سلام این داستان که می خوام براتون تعریف کنم بر میگرده به دوسال پیش روز تولدم بود واقعا با روزای دیگه خیلی فرق داشت در کل روز عالیی بود هم کادو گرفته بودم هم خدا یه دختر خوبو عروسک بم هدیه داد یه چن وختی بود که تو فیس بوک یه دختر هی زیر پستام کامنتای عجیبی میزاشت که منو وادار به فکر میکرد احساس می کردم که می خواد جلب توجه کنه اون شبم بعد مهمونی یه عکس گذاشتم فیس بوک که کلی زیرش کامنت گذاشت منم زیاد گرم نمی گرفتم دیگه طاقت نیاوردو اومد پی وی بعد کلی حرف زدن فهمیدم که بله خانوم منو کاملا میشناسه و خیلیم محتاطانه عمل میکنه حس خوبی بود که احساس می کردم یه جورایی دوسم داره بعد چن ساعت که فک کنم ساعت ۳ نصف شب بود شمارمو خواست منم با کلی فیسو افاده دادم و ازش خدافظی کردمو خوابیدم صب زود بود که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ساعت نه بود فک کنم دیدم یه شماره ناشناسه یه جوری قلبم تند تر زدو احساس خوبی پیدا کردم صدای محشری داشت یکم که باش صحبت کردم فهمیدم که بله همشری هستیمو آشنا خالاصه چن وقتی گذشت تا این که من پیله کردم باس ببینمت بارون نم نم میباری منم با ماشین دور دور میکردم خلاصه بعد کلی حرف زدن پشت تلفن راضی شد آدرس بده که برم در خونشون ببینمش آخه مامانش خونه بود واییی خدا رویایی بود از پنجره ی اتاقش که رو به کوچه ۱۲ متری بود نیگاه میکرد خیلی حس خوبی بود احساس میکردم عین فیلم رویای خیسه دیگه هر روز کارمون شده بود دیدن هم دیگه از پنجره خیلی دختر خوبی بود مثل فرشته منم دیگه واقعا دوسش داشتم چون صافو ساده اومد جلو و گفت دوست دارم یادمه آهنگ صافو ساده مهدی احمد وندم برام فرستاد اولا اسم خانوم خوشگلم شما فرض کنید فاطمه یه دختر تو پر سفید خیلی سفیدا چشای خشگلو دهنو دماغ کوچولو با یه اندام جنیفری واقعانم دیگه عاشق هم شده بودیم از بخت بد من من رفتنی بودم سریازی فرصت زیادی نداشتم گذشت تا روزی که من فتم سربازی گریه های فاطمه امانمو بریده بود شبا کارم شده بود پای کیوسک خوابیدن هر شب تنبیهی می خوردم و نگهبانی می دادم یه روز فاطمه یه موضوعی رو بم گفت که دیگه واقعا دیوانش شدم بم گف رضا نمی خواستم بگم مغرور شی ولی من تو رو از پارسال بود میخواستمت ولی پیدات نمی کردم تاسوعا دیده بودمت تا این که تو فیس بوک دختر عمم دیدم و اومدمو فیسو واسه خاطر تو باز کردم وایی آخرای آموزشی بود ما رو به مرخصی فرستادن دیگه با فاطی تو اوج بودیم یه روز که داشتم دور دور میکردم و آخرین روزم بود قرار بود فردا خودمو به یگان معرفی کنم تابستون بود کچل یه پسر ۲۰ ساله با قد ۱۷۸ وزن ۷۰ پوستم سیاه سیا شده بود خلاصه فاطی زنگ زدن کلی حرفیدیم من یهو گفتم فاطی کسی خونس که گف نه کسی نیست منم گفتم بیام ببینمت یه مکثی کرد صدای نفساش به گوشم می رسید چهار ماه بود با همم بودیم ولی از نزدیک همو ندیده بودیم اخه شهرمون کوچیکه نمیشه بیرون بری با دختر خلاصه با کلی خواهشو دل داری گف باشه منم که اولین بارم بود زیاد حالم خوب نبود دستو پامو گم کرده بودم ماشینو یکم پایین تر از خونشون پارک کردمو از در گاراژ که باز گذاشته بود رفتم تو پشت در بود واییی خدا دختره واقعا ناز بود واقعا ده برابر عکساش خوشگل بود اندامش واقعا محشر بود یه دختر تو بغلی دستو پاش ریزه با لاک بنفش پر رنگ یع آرایش مولایم موهای مشکیه بلند لباسلی چسبونو شیک یه شلوار سفید نازک عین ساپورت که اندام جنیفزیشو به چش میزد بایه تاب جذب مشکیه شیک وعض مالیشون خوبه و کلا ایده ال بود قبلاناهم هم دیگه رو با چت ارضا کرده بودیم سکس چت داشتیم رومون باز شده بود به هم خلاصه یه لب جانانه از هم گرفتیمو کلی بغلم کرد عین گرسنه گان افریگا منو چسبونده بود به دیوار گف بریم تو که من تعجب کردم جرعت پیدا کرده بود خلاصه رفتیم من رفتم نشستم رو مبل یک نفره اونم اومد نشست بغلم کلی لب رفتیمو کلی قوربون صدقم رفت کیر منم بلند شده بود نگو می خوره به روناش احساس میکنه گف رضا علم کردی خندیدمو گفتم والا فاطی بیشرف خودش علم شده گف باور کنم گفتم باور کن گف نمی خوای می می هامو بوخوری به سینه هاش می می می گفت همیشه منم گفتم ای جان چرا تابشو زدن بالا سوتین داشت دیدم نمیشه خیلی جذبه کلا دادم پایین یکم خوردم که دیدم ولو شد بغلم کیرمو چسبوندم بشو فشار دادم بش خنیدو گف رضا بریم اتاقمو ببین رفایم اتاقش بعد کلی نشون دادن وسایلاش من خودمو انداختم رو تختش اونم اومد بغلم اولین بارم بود که تو عمرم کسی بغلم خوابیده بود خلاصه بعد کلی لب گرفتن شروع کردم سینه هاشو مالش دادمو خوردم دیگه داش از خود بی خود میشد تاله میکرد هی قوربون صدقم میرفت شلوارمو تا نصفه کشیدم پایین کیرمو دادم دستش یکم باش ور رفت گفتم فاطی خواهشا ساک با یه نگاه منظور دا که یعنی مایل نیست ولی چون عشقمی چشم شروع کرد ساک زدن وای اولین ساک زندگیم بود تو آسمونا بودم هرچند هر از گاهی دندوناشو میزد به کیرم ولی بازم بد نبود بعد ساک زدمن خواستم شلوارشو درارم که گف رضا نه جون فاطی نه ترسیده بود گفتم فاطی واقعا یعنی چی بم اعتماد نداری نگو خانوم پشمالو هستن خجالت میکشن گفتم اخه دیوانه این که خجالت نداره یه ژیلت بار صافو صوفش کنم دا خندید گف نه رضا مامانم میادا فقط چن دیگه وخ داریرم خلاصه بعد خوردن گردنشو گوشاش حشرش زیاد شدو راضی به در اوردن شلوارش شد وای روناش عالی بود جا اوفتاده او گوشتی سفیو انگشتای پاشم لاک زده بود پاهاش از دستای من تمیز ترو سفید تر بودن از کف پاهاش شروع به لیسیدن کردم تا روناش هنو شرط مشکیش تنش بود و نمیزاشت درش بیارم از رو شرت کسشو بوس میکردم وای خدا ترسم داشتم هی ازپنجره کوچرو می پاییدم خلاصه بعد کلی غزل شرتشم در اوردم یا کم بالای کسش مو بود واسم کلاس میزاشت بی شعور فاطی یه جوری بم التماس کرد که نتونستم عشق بین مونو نادیده بگیرم خودمم دلم نیومد بکنمشو اذیتش کنم قرار شد لایی بزنم قبل کرد رو تخت وای الان که دارم می نویسم راس کردم کس صورتیش معلوم بود از پشت منم شلوارمو یکم دیگه کشیدم پایینو خوابیدم روش یکم کیرمو از پشت مالوندم به کسش که نفساش بلن تر شد گفت رضا عشقم دوس دارم کیر خوشگلتو لای پام حسش کنم بکن گفتم چشم هر چی خانوممون بگن با خنده هر دو تلنبه میزدن فاطی فقط می خندید حال میکرد منم شیکممو چسبونده بودم به کمرش حال می کردم راضی بودم از این که اذییتش نمی کنم انم ارضا شد نوبت من شد منم با کلی ابرو ریزی خالی کردم لایه پاشو رو تختش که کلی ازش معضرت خواستم که اونم قربون صدقلم رفتو گفت عشم اشکالی نداره بش گفتم تکون نخور برم دسمال کاغذی بیارم پاک کنم تکون بخوری همه جا کثیف میشه رفتم از حال پذیرایی بیارم که یه ترس شدید داشتم شلوار تا نصفه پایین کیرم دستم اگه کسی بیاد چه گوهی بخورم من خلاص بر گشتم پاکش کردمو شلوارشو پوشید کلی بغلم حال کردو دیگه گفتم که فاطی خطر داره من برم وای خدا گریش شروع شد که من میمیرم تو فردا داری میری او از این حرفا اشکمو در اوردخلاصا عشقم اجازه دادنو من رفتم از شدت استرس سر درد شدید داشتم که رفتم یه جای خلوت و یه ساعتی تو ماشین خوابیدم بیدار شدم دیدم خانومی زنگیده کلی باش حرفیدمو فرداش رفتم پادگان ببخشید که داستانم طولانی بود و زیاد لحظات سکسی نداشت ولی عشقو سکس و لب بیشتر از بکن بکن می جسبه قبول کنین خلاصه آخرای خدمتم بود فاطی نامزد کرده بود ولی الان که من سه ماهه خدمتو تموم کردم با شوهرش مشکل داره و داره طلاق می گیره و هنوزم با هم رابطه داریمو خوبیم نامزدییم به خاطر قطع رابطه ای که وسطای خدمتم داشتیم کرده بود ولی الان نه به خاطر من به خاطر بد بودن اخلاق نامزدش داره بهم میزنه مرسی که داستانمو خوندید هفته پیشم با هم ناهارو بیرون بودیم اخه تو یکی از شهرای بزرگ دانشجو شده از مهر امسال نوشته
0 views
Date: March 15, 2021