سلام به همه دوستای عزیزم آرش هستم میخوام اولین خاطره بودن با عشقم رو براتون بزارم اینم بگم که تم این داستان گی هست اگه خوشتون نمیاد لطفا نخونید تا وقتتون برای کامنت و فحش گذاشتن هدر نره و اگه ازاونایی هستین که وققتون بی ارزشه و کلا حال میکینید که فحش بدید از همین تریبون اعلام میکنم هر چی میگین 10 برابرش رو نثار خودتون میکنم شرمنده اگه تند و رک حرف زدم تو رو خدا یکم فرهنگ داشته باشین و به عقاید همدیگه احترام بزارید خب بریم سر اصل ماجرا من الان 25 سالمه و این ماجرا برمیگرده به 2 سال پیش یعنی 23 سالم بود یک سالی میشد که دانشگاهو تموم کرده بودم سربازی هم دو ماه آموزشی رفتم و 4 ماه هم خدمت کردم بقیشو کسری جبهه پدر جبران کرد خلاصه بیشتر دنبال کار بودم من از بچگی کم حرف و یه جورایی خجالتی بودم معمولا تو جمع زیاد حرف نمیزدم و خیلی دیر با کسی صمیمی و دوست میشدم از سن 10 سالگی رشته ژیمناستیک رو شروع کردم و تقریبا تا 15 سالگی ادامه دادم و بعد از اون تا قبل کنکور تکواندو کار میکردم دوران دانشگاه چون شهر دیگه میخوندم زیاد ورزش نمیکردم اما خوابگاه تیم داشتیم و مرتب میرفتیم سالن و بعد از سربازی مثل اکثر هم سن و سالام زدیم به بدنسازی و فیتنس از ظاهرم بگم قدم 170 و وزنم حدود 65 و میشه گفت تقریبا فیس جذاب و خوشگلی دارم حتما میگین چقدم از خودش تعریف میکنه اما دوست دارم کامل بنویسم منم بعد دوران بلوغ و این جور چیزا چون شخصیتم جوریه که زیاد با کسی صمیمی نمیشدم دوستای زیادی نداشتم بیشتر وقتم تو خونه بودم و سرم به درس و کامپیوتر گرم بود و برای بحث نیازهای جنسی هم با اجازتون خودکفا بودیم و نون ید خودمونو میخوردیم و منت خلق نمیکشیدیم اهل دلاش میدونن اما خوب علاقه به همجنس واقعا داشتم و برای همین دنبال دوست دختر و اینا نبودم کسایی بودن اطراف که ایده آل من بودن توی مدرسه محل زندگی و دانشگاه اما گفتنش و پیشنهاد دوستی دادن واقعا برام سخت بود از ترس اینکه بقیه بفهمن و اینکه اصلا طرف هم مثل منه یا نه شاید راجع بهش اشتباه فکر میکنم خلاصه همیشه این حس رو سرکوب کردم اما تحملش فوق العاده سخت بود میشه گفت یه جورایی با نقاب روی صورت زندگی میکردم و خودمو همرنگ جماعت نشون میدادم تجربیات زیادی توی دانشگاه و سربازی یاد گرفتم با خودم کنار اومدم و سعی میکردم از زندگی لذت ببرم همه چیز از یک شب تابستونی توی باشگاه شروع شد طبق معمول ساعت 10 شب رفتم باشگاه برای تمرین بدنسازی منظورمه حدود 4 ماه میشد که ثبت نام کرده بودم قصد نداشتم زیاد حرفه ای کار کنم فقط میخواستم بدنم روی فرم بمونه بخاطر ژیمناستیک و تکواندو اندام متناسب و خوبی داشتم این 4 ماه تنها کار میکردم و یارتمرینی نداشتم راستش کسی که باب میلم باشه تو باشگاه نبود حداقل از لحاظ ظاهری یکی دوتا بودن تقریبا خوب بودن اما کم و کاست داشتن و بازهم همون حس ترس و خجالت نمیزاشت بهشون نزدیک بشم با اکثر کسایی که این ساعت میومدن فقط در حد سلام اولیه و خسته نباشید آخر کار بود بودن کسایی که میخواستن صمیمی بشن ولی من سنگین تا میکردم باهاشون خلاصه یه نیم ساعتی بود که داشتم تمرین میکردم که دیدم یه نفر جدید از رختکن اومد تو سالن من داشتم پرس سینه میزدم از تو آیینه دیدمش که داره به این طرف میاد اومد پشت سر من و شروع کرد به گرم کردن یکم که یواشکی نگاش کردم تپش قلبم رفت بالا داشتم چی میدیدم همونی که تو رویای من بود تا حالا با دیدن هیچ کس اینجوری نشده بودم هر چند ثانیه نگاش میکردم اصلا دست خودم نبود انگار تو باشگاه نبودم حتی صدای آهنگم نمیشنیدم نفهمیدم چطور حرکت پرسو تموم کردم اونم خیلی زود گرم کرد و شروع کرد از برنامه روی دیوار تمرین کردن بنظر میرسید خیلی مبتدی نبود و حرکتارو بدون سوال از کسی میزد از نظر قد و وزن و ظاهری شبیه خودم بود یه تیشرت سفید و شلوار ورزشی سورمه ای پوشیده بود خلاصه اون شب تا تونستم نگاش کردم و منتظر شدم تمرینش تموم شه و بعد از اون رفتم خونه اما انگار یه چیزی از وجودمو توی باشگاه جا گذاشته باشم چند روزی بود به عشق دیدنش با اشتیاق بیشتری میرفتم باشگاه همش تو ذهنم نقشه میریختم چطور سر صحبتو باهاش باز کنم و تا دلتون بخواد رویابافی میکردم دیگه اونم متوجه نگاه های زیاد من شده بود اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد دیگه داشتم دیوونه میشدم بهترین گزینه ای که پیدا کردم این بود که بهش پیشنهاد بدم با هم تمرین کنیم چند باری حتی بهش نزدیک شدم که بگم اما اون ترس همراه با نگرانی مانع میشد حدود دو هفته گذشت کم کم متوجه شدم که اونم گاهی اوقات به من نگاه میکرد و تا من متوجه میشدم خودشو سرگرم میکرد تا اینکه بالاخره یک شب داشت حرکت نشر دمبل میزد که دیدم یکمی اشتباه میزنه دلمو زدم به دریا رفتم کنارش و بهش گفتم یه ذره داری اشتباه میزنی و دمبلاشو گرفتم و گفتم که این جوری بزنی درسته دوباره که زد دیدم بازم دستاشو بد میگیره منم از خدا خواسته دو تا ساعدشوگرفتم و آوردم رو حالت درست همین چند ثانیه که دستاشو گرفتم تپش قلبم زیاد شد و بدنم انگار گر گرفته بود به هر حال بقیه تمرنمو انجام دادم و منتظر شدم که کارش تموم بشه امشب باید بهش پیشنهاد میدادم و شمارشو میگرفتم به محض این که رفت تو رختکن منم رفتم و کمدمو باز کردم و شروع کردم به تعویض لباس سر صحبتو با اینکه چند وقته کار میکنی شروع کردم و گفت حدود دو ماهه و قبلا باشگاه دیگه ای میرفته خودشو اشکان معرفی کرد و میبینید اسم آیدی منم به عشق اون اشکان گذاشتم گفتم که میای با هم تمرین کنیم تنهایی زیاد خوب نیست و سخته قبول کرد و گفتم که شمارمو داشته باش که هماهنگ کنیم اگه نیاز شد همون جا یه تک زنگ به خطم زد و سریع لباس پوشید و خداحافظی کرد و رفت منو میگین انگار دنیارو بهم دادن منم سریع رفتم خونه منتظر فردا شب شدم بالاخره بعد از جند سال کسی رو که میخواستم پیدا کرده بودم از اشکان بگم که یه جورایی مثل خودم بود اخلاق سردی داشت و هیچ وقت سرصحبتو باز نمیکرد یک هفته ای بود که با هم تمرین میکردیم اما اغلب اوقات به سکوت میگذشت دو سال از من کوچکتر بود اما از نظر چهره هم سن معلوم میشدیم فرزند سوم و آخر خونواده بود از دانشگاه ترم دو انصراف داده بود و قصد نداشت سربازی بره اوضاع مالی خونوادش خوب بود تو یک هفته بیشتر از این چیزی ازش نفهمیدم هر شب قبل خواب به این فکر میکردم که یه پیام عاشقانه بهش بدم و بگم که چقدر دوسش دارم اما باز هم میترسیدم از دستش بدم یک هفته دیگه هم سپری شد تا اینکه یک روز پیام داد که امشب نمیتونه بیاد باشگاه جایی کار داره اون شبو تنها رفتم اما فردا شبش هم نیومد بعد باشگاه بهش زنگ زدم که چه اتفاقی افتاده نیومدی گفت که ممکنه چند مدتی نیاد بعد دو سه روز هم زنگ زد و گفت داره میره شهر دیگه ای برای ادامه تحصیل و کار اصالتا مال شهر ما نبودن اما متولد همین جا بود نمیدونم راست میگفت یا نه اما مشخص بود که من خیلی بد شانسم لحظه ای نبود که بهش فکر نکنم جرات این که بهش پیام بدم یا زنگ بزنم رو هم نداشتم باورم نمیشد که حدود 6 ماه گذشته باشه تو این مدت من کار پیدا کردم و باشگاهم رو عوض کردم روزهای تکراری من به سختی میگذشت اما امید داشتم که دوباره میبینمش وسطای زمستون بود هوا خشک و سرد بود ساعت حدود 12 شب بود که اشکان یه پیام فرستاد که نوشته بود سلام اومدم باشگاه ببینمت نبودی نیم ساعت منتظر موندم منم در جوابش نوشتم سلام عشقم چه خبرا کی برگشتی خلاصه گفت که امروز اومده و دیگه هم برنمیگرده منم گفتم که باشگاهمو عوض کردم و توام بیا اینجا ثبت نام کن که اونم قبول کرد فردا شبش بهترین لباسمو پوشیدم و یه ادکلن عالی زدم و زودتر رفتم دم در باشگاه منتظرش موندم طبق معمول سر وقت اومد تو این 6 ماه تغییر خاصی نکرده بود و اینم بگم کلا لباسای مد روز و فشن میپوشید به هم که رسیدیم دست دادیم و برای اولین بار همدیگرو بوسیدیم و گرمای تنش رو با تمام وجود حس کردم داشتم میمردم از خوشحالی من هیچ چیزی از این که این چند مدت دقیقا کجا بوده و چه کارایی انجام داده نپرسیدم و اون هم تمایلی نداشت ظاهرا چیزی بگه اما احساس میکردم ظاهرا رفتارش یکم گرم تر شده بگذریم دو ماهی گذشت و من سعی کردم باهاش صمیمی تر بشم تو این یک ماه چند بار با ماشینم رفتیم بیرون دور زدیم و خرید کردیم اون همچنان بیکار بود و بیشتر اوقات خونه بود و به گفته خودش دوست صمیمی غیر من نداشت تو این مدت برادر بزرگترم که مدیر ارشد بازرگانی بود تصمیم گرفت برای خودش شرکت بزنه و منم تصمیم گرفتم باهاش کار کنم و شراکتی کارو شروع کردیم ساعت کار شرکت 9 صبح تا 6 بعدازظهر بود اما من معمولا تا 7 یا 8 تنها میموندم شرکت یه شب قبل خواب دلو زدم به دریا و یه پیام بهش دادم و نوشتم دوست دارم اشکان بعد چند دقیقه فقط نوشت ممنونم بهش گفتم ناراحت شدی جواب داد نه گفتم خیلی وقته میخواستم بهت بگم اما نشد این اولی داستانیه که مینویسم نمیدونم خوب نوشتم یا نه اگه خوشتون اومد بقیشو براتون میزارم نوشته
0 views
Date: November 22, 2019