روزی که بزرگ شدم

0 views
0%

_…المیرا….المیرا…..مامان بیا صبحونه ات رو بخور. دیر میشه ها نمی رسی به سرویست. پاشو مامان .یالا.

این کار هر روزم بود. از همون روز اول که مهد می رفت تا حالا که دوم راهنمایی شده. همیشه باید همین طور که یه دستم به ظرفا یه دستم به سفره است از آشپزخونه داد بزنم که صدام به اتاق خواب المیرا برسه بلکه بیدار شه.

من کسی رو غیر از اون ندارم. تنها یادگار مسعود برای من . وقتی به دنیا اومد مسعود داشت بال در میاورد. اصلا به اون قیافه مذهبی که اون داشت نمی خورد که با کت وشلوار دور تختم بالا پایین بپره و دزدکی، که مثلا کسی نبینه، هی دختر یه روزه اش و من رو ببوسه. همچین لبام و گونه ام رو می بوسید که یاد روزای اول ازدواجمون می افتادم. اسمش رو گذاشت المیرا سادات. که خب البته المیرا صداش می کردیم. چه قد دوسش داشت مسعود .

من ومسعود حدودا دوازده سال پیش ازدواج کردیم. وقتی هفده سالم بود. بذار از قبل ترش بگم. خونه پدریم تو یکی از محله های قدیمی تهران بود. نزدیکای بازار. پدرم یه حجره تو راسته سابق عطاری ها دشت که از باباش بهش رسیده بود. یه دختر آفتاب مهتاب ندیده تو یه خونواده سنتی که ته تغاری هم بودم. بعد دوتا خواهرام که یکی 10 یکی 7 سال از من بزرگتر بودن و دادشم که یه سال از خواهر بزرگترم کوچیک تر بود. آخرای جنگ و آژیر قرمزو پناهگاه و خاموشی برق و اینا بود که رفتم مدرسه . کلاس دوم بودم که مادرم یه چادر گلی برام گرفت که سرم کنم. خیلی دوسش داشتم. خیلی. الکی بهانه می تراشیدم که برم تو کوچه بلکه چادر سرم کنم. از اون روز تا حالا من بودم و چادری که فقط رنگش عوض شد و شد مشکی. اوایل که بچه بودم به خاطر “زود-دوست-دارم-بزرگ -شم” های کودکانه که همه تجربه اش می کنن چادر سرم می کردم و با دوستای هم محل -از دختر وپسر-بازی می کردیم.البته بعد ها یه جور دیگه شد برام. حس مبهم و راز آلود بودن و یه جور احساس احترام ناشی از ناشناخته بودن میاورد برام. اینا وقتی اتفاق افتاد که که کم کم واقعا “بزرگ” شدم.کم کم یه روزی رسید که حرف زدن و خندیدن و بازی کردن با امیر و علیرضا “زشت” بود چون بزرگ شده بودم. اما مدرسه رفتن و بازی و هر کار دیگه ای که با سارا و زینب می کردیم مثل قبل بود. هرچند قبل ترش همه با هم بودیم اما کم کم مثل همه آدمای دیگه دوره کودکیمون وارد مرحله ای شد که محرم/نامحرم رو یاد گرفتیم و کم کم چادر به سر کردن و سر به زیر بودن و یواش تو کوچه حرف زدن و سنگین ورنگین بودن حسابی شد علامت بزرگ شدن من و بقیه دوستای هم سنم. مثل همه ی دخترای دیگه. با این که یه جورایی این مرحله جدید محدودیت بود ولی خوشم میومد. این که وقتی میری بقالی کوچه بقیه به چشم یه خانم نگات کنن کلی قند تو دلم آب می کرد.هرچند هشت نهسال بیشتر هم نداشتم و “واقعا “هنوز “خانمِ خانم” نشده بودم. “بزرگ شدن” اتفاقی بود که حدود یازده سالگیم افتاد. جزئیات اون روز دقیق یادمهخیلی عجیبه برام که همه اتفاقات اون روز جلو چشممه با تموم جزئیات .

کلاس پنجم بودم.یه پنج شنبه اردیبهشت ماه بود. رنگ آخر تاریخ داشتیم معلممون خانم جوشنی داشت راجع به دوره قاجار حرف می زد. یهو شکمم تیر کشید. درد ادامه داشت و من سرم رو گذاشتم رو میز و به خودم می پیچیدم تا آخر زنگ همین طور بودم. خلاصه زنگ خورد و همن طور که شکمم درد داشت با سارا ،دوستم و همکلاسیم،برگشتیم خونه. سارا می گفت درد مال تمبر هندیایی بوده که صبح خوردم. رسیدم خونه. سریع روپوشم یو در اوردم و بعد ناهار خوابیدم از ترس این که مادرم برا تمبر هندی ها دعوان نکنه چیزی بهش نگفتم..حالا دیگه دردم آروم شده بود. اون روز قرار بود خواهر بزرگم “مینا” با خونواده شوهرش (که سه سال پیش با هم ازدواج کرده بودن) بیان خونمون. . مادرم همین طور که رختا رو پهن کی کرد از تو حیاط داد زد که “لیلا جان اتاق خودت و مرتب کن یه کمک هم به زهرا بکن امشب مهمون داریم می دونی که”.خواهر وسطیم “زهرا” داشت درس می خوند.رای کنکور و خوب بعضی کارهاش رو من می کردم تا بیشتر به درسش رسه. با این که 7 سال از من بزرگتر بود ولی خیلی شبیه بودیم .دقیقا شبیه اون موقع های زهرا بودم که هم سن من بود. اینو هم مامان می گفت .هم از تو عکساش معلوم بود. فقط اون رنگ چشاش و موهاش به بابم رفته بود من به مامان.چشای زهرا درشت قهوه ای بودن. دهنش کوچیک با موهای لخت قهوه ای.خیلی خوشگل بود. می دیدم که همینکه میره تو کوچه پسرای محل یهو سبز می شن تو مسیر. سارایه بار برام تعریف کرد که یه پسره نامه داده دستش تو راه مدرسه ولی قسمم داد به کسی نگم. البته اونم نمی گفت نمی گفتم به کسی چون اگه بابا می فهمید خیلی بد می شد. .

مامان همینجور داشت از تو حیاط نصیحتم می کرد و تشت به دست میومد تو خونه. وقتی رسید تو صداش رو اورد پایین و گفت که ” پاشو یه آبی به دست و صورتت هم بزن و یه حموم هم برو دختر گلم. پاشو.” منم که دختر کوچیکه بودم و می دونستم که نازم کلی خریدار داره کفتم “نمی خوام” مامانم اومد بغلم نشست و بلوزم رو که موقع خواب اومده بود بالا و ظاهرا نافم هم پیدا بود رو کشید پایین و آروم موهام رو نوازش کردو اصرار کرد پاشم اون موقع ها بهم می گفت : دختر ناز چشم سیای مامان” چشام سیاه و درشت بودن. پوستم سفید و لبای غنچه ای قرمز. الانم که عکسا اون موقع ذو نی بینم به اون وقتا حسودیم میشه.. بعدشم گفت “اگه بابات خونه بود و با این بلوز تنگ می دیدت کلی دعوات می کرد ها. دیگه بزرگ شدی گلم.” وقتایی که بابام خونه نبود با شلوار گل گلیای دخترونه و بلوز می گشتم .اما جلو بابا حتما دامن و روسری واجب بود.

خلاصه بعد از جمع و جور کردن اتاق رفتم حموم. حموممون رو بابام داخل یکی از اتاقا (همونی که زهرا داشت توش درس می خوند) ساخته بود که البته اون موقع تو اون محل ما و اون اطراف چندان مرسوم نبود. رفتم لباس زیر هام رو از تو کمد آ وردم که برم حموم. چون زیاد حموم می رفتم مامانم دو جین زیر پیرهم و شرت برام خریده بود. همیشه وسواس داشتم کدومش رو بپوشم. همیشه هم وقتی پا کمدم می نشستم که شرت بیارم اونا رو با دستام نیگه می داشتم که نیگاه کنم ببینم کدومش خوشگل تره . اگه این موقع مامان منو می دید سریع شاکی می شئ که دختر زشته. لباس زیرت رو اینجوری یکی می بینه. رفتم تو حموم شروع کردم لباس هام رو در آوردن فقط شرتم پام مونده بود.همین که درش اوردم یهو چشم افتاد به لکه خون. خیلی ترسیدم. فک کردم زخمی شدم. نیگا کردم دیدم که رد خونم رو رانم هست تا می رسه به کسم. خواستم برم بیرون به مامانم بگم.ترسیدم دعوام کنه. شورت رو دوباره پوشیدم. لای در روز باز کردم . زهرا رو صدا کردم.سرش تو کتاب بود. تاق باز با دامن و بلوزخوابیده بود و داشت از پشت عینکش که خیلی خوشکلش کرده بود درس می خوند. یواش طوری که فقط اون صدام رو بشنوه از لای کفتم:

    • زهرا یه لحظه بیا

باتعجب نیگام کرد و با دلخوری گفت:

-چیه باز حوله یادت رفت؟!

انگشتم رو گذاشتم رو دهنم که هیس و ملتمسانه نگاش کردم گفتم

    • تو رو خدا بیا

با بی حوصلگی پاشد و غرغر کنان اومد دم در و گفت ؟

-چیه لیلا؟

گفتم یه لحظه میای تو؟

چشاش گرد شد گفت بیام تو حموم چیکار؟

دستش رو کشیدم که بیاد.به زور اومد تو.حواسم نبود که لباس تنم نیست.و فقط شورت پامه.

داد زد که :

-اِِِِِِ لیلا زشته این چه وضعیه.

حوله رو پیچیدم دور خودم و گفتم:

-زهرا یه چیزی نشونت می دم . خیلی ترسیدم. توروخدا به مامان نگو. زهرا دهنش وا مونده بود. یه خورده رنگش پرید. گفت:

-چت شده لیلا ؟ چیزی شده؟!!

حوله رو از دورم کنار زدم و همینزوط مه رد خون رو نشون می دادم گفتم:

-اینو الان دیدم.

یهو چهره زهرا عوض شد.نیشش باز شد با دست جلو خندش رو گرفت و همین طور که داشت می خندید گفت:

-مبارکه پس آبجی لیلای مام خانم شده. بعد اروم یه نیشگون از گونم گرفت و همینطور که داشت جلوم زانو می زد گفت:

-خب بذار ببینیم لیلا خانوم جه طور زخمی شده؟؟

از خندش تعجب کردم.

بعد صورتش رو یرد نزدیک رونم مسیر خون رو با دقت نیگا کردو با انگشت ردش رو دنبال مرد تا رسید به شرتم. یهو انگشتش رو رو کسم احساس کردم . با انگشتاش چند ثانیه کسم رو مالید. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. نفسم حبس شده بود. آخه من و زهرا قبلا حتی اسم “اونجا” رو هم نمی آوردیم اما حالا داشت کسم رو می مالید. سرش و بال گرفت و یه چشمک به من زد. گیج شده بودم.

کلی خجالت کشیدم . خیلی هم دردم گرفت. یه لحظه به خودم اومدم و خودم و کشیدم این ور کفتم :اِِِِِ چی کار داری می کنی؟!

زهرا یه لحظه جا خورد. دستش و کشید عقب صداش و آورد پایین و گفت: باهات شوخی کردم آبجی کوچولو! بعد با خنده ادامه داد نترس لیلاجون!

تو دیگه بزرگ شدی ابجی کوچولوی من .این خون هم نشونه همینه.

بعد یه چشمک بهم زد و گفت که:

    • حالا خودت رو بشور و شرتت هم بزار اتو رخت چرکا بعد که اومدی بیرون بهت می گم.نگران نباش.مامان هم بدونه هیچ اشکالی نداره کلی هم خوشحال میشه

اون که رفت بیرون و در رو بستم فورا رفت پیش مامان. از پشت در صداشون رو گنگ می شنیدم که یهو مامان گفت :اٍٍٍٍ راس می گی؟؟ قربونش برم خانمی شده واس خودش.

بعد که اومدم بیرون مامان همه چی رو برام گفت.

ادامه….

Date: February 13, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *