زندگی بر باد رفته سارا ۵

0 views
0%

8 2 9 86 8 8 8 8 8 1 8 8 8 7 8 8 1 9 81 8 9 87 8 3 8 7 8 1 8 7 4 قسمت قبل ممنونم دوستان عزیز بعد از چند سال خیلی حس خوبیه که درباره چیزهایی که زندگیشون کردم تونستم بنویسم و از حس هایی بگم که فقط در درون خودم داشتمشون نظراتتون برای من محترمه فقط دوتا نکته اول اینکه من نویسنده نیستم و از شخصیت پردازی و داستان نویسی و مسایل تخصصی که شما بهش اشاره کردین چیزی نمیدونم پس ضعف داستان رو ببخشید دوم اگر داستان زندگی من جوری که باب میلتون نیست یا بقول شما کلیشه است تموم میشه بخاطر اینه که من واقعیات رو مینویسم و نمیتونم بخاطر خوشایند خواننده ها پایانش رو عوض کنم بعد از اون جلسه بازم در طی هفته بعدش دو جلسه مشاوره دیگه با خانم دکتر داشتم هنوز نتونسته بودم بهش بگم دقیقا میخوام چیکار کنم اونم توی فشار نمیذاشت منو بهم اجازه میداد که از همه احساساتم براش بگم نظرات خودش رو میگفت حق رو به من میداد اما بابت خیلی چیزها سرزنشمم میکرد بهرحال از اون وضعیت بحرانی تا حدی بیرون اومده بودم رابطم با امیر کج دار و مریض و خیلی بی تفاوت و سرد بود بهش نزدیک نمیشدم کاملا میدیدم که خیلی بهم ریخته و اشفته و داغونه ولی نمیدونم برام مهم نبود دیگه یا اینکه دلم داشت خنک می شد هرچی بود داشتم یک روی دیگه از شخصیت خودم رو کشف میکردم نمیدونستم که قابلیت سنگدل شدن رو هم دارم یک روز غروب با مرجان که حالا اونم دیگه در جریان همه چیز بود توی مرکز خرید بودم مرجان طبق معمول داشت با دوست پسرش تلفنی حرف میزد و منم سرگرم دیدن ویترین یکی از مغازه ها بودم که تلفنم زنگ خورد محمد بود از یک شماره دیگه بهم زنگ زده بود بلافاصله بعد سلام گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود برای صدات هیچی نگفتم ادامه داد کجایی گفتم بیرونم پرسید با کی گفتم دوستم دوباره پرسید کدوم دوستت گفتم مرجان گفت دقیقا کجایی گفتم امارات مال گفت خوب سارا کی میخوای به من جواب بدی بیشتر از یک ماهه منتظرم البته بازم منتظر میمونم اگر بخوای ولی دیگه داره سختم میشه بهش گفتم من کی به شما گفتم منتظر جواب بمونین گفت اااا نگفتی من فکر کردم گفتی و بلند خندید حالم از خودم بهم میخورد که نمیتونستم دوتا فحشش بدم و قطع کنم سکوت من رو که دید دوباره جدی شد و گفت من منتظرت میمونم و توام باید بهم جواب بدی اگرم میخوای بگی نه مشکلی نداره بیا تو چشمام نگاه کن و بگو نه شرف ندارم اگر بازم مزاحمت بشم بعد که دوباره سکوت من رو دید گفت تو همیشه اینقدر ساکتی با لج گفتم بله همیشه گفت خیلی بد شد که پس همیشه دلم برای صدات تنگ میشه و دوباره خندید یهو گفتم من باید برم خدانگهدار و قطع کردم اونم دیگه تماس نگرفت مرجان که دید دوباره بهم ریختم گفت بریم یه کافه ای بشینیم مینا هم تکست داده گفت رسیده جلوی مال بهش گفتم بیاد کافه خلاصه رفتیم نشستیم و بعد چند دقیقه مینا هم با پسرش توی کالسکه رسید منو که بهم ریخته دید گفت دوباره چی شده جریان رو برای هردوشون گفتم مینا که کلا موضع بیطرفی نسبت به محمد داشت فقط همیشه میگفت تو باید سعی کنی مشکلت رو با شوهرت حل کنی اول باید این رو بزاری تو اولویت و اگر نشد جدا بشی و بعد هرکار خواستی بکنی ولی مرجان اصلا از محمد خوشش نمیومد دوباره شروع کرد که ای خاک بر سرت سارا گشتی گشتی واسه من مرد پیدا کردی آخه این آدمه بعد با حرص گفت توی اون مدتی که من برای کارم میرفتم پیشش همیشه اتاقش خالی بود میگفتن رفته مسجد برای نماز یکبار هم با یکی از دوستام رفتم که تاپ پوشیده بود دختره اونقدر این اخم و تخم کرد که سکته زدیم بابا این یارو برای خودش یه چیزی مثل مفتی عربستانه آخه خاک بر سر من که تو اینقدر اسکلی مبخوای با کسی حرف بزنی غیر ایرانی چرا نمیری سراغ اروپاییها بزار من با یکی از دوستای دوست پسرم آشنات کنم ببین مرد چیه و جنتلمن به چی میگن آخه این مفتی مذهبی چیه تو گرفتارش شدی و یکسره غر میزد مینا بهش تشر زد که چرا چرت میگی اخه سارا افتاده توی یک ماجرایی که دلیلش مشکلاتش با همسرشه بعد تو داری میگی بیا با پسر آشنات کنم مرجان دوباره حرص خورد که آخوند مسجد سر کوچه ما تو ایران از این بابا بهتر بود والا برگرد ایران بزن تو کار ملاها خلاصه داشتیم حرف میزدیم که دیدم محمد برام تکست داده بیا تو پارکینگ خروجی فلان منتظرتم دوباره دستام یخ کرد گفتم اومده تو پارکینگ میخواد منو ببینه مینا گفت نرو بهش بگو با دوستامم و نمیتونم بیام همون موقع محمد زنگ زد گفت تکست رو دیدی گفتم اره ولی من تنها نیستم نمیتونم بیام گفت میای پاشو بیا منتظرتم خلاصه با کلی استرس و بدبختی در حالیکه به خودم و دلم فحش میدادم رفتم زنگ زد و نشونی ماشینش رو داد درست جلوی خروجی منتظرم بود بوی همیشگیش پیچید تو بینی و سرم وقتی نشستم تو ماشینش دستش رو آورد جلو و بهم دست داد ولی وقتی خواستم بکشم عقب نذاشت و محکم دستم رو نگهداشت تو دستش چقدر من سست و بی اراده بودم گفت چرا اینهمه لاغر شدی گفتم نه نشدم گفت شدی لابد میشینی یه بشقاب سالاد میخوری به جای غذا چیزی ازت باقی نمونده و ادامه داد دیگه لاغرتر نشو دوست ندارم مات مونده بودم که چطوری داره برام تعیین تکلیف میکنه که ماشین رو به حرکت درآورد گفتم کجا میری دوستام منتظرن با اخم گفت اینجا ماشین زیاد هست نمیشه نگهدارم میرم یه دوری میزنم دوباره میرسونمت همینجا در ضمن اگر منظورت از دوستت اون دختره سکسی پوش هست که نگران نباش حوصله اش سر نمیره تنهایی بعد یه نگاهی به من کرد و گفت مثل اینکه روی توام تاثیر گذاشته گفتم چی گفت مرجان و لباس پوشیدنش این چیه پوشیدی یه نگاهی بخودم کردم جین پام بود و بلوز آستین دار یاد حرف مرجان افتادم که میگفت طرز فکر محمد مثل مفتی عربستانه گفتم لباسم خیلی هم خوب و مناسبه قرار نیست من به فرهنگ شما لباس بپوشم که گفت فرهنگ ما یعنی مثلا الآن تو ایران دخترها با جین تنگ و موهای پریشون تو خیابون میرن گفتم ایران بحثش فرق داره اونجا حکومت با زور حجاب سر مردم میکنه یه قشر باحجابی هستن که اعتقاد دارن اونا بحثشون جداست در ثانی امثال ما از ایران بخاطر همین چیزهاش اومدیم بیرون خودم هم تعجب میکردم که بلاخره زبونم یکم باز شده بود و مثل مونگول ها فقط بله بله نمیکردم محمد یه نگاهی بهم انداخت و گفت شوهرت چی چیزی بهت نمیگه گفتم چرا باید چیزی بگه من همیشه لباس مناسب میپوشم یه ابروش رو انداخت بالا گفت تا مناسب رو چی بدونی بعد ادامه داد من اینجوری نیستم لباس پوشیدنت برای من مهم خواهد بود رو زنی که مال من باشه تعصب دارم توی تمام زندگیم همچین آدم جسور و بااعتماد به نفسی ندیده بودم از حرفها و حرکاتش دهنم باز میموند بهش گفتم من به شما گفتم که قراره جدا بشم و با شما باشم کی همچین حرفی زدم گفت خب هنوز که نگفتی و خندید گفت ولی میگی گفتم ببین من تو زندگیم مشکل دارم منکر این نمیشم ولی الان اصلا نمیتونم وارد رابطه جدیدی بشم لاقل تا وقتی که تکلیف زندگیم روشن نیست از این زنها هم نیستم که شوهر و دوست پسر رو باهم هندل کنم پرید تو حرفم که بیجا میکنی باشی کی خواسته دوست پسر تو باشه حرصم رو خوردم و گفتم لطفا یه مدتی از من دور بمون زنگ نزن دنبالم نیا تکست نده بزار ببینم چی سر زندگیم میاد من احتیاج دارم فکر کنم و تصمیم بگیرم سرش رو تکون داد گفت باشه درست میگی ولی چقدر زمان به من بده گفتم نمیدونم گفت نمیشه که شاید تو خواستی تا یکسال فکر کنی گفتم خب شما مجبور نیستی صبر کنی گفت اتفاقا مجبورم اگر مجبور نبودم شک نکن که بیخیال میشدم گفتم میشه دور بزنی منو برگردونی تو راه برگشت بهم گفت ببین سارا تو اصلا منو نمیشناسی هیچی ازم نمیدونی ولی لطفا نترس من آدم پرپیچ وخمی نیستم مجردم هیچوقت ازدواج نکردم تو فکرش هم نبودم مخصوصا با دختری به تیپ تو و خندید برای دولت کار میکنم و چندتا بیزینس کوچیک شخصی هم دارم خونوادم سنتی هستن ولی به انتخاب من و کسی که من بخوام احترام میزارن لطفا از من نترس میدونم که کلی هم نگرانی داری بابت تفاوت های فرهنگی و لابد واکنش خانوادت و این چیزها همه رو بزار به عهده من هرچندباری که لازم باشه میام ایران و حلش میکنم تو فقط زودتر تصمیم بگیر بعد گفت دوباره که ساکت شدی گفتم چی بگم من درگیر مشکلات زندگی زناشویی هستم شما فکر خانواده من و خودتون همچین چیزی تو فیلما هم نیست حتی دستم رو گرفت و گفت دختری مثل تو هم تو فیلمها نیست دستم رو دوباره به زور نگهداشت و گفت امروز تلفن رو که قطع کردی ترسیدم بعد گفت دیگه هیچوقت رو من قطع نکن دید ساکتم دوباره گفت سارا دیگه نننننن کککککک نننننن اوکی افتان و خیزان برگشتم کافه پیش بچه ها مینا رفته بود اتاق شیردهی دستشویی و مرجان تنها منتظر من بود خلاصه کلی غر زد که نگران شدیم و منم وقتی مینا اومد همه چی رو براشون گفتم مرجان هی میزد رو دست خودش هی میگفت مردک وقیح پررو اعتماد به نفس کاذب مفتی عربستان و از این چیزها مینا گفت چه بغرنج شده همه چی بیا روراست حرف بزنیم مساله این نیست که اون ول نمیکنه چون تو اگر قاطعانه بخوای میتونی تموم کنی مساله اینجاست که تو هم یه جورایی گرفتارش شدی نه نمیدونستم جوابش اره است یا نه مرجان که سکوت من رو دید گفت آی ی ی خاااااااک بر اون سرت آماده باش که بزودی زیر نقاب میبینمت شب توی خونه خیلی بی حوصله و کلافه بودم امیر چندبار اومد سراغم و پاپیچ شد که چت شده دید حوصله ندارم رفت نشست پای تی وی دلم براش میسوخت ولی یه جور حس مقاومت نسبت بهش درونم ایجاد شده بود گاهی شبها میدیدم که تا دیروقت بیداره و داره فکر میکنه میدونستم اونم تو عذابه ولی وضعیت خودم بدتر از این بود که بخوام به اونم فکر بدم فرداش رفتم پیش خانم دکتر وقتی جریان دیدارم با محمد و گفتگومون رو شنید یکم ناراحت شد ولی مشخص بود جا نخورده گفت من انتظارش رو داشتم که اون بیاد و پیگیرت بشه ولی تو قرار بود به خودت و قلبت یک دوره ریکاوری بدی که ببینی واقعا چی میخوای اینجوری نمیشه مثل یویو هی بری سمت امیر دوباره محمد بیاد و تمرکزت رو ازت بگیره بهش گفتم امیر اینجور که بنظر میرسه خودش رو بی گناه میدونه هیچ تلاشی نمیکنه چرا باید من اونی باشم که میام مشاوره مگر اشکال از اول از من و رفتار من بوده از پشت میزش بلند شد و اومد نشست کنارم گفت میخوام یه چیزی بهت نشون بدم ولی نباید بروز بدی که میدونی موبایلش رو درآورد و لیست تماسهاش رو نشونم داد شماره امیر تقریبا هرروز یا دوروز یکبار توی گوشیش بود گفت مدت مکالمه ها رو هم ببین همگی بالای پنجاه دقیقه بودن گفت امیر خیلی خیلی نگرانته هم نگران تو هم نگران زندگیش علاوه بر چندین باری که اومده اینجا پیشم مدام هم بهم زنگ میزنه امروز صبح هم که میبینی آخرین تماسش بود زنگ زده بود و از بی حوصلگی و بی حالی دیشبت میگفت میگفت میترسه دوباره به اون روزهای بحرانی برگردی میگفت بهش نزدیک نمیشی یکبار هم که اومده بود اینجا مثل بچه ها اشک میریخت و میگفت حس کرده دیگه دوستش نداری باورش برام سخت بود که چیزهاییکه درباره امیر میگه حقیقت داشته باشه ادامه داد سارا جان آدمهای درونگرا مثل امیر براحتی چیزی بروز نمیدن مگر اینکه اون مشکل مثل خوره به جونشون بیفته امیر خیلی بیشتر از تو توی عذابه و نگرانه منم به شیوه خودم دارم روش کار میکنم باور کن خودش هم میدونه و اقرار کرده که مقصر وضع پیش آمده اونه ولی تو خیلی دیر آمدی پیش من وقتی اومدی که توی یک مشتت امیر و مشکلاتش و زندگی احساسی فروپاشیدت بود توی یک مشت دیگت یه مرد غریبه تازه وارد که من اسمش رو میزارم هوسی که میخوای ناخودآگاه جایگزین امیر بکنیش بخاطر اینه که من روی با تو بودن حساسم میخوام اول این مرد رو بزاری کنار اگر برات سخته لاقل بخودت بگو موقت میزارمش کنار تا ببینم با امیر به کجا میرسم خلاصه چندین ساعت گفت و گفت آخرش گفت تو برام بیشتر از یک مراجعه کننده شدی انگار مساله تو برام شخصی شده حیفم میاد زندگیت سر هیچ بپاشه و آخرش هم گفت مبادا اعتمادت بمن لکه دار بشه مطمئن باش رازهای تو و امیر و همه مریضهای دیگه همگی جای محفوظ خودشون رو دارن و همیشه سکرت میمونن وقتی از مطبش بیرون اومدم احساس ناشناخته ای داشتم حس کرده بودم و بهم ثابت شده بود که امیر هم داره میجنگه ولی به شیوه خودش با همون متانت و آرامش خودش هرچی بود مهم بود که بی تفاوت نبود فکر نمیکرد زنش مریض شده وباید بره مشاوره بلکه خودش رو سرزنش میکرد و دنبال چاره بود دکتر بهم گفته بود که امیر خیلی ناراحته از اینکه من پیشنهادهای سفر رو رد میکنم و درس و کلاسم رو بهانه میکنم شاید راست میگفت و واقعا یک مدت دور بودن از اون محیط میتونست به هردومون کمک کنه به من که رها بشم از فکر محمد و به اون که بتونه بهم نزدیکتر بشه بعد از مدتها اون شب اشپزی کردم و موهام رو فر کردم و منتظرش موندم امیر اومد خسته از یک روز کاری طولانی با صورت گرفته و ته ریش نامنظم و کراوات نیمه باز رفتم به استقبالش و بوسیدمش معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت خیلی زود دوش گرفت و اصلاح کرد و اومد نشست سر میز بهش گفتم من هفته بعد دوتا کلاس بیشتر ندارم اگر بخوای و فرصتش رو داری میتونیم بریم سفر قبل اینکه حرفم تموم بشه گفت بریم حتما بریم کار که دارم ولی مهم نیست ترتیبش رو میدم گفتم دوست داری کجا بریم گفت الان بهت نمیگم سورپرایز بشه باشه گفتم باشه دوسه روز بعد رو زودتر میومد خونه روز آخر قبل پرواز هم گفت سارا بیا شرکت یکم کمکم کن البته کاری نداشت چون اونجا منو نشوند که فیلم ببینم حدس زدم که نمیخواسته تنها بمونم خونه عصرش گفت من دمپایی ساحلی لازم دارم برای سفر بریم بخریم بعد گفت کاش میتونستم بهت نگم کجا میریم ولی بهرحال تو فرودگاه قراره بفهمی پس بزار از الان بهت بگم که هرچی لازمته برداری میریم همون جایی که ماه عسل رفته بودیم خیلی تعجب کردم گفتم چرا اونجا حالا گفت خوب من دلم تنگ شده تو دلت تنگ نشده بریم هم تجدید خاطرات کنیم هم ریلکس کنیم چندروزی تصمیم گرفتم خط اماراتم رو کلا خاموش کنم و بزارم خونه نمیخواستم محمد زنگی بزنه پیامی بده و دوباره تمام افکارم متزلزل بشه وقتی رسیدیم دیدم امیر آدرس همون هتل ماه عسلمون رو داد به تاکسی اتاق رو هم توی طبقه همون اتاق قبلی و با همون ویو رزرو کرده بود یه کیک کوچیک هم با عنوان بیشتر از اون روزها دوستت دارم تو اتاق منتظر من بود واضحا میدیدم که امیر داره تمام تلاشش رو برای آب کردن یخ بینمون میکنه اون شب بعد شام رفتیم لب دریا همین جور که داشتیم قدم میزدیم امیر شروع کرد به حرف زدن حرفهایی که توی این یک سال و نیم هیچوقت نزده بود گفت وقتی هجده ساله بوده باباش بدون در نظر گرفتن عقیده خودش و برای پیشرفت بیشتر میفرستتش آلمان پیش عموش گرچه عموش هواش رو داشته ولی سختی های زیادی کشیده و چندین سال طول کشیده که به زبان آلمانی مسلط شده و به محیط عادت کرده و به سختی درس خونده بعدش هم که از سختی های ادامه تحصیل تو مقاطع بالاتر اونجا گفت و قوانین پیچیده کاری اینکه هیچوقت فرصت نکرده یک رابطه جدی احساسی تو زندگیش داشته باشه و دخترهایی که اومدن و رفتن بیشتر رابطه های کوتاه مدت بودن برای نیازهای جنسی کلی حرف زد و آخرش گفت بخودم قول داده بودم وقتی ازدواج کردم برای زن و بچه ام بهترین زندگی رو فراهم کنم و همه چیزایی که کمبود داشتم رو با اونها جبران کنم اما انگار شکست خوردم یا دارم میخورم صداش میلرزید و بغض کامل مشخص بود من اما راحت گذاشته بودم اشکام بریزن پایین بعد گفت سارا تروخدا گریه نکن من اوردمت اینجا که بهت بگم عاشقتم عاشق زندگیمون و همه چیزهاش و همه روزهاشم تو که نمیخوای بزاری بری مگه نه فقط بگو نه بعدش دیگه مهم نیست هرچی که هست رو باهم درستش میکنیم قبل جواب من لباش رو لبهام قفل شد همون امیر بود همون بوسیدن با حوصله واروم همون لبهای سفت برجسته اش دلم براش تنگ شده بود نمیدونم تا حالا این لحظه رو زندگی کردین یا نه اینکه یک نفر رو هم بخواین هم نخواین هم دلتون براش تنگ شده باشه هم امیدی بهش نداشته باشین ولی من اون شب با همه وجودم حس کردم حس کردم که دلم برای آغوشش تنگ شده امیر شوهرم بود و داشت توی گوشم میگفت نمیخواد از دستم بده و دوستم داره بخودم گفتم با فرصت دادن بهش چیزی رو از دست نمیدم توی آسانسور دوباره ازم لب گرفت بغلم کرد و انداخت روی تخت خودش اومد روم چند تا لب طولانی ازم گرفت دوباره گفت دلم برات تنگ شده بود برای لبات برای بوی گردنت برای همه چیت دوستم داری هنوز مگه نه دوسش داشتم واقعیت این بود که هنوز دوسش داشتم شاید نه از جنس دوست داشتن قبلی شاید دیگه عاشقش نبودم ولی هنوز این مردی رو که با من مثل پرنسس با احترام وادب برخورد میکرد دوست داشتم گفتم دوستت دارم ولی گفت مهم نیست دیگه ولی و اماش مهم نیست فقط دوستم داری همین کافیه عالیه گردنم رو بوسید و بوسید و رفت پایین سینه هام سفت شده بود بیشتر از یک ماه و نیم بود که سکس نکرده بودیم سعی کردم همون طور که دکترم ازم خواسته بود به یک شروع جدید فکر کنم یه رابطه جدید انگار بار اولمونه که داریم اینجا تو اتاق خواب شبیه ماه عسلمون سکس میکنیم باز اومد بالا و گفت لبات رو بده سیر نشدم هنوز همزمان لباسهای همدیگرو درآوردیم فقط شرتش پاش بود و برجسته شدن آلتش کامل تو چشم میزد از توی چمدونش کاندوم آورد و دوباره افتاد روی سینه هام تا اون شب ندیده بودم اونجوری با ولع سینه هام رو فشار بده و بخوره جوری که یکم دردم میومد رفت پایین و رون هام و دور نافم رو زبون کشید و نهایتا رفت سراغ شرتم هیچوقت کسم رو نخورده بود اون شب هم نخورد ولی از روی شرت چندبار زبونش رو کشید بالا و پایین شرت رو کشید پایین و خودش دوباره اومد روم به لب گرفتن با انگشتش با کسم بازی میکرد و لبهام رو میخورد پر از لذت و خواستن شده بودم انگشت وسطش رو اروم هل داد تو کسم برای اولین بار چند دقیقه که عقب جلو کرد ارضا شدم برای خودم هم عجیب بود که اینقدر زود ارضا شده بودم امیر گردنم و گوشهام رو غرق بوسه کرد پرسید دوست داشتی گفتم اره خیلی چند دقیقه ای طول کشید که دوباره حس گرفتم و دستم رو بردم رو آلتش چشماش رو بسته بود و آروم لب میگرفت یکم که بازیش دادم آه های کوتاه میکشید شرتش رو دادم پایین و درش آوردم گفت سارا گفتم جانم گفت خیلی وقته سکس نداشتیم ممکنه خیلی زود بیاد گفتم اشکالی نداره منو خوابوند و اومد نشست روی زانوهاش دو طرف بدن من گفت میزارم لای سینه هات یکم ژل ریخت وسط سینه هام چسبوندمشون بهم اینم بار اولی بود که تجربه میکردیم چندبار عقب جلو کرد دست منو گرفت گذاشت روش که براش بکشم همه آبش رو ریخت رو سینه هام کنار هم افتادیم برخلاف همیشه که بعد سکس فوری میرفت حموم این بار منو پاک کرد و خودش دراز کشید کنارم و منو گرفت تو بغلش شاید یک ربعی گذشته بود که برگشتم دیدم داره نگام میکنه گفت بیداری گفتم اره گفت به چی فکر میکنی گفتم به اینکه تو چه کارایی بلدی و قایم کردی خندید گفت اااا پس بیا بیشتر غافلگیرت کنم دوباره لب گرفتیم این بار نه خیلی طولانی یکم انگشتم کرد دوباره و تا دید خیس شدم کاندوم رو کشید و سر آلتش رو گذاشت روی کسم یکم سخت رفت تو ولی من خیلی لذت میبردم چون قبلا یکبار ارضا شده بودم و الانم حسابی تحریک و خیس بودم و دیگه لازم نبود مثل دفعه های قبلی اون ژل سرد بیخود رو داخل واژنم حس کنم وقتی همش رفت تو افتاد روم و شروع کرد به کمر زدن بعد عوض کردن پوزیشن توی حالتی که از بغل کنارم دراز کشیده بود و کمر میزد دستش رو آورد و از جلو بازیم داد که دوباره طی چند دقیقه ارضا شدم این بار فکر کنم خیلی طولانی تر ارضا شدم چون بیشتر طول کشید که راحت شدم امیرم همزمان با من ارضا شد و با چند تا آه بلند خالی کرد توی کاندوم کلی بوسید منو و تا رفت دوش بگیره من خوابم برد توی شیش روزی که اونجا بودیم پنج بار دیگه سکس داشتیم که در نوع خودش عجیب بود برای مایی که هفته ای دوبار سکس داشتیم اونم فقط یک سری رکورد باورنکردنی بود طبق قراری که موقع اومدن توی هواپیما گذاشته بودیم توی سفر هیچ حرفی از مشکلاتمون نزدیم و فقط سعی کردیم لذت ببریم و ریلکس کنیم شب آخر که داشتیم توی بالکن چایی میخوردیم امیر بی مقدمه گفت سارا بیا هرچی مشکل داریم همین جا جا بزاریم و دیگه با خودمون برنگردونیم دبی نظرت چیه گفتم خیلی خوبه گفت دیگه که از دستم ناراحت نیستی هستی گفتم نمیدونم ولی دلم میخواد نباشم گفت این بار دیگه جدی جدی ساعات کارم رو کم میکنم فایده درآمد بیشتر چیه وقتی زندگی و دلخوشیم رو به خطر میندازه نگاش کردم که چه صادقانه حرف میزد و دنبال حفظ زندگیمون بود اصلا حقش نبود که بیشتر از چیزی که این مدت عذاب کشیده بود اذیت بشه وقتی رسیدیم خونه رفتم سراغ گوشیم و روشنش کردم یک دوجین تکست از مرجان و مینا و خواهرم اینا رسید و شش تا هم از محمد هرروز یکی توی دوتا تکست اول ازم خواسته بود باهاش تماس بگیرم و آخری ها ابراز نگرانی شدید کرده بود از خاموش بودن گوشیم زنگ زدم به مرجان تا برداشت گفت آی بری گور بگور بشی با این ماه عسل رفتنت گوشیت چرا خاموشه گفتم میخواستم دور بشم از همه چیز و همه کس گفت اااا اونوقت اون همه کس رو بندازی گردن من بدبخت آره گفتم چی شده گفت بابا شیخ شیخان مفتی خان از چندروز پیش تا حالا چندبار بمن زنگ زده پرسیده تو کجایی بار آخر هم بهم توپید که اگر اتفاقی برات افتاده باشه و ازش قایم کنم وای بحالم گفتم مرجان تازه دارم با امیر رابطه رو درستش میکنم نمیخوام باهاش حرف بزنم گند میزنه به تصمیماتم گفت میدونم ولی اینجوری فایده نداره اون ببینه داری ازش فرار میکنی بیخیال نمیشه چون نمیدونه تصمیمت چیه بهش زنگ بزن و رک و راست بگو شما رو بخیر مارو به سلامت به محض اینکه قطع کردم محمد زنگ زد چون امیر خونه بود و دوش میگرفت برنداشتم تکست داد که دیدم که تکست هام رو خوندی کارت دارم بردار نوشتم نمیتونم خودم زنگ میزنم نوشت منتظرم امیر چندساعتی استراحت کرد و بعد رفت سری به شرکت بزنه و زود برگرده همین که تنها شدم بهش زنگ زدم گفت تو خوبی کجایی حالت خوبه از نگرانی از پا دراومدم گفتم من خوبم لازم به نگرانی نیست رفته بودم سفر گفت کجا تهران گفتم نه گفت کجا رفته بودی گفتنش برام سخت بود ولی چشمام رو بستم و گفتم همون جایی که ماه عسل رفته بودیم گفت بودید یعنی با شوهرت رفته بودی گفتم اره گفت دقیقا برای چی گفتم رفته بودیم که مشکلاتمون رو حل کنیم که کردیم بعد من میخواستم خواهش کنم که دیگه لطفا یک دفعه پرید تو حرفم و داد کشید که تو بیجا کردی مگه من مسخره توام میخوای خواهش کنی چی زنگ نزنم پاشو بیا بیرون باید ببینمت گفتم نمیام کاری با شما ندارم حق نداری دیگه بهم زنگ بزنی و قطع کردم چند بار تماس گرفت و جواب ندادم گوشیم رو سایلنت کردم و بعد برگشتن امیر هم کلا سراغش نرفتم تا فردا صبح صبح دیدم ده تا میس کال انداخته و تکست داده که در حد یک جمله کارت دارم دوباره زنگ زد برداشتم گفت تو داری چکار میکنی با خودت و با من چرا داری اینکارو میکنی گفتم چه کاری شما انگار متوجه نیستی همون چندبار حرف زدن من با شما هم اشتباه بود که از روی بی تجربگی کردم چرا متوجه نیستی که من متاهلم گفت فااااک ازدواجت و تاهلت من اجازه نمیدم اینجوری مسخرم کنی میای میبینمت و همون جوری که قرار داشتیم بهم میگی نه یا اینکه میرم امیر رو میبینم خودت میدونی گفتم داری تهدید میکنی گفت برام مهم نیست چی اسمش رو میزاری دو ساعت بعد همون کافه قبلی هستم و با عصبانیت قطع کرد خیلی استرس گرفته بودم رابطم با امیر تازه رنگ گرفته بود و داشتم فکر میکردم این داستان میتونه کلا تیشه بزنه به ریشه همه چی فکر کردم زنگ بزنم به امیر و بگم بیاد خونه و همه چی رو بهش بگم مطمئن بودم پشت من می ایسته ولی بعدش چی میشد با خودش فکر نمیکرد همه این مدتی که اون تو عذاب وجدان بوده و داشته این درو اون در میزده من پی خیانت و قهوه نوشیدن و حرف زدن با محمد بودم زنگ زدم به دکترم گفت منتظرت بودم امروز عصری بیا پیشم ببینم چطور بود سفرتون گفتم خانم دکتر فعلا مساله اینجوریه چیکار کنم گفت محمد عصبی و سرخورده شده از جواب تو طبیعیه برو ببینش چون بهتره که تا جاییکه ممکنه با امیر رو درو نشه البته با توجه به فرهنگ امارات و اماراتیها بعید میدونم این جسارت رو بکنه که بره پیش شوهرت ولی خب از اونجاییکه اونم زخم خوردست بعید نیست قاطی کنه و بره برو و بدون عصبانیت بهش بگو که مدتی توی شرایط بد روحی بودی و الان با شوهرت به تفاهم رسیدی یکم هم هندونه بزار زیر بغلش بگو شما صاحب عقل و کمالاتی و حتما درک میکنی ببین چی میشه گفتم باشه وقتی رسیدم به ورودی هتل محمد زنگ زد که کافه شلوغ بود بیا پارکینگ حیاط پشتی هتل وقتی سوار ماشینش شدم و با نگاه عصبانی و اخمش روبرو شدم خودم رو باختم گفتم سلام گفت سلام عروس خانم ماه عسل خوب بود چطور بود وقتی به چهره اش نگاه کردم دیدم واقعا عصبانی و خشمگینه چشماش مثل گلوله های اتیش به من خیره شده بود گفت چیه بازم که هیچی نمیگی گفتم میگم اگه شما یکم آروم بشی دستاش رو زد به سینه و گفت بگو گفتم حرکت نمیکنی گفت نخیر داخل ماشین دیده نمیشه راحت باش گفتم میدونم که دیده نمیشه گفت اره خب تو خیلی چیزها میدونی بگو منم بدونم گفتم ببین من به شما یک معذرت خواهی بدهکارم گفت بابت چی گفتم بابت سوتفاهمی که برای شما ایجاد کردم من هیچوقت جدی نخواستم از همسرم جدا بشم ولی مثل خیلی زوجهای دیگه مشکل داشتیم و منم اینجا تنها بودم دور از خانواده و وضع روحیم آشفته بود من باید همون بار اول به شما همین چیزها رو میگفتم ولی شما آدم عاقلی هستین حتما درک میکنین با صدای گرفته گفت تموم شد حرفات گفتم من تصمیم گرفتم که برگردم به زندگیم و تلاش کنم براش شما هم از من خواسته بودین فکر کنم و تصمیمم رو بتون بگم الان چرا عصبانی هستین گفت سوال خوبیه چرا من عصبانیم بعد داد کشید من عصبانی نیستم من دارم دیوونه میشم چون دوستت دارم چون عاشقتم چون نتونستم فراموشت کنم چون توی کل این یک هفته حتی یک شب مثل آدم نخوابیدم چون بخاطر فراموش کردنت توی این دوماه بیشتر از ده تا دختر مانکن رو از آژانس های سکسی رزرو کردم بیان پیشم ولی مثل دیوونه ها پول تاکسیشون رو دادم و همه رو پس فرستادم برن چون حتی به بچه هایی که میخواستم از تو داشته باشم فکر کردم چون مثل احمق ها گرفتار شدم چون دستش رو آورد سمت من و داشبورد رو باز کرد و عطر مورد علاقه و همیشگی من رو درآورد و داد دستم ادامه داد چون مثل دیوانه ها رفتم توی سیفورا و تک تک عطرهای زنونه رو بوییدم تا بوی تو رو پیدا کردم که تو ماشین بزنم شیشه عطر تقریبا خالی شده بود فکر کنم چشمای گریون من باعث شد صداش رو بیاره پایین تر گفت اگر از خدا نمیترسیدم دیگه حرفش رو ادامه نداد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد شنیدم که زیر لب زمزمه میکرد یا الله بغض نبود یک گلوله بود توی گلوم که علیرغم اینهمه اشک نه بالا میرفت نه پایین میومد برگشت سمتم و گفت برو دنبال زندگیت دستم رو گرفت تو دستش و بوسید اشکاش ریخت روی دستام گفت برو هرچی هم سرت داد زدم حلال کن میکنی سرم رو تکون دادم که اره پیاده شدم میدونستم داره از تو ماشین نگام میکنه با خودم فکر میکردم یعنی ممکنه یه روز حالم خوب بشه دوباره بخودم جواب میدادم من دیگه هیچوقت خوب نمیشم هیچ وقت چندین ماه گذشت نه به من و نه به مرجان زنگ نزد من ولی حال دلم خوب نمیشد اون گلوله توی گلوم بود هرروز صبح گریه میکردم دیگه پیش دکتر هم نمیرفتم به دکتر و دوستام گفتم باهاش منطقی صحبت کردم و اونم بیخیال شد زندگیم با امیر کم و بیش میگذشت نمیزاشتم متوجه ناراحتیم بشه حتی توی سکس دیگه همه چیز مفهوم خودش رو برام از دست داده بود ولی پیشش وانمود میکردم همه چی خوب و عالیه اونم دیگه بسش بود حق داشت آرامش داشته باشه توی مراکز خرید و رستوران هر مرد عربی از کنارم میگذشت حس میکردم بوی اون رو میدن بوی عود عربی ناخودآگاه برمیگشتم و نگاه میکردم چندبار دیدم انگار فکر میکنن دارم سیگنال میدم بعضی ها دنبالم میفتادن بعضیها با تعجب ابرو بالا میدادن و نگام میکردن چند تا بهار و تابستون اومد و رفت ولی این توپ گیر کرده توی گلوی من هنوز به چشمه اشکام وصله من به شوهرم خیانت نکردم شاید باید به حرف دلم گوش میکردم و از زندگی امیر میرفتم بیرون شاید باید به جای ترس و واهمه دل رو میزدم به دریا و میزاشتم دلم هرکار میخواد بکنه شاید زندگی خیلی کوتاهتر از اینه که بخاطر نگهداشتن کلیشه های ارزشی و خانوادگی بخوای رل بازی کنی اما من نتونستم و نکردم الان دیگه باور کردم که حال دلم خوب نمیشه هیچوقت خوب نمیشم دوستان عزیز با تمام وجود ممنونم که داستان زندگی من رو خوندین اگر پایان داستان ناامید کننده بود ببخشید خدا میدونه که چقدر آرزو داشتم جور دیگه ای میبود نارسائی قلم من رو ببخشید و باور کنین نتونستم یک هزارم بغضی رو که عضوی از وجودم شده به تصویر بکشم نوشته

Date: December 11, 2019

One thought on “زندگی بر باد رفته سارا ۵

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *