرفت و نگاه كرد با شك و بریده بریده گفت من من اینو میشناسم این این یكی از دانشجوهای یكی از دانشجوهای سابق منه یكی از همكلاسی ها یكی از همكلاسی های آرزو به اسمِ به اسمِ سحر پایانِ حركتِ اول به روی سرزمین بی انتهای خیال روانشناس دیوانه ممنونم از تمام عزیزانی كه در این مدت خط خطی های منو تحمل كردن ضعف های زیاد این داستان رو به بزرگی خودتون ببخشید و به حساب بی تجربگی من بذارید در آخر هم لطف كنید و این رو بگید كه به نظرتون این داستان میتونه فصل دوم داشته باشه نوشته
0 views
Date: March 31, 2019
چرا قسمت 4 روانشناس دیونه نيست