روزگار سیاه ۲ و پایانی

0 views
0%

8 1 9 88 8 2 8 7 8 1 8 3 8 8 7 9 87 1 قسمت قبل سلام خدمت دوستان نظرات همه رو خوندم واسه نظر همه احترام قائلم این درد و دلهای اون نفر که با اسم خودم شروع کردم داستان نیست واقعیته و اینکه نویسنده نیستم اینم درسته این ماجرا کمی کم و کاست داره چون به تنهایی شروع کردم واسه نوشتن چون شخصیت اصلی توی دسترسم نبود پدر و مادر این خانوم شهرستانی بودن و ساده و بی آلایش با کلی نذر و نیاز صاحب بچه شدن که منم نمیدونستم و ارث و میراث پدری این خانواده تقسیم شد بین عموها و خاله ها و دائی های نفهمش که منظور منم همین بود اما قبول دارم جزئیاتو ننوشتم چون واقعا درباره ی درستی این موارد چیزی نمیدونستم بابت این مسائل پوزش و اما نکته بعد اینکه نیم ساعت اشتباه تایپی گوشی بنده بود که بازم عذر میخوام از دوستان ادامه ماجرا اصلا باورم نمیشد که علی از این رو به اون رو شده باشه تو عالم مستی و هوشیاری بودم چیزی نمیفهمیدم اما اون زن که اسمش مینا بود تمام جای بدنمو انقدر میک زد که کبود شده بودم کم کم نوبت مرتضی و علی بود که بیان سراغم چون واقعا بدجور حشری شده بودم اما درست یا غلط بودن این حسم دست خودم نبود مینا همش با کسم ور میرفت و میگفت معلومه چه جنده ای هستی آبشو نیگا بچه ها منظورش به علی و مرتضی بود یهو گفت دیدی گفتم علی جون زنت کس بده قهاریه علی هم گفت جوری بگائینش تا جندگی از یادش بره تو همون حال گفتم این مزخرفات دروغه که یه مشت خورد تو صورتم که از درد حس نیمه مستیم پرید و بالا آوردم که مینا و مرتضی اومدن دستو پامو گرفتن پرتم کردن تو حموم دوشو باز کردن با آب سرد تموم بدنمو آب گرفتن که سگ لرز میزدم کف حموم نمیفهمیدم چرا زندگیم اینجور شد چرا علی یهو انقدر تغییر کرد تو همین فکرا بودم که بغلم کردن انداختن رو تخت و باز مینا شروع کرد سینه هامو مکیدن از اون طرف مرتضی کیرش تو دستش بود و داشت میمالید که تا اومد تف بندازه علی گفت خشک خشک بکن بابا اونم نه گذاشت نه برداشت کیرشو کرد تو کسم یه جیغ بلند زدم تا اومدم خودمو بکشم عقب مینا دستامو گرفت پیچوند به پشت که گفتم تو رو خدا دستم شکست گفت بهتره مقاومت نکنی وگرنه بدتر میشه گفتم تو رو خدا بسه باز بیشتر فشار داد گفت خفه میشی یا نه از زور درد گفتم باشه ولم کن که دستامو ول کرد و مرتضی شروع کرد به تلمبه زدن دلم میخواست بمیرم علی بی غیرت داشت سیگار میکشید و پوزخند میزد تمام بدنم از شدت درد کوفته شده بود مرتضی هم همینجوری وحشیانه تلمبه میزد و منم فقط بی صدا اشک میریختم مینا رفت سمت علی و کیرشو چند بار مالید و تف زد یهو کرد تو دهنش خشکم زد تا اومدم حرفی بزنم مرتضی منو چرخوند تا اومدم برگردم باز کرد تو کسم و مشغول تلمبه زدن شد منم خواستم تکون بخورم دستامو از پشت گرفت با ی دست بازم کارشو ادامه داد تو حالت نیمه اغما بودم انگار چون تا حالا هیچکس با من همچین کاری نکرده بود من کم میومدم از خونه بیرون اگرم میومدم مواظب رفتار و کردارم بودم تو همین فکرا بودم که مرتضی ارضا شد و تمام آبشو تو کسم خالی کرد و تا برگشتم دیدم علی هم آبشو ریخت رو زبون مینا با این صحنه باز داشتم میاوردم بالا چندشم شده بود اما مینا با جون و دل داشت کیر علی رو ساک میزد مرتضی با علی یه اشاره ای کردن دست و پامو گرفتن انداختنم تو حموم که از چیزی که میخوام بگم شرم دارم جفتشون کیرشونو گرفتن همزمان روم شاشیدن چسبیدم گوشه حموم و بلند هق هق زدم اما اونا میخندیدن که علی گفت سزای زن جنده همینه گفتم دهنتو آب بکش علی من زنتم تا حالا دست از پا خطا نکردم گفت خفه شو جنده لاشی هر دفعه به بهانه خرید میرفتی میدادی گفتم بیشعور تهمت نزن گریبانتو میگیره گفت هرزه هنوز کارم باهات تموم نشده صدا زد مینا جون بیا مینا اومد تو حموم بدون هیچ حرفی انگشت کرد تو حلقش تمام آب علی با هر کثافت دیگه رو روم خالی کرد تمام بدنم نجس بود تا خواستم حرکتی کنم خوابوندنم دست و پام گرفتن مینا هم نشست رو سرم و شاشید تو صورتم نه میتونستم جیغ بزنم نه حرفی چون نمیخواستم اون همه نجاست بره تو دهنم کارشون که تموم شد از حموم رفتن بیرون منم بی حال همونجا افتادم نمیدونم چقدر گذشته بود که انگاری به هوش اومدم آبو باز کردم جلوی دهنمو گرفتم و فریاد زدم شاید نزدیک ده دقیقه فقط صدای خفه ای بود که از گلوم در میومد تا دستمو برداشتم دیدم خونیه ترسیده بودم گلوم خراشیده بود و خون دماغ شده بودم نمیخواستم باور کنم چی شده یا این بلا چی بود اون از بابا و مامانم که رفتن اونم از اون فامیل بیشرفم که تنهام گذاشتن گریه میکردم و میگفتم خداااااا چرا اون حرومزاده ها رفته بودن مث اینکه وگرنه باز میومدن سراغم شاید دو ساعت زیر دوش بودم و داشتم با آب داغ اون همه نجاستو میشستم از بدنم کارم تموم شد اومدم بیرون و خودمو خشک کردم مث دیوونه ها هی راه رفتم تو پذیرایی تا اینکه تصمیممو گرفتم من هیچکیو نداشتم لباس پوشیدم راه افتادم سمت کلانتری صورتم انقدر ورم داشت و کبود بود همه مونده بودن هرکی منو میدید با انگشت نشونم میداد تا رسیدم کلانتری بدون هیچ مکثی گفتم کمکم کنید همه هاج و واج نگاهم کردن و همه چیزو مو به مو با گریه گفتم یک هفته تو بیمارستان بستری بودم و اونجا فهمیدم باردار بودم و بچم سقط شده که نمیخوام اینو بگم اما خدا رو شکر کردم با این زندگی نکبتی یه نفر دیگه بدبخت نشد دکترم اومد بالا سرم مرد مهربونی بود و کل هزینه بیمارستانمو قبول کرد بهم گفت نمیدونم از چیزی که میخوام بگم خوشحال میشی یا ناراحت اما شوهرت مرده هم ناراحت بودم هم خوشحال فقط ناراحتیم ازین بود که دلیل اون کار کثیفشو نفهمیدم اما دلم میخواست راحت بخوابم حالم دست خودم نبود اما میدونستم تقاصشو پس داده دوستان این خانم در حال حاضر حال درستی نداره فشار زیادی رو تحمل کرده بعضی جزئیات و نگفت چون تو شرایط روحی مناسبی نبود با یکم جستجو و تحقیق فهمیدم اون حیوون از کار بیکار شده بوده و تعادل روانی هم نداشته اینو از طریق خانوادش فهمیدم اونا فکر میکردن با ازدواج درست میشه که نشده انقدر بی خیال بودن که حتی با خبر مرگ پسرشون خم به ابرو نیاوردن خیلی جزئیات دیگه بود که نمیشه بنویسم وگرنه به قول دوستان به چهل صفحه میرسه فقط تا این حد میدونم که اون سه تا انقدر مست بودن که تو راه تهران به شمال افتادن ته دره و جزغاله شدن که به زور هویتشون معلوم شده که بخاطر یه سری مسائل نمیشه عنوان کنم پایان نوشته

Date: September 25, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *