سلام متنی که میخوام بنویسم به عنوان داستان واقعی هست شاید باورش سخت باشه اما هست اسامی همه مستعار هستند من رکسانا هستم باید مثل همه داستانهای اینجا اول از خودم بگم نمیدونم چشمام عسلی هست و قدم بلنده ۱۶۷ چهره ام بد نیست الان ۲۸ سالم هست و داستان بر میگرده به وقتی من نوجوون بودم شاید نباید از خودم تعریف کنم بهتر از خانواده ام بگم چون همه چیز از همینجا شروع شد یه خانواده ی کاملا مذهبی پدر و مادر من دبیرای بازنشسته بودند بعد از بازنشستگی پدرم که نفوذ خیلی زیادی تو رده های بالا داشت یه شرکت بزرگ با یه عنوان کاری مذهبی دوست ندارم جزییات رو زیاد باز کنم چون خانواده های ما خیلی سرشناس و بزرگ هستند و خوب شاید خیلی ها بتونند حتی حدس بزنند راه انداخت اسم بابام همه جا بود حاج اقا میرزایی حاج اقا میرزایی همه دختر خاله پسرخاله های خودم یا بابا مامانم یه جا تو یه اداره مشغول بودند و کافی بود که هر جا میرم بگم دختر حاج میرازیی شرکت فلان هستم خودم عضو بسیج بودم اره از این دختر چادری ها و با همون استایل خاص که تو فیلما هم میبینید یه دختر کاملا مذهبی بچه بزرگ خانواده ام یه خواهر و دو تا داداش از خودم کوچیکتر دارم رزیتا خواهرم و راشید بچه سوم و رامتین و عشق من تته قاری خیلی درس خون بودم و نمره هام از ۱۹ کمتر نمیشد چون مذهبی بودیم کل دوران تحصیلم رو تو مدرسه های شاهد بودم و چون پدر و مادرم دبیر بودند انتظارات زیاد بود خلاصه بچه ی سر به راهی بودم نه که مذهبی معمولی و همه چیز واسه من اساس عشق و احترام بود بابای من گرچه سنش زیاده اما خیلی قد بلند و خوشتیپه همیشه طوری حرف میزنه که به راحتی مخاطب رو تحت تاثیر قرار میده و یه طورایی شخصیت کاریزماتیک داره تو خانواده ی ما همه چشمامون سبز یا عسلی هست حتی مامانم جز رزیتا رزیتا با چشمای فوق العاده درشت و زیبا و خیلی مشکی چهره اش شبیه دایی ام هست رزیتا ۴ سال از من کوچیکتره و راشید ۷ سال و رامتین ۱۲ سال واسه همین رامتین یه جواریی حسه اینکه مثل بچه ام باشه به من میده و من خیلی دوستش دارم بله من تا دوران دبیرستان چیزی راجع به سکس و اینچیزا نمیدونستم اما داستان درباره این نیست داستان از اینجا شروع میشه که وقتی بچه بودم پدر و مادرم با یه خانواده رفت و امد خیلی نزدیک داشتند طوری که بابام کلا رفیقش اقا رضا رو مثل داداش خودش میدونست عمو رضا هم همیشه میگفت احمد بابام تو از داداشم بهم نزدیکتری عمو رضا و خاله نیره دو تا بچه داشتند باربد و بهاره باربد ۴ سال از من بزرگتر بود و بهاره ۱ سال کوچیکتر دوستای خیلی صمیمی بودیم و همیشه با رزیتا و باربد و سرگرم بازی و صحبت بودیم و وقتی اونا خونه ی ما بودند یا ما اونجا مثل یه تیم میشدیم یادمه تازه به سن بلوغ رسیده بودم و ۹ سالم شده بود و واسه جشن تولدم بابام عمو رضا اینا رو هم دعوت کرده بودند عمو رضا هم از اون کله گنده های شهر بود البته رییس یه بانک و خاله نیره خانومش مدیر یه مدرسه و مامانم منهم این اواخر مدیر شده بود قبل از بازنشستگی همونجا بود که عمو رضا گفت به بابا که این دختر خوشگل ناز من از امروز عروس اینده ام هست و من اونو همین الان واسه باربدم از تو خواستگاری میکنم بابام گفت دختر من دختر شما من که اون زمان فقط یه بچه بیشتر نبودم نمی فهمدیم داستان چی هست اما تصور اینکه باربد عشق من خواهد بود مثل تو فیلما ضربان قلبمو زیاد میکرد به باربد نگاه کردم با اینکه فقط ۱۱ یا ۱۲ سالش بود قدش بلند بود و صداش یکم دورگه بود یه دزه سبیل در اورده بود و موهاشو به کنار خیلی مرتب شونه کرده بود و چشمای درشت و سیاهشو به من خیره کرد و لبخند زد عمو هم گفت ماشالا ایشالا خوشبخت باشن همه و شیرینی رو به همه تعارف کردند و اینطورری شد که من و باربد شیرینی خورده ی هم شدیم اون زمانا همیشه میدیدم که بابا و خاله نیره با هم خیلی صمیمی و دوستانه هستند و چون بابام تو دبیرستانی که خاله نیره مدیر بود هم درس میداد قبلا قبل بازنشستگی همکار و دوست خانوادگی همه چیز باعث شده بود که اونا صمیمی باشند مامان من مامان حنانه اسم مامانم حنانه هست خیلی زیبا و خواستنی هست اگر چه الان دیگه سنی ازش گذشته اما چشمای سبز و مژه های فردارش و اون خال کوچیک پشت لبش و اون لبخند همیشگی باعث میشه همه دوستش داشته باشند اون همیشه لبخند میزنه ندیدم عصبانی باشه همیشه مهربون و صبور همه ی دانش اموزاش دوستش دارند خانوم هروی بهترین دبیر دنیاست خانوم هروی خیلی مهربونه خوش به حالت مامانی مثل خانوم هروی داری خلاصه من عاشق مامانم هستم و بابام واسم تا اون زمان حکم یه قهرمان رو داشت مامان من گرچه مذهبی بود اما مذهبش عشق و عرفان بود خشک و سنتی نبود و خدا رو با تمام وجود دوست داشت اما بابام عملا به هیچ چیز دین اعتقاد نداشت اما ظاهر و به بهترین شکل ممکن حفظ میکرد چون نیاز داشت شرکتو بچرخونه دیندار نما و با خودش لقب حاج اقا میرزایی و یدیک میکشید و با کلمه های قلمبه سلمبه ی عربی مثل این اوخوندا حرف میزد تا حدودی با شرایط من اشنا شدید بعد از شب تولد من هر زمان که عمو رضا میومد خونه ما یا ما میرفتیم اونجا منو عروس خودش صدا میکرد و باربد هم منو خانومش همه چیز بین خانواده ی ما خوب بود تا اینکه من سوم راهنمایی بودم اون روز بهاری ما با عمو رضا اینا تو یه جمعه میرفتیم پیکنیک مثل همیشه شوخی های بابا و خاله نیره براه بود حالا دیگه بیشتر از این چیزا میفهمدیم و احساس میکردم یکم غیر عادی هست و حتی لبخندهای بعضی وقتا زورکی مامان اما عمو رضا اصلا براش مهم نبود به بابام اعتماد داشت وقتی رسیدیم مثل همیشه ما بچه ها جز رامتین که هنوز کوچیک بود با هم رفیتیم یه جا توپ یازی و سرگرمی بابام گفت حنانه میخوام برم بالای او تپه حال داری پیاده روی کنیم رو به عمو رضا و خاله نیره مامان گفت نه احمد جان زانوم درد میکنه تو برو من با نیره جون نشستیم که خاله نیره گفت حنانه جان منم میخوام برم اون بالا چند تا عکس هم بندازیم پاشو بریم مامانم گفت نه والا حسش نیست عمو رضا گفت شما برید من اینجا پیش بچه هام به این ترتیب بابا و خاله نیره دوتایی با هم رفتند هنوز ۱۰ دقیقه ای نشده بود که مامانم گفت اقا رضا من پیش بچه ها هستم شما برید و برگشتنی هم از رو کوه کنار ابشار اگه سبزی واسه ماست مثل پونه یا ریحون من که از این چیزا هیچوقت سر بیرون نشدم دیدید بیارید واسه نهار عمو رضا گفت باشه عمو رضا رفت نمی دونم چقد گذشت شاید خیلی طولانی بود و منم یادم نیست اما اونا برگشتند و چهره ی همه تو هم بود مامانم سریع فهمید جو سنگینه و وقتی اونا نشستند پرسید اقا رضا ریحون ندیدید عمو رضا لبخند کج و کوله ای زد من چند متر اونورتر رو یه سکو از سنگ داشتم با باربد و رزیتا و بهاره بازی میکردم و راشید هم داشت توپ بازی میکرد حس بدی داشتم و اونا رو با کنجکاوی و زیر چشمی نگاه میکردم سکوت بود و سکوت مامانم پرسید چی شده عمو رضا گفت حنانه خانوم ما عمری نمک همو خوردیم چطور باور کنم نمکدون شکن کی بوده کنایه ی سنگینی بود و من اون زمان نمیفهمیدم به هر حال بعد ها فهمیدم که عمو رضا اون بالا بابا و خاله نیره رو مشغول عشق بازی غافلگیر کرده و اینجا بود که داستان تلخ زندگی من شروع میشد نوشته
0 views
Date: April 9, 2020