زندگی ای که متحول شد ۱

0 views
0%

سلام به همه دوستان اسم من نیرواناست 17 سالمه و تهران زندگی می کنیم وضع مالیمون خیلی خوبه ولی در مقابل همه خوبی ها و مزایایی که داره بدی هایی هم داره اونم اینکه به خاطره مشغله های پدرم و سرگرمی های الکی مادرم یوگا و از این چرت و پرت ها بیشتر اوقات خودمو تنها گذروندم و به طور کلی میشه گفت کودکیم تنها گذشت البته بودن بچه های اقوام ولی کم به ما سر می زدن و به طبع ما هم همینطور بودیم من تک فرزند نیستم یه خواهر بزرگ تر دارم البته خواهره واقعیم نیست چون پدرم قبل از اینکه با مادره من ازدواج کنه یه زن داشته ولی تو تصادف فوت می کنه اون موقع خواهرم 3 سالش بوده بعدش بابام با مامانم ازدواج می کنه و از این حرفا که خیلی هوامو داره و اگه اون نبود نمی دونستم چی کار باید می کردم خلاصه همه چی خوب بود تا وقتی دانشگاه قبول شد و رفت اصفهان من دیگه به معنیه واقعی تنها شدم نمی خوام تعریف بی جا بکنم ولی از نظر ظاهر و قیافه چهره با نمکی داشتم و از وقتی خواهرم رفته بود این واسم مشکل ساز شده بود اون موقع تازه 16 سالم شده بود و همه دختر خانوما میدونن که این سن از لحاظ مشخصات فیزیکی واسه ما تغییرات زیادی ایجاد می کنه ببخشید یکم زیاد توضیح دادم چون این اولین تجربه من تو داستان نویسی تو اینجاست به بزرگیه خودتون ببخشید البته بگم همه به خاطره وضع خونوادمون و البته گرم نگرفتن با کسی از رو وضعیته روحیه خرابم فکر می کردن خودمو میگیرم و به طبع هیچ دوستی نداشتم در همین موقع بود که یه دختر اومد تو کلاس ما از مدیرمون شنیدم که باباش به خاطر ترفیعی که گرفته بود از کرج منتقل شده بودن به تهران دختره خیلی خوشگل بود به طوریکه از روز اول همه بهش حسودی می کردن اونم محل به هیشکی نمی ذاشت من هم که افسردگی بدلیل تنهایی گرفته بودم همش سرم تو لاک خودم بود و بجز اینکه سرکلاس میدیدمش بهش هیچ کاری نداشتم تا اینکه یه روز اومد پیشمو بعد سلامو احوال پرسی آی دی اینستامو ازم پرسید منم بهش گفتم دیگه فعال نیستم پرسید چرا منم بهش قضیه رو گفتم معلوم بود دلش برام سوخته آدرس خونمونو گرفت گفت عصر میام پیشت منم که تو پوست خودم نمی گنجیدم با خوشحالی گفتم منتظرتم چون فکر می کردم بالاخره ی دوست واقعی پیدا کردم اما زمانی بود که به دلیل دور شدن از خواهرم از نظر روحی ضربه سنگینی خورده بودم در همین وقت بود که دختری به مدرسه ما منتقل شد و قرار شد ملاقاتی خارج از مدرسه و در خانه ما داشته باشیم ساعت حدودا 5 بود از استرس نمی دونستم باید چی کار کنم رفتم تو اتاقم سریع شماره خواهرمو گرفتم دعا می کردم که گوشیو برداره چون جدیدا از هر 10 بار یکیشو به زور جواب می داد و از اونجایی که این منفی بافی های من همیشه درست در میومد این بار هم کار دستم داد و گوشیشو بر نداشت نا امیدانه به سمت اتاقم راهی شدم در دهانه در ایستادم و نمایی از اتاقه قبلیم رو به یاد آوردم اتاقی بود مثه اتاق همه ی هم سن و سالام اتاقی که رنگ ضمینه اصلیش صورتی بود با کلی المان دخترونه دیگه مثه عروسک ها و وقتی که واقعا پرنسس بابام بودم خواننده مورد علاقم سلنا گومز و جاستین بیبر بودن ولی الان تمامی اون دنیای رنگارنگ کوله بارشو جمع کرده بودو رفته بود و هاله ای خاکستری از دخترک شاداب باقی مونده بود فقط صدای مرلین مانسون آرومم می کرد اتاقم دیگه صورتی نبود بلکه محوریت اصلیش با رنگ مشکی بود دیگه حوصله خودمم نداشتم مشغوله این فکر ها بودم که با صدای آیفون به خودم اومدم سریع در رو باز کردم و رفتم جلو آینه دستی به موهام کشیدم حتی دل و دماغ آرایش کردن هم نداشتم _سلااااااام کسی خونه نیست هول شدم سعی کردم با نهایت ادب و با لحنی دوستانه جواب بدم _بفرمایید تو الان میام خدمتتون هی نفس عمیق می کشیدم و به خودم روحیه می دادم نمی دونم چرا اینجوری شده بودم نمی دونم شاید واقعا انقد از اجتماع دور شده بودم که نمی تونستم رابطه درستی با یه دختر هم سن خودم برقرار کنم به آشپزخونه رفتم یه شربت آلبالو درست کردم و سه تا دونه یخ انداختم توش و لیوانو گذاشتم تو یه بشقاب و رفتم پیشش سوییشرتو شالشو ازش گرفتم و گذاشتم رو دسته مبل معلوم بود که اونم زیاد با من راحت نیست چون مانتوشو در نیاورد ولی با همون مانتوی کوتاهو چسبونش منو شیفته اندامش کرد واقعا هیکل ایده آلی داشت بحثو شروع کرد از درسا و اینا می پرسید منم سعی کردم با یه لبخند الکی فضای گرمی درست کنم و سرپوشی واسه افکار سرد و غبار گرفتم بزارم و تا حدودی هم موفق بودم چون اون خیلی صمیمی شد از خودش گفت از خانوادش اسمش سوگند بود البته اینو که قبلا میدونستم واسه شما نوشتم از من یه ماه بزرگ تر بود از صحبتاش فهمیدم مامانش مربی ایروبیکه و واسه اینه که انقد خوشتیپه باباشم به خاطره سابقه درخشانش منتقل کردن تهران و رییس یکی از شعبه های بانک شده بود وضع مالیشونم به خاطر شغل پدرش خوب بود از وسط حرفاش فهمیدم که یه برادر بزرگتر از خودش داره و خیلی باهم خوبن به خاطره وضعیت خانوادم یکم دلداریم داد و گفت حالا که هیشکی فکر تو نیست تو باید بیشتر فکر خودت باشی دستشو گذاشت رو پام یدفعه یه جوری شدم یاده خواهرم افتادم اونم همیشه وقتی میخواست دلداریم بده اینجوری میکرد و همین باع ث شد اعتماد من بهش صد برابر بشه شب مامانم اومد خونه و قضیه رو بهش گفتم اونم خوشحال بود و فکر می کرد یه نفر پیدا شده و تونسته جای نیوشا رو واسم پر کنه قرار شد فردا راننده بابام بیاد سراغمون و بریم خرید بعد مدرسه اومد دنبالمون مارو پیاده کرد و رفت بنزین بزنه رفتیم بوتیک دوسته مامانم گشتو واسه من لباسی پیدا کرد یه مانتو جلو باز بنفش با یه شلوار لی چسبون همونجا مجبورم کرد بپوشمشون داشتم خودمو جلو آینه ورانداز می کردم که گوشیم زنگ خورد بابام بود گفت ماشین خراب شده و راننده نمی تونه بیاد سراغ ما من که عصبانی شده بودم پیشه نگین رفتمو قضیه رو براش توضیح دادم یه بوس از گونم کرد و گفت عیب نداره من که از این حرکتش جا خورده بودم خودمو جم و جور کردم و پرسیدم حالا چی کار کنیم اونم گفت زنگ می زنه داداشش منم برای اینکه خودمو تو دلش جا کنم گفت نه و کار داره و این حرفا ولی بالاخره قبول کردم 20 مین بعد داداشش اومد وقتی در رو برام باز و نگام به نگاش افتاد ادامه دارد نوشته

Date: April 29, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *