روزگار سیاه ۱

0 views
0%

سلام به همه دوستای شهوانی این داستان مربوط تخیل بنده نیست و زندگی واقعی شخصیست که من شنونده اون بودم و طبق خواسته خودش این حرفها رو مینویسم زندگی من توی یه خانواده متوسط شروع شد نه خیلی مذهبی نه آزاد معمولی بودیم منم یه دختر معمولی خب تو دوره ما همه ابرو کتلتی بودیم با کلی مو تو صورت مث الان نبود که همه سه دور از جلو عقب دادن بعد میگن ما هنوز دختریم فکر و ذهن ما ترس از درس پرسیدن معلما بود نه تریپ و قیافه خلاصه منم درسم که تموم شد سریع به یه آدم شوهرم دادن آدم که چ عرض کنم یه حیوون اوایلش آدم بدی به نظر نمیرسید البته منم چون شوهر کردم قیافم از زمین تا آسمون فرق کرد جوری که دوستام وقتی دیدنم گفتن واااااای تینااااا قبلنا اسمت به قیافت نمیخورد چندتا فحش ابدار حوالشون کردم ولی بهشون حق میدادم حالا واسه خودم شده بودم یه زن ناز و خوشکل و تو دل برو چشمای بی حالت قبلم شد چشمای درشت و ناز که دل شوهرمو که چه عرض کنم دل همه رو برده بود خب البته چه فایده وقتی قرار بود به لجن کشیده بشم عروسی کردیمو رفتم خونه بخت فکر میکردم که دیگه راحت شدم و میتونم استقلال داشته باشم اما زهی خیال باطل یه موقع هایی خوشکل بودن باعث دردسره اما واسه من بدترین چیز ممکن شد باز خانواده خودم یعنی فقط پدر و مادرم چون من تنها بچه ی خانواده بودم نه خواهری نه برادری اونا حداقل بهم فشار نمیاوردن اما علی منظورم اون حیوونه پدرمو در آورد واسه خرید تا سر کوچه میرفتم صدبار باید جواب پس میدادم اوایلش گفتم چون دوستم داره روم غیرت داره اینجوریه تازه خوشمم میومد اما بعدش روزگار سیاه من زمانی شروع شد که مامانو بابای مهربونم توی راه تهران مشهد توی تصادف درجا کشته شدن یکسال از غم از دست دادنشون کارم به بیمارستان کشید ما تو تهران کسی رو نداشتیم همه شهرستان بودن بعد تقسیم ارث همه رفتن دنبال زندگی خودشون حتی میدونستن اوضاع روحیم بده اما نهایت یه هفته خوردن خوابیدنو رفتن بعد یه سال دکترا گفتن حال روحیم مساعد شده اما امان از بخت بد علی گیر دادن هاش بدتر شد هااااا چیه باز رنگ و لعاب دادی به خودت کدوم گوری داری میری گفتم دوستم ساناز دعوت کرده دارم میرم پیشش خب حوصلمم سر رفته نهایت دیگه برو اما تا یه ساعت دیگه خونه باش با اصرار زیاد من شد ۲ ساعت خلاصه کنم علی زیاد دنبال سکس نبود وقتی هم که دلش میخواست نهایت نیم ساعت طول میکشید ارضا میشد من که اصن حق اظهار نظر نداشتم ی بار که گفتم بیا بریم دکتر کارت درست میشه خوب میشه چنان زد تو دهنم که گوشه لبم ترکید چند روز بعد از سرکار اومد خونه بهم گفت این پولو بگیر برو سوپر مارکت سر چهارراه همشو خرید کن اصلا عجله هم نداشته باش به سر صبر خرید کن از تعجب دهنم وا مونده بود منم از خدا خواسته گفتم برم خونه ساناز یه سر بزنم گفت آره آره برو عزیزم با خوشحالی رفتمو گفتم خدایا شکرت اما هه سه ساعت بعد برگشتم خونه تا کلید انداختم اومدم تو یه بوی گند کل خونه رو برداشته بود که بعدها فهمیدم بوی تریاکه بساط مشروب که همیشه داشت اما این یکی نوبر بود رفتم لباسمو عوض کنم دیدم لخت لخت خوابیده تا من و دید گفت بدو بیا لخت شو انگار داشت با ی کنیز جنده حرف میزد از ترس کتک سریع لخت شدم چون لحنش وحشتناک بود تا اومدم پیشش گفت یالا ساک بزن منم ساک میزدمو حسابی کیرشو خوردم بغلم کرد و خواست لب بگیره اما از بوی گند دهنش حالم بد شد صورتمو کشیدم کنار اما چشمتون روز بد نبینه صورتمو گرفت تو مشتشو محکم خوابوند زیر گوشم اشکام میریخت و هق هق زدم گفتم چرا اینجوری میکنی گفت زنیکه جنده مگه چمه که صورتتو برگردوندی گفتم آخه دهنت یه بوی بد میده گفت خفه شو جنده لاشی از این به بعد همینه دستامو به پشت قفل کردو داگی خوابوندتم کیرشو گذاشت تو کسم یه جیغ خفیف زدم و گفتم آآآآآییی سوختم اما تند تند تلمبه میزدو چک میزد رو کونم انقدر سوختم که نمیتونستم حتی بشینم سینه هامم کبود شده بود بس که فشار داده بود انقدر عقب جلو کرد تو کسم که فکر کنم کمرش انقدر سفت شده بود تا یه ساعت همش میکرد همه مدلی که فکر کنید کرد تا ارضا شد فکر طلاق نمیتونست بیاد سرم چون کسی رو نداشتم که برم پیشش اما بعدا اتفاقهایی افتاد که هنوزم باورم نمیشه من بشم یه جنده تمام عیار واسه مثلا شوهر سگ صفتم بازم یه روز اومد گفت برو پیش دوستت اینم پول هر ساعت خواستی پیش دوستت باش اینبار شک کردم آماده شدم رفتم بیرون اما پیش کسی نرفتم وایستادم زاغ سیاه خونه رو چوب زدم که دیدم بععععععلههه یه زن و مرد معلوم الحال رفتن خونه ما منتظر شدم نیم ساعت بشه که رفتم پشت در واحد که دیدم صداهای ناجور میاد آروم کلید انداختم رفتم تو که چشتون روز بد نبینه علی با اون یارو تو اتاق خواب من رو اون زنیکه بودن داشتن میکردنش بساط عرقم که تو پذیرایی دیگه معلوم بود چه خبره یهو داد زدم اینجا چه خبره که همه برگشتن سمت من چون پشتشون به من بود که یهو علی گفت اینجا چه گوهی میخوری زنیکه جنده سریع اومد دستم گرفت و بزن بزن بردتم تو پذیرایی و گفت وقتی میگم جنده ای دروغ نمیگم حالتش اصن عادی نبود گفت لخت شو گفتم علی میفهمی داری چی میگی گفت خفه شو لخت شو نذار صدام بره بالا یالا گریه م گرفت گفتم غلط کردم الان میرم بیرون اصن گوه خوردم گفت آره گوه خوردی یالا لخت شو تا دید من میخکوبم کیفم پرت کرد رو مبل مانتومو درآورد یهو رفت اتاق خواب گفت بیا کمک با اون یارو که اسمش مرتضی بود دوتایی لختم کردن منم درجا کوپ کرده بودم که علی غیرتی انقدر لاشی شده که زنشو جلوی مرد غریبه لخت کنه اصن باورم نمیشد مث مجسمه خشکم زده بود دوستش گفت پیک بریز گرم بشیمو اینم یخش وا بره من که بخور این آشغالا نبودم اما به زور بهم خوروندن اوایل گیج میزدم اما اون زنه که اسمش مینا بود و انصافا بدن نازی هم داشت افتاد به جون سینه هامو کم کم شل شدم و دیگه حالیم نبود بردنم تو اتاق خواب و ولوم کردن رو تخت و سه تایی افتادن به جونم 8 1 9 88 8 2 8 7 8 1 8 3 8 8 7 9 87 2 9 88 9 8 7 8 8 7 9 86 8 ادامه نوشته

Date: October 21, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *