رو دست خوردن تو سکس

0 views
0%

سلام دوستان عزیز شهوانی اولین باریه که میخوام بنویسم و همیشه بیشتر از هوندن داستان سکسی عاشق خوندن کامنت هاتون بودم ایول دارین خب برم سر داستان من آرشم و از بچگی هات و شهوتی بودم و با فامیل و همسایه ها حال ها کردم تا اینکه کم کم بزرگ تر شدیم و روزها مثه برق و باد میگذشت و دانشگاه رو تموم کردم و شده بود 24 سالم و چون تو جمهوری مثلا اسلامی زندگی میکنیم یک بیکار بی پول به هر دری زدم تا تو رشته ی خودم کار گیر بیارم اما نشد سرتون رو درد نیارم کم کم به فکر کاسبی افتادم و چون تو دوران دبیرستان که بودم تابستون ها تو بوتیک کار میکردم ترجیح دادم همون کار رو شروع کنم بعد از کلی دست و پا زدن و پیگیری و مدرک جور کردن تونستم یک وام جور کنم و یک مغازه رهن کردم و با سرمایه ای که داشتم در حقیقت ماشینم رو فروختم جنس بریزم تو مغازه خلاصه تونستم مغازه رو راه بندازم و حالا شده بودم صاحب یک بوتیک لباس زنونه اونم توی یک بلوار شلوغ و پر رونق و حسابی با بازار گرم اوضاع خوب پیش میرفت و فروش خوبی داشتم و توی چند ماه صاحب آبرو و اعتباری شده بودم واسه خودم توی مغازه اما قضیه فرق داشت هر روز با چند تا دخی ناز و خوشگل لاس میزدم میگفتیم و میخندیدیم و به خیال خودشون دارن منو خر میکنن تا ازم تخفیف بگیرن اما نمیدونستن که من همون مبلغ اضافه ای که کشیدم رو جنس رو بهشون تخفیف میدم و در حقیقت به همون قیمت که به همه میفروشم بهشون میندازم خخخخخخخ بگذریم چندین بار حتی پیش اومده بود که دختره شلوار لی رو تو پرو پوشیده و بالا تنه تاپ داشت همون طوری در پرو باز میکرد از من نظر میخواست که چجوریه تو تنش خوب وایستاده یا نه و همسایه دیوار به دیوار من هم یک بوتیک زنونه بود که صاحبش اسمش حسام بود و تو اون مدت دوتایی با هم خیلی عیاق شده بودیم حسام چون مغازه مال باباش بود و چند سال قبل از من هم تو همین کار بود وضعش خوب شده بود و چند تا چراغ قرمز بالاتر یک خونه مجردی داشت که واقعا عصای دستمون شده بود و کلی حال داد یهمون کار من و حسام شده بود از صبح تا شب در مغازه فروختن لباس و البته پیدا کردن یک مورد مناسب که شب رو باهاش سر کنیم تا آخر شب که 12 میبستیم تلفنی با کسی که میخواستیم ببریمش خونه هماهنگ میکردیم و تو کوچه ی بغل 100 متر داخلش یک درخت کاج خیلی خیلی بزرگ بود که اونجا قرار میذاشتیم تا کاسب های بازار ما رو با دخیا نبینن ضایع بشه برنامه ی ما هفته ای 3 یا 4 شب خونه ی حسام با دخترها بود من بیرون از مغازه توانایی چنین کاری نداشتم اما تو مغازه نمیدونم پر رو تر می شدم یا شرایط بهتر بود یا به هوای رسیدن کار های جدید و کارت ویزیت و در هر صورت اوضاع خوب پیش میرفت و بعضی سب ها قبل از خونه یک دوری شاندیز و طرقبه میزدیم و شامی میزدیم و بعد میرفتیم واسه عشق و حال اوضاع خوب بود و بر وفق مراد تا اینکه حسام خر شد و ازدواج کرد و اون واحد آپارتمان خونه ی عشق و حالمون رو تبدیل کرد به خونه ی بختش با دخترداییش چند باری قبل از ازدواجشون دختر داییش رو دیده بودم و به چشم خریدار نگاهش کرده بودم همه ی اندامش میزون بود از ممه ها سایز متوسط و قوس کمر و کون قلبه تا پاهای پر و لب های ناز و صورت زیبا منحق میدادم به حسام واقعا تیکه ی خوبی بود حسام با گذشته ش که فقط به فکر کردن مشتری های محترم بود فرق کرده بود الان تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که یلدا زنش چی دوس داره واسش بخره یا چه کاری دوست داره واسش انجام بده اینقدر رابطه ش با یلدا خوب بود که به حال خودم افسوس میخوردم که هنوز مجردم خیلی دوسش داشت و هر بار دربارش حرف میزد اشک تو چشاش جمع می شد و کلی قربون صدقه ش میرفت حتی واسه تولدش واسش یک ام وی ام 110 خریده بود تا راحت تر باشه من با خونواده ی حشام راخت بودم و تو جمع هاشون دعوت می شدم تقریبا همه ی فامیل از رابطه ی خوب حسام و یلدا تعریف میکردن و آفرین میگفتن مدتی گذاشت و صاحب دختر و پسر شدن اونم دوقلو منم که داداش نداشتم اما حالا عمو شده بودم چون حسام واقعا مثه داداش نداشتم بود یادمه نزدیک های عید بود و بازار شلوغ ما صبح 9 باز می کردیم و تا 2 صبح یکسره مغازه بودیم و سرمون شلوغ بود منم آبجی و دختر عمه م رو آورده بودم مغازه تا کمک کنن بهم اما حسام دست تنها بود و من چند دقیقه یه بار بهش سر میزدم تا اگه کاری داره اکی کنم واسش که حسام گفت داداش واسه یلدا باید دارو بگیرم ببرم واسش یک کم سرش درد میکنه حتی بچه هار و بردم خونه ی مامانم تا نصفه شب هم که خودم برم خونه خوابه الانم که ساعت 11 شبه و صلاح نیست تنها و با اون سردرد بره بیرون تو زحمتش رو بکش منم گفتم خب دیوانه از اول بگو دارو بخر ببر خونه ما که تعارف نداریم عشقی تشکر کرد و سوییچ داد و من مغازه رو سپردم و زدم بیرون و از داروخانه چند تا قرص و شربت گرفتم و رفتم خونه حسام با رسیدن من یکی از همسایه ها داشت ماشینش رو میذاشت تو پارکینگ و در باز بود و منم اومدم تو ساختمون و با آسانشور رسیدم در واحدشون هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد با خودم گفتم به حسام بزنگم و بگم چی کار کنم اما بیشتر که فکر کردم گفتم الکی شک به دلش نندازم شاید خوده یلدا تا درمونگاه رفته بنده خدا داشتم به این فکر میکردم پس چیکار کنم واستم بیاد یا برم مغازه که یهو متوجه سوییچ ماشینش شدم که کلید خونه هم بهش وصل بود گفتم ایول میرم تو مهم خیالم راحت میشه تو خونه واسش اتفاقی نیوفتاده هم میشینم تا بیاد با همین فکر در رو باز کردم و رفتم داخل همه جا تاریک بود و منم چند بار صدا زدم دیدم جواب نمیده و رفتم تو آشپزخونه و کلید های هالوژن ها رو زدم چون قبلا چند ماه هر شب تو این خونه بودیم و اغلب شب ها دیگه چشم بسته جای همه چیز رو میدونستم گوشیم رو درآوردم تا یک اتکی زده باشم و حوصله م سر نره چند دقیقه گذشت و گذشت یهو صدای کلید انداختن توی در اومد و بعدش هم باز شدن در صدای یلدا میومد که بلند بلند میخندید و هی میگفت آره خیلی باحال بود خیلی خوش گذشت ذهن من پر شد از علامت سوال از کجا میاد ینی چی بهش اینقدر حال داده و سر ذوقش آورده اینکه سرش درد میکرد حالا داره قهقهه میزنه چطوری توی چند ثانیه این سوال ها داشت مغزم رو میگایید که یهویی صدای یک مرد هم اومد حال کردی خدایی اون بچه سوسول اصلا تورو بیرون میبره اصلا حیف تو نیست عزیزم که زن اون شدی و باید از صبح تا شب منتظرش باشی تا بیاد خونه دنیا دور سرم میچرخید و پیشونیم عرق سرد کرده بود و سوال های قبلی ذهنم حل نشده بود که هیچ چندتا هم بهش اضافه شد مرده کیه اینجا و این موقع شب اینجا چیکار میکنه حسام رو از کجا میشناسه چقدر صداش آشناست حسام و یلدا که با هم خوب بودن چرا با کس دیگه همه ی احتمالات رو دادم با خودم گفتم اگه خودم رو نشون بدم یک داستانی سر هم میکنن و زیر بار رابطه ای که با هم دارن نمیرن تو یک لحظه سریع هالوژن ها رو زدم و رفتم زیر اپن چوبی آشپزخونه قایم شدم تا به حقیقت برسم بعد تصمیم بگیرم چیکا کنم اون دوتا حتی تو حال هم نیومدن چه برسه به آشپزخونه مستقیم رفتن تو اتاق و منو کم کم داشتن به یقین میرسوندن که پای خیانت درمیونه بین دوتا اتاق و وسط دیوار رو خودمون منو حسام خراب کرده بودیم و تو دل دیوار یک آکواریوم گذاشته بودیم یهو یاد اون افتادم و بعد از اینکه اونا در و بستن بدو بدو رفتم داخل اتاق کناریش که لامپش خاموش بود و از آکواریوم دید داشت به اتاق بغلی که اونا توش بودن قلبم تند تند میزد و حالم خوب نبود یک حسی بین ترس و نگرانی و دلسوزی و اون طرف رو که نگاه کردم دیدم یلدا رو دوتا زانو نشسته و کیر مرده رو از تو زیپ درآورده و داره ساک میزنه واسش به خیانت که مطمئن شده بودم اما گفتم بزار ببینم چی به چی میشه مرده پشتش به من بود اما همون اول که اومدن تو صداش آشنا اومد واسم هم الان لباس و هیکلش خیلی فکر کردم و یک حدس هایی زدم تا برگشت رو به من حدسم درست شد مهدی آقا بدلیجات فروشی سر کوچه خونه ی حسامشون لجم گرفت خواستم برم تو اتاق کونش رو پاره کنم اما نمیدونم حشر بود یا کنجکاوی یا چون زانو هام سست شده بود و راه نمیتونستم برم یهو یلدا کمربندش رو باز کرد و شلوار و شورت مهدی رو کشید پایین کیرش افتاد بیرون یک کیر تقریبا بزرگ و کلفت که یلدا با گفت جوووووووووون داشت کلفت ترش میکرد یلدا گفت همه ش رو نمیشد از لای زیپ بخورم اینجوری راحت تره مهدی هم جواب داد جنده ی کوچولوی خودمی بخورش لامصب حین خوردن کیرش مهدی هم از فرصت استفاده کرد و شلوار و مانتوی یلدا رو دراورد شروع کرد به مالیدن کس و کونش آخ که چقدر کیر من هم این طرف شق شده بود اما احساس گناه میکردم که دارم به زن بهترین رفیقم نکاه میکنم و حال میکنم اما واقعا قفل کرده بودم و میخکوب نگاه میکردم فقط کس یلدا آب انداخته بود و آخ و اوفش اتاق رو برداشته بود و مهدی تازه داشت کس لیسی رو شروع میکرد ناله ها و ۀخ و اوف های یلدا به جیغ تبدیل شدن و اون مهدی دیوث هم همین طور فقط لیس میزد و میمالید یلدا به حدی دیوونه شده بود که داد میزد کیرت رو میخوام جرررررررررم بده جنده تو بکن تورو خدا منو بکنننننننننننن مهدی بکنننننننننن منو یهو مهدی بلند شد و با یک دست دوتا مچ پای یلدا رو گرفت و داد بالا ئ با دست دیگه ش کیرش رو گرفت و جوری کرد تو کس یلدا که به یک ضرب اون کیر کلفت و بزرگ رو تا ته جا کرد توووووووششششش چند ثانیه صدای یلدا قطع شد از خوشی افتاده بود همون طوری یهو داد زد آره همینه بکننننننننننن لامصب کسم رو بکن تا تهش بکن تو کسم میخوام همه شو حس کنم چند دقیقه همین طوری کرد و بعد یلدا بلند شد و چهار دست و پا پشتش رو کرد به مهدی و داگی رو شروع کردن و باز هم مهدی وحشیانه همه شو جا کرد تو از زیر بغل یلدا دست هاش رو رد کرد و ممه هاشو گرفت و میمالید و اینقدر با دست هاش زده بود به لوپ های کون یلدا که قرمز قرمز شده بود و داد و بیداد میکرد و مهدی فقط بهش فحش میداد من از پشت این صحنه رو میدیدم و کیر توپوندن تو سوراخ ظریف یلدا اونم حالت داگی خیلی حشری کننده بود واسم و کیرم رو این طرف دراوردم و داشتم می مالیدمش و نگاه میکردم مهدی بلند شد و دستش رو گذاشته زیر گلوی یلدا و و بردش پایین تخت و بهش گفت رو زانو پدر سگ رو زانو اونم رو دوتا زانو واستاد و مهدی رفت بالا تخت و سر پا واستاد و کیرش رو کرد تو دهن یلدا و و از آخ و اوهش فهمیدم ارضا شد و همه ش رو تو حلق یلدا ریخت و منم این طرف همزمان آبم اومد و ریخت رو زمین همهش تا مهدی گلوی یلدا رو ول کرد یلدا گردنش رو آورد عقب و کیر مهدی رو درآورد و شروع کرد به سرفه بعد از چند دقیقه شروع کردن به لب گرفتن و رفتن در اتاق رو باز کردن و چند دقیقه بعد صدای دوش اومد من فهمیدم که رفتم دوش بگیرن با خودم گفتم همه چیز هایی که دیده بودم رو باید به حسام بگم گوشی رو از جیبم درآوردم دیدم ساعت 1 شبه با خودم گفتم بگم بیاد خودش ببینه و منم تعریف کنم بهتره شاید حرفام رو باور نکنه و فکر کنه میخوام میونه شون رو بهم بزنم تصمیم گرفتم بزنم بیاد لعد فکر کردم تا اون بیاد این قطعا میره آخه یلدا میدونه حدودا ساعت 2 حسام خونه ست سریع تصمیم گرفتم و عمل کردم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی در حموم و صدای دوتاییشون از اونجا میومد کلید رو در بود در رو قفل کردم و سرییع گوشی رو دراوردم تا به حسام بزنگم که مهدی دیوث متوجه صدای قفل شدن در حموم شد و اومد در رد باز کنه که فهمید در قفله و شروع کرد تلاش برای باز کردن در لگد و مشت و منم به حسام زنگ زدم و گفتم اتفاقی افتاده سریع بیا گفت مشتری دارم گفتم حسام ببند و سربع بیا فقط بدو زود گفتم واستا اومدم چند دقیق بعد هم رسید و خوشبختانه مهدی دیوث در رو نتونسته بود وا کنه تا در بره الان 8 سال میگذره من حالا 35 سالمه و هنوز دیوار به دیوار حسامم اما حسام دیگه اون آدم سابق نیست هرچند بدون مهریه و نفقه و از یلدا جدا شد اما فکرش هیچ وقت از یلدا جدا نشد و تو ذهنش با اون زندگی میکرد پ مرسی خوندین نوشته َ

Date: August 31, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *