15سالم بود که برای اولین بار پریا رو دیدم اما از همون لحظه عاشقش شدم نمیدونم شاید هم معنای این علاقه تو اون سن عشق نبود اولین بار در هیأت شطرنج دیدمش او 2روز بعد میخواست بره مسابقات قهرمانی استان رئیس هیأت از من خواست برای این که او و دوستاش توی جو مسابقه قرار بگیرند توی تورنومنت خیلی ساده شرکت کنم که 4تا دختر بودن و ما 3تا پسر من از اون هم بردم به هر حال اون یکی دو روز گذشت و اونا رفتن و مقام خوبی هم نیاوردند اون روزا کذشت تا من18ساله شدم و پریا 16ساله دیگه هر از گاهی که مسابقات قهرمانی شهر بود میدیدمش تا اینکه یه بخشنامه اومد از هیأت شطرنج استان مبنی بر اینکه مسابقات قهرمانی رده سنی استان برگزار خواهد شد و قرار بود که دخترها و پسر ها در دو گروه مجزا ولی در یک سالن و همزمان برگزار بشه روز حرکت که همه جلو در اداره تربیت بدنی وایسادیم تا مینی بوس اومد سوار شدیم و مردا طبق معمول جلو بودن و دخترا عقب متأسفانه مربی ما نتونست بیاد و فقط یه سرپرست با ما بود به نام خانم ناصری البته مربی ما از من خواست که چون با تجربه تر از بقیه بودم بعد از هر بازی بچه ها بازی اون ها رو آنالیز کنم خلاصه حرکت کردیم و تقریبا نزدیکای مقصد حال یکی از دخترا به نام یلدا بد شد نفسش بند اومد و به سختی نفس میکشید و یکم حالش بهم میخورد خلاصه راننده سریع تر حرکت کرد و مستقیم به یه بیمارستان رفت اون رو اونجا پیاده کردیم خانم ناصری هم پیاده شد و از راننده خواست که ما که در کل4تا پسر و 3تا دختر شده بودیم رو به خوابگاه برسونه و خودش پیگیر کارهای یلدا بشه خلاصه ما رفتیم و اتاق رو تحویل گرفتیم و چون راننده باید میرفت ما تنها شدیم از ساعت تقریبا 5 30 که راننده رفت تا شب ساعت 9 که خانم ناصری و یلدا اومدن من و 6تای دیگه تو خوابگاه بودیم تو این چند ساعت که تنها بودیم دخترها وسایلشون رو گذاشتند تو اتاق خودشون و اومدن با ما شطرنج کار کنند البته من بهشون به جای شطرنج عادی شطرنج سیامی رو پیشنهاد دادم که بازی کنیم که این بازی با دو صفحه مهره بازی میشه که دو به دو با هم یار هستند و بقیه قوانین که اینجا جاش نیست به هر حال قرعه کشی کردیم و من و پریا یار شدیم بازی شروع شد و 4نفر بازی میکردن و 3نفر داور یا به قولی منتظر بودن من و پریا خیلی برد آوردیم تا این که او یه اشتباه کرد و باختیم از اون جایی که من خیلی تو جو قرار گرفته بودم و اگه او اشتباه نکرده بود قطعا من ضربه نهایی رو به حریف وارد میکردم یکدفعه ناخودآگاه یه مشت البته نه محکم به بازوش زدم بعدش هم خیلی ناراحت شدم و کلی عذر خواهی کردم خلاصه ما رفتیم کنار و دو نفر دیگه اومدند بازی کردند و من و پریا و ستایش بیرون از بازی بودیم من رفتم رو تخت دراز کشیدم چون حوصله داوری رو نداشتم یه لحظه پریا رو ساکت و به دور از شیطنت همیشگیش دیدم صداش زدم و ازش خواستم بیاد پیشم اومد پیشم نشست کنار تخت کلی ازش عذر خواهی کردم پریا هم مرتبط می گفت اشکال نداره کم کم این شد که یکم با هم صمیمی تر شدیم و بعد از اون راحت تر با هم بودیم و رابطه ما تو اون 3روز که پیش هم بودیم بهتر و بهتر شد تا 1سال با هم با اس ام اس و فیس بوک و اینا هر روزبا هم در ارتباط بودیم و هر از چند روز یکبار همدیگرو میدیدیم تا خونواده هامون از این واقعیت مطلع شدند که ما با هم هستیم اما کار از کار گذشته بود و ما دیگه واقعا عاشق هم شده بودیم شهوت نبود یه عشق خالص ناب ناب از اون درجه یکاش و ما همو برای ازدواج میخواستیم و همه اینو خوب میدونستند البته پدر اون برای من یه شرط گذاشت که دانشگاهم رو تموم کنم و سر کار برم و بعد برم خواستگاری خودم هم همین رو میخواستم نمیخواستم تا یه کار خوب پیدا نکردم ازدواج کنم راستی من دانشجوی مهندسی شیمی اصفهان بودم و پریا دانشجوی مامایی شهر خودمون یه روز برام زنگ زد گفت امیر گفتم بله عروسکم کاری داری گفت دلم برات تنگ شده کی میای گفتم دور و زود داره ولی حرفم رو قطع کرد گفت خدا نکنه سوخت و سوز داشته باشه حالا چی شده که عسلم دلش برام تنگ شده قراره تنها بشم بابا مامانم و پویا برادرش دارن یه یک هفته ای میرن شیراز میشه دو سه روز رو بیای پیشم یه لحظه بدنم سست شد اولین بار بود که چنین پیشنهادی بهم میکرد یا قرار بود با هم تنها شیم نمیدونستم چی بگم که ادامه داد یه چند روز دانشگاه نری که ازت چیزی کم نمیشه خوابگاه هم که نداری که مسؤولا بهت گیر بدن درسا هم که اول ترمه و سنگین نشدن خونوادت هم که نمی گی داری میای اینجا دیگه چی میگی نمیدونستم چه جوابی بدم که گفت منتظرتم باشه گفتم آخه اگه کسی بفهمه با هم تنها بودیم چی اگه فکر بد کنند ببین پریا نمی خوام به خاطر یکی دو روز با هم بودن برای یه عمر از دستت بدم اما از اون اصرار بود و از من انکار فکر نکنید بدم میومد که باهاش باشم نه اتفاقا برعکس ولی نمیخواستم عشقم رو به خاطر هوس از دست بدم به هر حال چند روز بعدش من رفتم شهر خودمون و یکراست رفتم خونه پریا تا رسیدم در زدم انگار پشت در کمین کرده بود سریع در رو باز کرد و همین که وارد خونشون شدم در و بست و یه لب جانانه خوردیم لبش رو قبلا هم خورده بودم ولی چون یه حس ترس از ریخته شدن آبروم رو داشتم به دلم نمی چسبید بعد چند دقیقه تازه یادمون اومد باید سلال و احوال پرسی کنیم رفتم روی مبل نشستم او هم رفت از تو آشپزخونه دو تا لیوان شربت پرتقال آورد و با هم خوردیم از دانشگاه و استاداش از دوستاش و خلاصه از خودش گفت من هم همینطور بهش گفتم بعد از 3سال و خورده ای اولین باریه که تنهاییم حرفم رو رد کرد و گفت ما همیشه با هم بودیم همیشه هم با همیم مگه اینطور نیست گفتم چرا همینطوره که تو میگی و لب هامون تو هم قفل شد من همزمان با دست چپم موهاش رو نوازش میکردم و با اون دستم دست چپ او رو گرفته بودم و با انگشت شصتم پشت دستش رو نوازش میدادم زبونمون رو تو دهان هم میچرخوندیم و آب دهان هم رو میخوردیم اون رو همونجا رو مبل هول دادم تا بخوابه و خودم هم روش خوابیدم پریا یه جیغ زد و گفت چیکار میکنی چرا هولم میدی همین طور تو چشماش خیره شده بودم که دوباره لبش رو بوسیدم و بعدچند دقیقه لب بازی بغلش کردم و بردمش تو اتاقش و رو تختش انداختمش خودش رو کامل در اختیارم قرار داده بود باز هم بوسیدمش یه لحظه با همون معصومیت قدیمیش که تا چند لحظه پیش اثری ازش نبود بهم گفت امیر فکر میکنی کاری که می کنیم درسته من هم که مدت ها بود ساکت بودم بهش گفتم بالاخره مال منی یه جور حس ترس رو توی چشاش خوندم خودم هم داشتم میترسیدم ولی ترس رو کنار گذاشتم و دوباره همون عشق چندین ساله رو به یاد آوردم دو باره شهوتی شدم و به سمت گونه هاش رفتم و اون رو آروم بوسیدم برای اولین بار دست به سینه های خوشکلش زدم و همونطور که میبوسیدمش از روی لباس سینه هاش رو با دست چپم میمالیدم با دست راستم هم آروم گردنش رو نوازش میدادم چند لحظه بعد لباس عشقم رو از تنش جدا کردم سوتین او رو هم بیرون آوردم اما به شلوارک سبز رنگش کاری نداشتم شروع کردم به خوردن سینه های کوچولوش با یکی از دستهام اون یکی سینه اش و با دست دیگه ام روی شلوار کس نازنینش رو میمالیدم بعد از چند لحظه صداش بلند شد آی آه من هم حس شهوتم گل انداخته بود از روی پریا کنار رفتم لباس و شلوار و شرتم رو بیرون آوردم و برای اولین بار بعد از دوران خردسالی بدنم رو نشون کسی میدادم رفتم کنارش و شلوار سبز کمرنگش و شورت سفیدش رو به نوبت بیرون آوردم و برای چند لحظه اون کس زیباش رو نگاه کردم بعد بهش حمله کردم و برای زمان طولانی مشغول خوردن قطعه ای از بهشت واقعی شدم کمی نیم خیز بلند شدم کیرم رو با آب دهانم کاملا خیس کردم دوباره کسش رو کمی خوردم تا یکدفعه لرزه بر بدنش افتاد جیغ بلندی زد و آب لزجی آروم از کنار کسش خارج شد بلند شدم کیرم را با آب بهشتی اش غسل دادم و اون رو روی کسش تنظیم کردم خم شدم و شروع به خوردن لبش شدم و یک آن کیرم رو محکم وارد کسش کردم آه بلندی کشید و جیغی از ته دل زد کیرم رو بیرون کشیدم دیدم پریا دیگه دختر کوچولوی داستان زندگیم نیست چند قطره خون پریا رو به خانم تبدیل کرده بود نوشته
0 views
Date: August 17, 2018