روزهای تاریک شبهای روشن 1

0 views
0%

نورِ ماه روی دریاچه افتاده بود وبا سکوت مطلقِ توی جنگل یه حالت خوفناک و در عین حال جادویی به محیط میداد کیان همونطور که حواسش به رانندگیش بود سعی میکرد از این منظرهٔ زیبا بی بهره نَمونه وگاه گداری یه نگاه زیر چشمی به دریاچه مینداخت نمی دونست چرا امّا دلش خواست که برای چند لحظه ای توقف کُنه و یه استراحت کوتاه ساعتها بود که یک بند رونده بود و به یه استراحت نیاز داشت آروم کنار جاده نگه داشت و پیاده شد تازه متوجه شد که چقدر کمرش خسته بوده و به یه کش و قوس اساسی نیاز داشته بدون اینکه از خودش اختیاری داشته باشه راه افتاد به سمت دریاچه که پایین تر از سطحِ راه و پشت یه ردیف درخت و بوته قرار گرفته بود راه کمی گلی و خیس بود و کفشهاشو کثیف میکرد اما واسه اش مهم نبود نمی تونست از کنار اینهمه زیبایی به راحتی بگذره بار اول بود که برای سوید بار زده بود و تصمیم داشت تا میتونه از این مناظر عکس بگیره و بعداً تابلوشون کنه بر عکس ایران که درختها تمام برگهاشون تیره رنگ و بی روح بودن اینجا درختها برگهای خیلی خوشرنگی داشتن یه سبز خوشرنگ مایل به زرد الان که مثلاً شب بود و ساعت ۱۱ هوا تازه تاریک شده بود و با اینکه ماه تو آسمون بود تو افق نور خورشید هنوز هم دست از سر آسمون شب بر نداشته بود و اینها همه چیزایی بود که کیان سعی داشت تو مغزش حک کنه دوربین عکاسیش که این اواخر تمام مدت گردنش بود رو بلند کرد و یه عالمه عکس انداخت از جاهای مختلف و زوایای مختلف تو ایران تو رشته هنردانشگاه رفته بود و بعدش هم به عکاسی علاقه داشت چیزایی که تو ایران متاسفانه طالب نداشت مخصوصا پدر مهتاب دوست دخترش که یه حاجی بازاریِ موفق بود و اصلا و عبدا به این جور سوسول بازیها اعتقادی نداشت مرد باید مرد باشه میگفت نه مثل این زنها دنبال رنگ و روغن و قرطی بازی حاج آقا رحمانِ منیری مرد محترمی بود ولی خوب عقاید خودش رو داشت کیان مهتابو خیلی دوست داشت برای همین هم این طرز فکرهای حاج آقا روسعی میکرد زیاد شخصی تلقی نکنه و به دل نگیره مخصوصاً وقتی یه بار آقا رحمان کشیده بودش یه کناری و رک و پوست کنده سنگاشو با کیان وا کنده بود ببین پسر جون من به شخصه با تو مشکلی ندارم الالخصوص که مهتاب هم دوستت داره پسر معقولی هستی و خوانواده ات هم آدمای خوب و خوش نامی هستن ولی باور کن نمی تونم دخترمو بدم دست یه نقاش یا چه میدونم هنرمند فردای روز که نون نداشتی بیاری تو خونه بدی دست زن و بچه ات میخوای تابلوهاتو بدی بخورن امروزه روزبا این هنرمند بازیا و سوسول بازیا یه تف تو صورتت نمیندازن چه برسه پاش پول بدن اگه مهتاب رو میخوای من حرفی ندارم ولی باید خیالمو از لحاظ وضعِ کارِت راحت کنی وگرنه پشت گوشتو دیدی مهتابم می بینی فکر هم نکن که بعد ازدواج که خرت از پل گذشت هر غلطی خواستی میکنی طلاقشو سه سوت میگیرم و اگرم نخوای طلاقش بدی خودم سرتو میذارم رو سینه ات اونروز کیان حاجی رو متقاعد کرده بود و فعلا هم توی تست بود حاجی تو شرکت باربری یکی از آشناهاش برای کیان کار پیدا کرد و میخواست ببینه که کیان عرضه داره یه عروسی معقول خودش واسه مهتاب بگیره یا نه اما مهتاب ارزششو داشت کیان حاضر بود حتی جونشو بده واسه این دختر چه برسه به اینکه بخواد از علایقش دست برداره اما حالا که موقعیتش فراهم شده بود چرا از اینهمه زیبایی حد اقل یه عکس نگیره کارش که تموم شد دونه دونه عکسها رو چک کرد و وقتی از کیفیتشون مطمیٔن شد دوباره سوار ماشینش شد و راه افتاد همه جا دار و درخت بود و سرسبز بارونی که از صبح یک بند میبارید بالاخره قطع شده بود ولی آسمون نیمه ابری که گاهی ماهِ توی دلشو نشون میداد انگار بازم خیال باریدن داشت با اینحال حس رخوتبار خوشایندی تمام وجود کیان رو در بر گرفه بود یه دفعه گشت پلیس راه رو از آینه بغل دید که داره از پشت بهش چراغ میده خیلی با دقت کنار زد و منتظر موند تا بالاخره یکی از مأمورها از ماشین پلیس پیاده شد و اومد سمتش یه زن بود با موهای طلایی رنگ که پشت سرش دم اسبیشون کرده بود چشماش آبی و پوستش صاف و یه دست سفید و تو یونیفورم پلیس جذبه اش کیان رو میگرفت یه چیزی به زبون خودشون گفت و وقتی کیان هاج و واج نگاش کرد شروع به انگلیسی حرف زدن کرد از کجا میای ترکیه یعنی اول از ایران میام مقصد گوتنبرک اوه مقصدت هستش قبلش هم توقفی داشتی بله تو استکهلم یه شب خوابیدم برای چی تو اون محوطهٔ جنگلی نگه داشته بودی برای اینکه اونجا خیلی قشنگ بود میخواستم چند تا عکس بگیرم کارت ماشین و گواهینامه ات کیان دستی به موهای سیاهش کشید و رفت بالا و مدارکو با خودش آورد پایین زن مشغول بررسی مدارک به سمت ماشین پلیس رفت و نشست پیش همکارش کیان بدون اینکه بدونه چیکار باید بکنه منتظر موند زیاد طول نکشید که زن برگشت و مدارک رو گرفت سمت کیان همه چیز مرتبه فقط تو راه کسی رو دیدی که سواری لازم داشته باشه یه دختر حدوداً ۱۵ ساله احیاناً با یه پسر بچهٔ دوساله نه اگه دیدی اولین کار باید گزارش کنی به مرکز بقیه اشو اونا خودشون میدونن اگه دیدمش چیکار کنم این دختر خطرناکه نه نگه دار نه کاری کن اسلحه همراهشه از یک تیمارستان روانی فرار کرده فقط گزارش کن اوکی اوکی کیان با حس بدی که این خبر ته دلش ایجاد کرده بود نشست پشت فرمون و دوباره شروع به روندن کرد ماشین پلیس خیلی سریع ازش رد شد و بعد از چند لحظه به کل ناپدید شد کیان که بدجوری گرسنه اش بود قصد داشت جلوی یه پمپ بنزین نگه داره که تابلوش رو یک کم جلوتر دیده بود عجیب عاشقِ هات داگهای این پمپ بنزینی ها شده بود و مثل زنهای حامله حس میکرد ویار هات داگ داره تو دلش جای مهتابو خالی کرد اگه اینجا بود حتماً اونم خوشش می اومد جلوی پمپ بنزینی که روش نوشته بود نگه داشت و بعد از اینکه خیالش از بابت فقل و بست ماشین راحت شد رفت تا یه دلی از عزا در بیاره ۶ تا هات داگ خرید و یه مقداری هم چیپس و مجله و خرت و پرت دختری که اونجا کار میکرد همه چیز رو تو یه کیسه براش گذاشت و کیان با لذت مشغول عشق بازی با اولین هات داگ رفت سمت ماشین یه دفعه حس کرد که یه شبح کوتاه قد دیده که از اون نزدیکیها رد شد و سریع خودشو قایم کرد اما فکر کرد حتما خیالاتی شده داشت در ماشین رو باز میکرد که صدای گریه یه بچه کوچک نظرشو جلب کرد یه لحظه یاد چیزایی که اون پلیسه بهش گفته بود افتاد و ترس سرتاپاشو فرا گرفت به نظرمیرسید سایه ای که دیده بود خودشو پشت محوطهٔ ساختمون پمپ بنزینی قایم کرده چون صدای گریه هم گرچه یکی سعی داشت با دست جلوشو بگیره داشت از همون پشت مُشتها می اومد یا خدا نکنه همون دختر روانیه باشه محوطه خیلی خلوت بود و کیان تصمیم گرفت بدون معطلی اونجا رو ترک کنه با عجله خودشو بالا کشید ولی با کمال ترس متوجه شد که منبع صدا داره بهش نزدیک و نزدیکتر میشه و همینکه برگشت با وحشت دختری دید حدوداً ۱۵ ساله که یک پسربچه دوساله بغلشه ویک هفت تیر رو به وسط پیشونی کیان نشونه گرفته از شدت ترس جریان آدرنالین رو تو خونش حس میکرد نمیتونست درست فکر کنه و عرق از همه جای بدنش راه افتاده بود مخصوصا وقتی لباس دخترک که یه لباس خواب بلند و سفید بود رو دید که جلوش غرق در خون بود نزدیک بود از ترس سکته کنه یعنی این خونِ کی بود نکنه کسی رو کشته این همه خون با صدای دخترک به خودش اومد یه چیزایی داشت به زبون خودش میگفت کیان وحشتزده و بهت زده با حرکت سر فهموند که چیزی نمیفهمه دختر مستاصل بود وانگار داشت سعی میکرد فکر کنه کیان سعی داشت خونسردیشو حفظ کنه اما نمیتونست قلبش داشت کنده میشد از جاش دختر ایندفعه با سر تفنگ به در اشاره کرد حتماً میخواست کیان درو بازکنه کیان کیسه رو انداخت رو زمین و و پرید بالا و در رو باز کردو متوجه شد که دختر میخواد سوار شه اونهم در حالیکه هفت تیر رو به سمت کیان گرفته همه این اتفاقات در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد و وقتی کیان به خودش اومد دختر بچه به بغل رو صندلی کنارراننده نشسته بود و هفت تیر رو نشونه گرفته بود به سمت کیان و کیان ناباورانه داشت رانندگی میکرد 8 1 9 88 8 2 9 87 8 7 8 8 8 7 8 1 8 9 8 4 8 8 9 87 8 7 8 8 1 9 88 8 4 9 86 2 ادامه ایول

Date: July 8, 2023

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *