زندایی خوش هیکل

0 views
0%

با سلام من آرتين 21ساله هستم با قد 180و وزن 110كيلو اصلأ هم از اون پسر هاى نيستم كه دختره واسم خود كشى كنه ولى پسر تخسى هستم كه تو محل وفاميل همه از دستم فرارى هستن چه از پسر زن همسايه افغانى تا بقيه همكلاسى ها از مالوندن گرفته تا كردن ولى بيشتر از همه من با همسايه اى به اسم اعظم و زندايى به اسم گلاره حال مى كنم و كردم اما داستان با زندايى از زمانى شروع ميشه كه دختردايى من به دنيا اومد كه من اون موقع19ساله بودم من زمانى كه مى خواستم دختر دايى رو بغلم بگيرم با سينه زنداييم بازى ميكردم اوايل يه اخمى بهم مى كرد ولى من پروتر از اون چيزى بودم كه فكر مى كرد و چون تازه به جمع ما وارد شده بود كمى خجالتی بود حالا بذاريد از سرو وضع زنداييم بگم گلاره زن سبزه رو خوش هيكل ولى صورت جالبى نداره چشم هاى ژاپنى با لثه هاى بدجور ولى حالا بريم سراغ ادامه داستان سينه ماليدن من به همون منوال ادامه داشت تا اينكه ى شب اومدن خونه ما رفتن بخوابن جعبه دستمال كلنكس رو با خودشون بردن اتاق منم ساعت 1يا 1 30بود كه رفتم دستمال رو بردام چون سرما خورده بودم كه نزديك اتاق بودم كه صداى آه و اوه اونا داشت ميومد فكر كنم داييم داشت آبش ميومد كه گفت دستمال رو بيار منم از اون به بعد بيشتر رفتم تو كف گلاره جونم كه الهى من فداشم منم ديگه شروع كرده بودم مثلأ اتفاقى هستش خودمو بهش ميمالوندم تا اينكه كم كم مالوندنم آشكار شد خوش كون منم بدش نمى اومد منم گلاره رو بيشتر خونه مادر بزرگم كه بيشتر اونجا جمع بوديم بود اين قضايا گذشت تا اينكه من ى روز بچه كوچك ها رو بردم بگردونم و چندتا عكس بگيرم كه ديدم گلارهم اومد بچش رو آورد تا عكس بگيرم منم چون بچه ها رو برده بودم تو دشت فرصتو غنيمت شمردم كه هر جورى شده گلاره راضی كنم بعد از اينكه بهم رسيد منم سريع پريدم بچه رو ازش گرفتم كه تو همون حال سينه گلاره رو گرفتم گلاره هم سريع پريد بهم كه اين چكارى مى كنى نمى خواستم جلو داييت بهت چيزى بگم منم از ترس ريدم به خودم بعد منم سريع قيافه حق به جانب گرفتم شروع كردم به كس شعر گفتن بعد من چندتا ازش آتو داشتم بهش گفتم اونم ترس دلشو برداشت بهم گفت تو به كسى نگو من به داييت نمى گم من گفتم به كسى نمى گم به شرطى بزارى كه با سينه هات بازى كنم ديدم يدفعه پريد بهم كه تو فكر كردى كه چى فكر كردى من چه كاره ام منم گفتم هچى فقط نمى خوام با دايى بهم بريزيد وگرنه نمى خواى هچى گفت نه تورو خدا نگو به داييت بيا سريع بمال سينه منو ولى خيلى اوزى منم از خدا خواسته پريدم سمتش با سينه هاش بازى كردم ولى خيلى بى حس بود اشك تو چشماش جمع شده بود من يه لحظه نگاهش كردم بغضش تركيد زد زير گريه من اينقدر ضد حال خوردم كه كيرم در جا خوابيد ولش كردم فكر كرد مى خوام به داييم بگم گفت بخدا دست خودم نيست بيا كارتو بكن هر كارى هم بخواى برات ميكنم فقط تو رو خدا به داييت نگو بهش گفتم به دايى نمى گم بهم با گريه كردنت خيلى ضد حال زدى بهم فقط بچه رو بگير برو جلوم نباش كه باز دوباره ببينمت تحريك بشم اونم بچه رو گرفت جورى فرار كرد كه انگارى سگ دنبالش كرده باشه منم بعد از نيم ساعت رفتم خونه اونم انگار كه نه انگار چيزى شده منم تا به الان ديگه نه اذيتش كردم نه به داييم چيزى گفتم نوشته

Date: October 10, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *