رویا شاعری با کون عظیم

0 views
0%

این یه خاطره ی واقعیه اگه اهل درک باشی واقعی یا غیر واقعی بودنشو میفهمی از سال ۸۶ عضو جامعه مجازی گوهردشت که اون سالها جامع ترین جامعه مجازی ایران بود عضو بودم و با خانمای متعددی آشنا شدم و حداکثر کارمون به لب و بوسه و دستمالی فراتر نرفت چون من قیافه ام تلخ و نچسبه هرچند نهایت سعیمو میکنم خوشتیپ باشم و مثلا تیپ اسپورت با اینکه کارمندم ولی هرگز از لباس رسمی خوشم نمیاد خلاصه ۵ ۶ سالی از عضویتم تو گوهردشت میگذشت و من خودمو از شهرمون تو جنوب غرب کشور به شمال گیلان منتقل کردم و یه شب تو گوهردشت واسه رنج سنی ۳۰ تا ۴۰ سال که جستجو میکردم دیدم یه خانوم تو مقدمه پروفایلش نوشته ۳۷ سالمه بیوه ام و مایل به ازدواج رسمی با مردی تا ۵۰ سال و خوش اخلاق و اهل زندگی و متاهل هم باشه اشکال نداره اول باخواندن حرفاش فک کردم لابد یه زن بی ریخت و زشت و مشکل داریه چون عکس نذاشته بود ولی چون خودم بدخاطرخواه و کم شانس بودم گفتم بذار شاید به یه بار سکس بیارزه براش شمارمو گذاشتم و فرداش ساعت حدود ۱۰ سرکاربودم دیدم پیام رو گوشی نوشته نسرینم از تبریز تو گوهردشت برام پیام گذاشته بودی منم نوشتم خوشحالم از آشناییت الان سرم شلوغه تعطیل کردیم بهت میزنگم ساعت دوونیم تعطیل کردیم و زدم بیرون یه گوشه پارک کردم و زنگیدم صداش چکشی و شبیه زنهای اهل جیغ و داد که بهش گفتم و گفت دستت درد نکنه با این توصیفت خلاصه یکی دوروز باهم اس ام اس مبادله می کردیم سال ۹۲ هنوز تلگرام و واتساپ نبود و وایبر تازه اومده بود بعداز دوسه روز از اشناییمون یه نوبت دادگاه داشتم تو مجتمع عدالت شمیرانات اول صب با دید زدن چن تا کون گنده جلو دادگاه حشری شدم و چون تلویحا به گنده بودن باسنش اشاره کرده بود تو صحبتاش دلو به دریا زدم و این پیامو براش فرستادم دلم میخواد الان رومبل نشسته باشم و ازحمام بیای بیرون و پشت بمن خم بشی دست به زانو و بگی کونمو لیس بزن و با ترس اینکه پیام آخر باشه فرستادم واسش بعد چند لحظه پیام داد متاسفم براتون من اهل این حرفا نیستم و بای کلی بهم ریختم و بلافاصله پیام غلط کردم و ببخشید و تکرار نمیشه فرستادم که پیام داد باشه نشنیده میگیرم و فعلا چند روزی پیام نده چون تاسوعا عاشوراس ماهم مذهبی و درحال نذری دادن گفتم باشه ولی غروب که داشتم برمیگشتم از تهران به رشت تو آزاد راه قزوین شروع کردم به پیام دادن که دیدم اونم بدش نیومد وجواب داد خلاصه زدم کنار و تا ساعت ۴ صبح در طول مسیر قزوین رشت نگه میداشتم و صحبت میکردیم و خلاصه گفت که شاعره و کارشناس یه اداره س و کاندید شورای شهر بوده و و تعدادی از شعراش واسم خواند و منم مثلا تحت تاثیر گریه میکردم و تو همون گفتگو ازش خواستم شماره عابر بانک بده تا یه کادو بریزم بحسابش و با کلی اصرار و انکارداد و من فرداش ۱ ۵۰۰ ۰۰۰پول یامفت ریختم بحسابش وبله خانم وارد فاز حرفای سکسی و عاشقانه و سکس تل و آب آور شد و یکی دوبار تو سطح شهر میزدم کنار و با سکستل هاش آب میریختم یهو فرداش دیدم شمارش خاموش و پروفایلشم حذف کرده تو گوهردشت فوری دوزاریم افتاد که تیغیده یادم اومد تو حرفاش گفته بود کارشناس اداره ا ا هست خلاصه زدم به ۱۱۸ اون شهر و شماره اون اداره رو گرفتم گفتن تو ساختمان خیابان هس و شماره اونجارو دادن البته ایمیلشم داشتم و قبل زنگ زدن یه پیام تهدید براش دادم که با وکیلم میام ارومیه و میندازمت تو الفدونی و بعدکه زنگ زدم و صحبت کرد تو خود شاشیدنو تو صداش خوندم و قول داد تا فردا جور کنه بریزه بحساب و بعد ایمیلمو چک کردم دیدم یه جواب غلط کردم و مظلومانه فرستاده و تو وبلاگم هم کامنت خصوصی داده که هنوزم دارمشون خلاصه فرداش زنگ زد شماره حساب گرفت و گفت قرض کردم و ریخت بحساب و البته چن تا عکساشم ایمیل کرد که مثلا ثابت کنه برا پول نبوده و به من اعتماد داشته که دیدم عجب هلوییه کوس خوبی بود که مجددا زنگ زدم و ضمن عذرخواهی د رخواست دیدار حضوری که قبول کرد و کلا یکی دوماهی شبانه روز درگیر تماس و پیاماش بودم که زنم هم متوجه و حساس شده بود خلاصه بعد از دو ماه رابطه تلفنی یه روز گفتم فردا میام ببینمت قبول کرد و رفتم یه بلیط اتوبوس ۸ غروب برا ۱۱ دیماه ۹۲ ارومیه گرفتم و رفتم از فروشگاه نجم تو سبزه میدان مقداری برنج محلی و زیتون بی هسته و کلوچه لاهیجان گرفتم و رفتم ترمینال گیل سوار شدم بارون می اومد ساعت دوازده شب اتوبوس اردبیل جلو رستورانی نگه داشت و شام و چای و برفی هم اومده بود و من با اینکه سرمایی و تو دمای ۲۰ درجه هم سرما میخورم و حالم بد میشه بخاطر احساس عشق و شهوت و که داشتم متوجه سرمای دیماه اردبیل نمیشدم بلکه هوا رو خیلی مطبوع احساس میکردم و شاد بودم ضمن اینکه همون غروب به رویا زنگ زده بودم و گفتم که من منصرف شدم و در یه فرصت دیگه میام و اونم ناراحت شد و گفت دیگه هیچوقت نیا و مثلا کات داده بود خواستم سوپرایزش کنم خلاصه ۴ صبح رسیدیم خ ترمینال خ پیشوای ارومیه و تا ساعت ۶ جلو بخاری ایستادم و ساعت ۶ رفتم تو روشویی سرویس ترمینال و مجددا سه تیغه کردم و ۶و نیم از باجه تلفن کارتی زنگ زدم دیدم بیداره و جواب داد چون کد ارومیه افتاده بود باورنمیکرد من باشم تا خودمو معرفی کردم و با تعجب گفت تو گفتی نمیای گفتم میبینی که اومدم گفت تا نیم ساعت دیگه میام ترمینال دنبالت نیم ساعت بعد جلوی ورودی ترمینال ایستاده بودم یه پژو آر دی یشمی تو لاین روبرو ایستاد دیدم یه خانم خوشتیپ با یه صورت فراخ اندازه قرص ماه چهارده پشت فرمون نگام میکنه چون تیپ و لباسمو گفته بودم منو شناخت منم فهمیدم خودشه اشاره کرد وسایلو بردم در صندوق عقبو باز کرد ماشینش خیلی کهنه و کثیف بود شایدم مال خودش نبود صندوق عقبش پر خاک سوار شدم گفت چطورم گفتم فوقالعاده ای بعد تو سکوت فرو رفتم گفت چیه چرا بق کردی از چیزی ناراحتی از من خوشت نیومد گفتم برعکس به تصوراتی که در مورد قیافه ات تو ذهنم بود فک میکنم خلاصه چن تا دور بی هدف زدیم گفت کجا بریم گفتم منکه بلد نیستم خودت بگو و البته گفتم چرا نریم خونه شما گفت نمیشه مامانم اونجاس بد میشه بعد گفت بریم یه جا صبحانه گفتم برو بهترین جای شهرتون گفت بریم و رفتیم ماشینو گذاشتیم تو پارکینگ زیر زمین هتل ساحل و رفتیم بالا رفتنی مث زن و شوهر دستمو انداختم دور کمرش که مثلا بخاطر شیب ورودی پارکینگ و کفشای پاشنه بلندش نیفته گفت متوجه شدی نگهبانه همش کونمو دید میزد گفتم نه رفتیم صبحانه مفصلی اوردن من نفهمیدم چی خوردم حواسم به زیباییاش بود رفتیم بیرون گفتم خوب حالام که جمعه اس و تعطیلیم کجا بریم گف بشین پشت فرمون نشستم یه مسیر گفت راه افتادم یکی دوجا چون حواسم جمع نبود نزدیک بود بسختی تصادف کنم که بخیر گذشت و بوووووق و گفتم کجا میریم گفت مهاباد یه برفی هم اومده بود زمین سفید ولی هوا آفتابی جاده خوبی نبود یه جا ۱۵ کیلومتری مهاباد متوجه پنچر شدن چرخ عقب شدم تو برف زدیم کنار خانم رفت جلو دست تکان داد ماشین پاسگاه وارلک بود وایسادن گفتن چیشده گفت پنچر شدیم دو تا درجه دار و دو تا سرباز بودند کمک کردن چرخو بردیم ورودی مهاباد بدون یه ریال پنچرگیری و برگشتیم به ما مشکوک شده بودن گفتم زن و شوهریم من رشتی ام این همشهری شماس بخیر گذشت چند تا کلوچه دادم خوردن و رفتن رفتیم مهاباد تو مجتمع تجاری ماشینو بریدم ته پارکینگ یه گوشه تاریک بود یهو دیدم دست انداخت گردنم کشید طرف خودش و لبامون رفت تو هم و ناخود آگاه وحشیانه لباشو مکیدم و خوردم و دستم رفت تو شرتش و یه کوس صااااف و نرم و گرم و پف کرده کمی مالیدم و اززیر رونش دست کردم سوراخ کونش نذاشت ادامه بدم دستمو پس زد و گفت فعلا بسه کثافتکاری نکن و رفتیم تو مجتمع تجاری اون قصد خرید خوبی داشت ولی جرئت پیدا نکردبگه فقط یه شال یه انگشتر بدل برا دخترش که ۱۵ سالش بود و رکابی نوزادی گرفت گفت برا پسرمون امیر عباس که قول کاشتن شرعی شو بهش داده بودم و رفتیم چرخیدیم تا ظهر رستوران زیتون مهاباد و غذایی که در عالم حواس پرتی نمیدونم چطو خوردم اومدیم بیرون سرش درد گرفته بود گف برو مسکن بگیر تو اون فاصله جیبامو گشته بود و از صفحه اول و دوم شناسنامم جزئیاتمو شناخته بود و قرار شد شب برم خونه اش و البته گفت به شرطی که بهم تجاوز نکنی غروب از مهاباد داشتیم میرفتیم ارومیه بین راه پسرم که ۵ سالش بود و خیلی عاشقش بودم به توصیه مامانش بهم زنگ زد و گفت دلم تنگ شده برات زود بیا که آتیش گرفتم و از ماندن و یک شب بهشتی رویایی خودمو محروم کردم منو رسوند ترمینال با اتوبوس تهران بطرف قزوین راه افتادم و ۴ صبح سر عوارضی قزوین رشت پیاده و اول صبح رسیدم خونه و یکماه بعد بینمون شکراب شد و رویایی که به کابوس تبدیل شدو یه بکن جدی پیدا کرد و منو به رگبار فحش گرفت و کابوس کابوس کابوس شد نوشته

Date: December 10, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *