زندگی بر باد رفته سارا ۴

0 views
0%

قسمت قبل سلام و ممنون از نظراتی که برای قسمت قبل گذاشتین دوستان عزیز من تلاش میکنم داستان به درازا نکشه که قسمتهای زیاد باعث خستگی خواننده بشه ولی از اونجا که تمام این اتفاقات در روند زندگیم موثر بوده از بعضی چیزها نمیتونم فاکتور بگیرم ممنون که حوصله به خرج میدین بعد از سه هفته موندن پیش خانواده ام امیر اومد تهران دنبالم و خودش هم حدود یک هفته موند و بعدش باهم برگشتیم دبی کلی با دیدنم اظهار دلتنگی کرد و میگفت شبها حوصله نداشتم بیام خونه جلوی خواهرم و مادرم گفت یک شب که اومدم دیدم همه چراغها خاموشه و سارا نیست گریه ام گرفت خواهرم توی اتاق بهم گفت قدر زندگیت رو بدون امیر خیلی مرد خوبیه اگرم مشکلی داره سعی کن دوتایی حلش کنین هیچی نگفتم حجم احساس های تلخی که توی این مدت یک سال و چندماه تجربه کرده بودم باعث شده بود خیلی چیزهای دیگه امیر به چشمم نیاد شب اول اومدنش یک سکس نصفه نیمه که نمیشه در واقع اسمش رو سکس گذاشت داشتیم بیشتر معاشقه و نوازش های ناشی از دلتنگی بود مدتی بود که دیگه حتی توی سکس ارضا هم نمیشدم نمیدونم چرا درسته که رابطه ما از اول یک رابطه کامل طولانی فانتزی نبود اما حداقل من یکبار ارضا میشدم حالا اونم از دست رفته بود و چون واقعا دیگه نمیخواستم احساس تحقیر بیشتری کنم چیزی نمیگفتم بعد برگشتن به دبی چندروزی مشغول سروسامون دادن خونه و وسایل سفر بودم یک شب که امیر داشت درباره مسائل پیش اومده بین همکارش و خانمش که منجر به طلاقشون شده بود حرف میزد بهش گفتم لابد اونها هم مثل ما که فکر میکنیم همه چی تو زندگیمون ایده آله همین فکر رو داشتن و به خودشون زحمت مشاوره رفتن و کمک گرفتن رو ندادن که کار به اینجا رسیده امیر با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت مثل ما یعنی ما مشکل داریم چه مشکلی سعی کردم خودم رو از تک و تا نندازم و حرفم را بزنم گفتم خب رابطه سردی داریم تو اینطور فکر نمیکنی دفتر و دستک جلوش رو ول کرد و اومد نشست کنار من و زل زد تو چشمام گفت سارا درست حرف بزن ببینم چی میگی رابطه سرد گفتم خب اره دیگه گفت تو چی داری میگی نکنه فکر کردی چون قبل ازدواج باهم نبودیم لابد من به اندازه کافی عاشقت نیستم اره بعد بغلم کرد و گفت مثل اینکه تقصیر منه که میذارم بری ایران تنهایی لابد فکر کردی دوریت برام راحته نخیر عزیزم من میخوام ملاحظه خانوادت و دلتنگی خودت رو بکنم ولی دیگه نمیکنم داشتم حرص میخوردم که چرا من اینقدر بی دست و پا هستم که حرفم رو عوضی میرسونم که دوباره سر و صورتم رو بوسید و گفت دیگه هیچوقت از این فکرها نکن نه حرفش رو بزن نه فکرش رو بکن قول گفتم باشه یک مساله ای که باعث شده بود جلوی امیر راحت نباشم و نتونم حرف دلم رو بزنم واکنشهایی بود که به بعضی چیزها یا صحنه ها و اتفاقات میداد مثلا اگر حرفی از سکس دهانی میشد یا مثلا من از روابط سکسی دوستام تعریف میکردم این چیزها رو نشانه بی شخصیتی و بی کلاسی خطاب میکرد کانال های پورن به نظرش حال بهم زن و کثافت کاری بودن یکبار فقط یکبار وسط سکسمون داشت کاندوم میکشید و چون این قطع کردن سکس و کاندوم کشیدن باعث از اوج افتادن من میشد بهش گفتم میخوای من برات بکشم گفت بیا بکش گفتم با دهن بکشم گفت نههههه عزیزم اصلا در شخصیت تو نیست این مساله شخصیت و بی شخصیتی باعث شده بود جلوی امیر نتونم حرف بزنم به خودم میگفتم داره رسما میگه زن با شخصیت اینکارو نمیکنه حالا من بیام بهش بگم چرا نمیزاری من ساک بزنم برات خلاصه تو مخمصه ای افتاده بودم که خودم هم نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم هفته بعدش کلاسهای پاییز شروع شد و من رفتم سر کلاس مینا هم میومد و کلاسها رو شرکت میکرد البته یک خط در میون چون علیرغم داشتن پرستار و کمکی شوهرش خیلی رو بچه حساس بود و اگر یک درجه تب میکرد غر میزد که دانشگاه میری و به بچه فکر نمیدی و این داستانها یک روز بعد اتمام کلاس دیدم رو بولتن اطلاعیه یک کنسرت سنتی دف نوازی ایرانی رو زدن که قراره از تهران بیان دبی برای اجرا مینا هم خیلی دوست داشت بیاد بهرحال بلیط خریدیم و قرار شد که من و امیر و مرجان و دوست پسرش و مینا و شوهرش باهم بریم شب کنسرت من و امیر و مرجان اینا زودتر رسیدیم و مبنا تکست داد که ما هم تو راهیم توی محوطه بیرون بودیم که مرجان آمد زیر گوشم گفت سارا تابلو نکنی ها فقط برگرد پشت سرت رو ببین وقتی برگشتم نگاهم گره خورد به نگاه محمد بعد سه ماه بار اول بود با لباس اسپرت و شلوار جین میدیدمش سرش را به نشانه سلام به من و مرجان تکون داد و زود برگردوند اونور به مرجان گفتم این اینجا چکار میکنه گفت نمیدونم والا ولی این تابستان سه چهار بار به من زنگ زد که مثلا از اوضاع کار بپرسه که اوکیه یا نه ولی در واقع همش از تو خبر میگرفت که کجایی منم گفتم رفته سفر و اینجا نیست بار آخر پریروز دوباره بهم زنگ زد و منم بهش گفتم که کنسرته ولی بخدا اصلا نگفتم تو میای بعد گفت خاک بر سرش برای چی پاشده اومده آخه این اصلا یک کلمه میفهمه اینا چی میگن و مینوازند اون شب هیچی از کنسرت نفهمیدم و بعدش هم که بچه ها داشتن دربارش حرف میزدن اصلا حواسم نبود موقع رفتن دیدم که محمد داره به من و امیر نگاه میکنه البته بیشتر زوم کرده بود رو امیر فرداش که ماجرا را به مینا گفتم هی میزد تو صورت خودش و میگفت وای خدا شر نشه برات گفتم که چه شری بابا سه ماه پیش سه دقیقه با تلفن حرف زدیم اصلا اگر لازم باشه خودم به امیر میگم ولی تا دوهفته هیچ خبری از محمد نشد و به مرجان هم زنگ نزده بود یک روز صبح به خودم تکست داد که با موهای مشکی قبلی خیلی زیباتر بودی الان هم زیبایی ولی خب این فقط یک نظر شخصی بود هم استرس گرفتم یکم هم خیلی خوشم اومد که توی اون فاصله دور و تو شب تغییر رنگ جزیی موهام رو دیده و فهمیده بود آخه امیر اصلا متوجه نشد فقط وقتی آمد تهران گفت یه تغییری کردی چکار کردی که خودم گفتم موهام رو یکم روشن کردم بعد که دید جواب تکست رو ندادم نوشت امیدوار بودم یک قهوه دوستانه بتونیم باهم بخوریم میشه خوب از اینجا به بعد دیگه من مقصرم خودم هم میدونم که باید میگفتم نه ولی گفتم اره میتونیم ولی فقط قهوه دوستانه نوشت قبول و پرسید بیام دنبالت که نوشتم نه اونم آدرس کافه و ساعت رو فرستاد باید به یکی میگفتم مرجان خیلی شلوغ میکرد و جیغ جیغ راه مینداخت زنگ زدم به مینا گفت وای وای نروسارا برات شر میشه آخه چرا میخوای بری گفتم مثلا چه شری گفت نمیدونم ولی درست نیست گفتم کاری نمیکنم که یک قهوه میخوریم و میایم آخرش که دید دارم میرم گفت لاقل جای شلوغ نرو پا نشی بری تو مرکز خریدها کافیه یکی ببینتتون گفتم نترس تو کافه یکی از هتل ها قرار گذاشته گفت فقط منو بیخبر نزار ولی تا لحظه آخر میگفت نرو تو حموم خوردم زمین از استرس و زانوم کبود شد واقعا نمیدونستم چرا اینقدر به این مرد حس عجیب و ناشناخته ای داشتم همه جزییات مثل فیلم یادمه بلوز قرمز یقه دار پوشیدم و شلوار سفید خیلی کم آرایش کردم و موهام رو باز گذاشتم ساده دستام مثل دوتا تکه یخ چسبیده بود به فرمون وقتی رسیدم دیدم کافه خلوته و تقریبا کسی نیست یکم خیالم راحت شد دیدمش که پشت به من و رو به پنجره نشسته روی یک میز دونفره رفتم جلو و سلام کردم و نشستم یکم احوالپرسی کرد پرسید تهران خوش گذشت گفتم بله خوب بود چند تا سوال دیگه پرسید درباره دانشگاه و ترم جدید و سفرهای تابستون و بعد گفت خیلی خیلی ممنون که آمدی و اگر نمیومدی نمیدونستم چه کار باید بکنم گفتم آقای محترم فوری گفت محمد لطفا گفتم خب آقای محمد شما میدونی من مجرد نیستم درسته گفت بله گفتم خب چرا منو دنبال میکنی چرا از مرجان درباره من میپرسی چرا اومده بودی کنسرت چرا اصرار داشتی من رو ببینی گفت خب من نمیدونستم شما هم کنسرت هستی ولی بخودم گفتم میرم اگر نبود برمیگردم بعد قبل اینکه من حرفی بزنم گفت دلم خیلی برای دیدنت تنگ شده بود وقتی مرجان گفت رفتی ایران خیلی استرس گرفتم فکر کردم نکنه بچه دار شدی و رفتی اونجا استراحت کنی که الحمدلله اشتباه کردم دهنم باز موند از جسارتش گفتم من نمیدونم شما درباره من چه فکری کردی البته اینو میدونم که کلابها و خیابون های دبی پره از دخترهای ایرانی که همه کاری میکنن ولی شما باید بدونی همه مثل هم نیستن پرید تو حرفم و گفت البته که همه مثل هم نیستن در ضمن فقط ایرانیها نیستن از روسیه تا مراکش و لبنان دخترها برای تن فروشی میان اینجا و همه ملیت ها خوب و بد دارن من با دوستان شیرازی و بلوچی ایرانی مدرسه رفتم و بزرگ شدم داری میبینی که دوست خودت هم شوهرش اماراتیه زن عموی من و زن دوتا از پسر خاله هام هم ایرانین اصلا شما چرا باید این حرف رو بزنی این چه قیاسی بود کردی گفتم نمیدونم شما میدونی من مجرد نیستم و منم فکر کردم لابد فکر کردی اهل اینجور کارام که گیر دادی به من خودم هم حرص میخوردم از حرف بیخود و احمقانه ای که زده بودم گفت ببین سارا تو چشم من نگاه کن تو چشمای سیاهش نگاه کردم یه دستی به ریشش کشید هر چند دقیقه یکبار اینکارو میکرد بعد گفت من خوب خوب میدونم دارم با چه جور زنی حرف میزنم همون طور که خودت هم گفتی اینجا پره از همه تیپ زن و دختر منم تجربه زیاد دارم و الانم خیلی خوب میدونم کی روبروم نشسته پس اصلا فکر بد نکن بزار حرفم رو بزنم خب گفتم باشه خندید و گفت دختر خوب نمیدونم چرا واقعا هنوز هم نفهمیدم چرا اینقدر حرکاتش برام جذاب بود گفت مشکلت با همسرت چیه میتونی به من بگی نمیدونستم چی بگم اصلا باید میگفتم مشکلی دارم یا نه گفتم چه مشکلی کی گفته مشکل داریم گفت پس مشکل نداری همه چیز درست و سرجای خودشه گفتم بله دوباره خندید گفت مشکل فقط خوشگلیت نیست دروغ هم بلد نیستی گفتم من باید برم تا اینجا هم خیلی زیاد و غیرضروری حرف زدیم لطفا دیگه به من تکست ندین و از جام بلند شدم که برم همزمان گارسون سفارش نوشیدنی ها را آورد محمد گفت بشین چون من گوش ندادم و گفتم باید برم با صدای بلند تکرار کرد بشیییین و دستم رو گرفت کشید سمت صندلی پسر هندی پیشخدمت شوکه شده به من و اون نگاه میکرد بهش گفت بزار روی میز و برو بیچاره پسره هول کرد و دررفت گفت سارا بشین دو دقیقه گوش بده و برو نشستم گفتم چرا داد میزنی اصلا تو کی هستی که روی سر من داد میزنی گفت گوش کن من نمیدونم زندگی زناشویی تو چه جوریه و اصلا مشکلت چیه ولی مطمئنم که هرچی هست مشکل کوچیکی نیست که اگر بود الان تو اینجا ننشسته بودی گفتم شما به من اصرار کردی که بیام الان داری محکوم میکنی که چرا آمدی گفت قرار شد این دو دقیقه رو من حرف بزنم بعد گفت تو من رو نمیشناسی خب تعجبی هم نیست از کجا باید بشناسی فکر کنم فقط اسم کوچکم رو میدونی درسته گفتم اره خب شما هم من رو نمیشناسین گفت من شاید خانواده و شغل و خیلی چیزها رو درباره تو ندونم اما خودت رو اونقدری که لازمه بشناسم میشناسم بعد پرسید تو مسلمونی یعنی مسلمان زاده هستی دیگه درسته گفتم بله تو دلم بخودم فخش هم میدادم که مثل یک ربات احمق نشسته بودم هی میگفتم بله بله ادامه داد من میخوام که با من ازدواج کنی حرف آخر رو اول زدم تمام بعد انگار که هیچی نشده و حرف عجیبی نزده شروع کرد به خوردن قهوه اش بهش گفتم شما دیوونه ای از کی تا حالا به زن شوهردار پیشنهاد ازدواج میدن خدا میدونه چی تو فکرته تقصیر شما هم نیست تقصیر منه که قبول کردم با شما قهوه بخورم الان هم اگر نمیخواین داد بزنین دوباره من برم کم مونده بود گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفته بودم گفت قهوه ت رو بخور بعد اگر خواستی برو در ضمن همون طور که ازدواج هست یک مساله ای هم هست شکر خدا به اسم طلاق درسته جواب ندادم دیگه بلند شدم کیفم رو برداشتم و تند تند رفتم سمت آسانسور توی ماشین فقط گریه میکردم اصلا جلوم رو نمیدیدم نمیدونستم ازش بدم میاد یا خوشم میاد دستم بوی عود عربی میداد بوی اون رو میداد تا شب گیج و منگ بودم وقتی امیر رسید گفت رنگ به رو نداری چته پاشو زودباش ببرمت دکتر گفتم حالم خوبه فقط میل نهار و شام نداشتم گفت خب مریضی دیگه حتما به زور منو برد دکتر و برام سرم زدن چند هفته گذشت یه کلنجار باور نکردنی با خودم داشتم یه انقلاب بزرگ درونم بود روزی صدبار از خودم سوال میکردم و بخودم جواب میدادم من امیر رو دوست دارم اره میخوام طلاق بگیرم نمیدونم خوشبخت هستم هم اره هم نه خوشحال بودم تو این مدت باهاش هم اره هم نه این مرده رو میشناسم نه چرا رفتم دیدنش نمیدونم چرا نمیتونم بیخیال فکر کردن بهش بشم نمیدونم قصدش چیه نمیدونم خوشم میاد ازش هم اره هم نه وای هزار تا سوال بیجواب مینا در جریان بود پا به پای من گریه میکرد هی میگفت آخه تو چته بابا حالا اون یه غلطی کرده چرا اینجوری شدی مگه بار اولت بود تو زندگیت یه مردی بهت گیر داده آخه چرا گریه میکنی فقط بهم بگو چرا گریه میکنی بخاطر امیر میگفتم نه میگفت بخاطر محمد میگفتم نه واقعا هم خودم نمیدونستم فقط اشکم خشک نمیشد امیر خیلی خیلی نگران بود دلم براش میسوخت میخواست زنگ بزنه به مامانم که بیاد چند روزی پیشم ولی ازش خواهش کردم اینکارو نکنه تحمل سوال پیچ شدن توسط مامان رو اصلا دیگه نداشتم هرروز یکشنبه شروع روز کاری اداری محمد یک تکست کوتاه یک کلمه ای مینوشت منتظرم فقط همین یه روز امیر اومد خونه اون روزها خیلی زودتر میومد خونه و تقریبا از دو به بعد دیگه شرکت نمیموند گفت یکی از دوستام که سالها ست اینجا هستن یک خانم دکتر روانشناس ایرانی رو بهم معرفی کرده میگن خبره و کاردرسته میخوای بری باهاش یکم حرف بزنی گفتم باشه خودم هم دلم میخواست یا یکی جز مینا حرف بزنم امیر داغون و آشفته شده بود همش میگفت خودم رو نمیبخشم ساعات زیاد کاری من و تنها موندنت تو شهر غریب باعث دپرس شدنت شد ترجیح میدادم هیچ توضیحی بهش ندم باورش برام سخت بود ولی واقعیت داشت امیر از چشمم افتاده بود چندهفته بود که بهم دست نزده بودیم چندبار به عادت همیشه اومده بود سراغم و ازم لب گرفته بود بعد که بی میلی من رو میدید میگفت باشه عزیزم راحت باش اگر آماده نیستی رفتم پیش خانم دکتر یک زن جاافتاده و متین ایرانی تا نشستم دوباره اشکام اومد پایین گفتم ببخشید اگه من زرزرو هستم خندید گفت کسی که خوشحال و خندونه که جاش تو مهمونی و پارتیه باید هم بقول خودت اینجا زر زر کنی بعد گفت شروع کن از اول گفتم از شب خواستگاری و عروسیم تا ماه عسل و زندگی و جزییاتش تا معرفی خانوادم و مینا و مرجان تا قضیه محمد ریز به ریز اشکام هم یکسره میریخت دکتر سکوت کامل کرده بود دوساعت بیشتر حرف زدم یکسره آخرش گفت خب تصمیمت چیه گفتم تصمیمم من اگر میتونستم تصمیم بگیرم که الان اینجا نبودم گفت اشتباه میکنی تصمیم تو روند درمان ما رو مشخص میکنه تو یا میخوای با امیر ادامه بدی یا نمیخوای اگر به قطعیت نمیخوای که اول باید تکلیفت رو روشن کنی بعد برسیم به محمد و بقیه داستانها ولی اگر میخوای برگردی به زندگیت با امیر باید به من کمک کنی که ریشه تمام این مشکلات رو که سرد مزاجی و بی توجهی امیر از یکطرف و برخورد بچگانه و غلط تو از طرف دیگه بوده بخشکونم برو فکرهات رو بکن و دوباره برگرد پیشم این بار با جواب ضمنا از محمد هم دور بمون که بتونی تصمیم درستی بگیری بعد از دوسال نوشتن دوباره تمام این جزییات برای من هم درداوره هم یه جورایی حس سیک شدن دارم دوستان عزیز از وقتی دیدم اینجا میتونم بنویسم حس کردم چندنفر بیشتر تونستن چیزهایی رو که من زندگیش کردم احساس کنن بدون اینکه من رو بشناسند یا تو دنیای واقعی مجبور باشم از ترس قضاوت نشدن خودم رو سانسور کنم باز عذر میخوام بابت ناشی گریم تو نوشتن و اینکه داستانم سکسی و فانتزی نیست سعی میکنم قسمت بعد قسمت اخرم باشه ممنونم ادامه نوشته

Date: December 31, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *