بعد از فارغ التحصیلی به دانشگاهی که قبول شده بودم برای ثبت نام رفتم با همکلاسی هایمان آشنا شدیم و من با دیگر دختران مشغول حرف زدن بودیم چهره من از نظر همه زیباتر از دوستام بود روزها گذشت پسرهای زیادی در محیط دانشگاه به من شماره میدادن یا نقشه رفاقت میکشیدن اما من اصلا نمیدونستم چرا تاحالا پسری نبود که دل منو بلرزونه من تا امروز هیچ مشکل مالی نداشتم پدرم از اول تمام نیاز های من را براورده می کرد یک جورایی روی پر کاه بزرگ شده بودم و همیشه نسبت به همه مغرور بودم چون خودمو از همه بالاتر میدونستم یک روز که برای خرید مقداری وسایل درسی اعم از خودکار و مقداری کپی گرفتن به انتشارات مدرسه رفتیم هنگامی که صاحب انتشارات کپی میگرفت یک پسر وارد انتشارات شد چهره معصومی داشت نمیدونم چرا برای اولین بار به یک پسر با این دید نگاه میکردم اون پسر فلش را به صاحب انتشارات داد و بعد از پرینت گرفتن گفت اگه ممکنه جزوه رو سیمی کن بعد از سیمی اسمش رو روی صفحه اول دیدم که فهمیدم اسمش علی هست هنگامی که داشت با انتشارات صحبت میکرد فن بیانش خیلی خیلی احساسی بود از گرم گرفتن صاحب انتشارات با علی فهمیدم که دوست داشت با علی صحبت کنه اما علی کلاسش دیر شد و گفت با اجازتون من میرم تو این مدت اصلا نگاه نکرد اطرافشو ببینه دختری هست یا نه من هم همینطوری نگاه میکردم برام جالب شده بود میخواستم بدونم ترم چنده اصلا کی هست چه شخصیتی داره خیلی کنجکاو شده بودم تا به خودم اومدم دیدم اصلا بدون فکر اون خوابم نمیبره من چه چیزیم شده بود اخلاقم کمی تند مدام بی قراری میکردم بعد از مدتها حتی یک بار هم علی رو ندیدم شده بود رویا نمیدونستم متهله مجرده اصلا هیچی تا اینکه ترم دوم شروع شد که هنگامی که برگه انتخاب واحد رو می خواستم به اموزش بدم علی دیدم موقعی که داشت برگه انتخاب واحدش رو به آموزش میداد شاهد بودم که مسئولین آموزش چقدر باهاش گرم میگرفتن حراست رد میشد میگفت چاکر داش علی من مونده بودم چرا این همه آدم باهاش خوب صحبت میکنن خود من هم شخصا دوسش داشتم میخواستم باهاش گرم بگیرم اما از جذبه این آدم می ترسیدم موضوع رو به دوستانم در میون گذاشتم که اونا گفتن اون هم مثل همه آدمها قیافش عادیه و تیپش هم سادست زیاد چیز خواصی نداره اما بعد ها متوجه شدم که همین دوستام هم فقط حاضر بودن با علی صحبت کنن چه برسه دوست شن درست میگفتن علی خوشکل نبود و چیز خواصی نداشت حتی یادمه با موتور سیکلت به دانشگاه میومد کلاسهای ترم دوم شروع شد با کمال تعجب دیدم علی همکلاسی ما شده از خشحالی داشتم بال در میاوردم اما به خودم اومدم گفتم اون اصلا تو یه عالم دیگست به تو چه احساس میکردم علی یه غمه خواصی تو وجودش داره بعضی وقتها بهش نگاه میکردم مثل اینکه همیشه از یه چیز ناراحته اما همیشه جلوی خودشو میگیره تو حیاط نشسته بودیم که با دوستام رفتیم ساندویچ بخریم علی هم اونجا بود و میخواست یه چی بخره انقدر عاشق تماشای علی شده بودم که دوستم گفت الناز چت شده چرا تابلو میکنی علی داشت برای خودش و دوستش محسن خرید میکرد محسن با فاصله زیادی از علی روی میز حیاط نشسته بود علی تا اومد حساب کنه کارت عابر داد اما شانس اون بوفه کارت خوان نداشت بنده خدا صورتش سرخ شد همین که میخواست محسن صدا کنه که پول بده من از فرصت استفاده کردم و گفتم آقا من همکلاسیتونم بعدا بهم میدین با لطافت خواصی پاسخ داد نه سرکار خانم از شما بابت این بزرگواری ممنونم تو دلم گفتم پسر با این کلمات دل منو ریش ریش نکن خودمو زدم به لجبازی که من حساب میکنم اون هم دید دیگه خیلی اسرار میکنم قبول کرد شب هنگام خواب خاطراتمو مرور میکردم دیدم النازی که همه میگفتن مغرور به چه وضعی افتاده دو روز بعد باهاش کلاس داشتم همین که با دوستام رفتم تو منتظر من بود فکر کنم بلافاصله پول رو داد با این حرکت انقدر ناراحت شده بودم که فشارم رفت بالا از صد تا فحش بدتر بود دوست نداشت که با هیچ کس رفاقت کنه همه پسرارو تو حیاط میدید که با دختر نشستن و حرف میزنن اما خودش فقط با دوستش محست و بعضی وقتها یه پسر دیگه که حضور ذهن ندارم اسمشو دیگه خستم کرده بود دلم میخواست برم جلو و همه چیو بگم بگم که علی دوست دارم خواهش میکنم با من باش اما اصلا جذبه ای که اون داشت و اون حرکتی که با برگشتن پول زد خیلی وضعیت و خراب کرد اواسط ترم 3 بودیم که علی با موتور تصادف کرد تو دانشگاه خیلی همهمه شده بود همه در مورد اون صحبت میکردن که علی تو بارندگی با موتور لیز خورده من بلافاصله که اینو شنیدم رفتم دستشویی و تا میتونستم گریه کردم حتی انقدر حالم بد شد که کلاس بعدی هم نرفتم به راستی من عاشق شده بودم عاشق کسی که حتی از عشق من خبر نداشت دلم میخواستم پای من میشکست و پای اونو تو کچ نمیدیدم احساسم خیلی بهش پاک بود اما چرا منو محل نمیکرد نه تنها من هیچکس تصمیم گرفتیم با همه بچه ها پسر و دختر که علی میشناختن بریم خونشون رفتیم تو یکی از خونه های کوچیک در پایین شهر تهران که یک در نسبتا کوچیکی بود رفتم تو فکر که آدم به این خوبی چرا پس خونشون قدیمیه در زدیم مادر علی اومد خانومی بسیار با محبت بود و به ما گفت بیایین تو اخلاق فوق العاده ای داشت من گفتم از همچین مادری همچین پسری هم باید تربیت شه خونشون خیلی ساده زندگی در سطح پایین آشپزخانه کوچک بعد در اتاق باز کردیم علی از خواب بیدار شد تا مارو دید تعجب کرد با پای شکستش حاضر بود از جاش بلند شه که به ما احترام بزاره گفتم خدایا این پسر چرا انقدر تو دل من رفته اما سطح اقتصادی من با اون خیلی فرق داشت من با بهترین ماشین میومدم دانشگاه و اون با موتور سیکلت اما حاضر بودم تو هر شرایطی باشم اما علی با من باشه تو خونشون که منو دید یکم منو نگاه کرد کم کم احساس کرده بود که من ازش خوشم میاد دلم میخواست تو همون حالت بگیرم چنان لبشو گاز بگیرم که اینهمه بی توجهی نکنه اما نمیشد تو خواب به یاد لبهای اون که روی لبهای منه میخوابیدم تو این مدت با علی مثل یک دوست عادی شده بودیم و اون هر وقت میومد سر کلاس از من سوال می پرسید که چه خبرو از این حرفا کم کم هوا گرم شد من یک روز ماشینمو نیاوردم چون جلوبندیش خراب بود و حتی نزدیک بود تصادف کنم پیاده اومده بودم بعد از پایان کلاسها تو راه رو که اومدیم به علی گفتم میشه منم تا یه جا برسونی که جا خورد گفت با موتور که نمیشه منم خودمو زدم به پرویی گفتم خجالت نمیکشی من برای عیادت تو تا خونتون بیام بعد تو میبینی من با ماشین نیومدم مگه دوستت نیستم مثلا با هم نون و نمک خوردیم دیدم بنده خدا ناراحت شد تلفن برداشت دیدم به 118 زنگ زده شماره آژانس گفت چنده تو دلم گفتم احمق جون من دنبال بهانه هستم تو چرا خنگ بازی در میاری دلیل این کاراشو نمیدونستم هر پسری بود الان با من سکس هم کرده بود اما اون فاضش فرق میکرد تا شماره آژانسو خواست من پشتمو کردم بهش و پیاده شروع به راه رفتن کردم که اون در کمال تعجب صدام زد منم محل نکردم همینطور ادامه میدادم و راه میرفتم اعصابم به هم ریخته بود دیدم با موتور نزدیک من شده هی فامیلیمو صدا میکرد منم محلش نمیدادم که دیدم گفت الناز جان باشه بیا بریم منم که دیگه عاشقش بودم و نشستم پشتش داشت میرفت که من از پشت بغلش کردم علی آدم مذهبی نبود اما حد خودشو میدونست یادمه تو محرم سیاه میپوشید و خیلی احترام نگه می داشت اما اصلا مذهبی نبود من از پشت بغلش کرده بودم اون بنده خدا هم خجالت می کشید احساس میکردم که به زور تو این شرایط قرار گرفته اما من بدتر میچسبیدم بهش سینه هامو به کمرش چسبونده بودم و تو حال خودم بودم و با همین چیزهای کم راضی بودم اون بنده خدا هم اصلا سکوت کرده بود و حرفی برای گفتن نداشت منو پیاده کرد تا جلوی خونمون برد دیدم بعد از اینکه پیاده شدم سرش پایینه و ناراحته نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اخه باید رازی می شد اما من کنجکاو بودم تو همین حالت که داشتم خداحافظی میکردم به من نگاه میکرد ایندفعه به اسم صدام کرد گفت الناز چرا از اول ترم از من خوشت میومد من که خیلی بدبختم چرا به من نزدیک شدی منم گفتم اتفاقا من خوشبختم که تورو به دست اوردم تا اومد بقیه حرفشو بزنه دستاش که روی گاز موتور بود رو بوس کردم گفتم این دست ها بوس کردن داره بعد خداحافظی کرد و رفت یک مدتی دیدیم اصلا دانشگاه نمیاد رفتیم آموزش دیدیم انصراف داده دوباره بغضم ترکید که چرا این با من اینطوری میکنه من از گذشته اون خبری نداشتم بلافاصله رفتم که برم خونشون در رو که زدم دیدم اونا از اونجا رفتم به شمارش زنگ زدم واگذار شده بود آخه چرا ادامه نوشته
0 views
Date: April 29, 2022