این داستان گی هست سرگذشت یه پسر همجنس خواه هست من شاهین 19 سالمه گی هستم به گی بودنم افتخار میکنم هرکس هر فکر میکنه بکنه باور داری یا نداری مشکل خودته خیلی وقت بود که فکر میکردم تنها پسری هستم که عاشق هم جنس خودش میشه دنبال یکی میگشتم از جنس و نوع خودم ولی میترسیدم و تا اینکه با رضا اشنا شدم هم سن خودم خوشگل و همه ی انچه که من میخواستم داشت دو ماهی که با هم بودیم با یه قهر چند ساله به طول انجامید و تا اینکه یه عصر سرد پاییزی دوباره بهم رسیدیم تو این چند سال خیلی تلاش کردم که ذوباره باهاش باشم ولی نمیدونستم اونم منو میخواد یا نه هنوز منو به یاد داره یا نه و تا اینکه دوباره یکی شدیم من عاشقش بودم و اون یه حس بالاتر از عاشقی بهم داشت حرفامون همیشه برای هم تازگی داشت کارهامون فقط بخاطر یک دیگه بود هم پوش و همجور و همقدم هم شده بودیم و رضا بهم گفت بیا تا همیشه مال هم بمونیم چون من یه کمی خوشگلتر از رضا بودم چشم خیلی ها دنبالم بود شبا سرکوچه می نشستیم تا نصفهای شب با هم حرف میزدیم یه شب زمستانی بود که داشت برف میبارید خفاشم تو انشب پر نمیزد ولی من رضا از گرمای بودن با هم لذت میبردیم و همیشه لحظه جدا شدن اخر شب تا فردا صبحش خیلی برایمون درد اور بود من واقعا میخواستم برا یه شبم شد تا صبح تو بغلم بگیرمش دیگه با هم بودن خالی کافی نبود برایم دوست داشتم لباشو ببوسم و بهش بگم که چقدر دوست دارم چقدر برایم مهم هستی و می ترسیدم اون این چیزا رو نخواد از لحاظ مالی و کاری اقام یه کمی بالاتر از اقاش بود و یه رابطه سرد و الاسکای بین خانوادهامون برقرار بود همیشه از طرف خانواده هامون نهی میشدیم برا باهم بودن یه جورای به هردوتایمون فشار می امد و از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکردیم دوست نداشتم با کسی حرفی بزنه یا راه بره پسر عمه ی رضا همسایه ما بودن و بدجوری دنبال من بود همیشه جلومو میگرفت و ازم میخواست ولی من حاضر نبودم بهش بدم چندبار با رضا دعوا کرد که ما را از هم جدا کنه تا اینکه خانواده رضا رفتن شهرستان و انشبی که میخواستم رسید رضا بهم گفت امشب بیا پیشم منم حسابی به خودم رسیدم و رفتم پیش وقتی وارد خونه شدم انگار هردو میدونستیم قرار چی بشه یه سکوتی فرا گرفته بود خونه را رضا بلند شد و برقای هال رو خاموش کرد و امد کنارم نشست و بدون هیچ حرفی لباشو گذاشت رو لبام از خوشحالی بود یا ترس بدنم داشت میلرزید و کم کم منم باهاش همراهی میکردم و حدود ده مین باهم لب بازی کردیم و دستمو گرفت برد سمت اتاقش و روی تخت نشاند و شروع کرد به لخت شدن تمام لباساشو در اورد به جز شرتشو و بعد امد لباسای منو در اورد لبای من به خودی خودی قرمزی عجیب دارن چندبار به جرم اینکه ماتیک زدن تو مدرسه اذیتم کردن و رضا دیوانه وار داشت لبای منو میخورد و منم بدتر از اون دیگه تو بغل هم دراز کشیده بودیم و داشتیم از باهم بودن لذت میبردیم احساس میکردم خوشبخت ترین ادم زمینم و تا اینکه یه لحظه برق اتاق روشن شد و دیدم پسر عمه رضا هست گیج شده بودم نمیدونستنم چه خبر خیال کردم خودش امد تو خونه که امشب پیش رضا باشه تا اینکه گفت اخرش گیرت اوردم من بلند شم که لباس بپوشم که رضا نذاشت و گفت بذار کارشو بکنه و بره وقتی اینو شنیدم نمیدونستم کجا و چه بلایی سرم امده خواستم بلند شم که رضا و پسر عمش منو گرفتن دیگه برام مشخص شد که نقشه بود ولی باورم نمیشد بهترینم بخواد با من چنین بکنه و رضا دستامو گرفت و پسر عمش شرتمو کشید پایین از شدت غصه و کاری که رضا کرده بود دیگه نمیتونستم حرف بزنم و فقط گریه میکردم پسر عمش لخت شد و با یه کیر سیاه و بدنی پرمو افتاد روم و شروع کرد به بوسیدنم حالم داشت بد میشد و فقط گریه میکردم بعضی حرفا رو پس و پیش بهش میگفتم ولی ول کن نبودن و رضا هم داشت نگاه میکرد تا اینکه رضا امد نشست روم و پسر عمش افتاد به جون کونم وبا حرص و ولع میخورد و گاز میگرفت و اخر کار خودشو کرد و منو مثل یه جنده با کونی گایده شد و دلی خورده شد تنها گذاشتن و از اتاق رفتن بیرون مثل کابوس بود برام چهره رضا که همیشه برایم تصور بهترین و زیباترین چیز بود داشت به دیو تبدیل میشد بلند شدم و لباسامو پوشیدم و خواستم از اتاق بزنم بیرون که رضا جلومو گرفت و وقتی گریه های منو دید زد زیر گریه دوست داشتم بغلم کنه ولی سرش پایین بود و گریه میکرد منم رفتم سمت در هال که بازم رضا گفت چیز نشد بیا تو هرکاری میخوای باهام بکنم و دوباره اشکام سرازیر شد هم دوسش داشتم و هم ازش متنفر بود کسیکه حاضر بودم بخاطرش از خانوادم بگذرم حاضر بودم دست به هرکاری بزنم براش حالا بهم خیانت کرده بود شایدم بدتر از خیانت یه شب که با رویایی من شروع شد و با کابوس اوج گرفت از در خونه امدم بیرون رضا هم دنبالم بود هرچی حرف میزد و میگفت چیزی نمیشنیدم احساس میکردم خواب دیدم باورش خیلی زجر اور بود و رسیدم خونه رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم و کاری که رضا باهام کرده بود داشت مثل فیلم از جلو چشمم میگذشت دوست نداشتم رضا رو از دست بدم و گوشیم که مدام زنگ میخورد و مسج میامد مثل این بود که رضا سوار قطار شد و منم روی سکوی ایستگاه تنها ماندم و رضا لحظه به لحظه ازم دورتر و دورتر میشد و وقتی چشم باز کردم رو تخت بیمارستان بودم با دستی بانداژ شده یادم نمی امد کی امد اینجا و چی شد و بعد از گذشت هفت ماه دارم اینو می نویسم هیچ کس نفهمید من چرا خواستم خودکشی کنم هنوزم رضا رو دوست دارم یا بهتر بگم عاشقشم جرم من و رضا چی بود جز باهم بودن و همدیگرو خواستن و اینکه هرکسی خوشگلی داره باید همیشه بترسه با تشکر از شما دوست عزیزی که وقت گذاشتی و داستانمو خوندی به امید شکستن همه قفسه ها دوستدار شما
0 views
Date: August 23, 2018