قسمت قبل نا امیدی تو صدای پانته آ موج میزد وقتی با خواب آلودگی ازم پرسید درد داره نه عزیز دلم خیالت راحت دردی رو که زندگی کردن داره هیچ چیز دیگه ای نداره خودم اینجام نترس محکم تر بغلش کردم و موهاشو بوسیدم وقتی رفته بودم بیمارستان تازه فهمیدم درد یعنی چی درد یعنی که همه ازت انتظار داشته باشن و تو نتونی بر آورده اش کنی اسم المیرای بیچاره در لیست انتظار بیماران نیازمند در مرکز مدیریت پیوند و بیماری ها خاص وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی نفر اول بود این لیست تنظیمش روزانه اس و در زمان اهدا به مسایلی از قبیل سازگاری خونی و بافتی بیمار وخامت شرایط بالینی و طول مدت انتظار در لیست پیوند و فاصله مکانی شخص از واحد پیوند بستگی داره بیمارستان کار خودشو درست انجام داده بود هر چند اجازه نیست که هویت فرد اهدا کننده و خوانواده اش رو بدونی اما یکی از دوستام که تو همون بیمارستان دکتر بود و نسترنو دیده بود به مادرم اطلاع داده بود اما بهش گوشزد کرده بود که حق نداره با خوانوادهٔ متوفی ارتباط برقرار کنه همه چیز باید مراحل قانونیشو طی میکرد اون هم اولین نفر به من زنگ زد شاید بتونم با خواهش و التماس و از طریق دوست و آشنا یه کاری پیش ببرم بیچاره خبر نداشت که پسرش چه حیوون رذلیه تو راه بیمارستان بودم که از طرف بخش مربوطه بهم زنگ زدن و پیدا شدن یک بیمار مرگ مغزی رو بهم اعلام کردن گفتن که دارن سعی میکنن خوانوادهٔ داغدار رو راضی کنن تا اعضای بدن دخترشونو اهدا کنه میدونستم کارم غیر قانونیه و نباید با خوانوادهٔ متوفی ارتباط برقرار کنم و باید منتظر بمونم تا جوابمو از طریق سازمان مربوطه بگیرم اما نتونستم مدتها بود که من و ترانه و المیرا منتظر بودیم و داشتیم میجنگیدیم برای المیرا حاضر بودم دست به قتل بزنم زندان رفتن به دلیل تخطی از قوانین پیشش هیچ چی نبود به خاطر المیرا آدم دزدیده بودم که بکشم دیگه یه تجسس کوچیک و بی ارزش جای خودشو داره وقتی بالاخره مادرم و ترانه از خر شیطون پیاده شدن و دوباره منو فرستادن که یه کاری از پیش ببرم برای اینکه شجاعت کامل رو به دست بیارم اول رفتم پیش نسترن خیلی آروم خوابیده بود آرامشو حتی میتونستم تو صورت ورم کرده اش ببینم رفته بود جایی که دیگه نه بکارت معنایی داشت نه میفهمید درد چیه انگار اونجایی که رفته بود فقط آرامش محض باشه میدونستم که کالبدش خالیه و دیگه نیست اما حالتش با یه مُردهٔ واقعی خیلی فرق داشت نمیدونم چرا اون بی تفاوتی محض که بهش عادت دارم هنوز تو چهره اش نبود فعلاً با دستگاه نفس میکشید تمام اطلاعات پزشکی در مورد اینکه الان تو بدنش چه اتفاقی داره می افته رو از بر بودم وقتی یکی دچارمرگ مغزی میشه خونرسانی به مغز متوقف میشه اکسیژن رسانی به مغزکاملاً متوقف میشه مغز تمام کارکرد خود را از دست میده و دچار تخریب غیر قابل برگشت میشه هرچند بعد از مرگ مغزی اعضای دیگر از جمله قلب کبد و کلیه ها هنوز دارای عملکرد هستند بتدریج در طی چند روز آینده از کار خواهند افتاد ولی نمیشد گارانتی کرد که چقدر میشه قلبشو زنده نگه داشت این از درونش اما بیرونش یه جوریه انگار یه کار نیمه تموم داشته باشه و به امید اتمامش هنوز بی تفاوت نیست تو دانشگاه مغزی بودم برای خودم خرخون و تک با بهترین نمرات فارغ التحصیل شده بودم خدای جراحی مغز و اعصاب بودم چیزی نبود که راجع به بدن انسان ندونم با اینحال نمیدونم جواب این سوال چی میشه چرا ما آدمها با هم همچین میکنیم این دختره چرا باید تو این سن اینجا باشه و نباشه آروم اسمشو صدا کردم نسترن خانوم میدونم دیگه نیستی پیشمون اگه هنوز نرفتی لطفاً به دل مامان و بابات بنداز که اجازه بدن قلبتو بدی به دخترم الان میخوام برم پیششون روم سیاه میدونم خواسته ام زیادیه دخترم همه اش ۱۷ سالشه اون که گناهی نداره تو هم که دیگه قلبتو لازم نداری میدیش به المیرا تورو خدا کمکم کن نذار دستم به خون اون دختر بدبخت آلوده بشه نذار حیوون بشم دخترک با غیرتم الان میخوام برم پیششون تورو جون هر کس که دوست داری رومو زمین ننداز خوب صورتشو بوسیدم ورفتم سراغ پدرش به جای دخترش انگار اون رفته بود تو مود بی تفاوتی نشستم کنارش رو نیمکت جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم نگاهمو دوختم به زمین و دلو زدم به دریا بالاخره فهمیدین چی شده هْمْ مرگ مغزی میگن خدا صبرتون بده میده بده نمیده نده نه اون نای حرف زدن داشت نه من اما انگار سعی داشتیم نقاب آدم بودن و اجتماعی بودنمون رو حفظ کنیم نقاب مودب بودن دختر منم اینجا بستریه داره میمیره چشه احتیاج به پیوند قلب داره خوب تا دیر نشده پیوند کنین براش به این راحتی نیست به یه مورد یه مورد مرگ مغزی لازم داریم مرد اخطارگونه غرید و آرنجاشو گذاشت رو زانوهاش نمیدونم بدون اون باید چیکار کنم چیکار میخوای بکنی بدبختِ بیچاره همون کاری رو بکن که من میکنم توکل کن توکل کن به اون خدا توکل کن به اونی که من بچه امو سپردم بهش یه عمر گفتن نمازتو به موقع بخون روزه به موقع بگیر به مردم کمک کن پاداشش این بود جهنم خودشم تو این دنیا آخه من الان چه خاکی تو سر خودم کنم نسترن زنگ زد گفت بابا ماشینم خراب شده بهش گفتم تاکسی بگیر تو جلسه ام آخه الان من با چه رویی برم پیش نسترن برم بگم که وقتی تو بهم زنگ زدی و لازمم داشتی من داشتم برای رضای خدا به خوانوادهٔ یه بچهٔ سرطانی کمک مالی میکردم که پدر نداشت برم بهش چی بگم آخه ها تو بگو که دکتری تو بگو که کلاست بالاس آخه من بیسوادم نمیفهمم برم بگم وقتی تو میترسیدی من کجا مشغول دادن بودم آخه ها مگه روم میشه الان دیگه تو صورتش نگاه کنم تن صداش یه دفعه بالا رفت و شروع کرد فحشهای رکیک دادن بیمارستانو گذاشته بود رو سرش فحشهایی به زمین و زمان میداد که تا حالا نشنیده بودم به زور گرفتیمش اما مگه میشد آرومش کرد استغفرالله انگار میخواست خدا رو تیکه پاره کنه یه لحظه به وجود همه چیز شک کردم اگه واقعاً خدایی نباشه چی اگه همه چیز فقط یه اتفاق احمقانه باشه چی احساس ترس وجودمو گرفت انگار تازه داشتم میفهمیدم اگه المیرا بمیره کجا میره اگه بهشت و جهنمی نباشه چی پس چه طوری و کجا بعداً میتونم دخترکمو پیدا کنم نباید میگذاشتم المیرا بمیره اما به چه قیمتی اگه خدایی نباشه پس دست به دامن کی بشم برای نجاتش مردای فامیل مرد بیچاره رو در حالیکه داشت برای خدا خط و نشون میکشید بردنش بیرون که مثلاً آرامش بیمارستان رو به هم نریزه ولی کدوم آرامش اینجا انگار نا آرامترین جای دنیاس فکرم یک لحظه پیش پانته آ بود یک لحظه پیش نسترن یه لحظه پیش المیرا رفتم پیش مادره که زنهای دیگه دوره اش کرده بودن اون تنها کسی بود که گریه نمیکرد با گفتن اینکه دکترم و قصد صحبت با مادر بیمار رو دارم فرستادمشون اونطرفتر دو زانو جلوی زن رنگ پریده نشستم که نگاهش خالی بود سلام خانوم به خدا شرمنده ام میدونم وقت مناسبی نیست اما حال دخترم خیلی بده اش تباه گرف تین من دکتر نیستم میدونم اما دخترتون احتمالاً بتونه کاری بکنه نسترن بله چیکار نسترن خانوم نمیتونه کاری بکنه اما شما به عنوان مادرش میتونین حوصله ندارم حرفتو بزن تموم کن و متعاقبش بلند شد و با قدمهای متزلزل رفت سمت جایی که نسترن توش بستری بود آروم دنبالش رفتم انگار هنوز ندیده بودتش چون وقتی صورت دخترشو تو اون حال دید از حال رفت طوریکه اگه نمیگرفتمش بد میخورد زمین به سختی زیر بغلشو گرفته بودم نشوندمش روی تنها صندلی که تو اتاق بود یه چند لحظه که گذشت یه لبخند احمقانه و پر امید به من زد این دختر من نیست متوجه نمیشم دختر من این شکلی نیست نسترنِ من خوشگله چشماش عسلیه پوستش اینقدر لطیف و سفیده که از نگاه کردن بهش سیر نمیشی این سیاهه کبوده لبای نسترن ماشالله مثل گل سرخه این لباش آبیه و بلند شد و رفت ای خدا این زنه نکنه دیوانه شده باشه وقت زیادی نداشتم وضع المیرا و نسترن به یک اندازه ناپایدار بود عاجز شده بودم مگه من چند نفرم آخه تنهایی نمیتونستم اما نمیتونستم از ترانه یا مادرم کمک بخوام اگه نمیتونستن راضیشون کنن و اتفاقی برای المیرا می افتاد بعداً عذاب وجدان بدجوری گریبانشون رو میگرفت حس اینکه شاید همهٔ تلاششونو نکردن ایراد نداره مسولیتش به عهدهٔ خودم رفتم سر وقت پدره بیرون تو تاریکی ایستاده بود اینبار آروم و بیصدا رفتم جلوتر یه دقیقه میای با من بلاتکلیف و دلخور نگاهم کرد چی میخوای بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم بریم بردمش تو اتاق المیرا مادرم مثل یه نوار خسته داشت تو بگ گراند گریه میکرد فرستادمش بیرون مادر شما میری بیرون یه لحظه میخوایم با آقای دکتر صحبت کنم راجع به المیرا مادرم که خوانوادهٔ نسترنو نمیشناخت بدون کوچکترین حرفی رفت پدر نسترن رفته بود بالا سر المیرا و داشت با دقت نگاهش میکرد این کیه یه بندهٔ خدا قلب لازم داره حالش خیلی بده تو رو خدا کمکم کنین اسمتونم نمیدونم اسمم بی غیرت دیوث احمق هر کدومو دوست داری میتونی صدام کنی ببینید آقای محترم دخترم حالش خیلی بده اگه سریعتر به دادش نرسیم خدای نکرده معلوم نیست چقدر وقت داره به تمام مقدسات عالم قسم اگه اجازه بدین قلب دخترتونو بدن به المیرا میشه دختر خودتون هر وقت خواستین بیاین ببینینش هر وقت خواستین میفرستمش پیشتون اصلاً اسمشو میذاریم نسترن چطوره ها تو رو خدا بزرگواری کنین در حقم منم یه پدرم مثل خودتون و زدم زیر گریه اینبار اون بود که اومد و دستشو گذاشت رو شونه ام و با سردی صداش تمام تنمو لرزوند از من میشنوی بذار بمیره بره اینقدر براش تلاش میکنی که چی بشه که یه حیوون ببره بلایی که سر دختر من آوردن سرش بیاره بهش لطف کن بذار بره تورو خدا با اون به قول معروف خدا هم کار دارم حالا و رفت تو چشمای مرد یه هیولای ترسناک و بی تفاوت رو دیدم اونقدر ترسیدم که جرات نکردم برم دنبالش شاید هم از اون چیزی که قرار بود تو چشمای خودم لونه کنه ترسیدم بعد از رفتن اون مادرم سریع اومد تو اتاق چی گفت سخت ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و با لبخندی مصنوعی به مادرم گفتم خدا رو شکر قبول کردن الهی شکرت میدونستم دعاهامو بی جواب نمیذاری برم ترانه رو پیدا کنم رفته به مادرش اینا خبر بده وقتی مادرم رفت گوشیمو بر داشتم دستام میلرزید وقتی به هادی یه مسج فرستادم که از مهمونمون پذیرایی کن تا برگردم حالا هم یکی از یکی وحشتزده تر تو وان نشسته بودیم هر جفتمون پانته آ تو بغلم حالا یک کم آرومتر شده بود و دیگه مثل قبل نمیلرزید یه دستم دور شونه هاش بود و دست دیگه ام رو قلبش که حالا خیلی آرومتر میزد منو می ببخشی نمیخواستم اینجوری بشه قرار نبود اینجوری بشه تو بهم اعتماد کردی اما من از اعتمادت سو استفاده کردم آروم باش عزیز دلم یه کم دیگه خوابت میبره و راحت میشی به خدا قسم من دیگه نمیتونم موبایلم دوباره زنگ زد شمارهٔ نا آشنا بود خواستم جواب ندم اما نشد مثل یکی که تو باتلاق گیر افتاده باشه به همه چیز چنگ می انداختم جواب دادم بله منو یادت میاد نه شما پدر نسترنم امرتونو بفرمایید قلب نسترن رو میتونی برداری فقط به یک شرط هر چی باشه قبوله باید اون حیوونارو برام پیدا کنی میتونی این آدرسمه برات میفرستم پیداشون کردی خبرم کن و گوشی رو قطع کرد ادامه نوشته
0 views
Date: April 28, 2022