زندگی تلخ من و علی ۱

0 views
0%

سلام رفقا اسم من عرفان ۱۷سالمه داستانی که براتون می نویسم شاید حتی زیاد سکسی نباشه گفتم اینو اولش بگم من پدرمادری ندارم فقط یدونه برادر دارم پدرمادرم هم وقتی خیلی بچه بودم فوت کردن داداشمم ۲۱سالشه ما دوتا بچه های کاربودیم تو خیابونا گلی میفروختیمو وخرج زندگیو درمی آوردیم برای ینفرکار میکردیم یعنی از بچگی پیش اون بودیم که بعد از چند مدتی دیگ از پیش اونم رفتیم ما فامیل داشتیم ولی انگار که نداشتیم اونا هیچ وقت سعی نکردن مارو تو جمع خودشون قبول کنن من قیافم خوب بود اما داداش علیم ازمن خوشگلتر بود خلاصه زندگی خیلی سختی داشتیم بارها شد تو خیابونا اذیتمون میکردن ودم نمیزدیم هر کاری ازمون خاستن ولی ما قبول نمی کردیم حتی این کون دادنم ازما خاستن ولی هیچ وقت اهل این کارانبودیم مدرسه هم من فقط تاابتدایی رفتم علی هم تا دوکلاس خونده بود خیلی اوضاع سختی بود بعضی روزا میشد که هیچی پیدا نمی کردیم براخوردن وباشکم خالی میخابیدیم ولی نمیخاستیم منت کسی روبکشیم بریم از فامیلامون گدایی کنیم و دستمونو جلو کسی دراز کنیم همه اینا رو علی بهم یادداده بود خلاصه روزا گذشت و تایه روز من ساعت تقریبا هفت بلند شدم دیدم علی نیستش همه جارو گشتم پیداش نکردم شب قبل اون من طرفای یازده انقد خسته بودم خابم برده بود خیلی اینطوری پیش اومده بود که علی صبح زود پاشه بره سرکار وبراهمین من زیاد نگران نشدم هنوز خستگی توتنم بود داشتم تنبلی میکردم که نرم وبگیرم بخوابم هواهم سردبود پتورو انداختم روم که نمی دونم باز کی خابم برده بود بلند شدم دیدم ای ول ساعت کم مونده یازده بشه زود پاشدم وشیشه پاک کن ودستمالمو برداشتم و رفتم اما علی روندیدم من اون موقع ۱۳سالم بود علی هم تقریبا ۱۷سالش خلاصه تا ناهار یکم پول جمع کردم و وخیلی گرسنم بود رفتم یچیزی گرفتم خوردم از بچه های دیگ سراغ علی رو گرفتم ولی هیچکس اونو ندیده بود دیگ داشتم واقعا نگران میشدم داشت هوا تاریک میشدو خبری از علی نبود کم کم داشتم میترسیدم حس تنهایی واصلا یه اوضاع بدی بود داشتم میرفتم وخونه و همینطوری اشک میریختم خدا خدا میکردم علی خونه باشه رفتم دیدم نه نیست نمی دونستم چیکار کنم وانقد گریه کردم که نمی دونم کی خابم برده بود صبح بلند شدم رفتم پیش اون آدمی که قبلاً من وعلی پیشش بودیم قسم خورد و گفت ازش خبرنداره اونم ازمن خاست که دوباره برگردیم پیش اون ولی علی بهم گفته بود اگه بری برااون کارکنی دیگ اسم منو نیار طولانیش نکنم ویه دوسه روزی گذشت و منم تنها بودم و علی نبود تااین که شب سومش من توخونه بودم از سرکارم زود اومده بودم وخیلی بی حال توخونه نشسته بودم و دیدم علی اومد سروصورتش زخمی ولباساش پاره پاره حتی نای حرف زدن نداشت و حتی اشکای داداش علیمم داشتم میدیدم داداش علی که انقد قوی بود ازش خواهش کردم بگه چیشده ولی اون افتاده بود وهیچی نمیگفت وگفتم پاشو بریم دکتر گفت نه حالم خوبه گفتم چی شده توروخدا بگو اما می گفت چیزی نشده غذا آوردم خوردیم و همونجا هم خوابیدیم اون شب خیلی دوسش داشتم خودمو چسبوندم به بغلشو خوابیدیم چند روزی گذشت بعدش فهمیدم چند نفری علی رو هی تهدید میکنن از علی می پرسیدم کین ولی نمیگفت که نمیگفت تااین که بعدش گفت به هیچکس اعتماد نکن سوار ماشین هرادمی نشو و باهرکسی حرف نزن واینا علی خیلی ضعیف شده بود وهرشب الکی گریه میکردو منم میشستم پیشش گریه میکردم یه روز دیگ تحملم تموم شد گفتم توروخدا بگو ووو چیشده عصبانی شده بودم گفتم نگی خودمو ومیکشم بگو جون من بگو قسمش میدادم تااین که گفت من کونی شدم یه کونی کونی کونی فهمیدی حالا هیچی نگفتم پاهام سردشده بود نشستم یه گوشه باورم نمیشد که علی بره کون بده باهاش قهربودم تا شب منم فقط تو خونه بودم سرکار نرفته بودم دید من باهاش حرف نمی زنم اومد کنارم نشست تا بهم توضیح بده منم گوش دادم ولی اصلا بهش نگا نمی کردم گفت من نمی خواستم این کاروبکنم اون شبی که من نیومدم اینو که گفت فهمیدم اصلا اون شب کلا نیومده بود ومن منگل هم نفهمیده بودم گفت اون شب دیروقت بود نمیخاستم رام طولانی شه وتوهم تو خونه تنهابودی بخاطر همین سوار آژانس شدم و اونا هم بددراومدن گفت که با چاقو تهدیدش کردن و بردنش به یه خونه ای و اونجا زدنش و شکنجش کردن وبهش تجاوز کردن صداش داشت می لرزید وقتی تعریف میکرد می گفت دونفربودن بعدش بیشترشدن شدن چهارنفر که بعداً فهمیدم دوسه روزو تودام اینا اسیربوده وازش فیلم گرفتن من پشتم بهش بودو دراز کشیده بودموو داشتم گوش میدادم برگشتم و بهش گفتم باشه ناراحت نباش دیگ همه چی تموم شده داشتم بهش دلداری میدادم وکه گفت من تموم شدم عرفان وفقط دیگه توبرام مهمی من می خوام توخوشبخت بشی حرفاشو نمی فهمیدم گفتم منظورت چیه که فهمیدم که اون باید بره بازم به اونا بده عصبانی شده بودم وگفتم مثل قبل باهم کارکنیم این کارو فراموش کن توروخدا گفت ازم فیلم دارن نمیشه گفتم بریم پیش پلیس گفت من هرچی بگم تونمیفهمی دیگ ساکت شدم داداش قوی من کونی شده بود ومن دیگه چیزی نگفتم تایکم گذشتو علی بعضی شبا خیلی دیرمیومد خونه ولی وضعمون خوب شده بود حتی می خواست من مدرسه هم برم که گفتم دوست ندارم مدرسه رو ونرفتم علی مثل علی قبل نبود و یجوری همیشه نگام میکرد مثلاً وقتی حموم میرفتم به بهانه های مختلف میومد تا بدن منو ببینه منم بعد چند وقتی دیگ درحمومو قفل کردم واقعا ترسیده بودم وقتی شبا میخابیدم علی از پشت بغلم میکرد یا بعضی اوقات لباشو میذاشت روگردنمو برنمی داشت منم خوشم میومد علی خیلی خوشگل بود هردومون سفید بودیم ولی علی عین برف بود و دیگ به بغل کردنش عادت کرده بودم بهم آرامش میداد تااین که یروز علی گفت میرم پیتزا بگیرم بخوریم برا ناهار منم توخونه تنها بودم در وزدن بدون این که نگا کنم سریع رفتم درو باز کردم آخه علی همیشه می گفت اول از پنجره ببین کیه بعد دروبازکن خلاصه دیدم دونفر دوتاپسراومدن توخونه تقریبا بیست وهف هشت ساله خیلی ترسیده بودم خونه هم ما بجایی بود که اصلا ما تقریبا میتونم بگم همسایه ای نداشتیم یه خرابه ای تو گوشه های شهر بود گفتم داد بزنم گفتم دادهم بزنم فایده نداره همش فک اون تجاوز توسرم بود میترسیدم به منم تجاوزکنن تااین که یکیشون گفت تو داداش علی هسی گفتم بله فهمیدم بکن های علی بودن کثافطا دوس داشتم همونجا لهشون میکردم یکیشون گفت اوووخ عجب چیزی هستی ونزدیکم شدد اونا میدونستن ومنو علی بی پناهیم وباخیال راحت هرگهی داشتن میخوردن همونجا بود به زمین و زمان وتقدیر وپدرومادر وهمه چی لعنت فرستادم یکیشون نزدیکم شد دستشو گذاشت روی کیرم دستشو کنارزدمو وفحشش دادم منو بردن داخل خونه ودهنمو بستن و خیلی مقاومت کردم خیلی دستامو پاهامو بستن دیگ نفهمیدم چی شد بیهوشم کرده بودن بلند شدم دیدم تو یه اتاقیم یه اتاق خیلی بزرگ که تخت وهمه چی داره دست و پاهام بسته بود شروع کردم به داد زدن بادهن بسته که دیدم یکیشون اومد درکه بازشد دیدم چهار پنج نفر بیرون نشستن اومد یکم باهام ور رفت ودست وپاهامو بازکرد نمی دونم چرا ولی من هیچی نمیگفتم خداییش بدنم بی حس بود اصلا توان هیچ کاری نداشتم تا شلوارمو درآورد اونجا باتموم بی حالی که داشتم داد میزدم که یه سیلی محکم تو گوشم زد گفت ببین هرچقد داد بزنی فایده نداره پس بزار هم توحال کنی هم ما یاد علی افتاده بودم و داشتم گریه میکردم واونم داشت هی منوعین روانیا می بوسید من خیلی مقاومت کردم ولی فایده ای نداشت کیرمو میخورد و داشت حال میکرد لخت لخت شده بودم انگشتشو میکرد تو سوراخ کونم و می خندید و داد میزد که بقیشون اومدن و یکیشون هی به کونم سیلی میزد وبا هر سیلی زدنش من میپریدم هوا یکیش نشست رومو وکیرشو میخاس بکنه تو دهنم که اینجا دوباره گریه کردم و خواهش کردم که اینو بیخیال بشه هر چهارتاشون کیرشو نوبتی تودهنم میکردن و داشت حالم بهم میخورد و فقط گریه میکردم تا این که منو برگردوندن ویکیشون کیرشو عین وحشیا کرد توی کونم که اصلا نمی رفت تو به زور داشت میکرد تووش گفتم وحشی نمیره ول کن که بعدش تف انداخت وکرم زد و کرد تو کونم که حس کردم نفسم داره می ره گفتم توروخدا درش بیار ولی گوش نمیکردن هرچقد ناله من بلندترمیشداونا لذت میبردن هرچهارتاشون بامن اینکاروکردن که بعد تموم شدن کارشون فهمیده بودم داره ازم خون میاد وخونو که دیدم عین بچه ها با صدای بلند گریه کردم که یکیشون گفت نترس چیزی نیس منو برد دشویی و بااب گرم کونمو شست داشت می سوخت وخیلی درد داشتم اصلا نمی تونستم رابرم وتاشب شد واونا غذا گرفته بودن همش فکرم پیش علی بود که الان داره دنبال من میگرده غذاشونم جوجه کباب بود من هم شدید گرسنم بود وهم نمیخاستم هیچی بخورم یعنی حال خوردن نداشتم بخاطر همین مقاومت کردمونخوردم تو آینه بوفشون خودمو میدیدم رنگم عین گچ شده بود و احساس میکردم فشارم افتاده و حالمم داشت بهم میخورد به یکیشون گفتم من حالم داره بد میشه گفت حتما فشارت افتاده گفت بایدغذابخوری جون بگیری بیشرفا مهربون شده بودمن که من یهوافتادم وحس کردم ته دلم خالی شد تااین که بلندشدم دیدم دارن آب میریزن روصورتم ویکیشونم داره فشارمو میگیره بعدش فهمیدم فشار م رو هشت بود گفتن خیلی پایینه وبهم آب قند دادن دیگ مجبور شدم ازغذاشون بخورم ازشون خواهش کردم منو ببرن پیش علی گفت بخاب فردا علی هم میاد گفتم الان اون شب دنبال من میگرده ولی گوش نکردن انقد اصرار کردم که قبول کردنو فیلمی که ازم گرفته بودنو نشونم دادنو تهدیدم کردن حالا داشتم علی رو درک میکردم منم گفتم به کسی نمی گم منو رسوندن خونه دیدم علی جلو دردستاشو گذاشته روسرشو نشسته علی دید اونا منو آوردن وفک کنم همه چیو همون اول فهمید به قدری دلم براش تنگ شده بود که وقتی دیدمش محکم بغلش کردم واونم فقط داشت منو می بوسید و همو بغل کردیم و گریه میکردیم من پاهام خیلی درد میکرد واصلا نمی تونستم را برم علی اون شب یجوری میحرفید یجوری که مثلاً میخادهمه اونا رو بکشه ومن اون شب واسه اولین بار داشتم علی رو درک میکردم ولی نمیشد این کارو کرد نمیشدونمیشد یجورایی دوتامون بی دفاع شده بودیم شبو خوابیدیم صبح پاشدم دیدم باز علی نیست حتی تاشبش برنگشت نمی دونستم چیکار کنم احتمال میدادم پیش اونا باشه نمی دونم فک میکردم حتمارفته اونا رو کشته وهرفکری به سرم میزد خلاصش کنم هفته ها گذشتو علی نیومد ومن شبوروز با پولی که علی برام گذاشته بود سرمیکردمو وشبو روزم گریه بود همش میگفتم علی برمیگرده تااین که یه روزی از کلانتری اومدن سراغ من همه ماجرا روشد وعلی به یکی ازاونا صدمه زده بود و بعدشم گم وگورشده بود و پلیس تازه علی رو گرفته بود الان خیلی خیلی اخراشو خاستم خلاصه بگم خلاصه اونی که علی اونو زده بود حالش خوب شده بود و اونا به جرم تجاوز الان سال هاست تورندانن وحکمشون به زودیا قراره اجرابشه من الان تو بهزیستی زندگی میکنم و داداشم علی رفته سربازی الان حالم خوبه ولی فقط دلتنگ داداش علیمم دلم براش یذره شده نمی دونم چرا اینارو اینجا گفتم می دونم بعضی هاتون شاید فحشم بدین که چرا باداستانم حشریتون نکردم وانقدم کزگفتم معذرت یه آهنگی هست به اسم نرو از گرشا رضایی اینو به تقدیم به داداشم بهترین کسمم همه زندگیم میکنم دوست دارم داداش علی دوست دارم ادامه نوشته عرفان

Date: August 24, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *