قسمت قبل ماگنوس با نگاهی تیره و پر از حسادت قصد داشت تیلی رو خفه کنه اما با ورود ناگهانی یه پرستار مجبور شد سریع دستشو از رو گلوی تیلی بر داره یقهٔ لباس تا حدودی بلند بود و قرمزی رد دستهای ماگنوس رو تا حدودی پوشونده بود وقت داروته ماگنوس از لبهٔ تخت بلند شد دست به سینه یه گوشه ایستاد و خیره شد به پسرک پرستار که داشت قرصو میذاشت تو دهن تیلی ماگنوس خیلی سریع متوجه شد که تیلی قرص رو قورت نداد اینو از فشار کوچیکی که زبون تیلی با لپش ایجاد کرد فهمید اما پرستار که طرف مخالف نشسته بود متوجه حرکت تیلی نشد ماگنوس خیلی خودشو کنترل کرد که نخنده نه این دختر انگار خیلی زرنگتر از این حرفها بود اما ماگنوس هم اصولاً آدم آماده ای بود و خیلی کم از چیزی متعجب میشد به جرات میتونست بگه که تو تمام عمرش فقط از حاملگی تینا و عاشق شدن تیلی شوکه شده بود به نظر میرسید باید بیشتر روی کنترل حرکاتش کار بکنه پرستار یه لیوان آب به سمت دهن تیلی گرفت و تیلی هم مثل دختر بچه های خوب آبو خورد بخواب تیلی نگاهی گذرا به ماگنوس کرد و به خیال بچه گونهٔ خودش هردو مرد رو گول زد اگه تو این چند سال یه چیز رو خوب یاد گرفته باشه اونهم این بود کسی حرفشو باور نمیکرد میتونست به این پرستار بگه که ماگنوس میخواست خفه اش کنه اما کی بود که بخواد حرفشو باور کنه دیگه یاد گرفته بود که کسی نه می بینتش نه به حرفش گوش میکنه پرستار بلند شد و با گفتن بیمار به استراحت نیاز داره ماگنوس رو به سمت در هدایت کرد ماگنوس با لحن خاصی زمزمه کرد بله این بیمار واقعاً به یه خواب درست و حسابی احتیاج داره چرا که نه تیلی با شنیدن صدای بسته شدن در سریع چشماشو باز کرد تو جاش نشست و قرصو تا جایی که میتونست دور از تختش تف کرد دیگه نمیخواست تحت تاثیر دارو باشه از اینکه همه بهش کاراشو دیکته میکردن دیگه خسته شده بود مخصوصاً حالا که حتی اسم پسره رو هم نمیدونست اما صورت سبزه و چشم و ابروی مشکیش تو قلب تیلی حک شده بود چشمای خمار و جذاب پسره وقتی تبدار و مریض افتاده بود و داشت به یه زبون دیگه حرف میزد تیلی رو هیپنوتیزم کرده بودن پسره حتماً دوستش داشت امکان نداره جونتو برای یکی که برات اهمیتی نداره به خطر بندازی یا میندازی مغز جوون و نارسش جوابی برای این سؤال نداشت برای همین هم سریع گریزی زد به راز دخترونه ای که پیش خودش داشت اونهم بوسه ای کوتاه و پر از عشق رو لبای نازک و تبدار پسر بود که موقع بیهوشی سریع ازش دزدیده بود با به یاد آوردن اون لحظه خوشی سراتاپای وجود دخترونه اش رو گرفت و سرخ شد یعنی عشق اینه تا حالا عشق رو تجربه نکرده بود اما از این نیروی جدیدی که تو بدن جوونش جریان پیدا کرده بود خیلی رضایت داشت نیرویی که باعث شده بود بتونه خطر کنه که خودش رو تحویل پلیس بده نه به خاطر خودش نه به خاطر بچه هه فقط به خاطر اون پسر غریبه حتی جای سیلی محکمی که از مادر پسر کوچولو خورده بود هم اونقدر درد نگرفته بود هیچوقت نفهمید اون پسر بچه از کجا پیداش شد فقط چشمشو که باز کرده بود دیده بود که تو یه کامیونه یه مرد جوون که سرش رو فرمون خوابش برده بود و این پسر بچه که تو بغلش بود اون لحظه خیلی ترسیده بود و فرار کرده بود اما پسره دنبالش اومده بود و نجاتش داده بود درست مثل سیندرلا پرنسِ رویاهای تیلی اومده بود تا از این زندگی سخت نجاتش بده تیلی داشت خودشو تو لباس پرنسس ها مجسم میکرد وقتی ناپدری خبیثِ داستانش اومد تو اتاق ماگنوس در اتاق رو پشت سرش چفت کرد خیلی سریعتر از اونکه تیلی وقت کنه و جیغ بکشه دست چپ مرد جلوی دهنشو گرفت و صدای نجواگونهٔ ماگنوس که بیشتر مثل نجوای عاشق با معشوقش بود تو گوش دخترک طنین انداخت تیلی تیلی تیلی خیلی خیلی داری اذییتم میکنی بخواب وقتی بیدار شدی حسابی تنبیهت میکنم خیالت راحت ماگنوس آمپول آرامبخشی رو که از همین بیمارستان کش رفته بود از جیبش در آورد در سرنگ رو با دندوناش کشید و تف کرد رو تخت هوای سرنگ رو گرفت و با حرص فرو کرد تو گردن تیلی چشمای تیلی از شدت درد به سمت بالا رفته بودن و دندوناش به هم کلید شده بود دخترک گیج بود و ماگنوس تونست دستشو از جلوی دهن تیلی برداره و باهاش سر تیلی رو محکم به بالش فشار بده همونطور که محتویات سرنگ رو خیلی آروم تزریق میکرد تا درد بیشتری رو ایجاد کنه گفت این پرستارا رو شاید بتونی گول بزنی اما منو نه حالا دیگه بخواب وقتی تیلی بیهوش شد ماگنوس خیلی سریع از جیبش یه قوطی رنگ که مخصوص نقاشی رو صورت بچه ها بود بیرون آورد رفت دستشویی و جلوی آینه رنگ رو به صورتش مالید وقتی تو آینه به خودش نگاه کرد از دیدن رنگ قهوه ای پوست صورتش زیاد راضی نبود احساس میکرد پوست سومالیای ها یک کم تیره تره اما خوب از هیچ چی بهتر بود رنگها رو روی دستاش هم مالید و وقتی از یک رنگ بودن پوستش مطمین شد رفت سراغ تیلی وقتی برگشت تیلی رو از روی تخت بلند کرد و توی بغلش گرفت با ملافهٔ تخت تیلی رو محکم به خودش بست بعد هم لباس بخصوصی رو که مخصوص زنان سومالیایی بود و شامل یک ردا و مقنعه ای بلند بود رو روی خودش و دخترک کشید حالا دیگه ماگنوس و تیلی رفته بودن و به جاشون یه زن سومالی چاق تو اتاق بود پرستاری که تازه از دستشویی برگشته بود یه زن سومالیایی قد بلند رو دید که داشت از اتاق تیلی بیرون می اومد شما حق نداری اینجا باشی اینجا چیکار میکنی پرستار زن که تا حدودی هم راسیست بود با نفرت تو چشمای زن سومالیایی خیره شد و با تعجب متوجه چیز عجیبی تو صورت زن شد اما هر چی فکر کرد نفهمید چی مخصوصاً چون از زنهای سومالیایی اصلا خوشش نمی اومد سریعتر زن رو از محوطهٔ بیمارستان فرستاد بیرون چیزی که در رابطه با زنهای سومالیایی لجش رو در می آورد این بود که مثل ماشین جوجه کشی فقط توله پس می انداختن بدون اینکه حتی یک کلمه سویدی یاد بگیرند مثل انگل از اجتماع آویزون بودن پرستار با خودش فکر کرد اینقدر زنیکه گاوه که حتی نمیفهمه الان وقت ملاقات با بیمار نیست و در حالیکه سعی میکرد بفهمه چه چیز عجیبی دیده مشغول نوشیدن قهوه اش شد و ناگهان متوجه شد زن چشمای آبی رنگ داشت با عجله بلند شد و به سمت اتاق تیلی رفت به نظر میرسید دخترک خوابه و رشته موهای طلاییش از دور مشخص بود که روی بالش برق میزد اما وقتی پرستار یک کم جلوتر رفت تا مطمین بشه فهمید که تیلی فرار کرده و احتمالا با کمک اون زن به سرعت به سمت ورودی بیمارستان دویو اما اثری از اون زن ندید بنابراین با سرعت به سمت پلیسی که مراقب اتاق کیان بود دوید شبِ روشن و پر نور سوید تازه داشت میرفت که روشنتر بشه ساعت ۵ صبح بود کیان تمام شب رو از شدت هیجان و نگرانی نخوابیده بود چند ساعت دیگه قرار بود برگرده ایران و تیلی دوباره فرار کرده بود اگه فرار کردن جایزهٔ نوبل داشت احتمالاً تیلی یه هفت هشت ده تایی میگرفت بخش بالاخره تو آرامش فرو رفته بود کیان حالا دیگه بدون دستبند رو تختش دراز کشیده بود و داشت به تمام چیزایی که تو این چند ساعت براش اتفاق افتاده بود فکر میکرد ضرب العجلی کار کردن این پلیسِ سوید واقعاً متعجبش کرده بود درسته که چند ساعت یه بند رفته بودن رو اعصابش و از چپ و راست سوال پیچش کرده بودن اما با بودن مترجم و چند تا تلفن خیلی طول نکشیده بود که تا رنگ شرت کیان رو هم فهمیده بودن حتی اون افسر زن که چند روز پیش جلوی کیان رو گرفته بود هم اومده بود و اون دختری که اونشب کیان ازش هات داگ خریده بود آورده بودن که کیان رو شناسایی کنه بابا اینا دمشون خیلی گرم بود راستی چرا تیلی گفته بود که با کیان دوسته کیان فکر کرد شاید چون تیلی میخواسته فرار بکنه سعی کرده نظرپلیسها رو به سمت کیان منحرف کنه و به نظر میرسید موفق هم شده اما از طرفی هم نمیتونست بفهمه چرا تیلی خودش رو تسلیم کرده اگه میخواست فرار کنه همون کیان رو تو دردسر انداخته بود میخواست عصبانی باشه اما یاد خوابی که دیده بود افتاد یاد اینکه با گرمای تن تیلی گرم شده بود یادِ خیلی دلش هوای خواهرشو کرده بود به اندازهٔ صدسال حرف برای گفتن داشت هر چند تو مرامش نبود که به کسی رو بندازه اما تصمیم گرفته بود که از شوهر خواهرش یه مقدار پول قرض بکنه و رشتهٔ روانشناسی بخونه هر چی بیشتر میگذشت همونقدر بیشتر راغب میشد تا راه جدیدی رو که در نظر گرفته شروع کنه یه زنگ هم باید به آقا رحمان میزد بازم مرام این دختر بچهٔ صد پشت غریبهٔ سویدی شرف داشت به مرام آقا رحمان مرتیکهٔ پوفیوز مثل دختر چهارده ساله باهام قهر کرده نزدیک بود جونمو بذارم تو این سفر حالا تو بچسب به آبروت اصلاً من کی اون کی مگه گوشیشو خاموش نکرد مگه منو حوالهٔ تخم چپش نکرد دیگه چه کاریه بهش زنگ بزنم پلیس هم که کامیونو پیدا کرده و تحویل صاحبش داده پس من کلاً با آقا رحمان تموم شدم فقط این وسط می موند مهتاب کیان میدونست که نمیتونه مهتابو به خاطر خریت پدرش مجازات کنه مهتاب گناهی نداشت کیان خیلی خوب میدونست که نمیخواد به هیچ وجهی فامیل آقا رحمان باشه میدونست که وقتی برگرده مهتاب مجبوره بین کیان و پدرش یکی رو انتخاب کنه حق انتخاب با مهتاب بود از طرفی هم نگران تیلی بود پلیس از کیان پرسیده بود که آیا میتونه جای احتمالی تیلی رو حدس بزنه یا نه تیلی باز هم فرار کرده بود اما کیان واقعاً نمیدونست اینبار دیگه چرا کیان هر جای قلبش رو میگشت نمیتونست کوچکترین شکی پیدا کنه تیلی قاتل نبود دختری مثل تیلی نمیتونست دست به قتل خوانواده اش بزنه در هر صورت انگار قسمت نبود که بخواد تیلی رو یک بار دیگه ببینه دو ساعت دیگه ترخیص میشد و قرار بود با تاکسی یه سره تا فرودگاه بره به مهتاب هم یواشکی خبر داده بود و قضیه رو تعریف کرده بود حالا امروز مهتاب قرار بود بیاد و از فرودگاه برش داره و با هم حرف بزنن ساعت ۵ صبح بود کیان هنوزم با گذشتن چند روز ضعف داشت خیلی دلش میخواست که از تیلی برای نجات جونش تشکر کنه ای کاش میتونست برای یک بار هم که شده تیلی رو ببینه مخصوصاً که با اومدن اسم تیلی حس خاص و تازه ای ته دلش رو میلرزوند بدنش خیلی سنگین بود و سرد به سختی بلند شد دلش میخواست که تو حیاط بیمارستان کمی قدم بزنه و برای آخرین بار ریه هاش رو باهوای پاک و تمیز سوید پر بکنه آروم و با تکیه به دیوار از اتاقش بیرون اومد از کوریدور ساکت و خلوت گذشت یه پرستار زن که تو باجهٔ اطلاعات نشسته بود و داشت یه مجلهٔ پزشکی رو ورق میزد به کیان لبخند زد کیان با لبخند ملایمی سر تکون داد و به راهش ادامه داد هوا ابری بود انگار اینجا هوا هیچوقت آفتابی نمیشد اما کیان نمیدونست چرا اذیت نمیشه همیشه از ایرانیهای مقیم انگلیس که می اومدن ایران میشنید که از هوای همیشه ابری می نالیدن اما خودش انگار این حس و حال رو دوست داشت نفس عمیقی کشید همه جا سبز بود مثل چشمای تیلی آه سرد و خسته ای کشید و به اطرافش نگاهی کرد احساس میکرد یه فرصت دوباره برای زندگی بهش داده شده از طرف کی یا چراش فرقی نمیکرد برای اولین بار از اینکه زنده اس و شانس نفس کشیدن رو داره احساس سرزندگی و ممنونیت سرتا پاش رو فرا گرفته بود یه تاکسی کمی اونطرفتر پارک شده بود و یه مرد که انگار راننده اش بود داشت کنار ماشین سیگار میکشید نمیدونست چرا اما دلش میخواست با یکی حرف بزنه آروم راه افتاد به سمت تاکسی مرد معلوم بود سویٔدیه قد بلند و به طرز عجیبی خوش قیافه چون به نظر کیان عجیب بود که این مرد با این تیپ و قیافه چرا مدل نیست موهای بهم ریختهٔ طلایی که انگار جذابیتش رو بیشتر میکرد چشمای آبی این مرده اگه تو ایران بود حتما بازیگر میشد محوطه خیلی خلوت بود و صدای مرغهای دریایی که سر و صدای زیادی راه انداخته بودن با صدای گاه و بیگاه یک کشتی مسافربری در دوردست موسیقی تازه و خوشایندی بود اونقدر که کیان با اینکه اصلا حرف زدن با غریبه ها رو دوست نداشت به وجد اومد تا خطر کنه و با یه انسان غریبه حرف بزنه نمیدونست چطوری سر حرف رو باز کنه به همین خاطر به انگلیسی از مرد تقاضای یه سیگار کرد میتونم یه سیگار قرض کنم ایرادی نداره بگیر کیان با گفتن ممنون سیگارش رو با سیگار مرد غریبه روشن کرد و با پک عمیقی که به سیگار زد به سرفه افتاد مرد سویدی در حالیکه میخندید گفت سیگاری نیستی نه چون به دود تهران عادت کرده بودم فکر کردم از پس اینم بر میام پس ایرانی هستی پسر قشنگی هستی منم میخواستم همینو راجع به شما بگم مرد لبخند نه چندان دوستانه اما قشنگی به کیان زد و به اطراف نگاهی انداخت از ماشین یه بطری آب در آورد و گرفت به طرف کیان بیا سرفه ات رو برطرف میکنه کیان در بطری رو باز کرد و سر کشید و از مرد تشکر کرد آب مزهٔ خاصی داشت از این آبهای گازدار که قبلا امتحان کرده بود احساس کرد ضعف گرفتتش انگار بیش از حد به خودش فشار آورده بود چیزیت شده پسر نه نمیدونم انگار ضعف دارم حدس میزنم خیلی خودتو برای چیزی که مال تو نیست خسته کردی منظورتو نمیفهمم تیلی مال من بود تا اینکه تو پیدات شد تو تیلی رو از من گرفتی منم قصد دارم تو رو از تیلی بگیرم چی تی اما قبل از اینکه بتونه جمله اش رو تموم کنه حس کرد صدای مرد توی سرش اکو میشه و چشماش سیاهی رفت ادامه نوشته
0 views
Date: April 29, 2022