زندگی تلخ من و علی ۲

0 views
0%

قسمت قبل هوا سرد بود خیلی سرد آدمی که لجش گرفته باشه ونخاد که بره تو داخل اتاقش آدمی که با همه لج کرده باشه پسری ۱۴ساله که تازه وارد بهزیستی شده ونمیخاد کنار یسری از معلول ها باشه چون معلول نیس از نظر خودش معلول نیست و نبوده ولی پایی که انگشت نداشته باشه حس نداشته باشه حرکت کنه مثل همه آدما نتونه راه بره از نظر اونا معلوله ولی من میتونستم راه برم یعنی برام سخت بود ولی میتونستم اما اونا نخواستن اینو ببینن داداشمم ۱۸سالش شده بودو میتونس براخودش باشه وهرجایی خاست بره اما من نه من هنوز کوچیک بودم داداشم خیلی تلاش کرد بتونه من وبیاره پیش خودش یادم میاد خیلی هم سر این ماجرا داشتیم ولی به علت یسری ماجراها نشد که نشد نشد که بشه هوا سرد بود یه لجبازییییییی تمام عیار که میخواست همه آدمایی که دورو برش بودنو اذیت کنه گریه ای که تموم شدنی نبود یاد پدرمادری که نبودن نخواستن باشن من بودم و تنها من من بودم یه سری آدم دلسوز برامن که وقتی توحیاط بهزیستی بغل اون درختا یواشکی گریه میکردم میتونستم حس همدردی حس غمو توچشماشون ببینم نمی دونستم نمی دونستم برای کدوم مصیبیتم گریه میکنم واسه کدوم مصیبیتم آدمایی رو اذیت میکنم که مجبورن اونجا کارکنن آدمایی رو اذیت میکنم که مقابل همه بددهنی های من حتی یک بار هم نشد منو بزنن اونا همه مصیبتایی که کشیدمو میدونستن داداشمم شبیه من بود اما اون اونجا نبود میتونس آزاد باشه براخودش پاهاش سالم بود بهش نمی گفتند معلول باورم نمیشد باورم نمیشد منی که میتونستم تا ۱۳سالگیم تو خیابونا کارکنم باهمون انگشتای نداشتم زحمت بکشم الان هردوپام بی حس بشه می خوام می خوام بگم ببینید فکر منفی چقدر می تونه روی آدم تاثیر داشته باشه ناامید شدن چقدر می تونه ادمو ازاونی هم که هست زخمی ترکنه من تو ۱۳سالگیم بهم تجاوز شده بود وازاون به بعد دیگه من خودم نبودم دنیا برای من فرق داشت الان که ۱۷سالم شده هم فرق داره دیگ دنیای من مثل بقیه آدما نیست تازه وارد اونجا شده بودم حتی یه هفته هم نکشید همه اونا شدن همدم من همه اون بچه های که اونجا بودن همه اونایی که اونجا کارمیکردن من بودم و گریه های من تو حیاط بهزیستی چه شب باشه چه روز چه سرد باشه چه گرم مهم آرامشی بود که بهم میداد بچه ای نبودم لوس باشم چون از بچگی کارکرده بودم ولی همه اونا منو پسربچه ای لوس تصورمیکردن شایدم نازنازی لجباز بودم لجباز لجباز اذیت میکردم از اذیت کردنم هم لذت می بردم تازه ۱۵سالم شده بود ۱۰بهمن بود برام تولد گرفته بودن داداشم هم اونجا بود نمی دونم چرا ولی خیلی ناراحت بودم هی به خودم میگفتم عرفان دیگه چی میخوای از زندگی ۱۸سالت تموم بشه میری از اینجا غصه چی رو میخوری یاد اون روزات بیفت که گشنه میخابیدی ولی اون اتفاقا اون تجاوز منو به کل عوض کرده بود نمیتونستم باهاش کنار بیام همش توذهنم توفکرم ازمغزم بیرون نمی رفت سکس با پسرا همش خودمو تو خیالات جنسیم با پسرا تصور میکردم ای لعنتی تو چی میخوای از زندگی تولد تموم شد اولین باری بود که توعمرم برام تولد میگرفتن وقتی علی رفت دوباره فاز غمم برگشت هوا سرد بود خیلی سرد پتومو برداشتمو دوباره رفتم تو حیاط رو نییمکت نزدیک اتاقم نشستم خداخدا میکردم خانم صدری منو نبینه تا یکم بتونم راحت بشینم بااین که سردم بود ولی نشستن تو اونجا بهم آرامش میداد البته به سختی رامیرفتم برعکس قبلنا توفکر قدیما بودم تو فکر روزای سختم که دیدم خانم صدری منو دیدو داد زد که برو توو بروتو اتاقت هوووووف گفتم نمی رم اومد گفت مریض میشی هواسرده گفتم لباس گرم پوشیدم نمیشم گفت اذیت نکن عرفان وقتی می گفت اذیت نکن خوشم میومد رفتم تو اتاقم ولی اصلا خابم نمی برد همینطور روزا می گذشت و علی هم هرازگاهی میومد بهم سرمیزد علی هم که میومد همش زهرمارش میکردم انقد اذیتش میکردم بااین که علی خودشم این اتفاق واسش افتاده بود اما اون خیلی خوب تونسته بود بااین ماجرا کناربیاد ولی من نه احساس میکردم تو یجا زندانیم هیچکس منو درک نمیکنه نمیتونم به کسی حسمو بگم یجورایی دوس داشتم بایه پسر باشم وبراش مفعول باشم اینارو خیلی با علی درمیون گذاشته بودم واما اون می گفت تا ۱۳سالگیت خبری از این که دختر بشی نبود و الان اینطوری شدی پس میتونی بزاریش کنار و من گوش نمی کردم می خوام بگم من کسشعر نگفتم تا حالا همه چیزایی که نوشتم عین واقعیت بوده یه تجاوز به پسر می تونه زندگی اون ادمو کلا عوض کنه می خوام بگم جامعه من مریضه منم مریضم داریم مریض ترم میشیم تو یادت بیار قوی باشی صبح تاشب کار کنی اصلا معنی پسربا پسرونفهمی ندونی گی بودن چیه ندونی تجاوز چیه بدونی اما دیگ به پسرشو ندونی یهو زیر چند تا پسرباشی به بدترین شکل ممکن تحقیرت کنن یادت بیاری که اگه یه دختر اینجا بود چقدر برات بدمیشد یادت بیاری دیگ حس مردونگی نداری یادت بیاری دیگ ضعیفی آره ۱۳سالم بود ضعیف بودم ولی الآنم ضعیفم پنج ساله ازاون ماجرا گذشته ومن ضعیف ضعیفم هنوزم اختیارم دست دیگرانه هنوزم که هنوزه من ضعیفم و ناز نازی ام و لوسم من بدمم من ناشکری میکنم من نخاستم اینطوری باشم خاستن که این باشم یاد اون لحظه ای بیفتی که توخیابونا به تو و داداشت پیشنهاد میدادن که کون بدین و با تمام وجود هرچی از دهنت درمیومد بهشون میگفتی و حس قدرت بهت دست میداد من می خوام گی باشم آره می خوام باشم گرمای نفسای یه پسرو حس کنم نه دخترو دستای پسروبگیرم نه دخترو من خودم نخواستم این باشم خاستن که این باشم اینارو میگم وقتی آخرین سکسم همون تجاوز چن تا کس لیس بود اینارو میگم وقتی باهیچ پسری بعد اون موقع هم بسترنشدم اینا توی خیالمن توی وجودمن تو ذهنمن کی می تونه درک کنه که نمیره بیرون می می تونه بفهمه که رفتنی نیس کی می تونه بفهمه که چقدر سخته همه این حرفا صدای پا تو تاریکی شب نمیذاشت بخابم همش صدای کسی که داشت تو حیاط گوربه گور شده اون خونه هی اینطرف واونطرف می رفت تابستون بود وهوا گرم در اتاق و پنجره باز بود عصبانی عصبانی بودم نمیشد خوابید نمی دونم از گرما بود یاازصدای پا خاستم علی رو بیدار کنم که دلم نیومد از خروپف هم خوشم نمیومد اما انگار قراربود اون شب من دیونه بشم علی داشت خروپف میکرد بااین که اصلا عادت نداشت پتورو کشیدم رومو ودستامو گذاشتم رو سرم وچشمامو بستم دوباره همون صدای پا اومد تصمیم گرفتم توجهی نکنم وبخابم تااین که صدای حرف زدن اومد پچ پچ یهیی اسم مستعار کنجکاو شده بودم نمی دونستم ساعت چنده اما یه ترسی توی وجودم بودم از شدت گرما خیس عرق بودم وهی بلند میشدم میشستمو وهی میخابیدم بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بلند شدم از پنجره نگا کنم ببینم یهیی باکی حرف میزنه بااسترس و ترسی که توی بدنم بود بلند شدم از پنجره نگا کردم هوا تاریک بودو چیزی معلوم نبود اومدم پایین دفعه بعدی خاستم با دید باز تری نگاه کنم که انقد سروصدا کردم که یکی از بچه ها بیدار شد با صدای خواب آلود گفت عرررفان اونجا چیکار می کنی دیگه احساس کردم همه چی تمومه یهیی شنید سریع اومدم پایین وبه مهدی گفتم هیسس بخاب بخاب خودمو زدم به خواب واونم سریع خوابید یکم که گذشت فهمیدم یهیی نفهمیده دوباره بلند شدم دیدم مهدی هم بیداره باصدای آروم وپراز ترس گفت چی شده عرفان گفتم صدای پچ پچ میاد انگار یهیی مابرا یهیی کار میکردیم داره بایکی حرف میزنه گفت خب به من وتوچه بگیربخواب گفتم خابم نمیبره توبخاب مهدی گرفت خوابید و منم حس کنجکاویم شدید گل کرده بود یکم که گذشت دوباره بلند شدم و رفتم از پنجره نگاه کردم این بار دیگه واضحتر از قبل دیدم یهیی بایه خانمی داشت چایی میخورد وصحبت میکرد وتو حیاط داشتن یواش میخندیدن تصمیم گرفتم سریع پایین بیام اینبار دیگه احساس کردم خابم میاد خروپف علی هم تموم شده بود گرفتم خوابیدم دوباره یکم دیگه بلند شدم انگار نمیشد بخابم داشتم دیونه میشدم فردا هم صبح زود باید برم سرکار ای خدا چی کارکنم دسشویی هم داشتم اولش ترسیدم برم دشویی ولی خب دشویی داشتم دیگه چیکار میشد کرد بلند شدم و رفتم به طرف دشویی از اتاق اومدم بیرون و وارد حیاط شدم خبری از یهیی واون خانمه نبود دورو برمو نگا کردم دیدم نه کسی نیس سریع رفتم دشویی از دشویی اومدم بیرون و دوباره کنجکاوی من گل کرد که اون یهیی واون خانمه کجا رفتن رفتم به سمت اتاقی که همیشه یهیی توش میخابید همین که نزدیک شدم دوباره صدای پچ پچ شنیدم فهمیدم اونجان نشستم زیر پنجره و سعی میکردم به حرفاشون گوش بدم یه لحظه تکون نخور تاریکه نمی بینم خب من چیکار کنم یهیی یهیی قربونت بشه قربون سوراخ تنگت بشه داشتم به حرفاشون گوش میکردم اون موقع ها ۱۲سالم بود نه فیلم سکسی دیده بودم نه عکس هیچی شنیدن این حرفا بهم حس خوبی میداد بخاطر همین نشسته بودموو گوش میکردم صدای اخ واه واوخ اون زنه همراه زور زدنای یهیی وقربون صدقه رفتنای تخمیش که همینجا بگم کیرم تو دهنش بااین که تو حیاط بودم اما خیس عرق بودمو قلبم تندتند داشت میزد توحس وحال گوش دادن به کسشعرای اونا بودم که دیدم داداشم علی کنار اتاق وایستاده و باعلامت اشاره میگه چیکار می کنی علی هم ۱۶سالش بود گفتم هیسس پاشدم آروم رفتم ونزدیک علی که شدم بهش گفتم همه چیو گفت دیونه میخوای سرتو به باد بدی یهیی بفهمه هردومونه می کشه بیا بگیر بخواب قبول کردم و رفتم خوابیدم اما مگه میشدخابید نمیتونستم اصلا علی هم متوجه شده بود خابم نمیبره گفت واسه چی نمیخابی بخاب دیگه فردا تو خیابون میخوای بخوابی گفتم خابم نمیبره سرشو گرفت اونورو خوابید تا صحبش من نخوابیدم صبح که بلند شدیم یهیی روکه دیدم یهیی ۴۵یا۴۶سالش بود همش بهش نگا میکردم و اونم عین نره خرا صبونه رو نوش جان کرده بودو چیزی سهم ما نمیشد مثل همیشه وسایلامونو برداشتیم و رفتیم بیرون از خونه تو راه به علی از دیشب میگفتم وهی ازش سوال میکردم درمورد سکس علی هم سعی میکرد به من هیچی نگه وحرفو عوض میکرد انقدمغزم تخمی بود فک میکردم پسرا کیرشو یکنن تو دهن دختره وابش از طریق دهن می ره به بدن اینو که گفتم علی خندید خودمم خندیدم خخ بازم هی سوال میکردم گفت خودت بزرگ بشی میفهمی نمی دونم ولی خیلی کس مغزبودم خیلی هم خسته وبی حال بودم ونای کار کردنم نداشتم گفتم علی من نمیتونم خابم میاد گفت تو برو بخواب علی فالای منو گرفت من رفتم کنار پارکی که اونجا بود وگرفتم روچمنا خوابیدم خلاصه شب شد و برگشتیم خونه و بعد این که شام خوردیم و رفتیم بخوابیم همه خوابیدن ومن نه یه ساعت توجام بودم ونخابیده بودم دوباره صدای یهیی رو شنیدم که داشت اون خانمو به اتاق میبرد از پنجره نگاه کردم دیدم رفتن تو اتاقش یکم که گذشت دوباره رفتم توحیاط وزیر پنجره نشستم و منتظر شنیدن صدای اونا همین که تمرکزمو جمع کرده بودم تا دوباره صداشونو بشنوم دیدم یهیی بالا سرم ایستاده اااااای بچه اینجا چیکار می کنی با همون چشمای وحشتناکش که وقتی عصبانی میشد کم مونده بود بزنه بیرون ترس همه وجودمو گرفت شروع کردم به التماس کردن که ببخشید وغلط کردم واما اون ولکن نبود یه سیلی محکم بهم زد که دوباره افتادم زمین وگریم گرفت خواستم بلند بشم که با پاش به سینم لگد زد بچه ها باصداش بیدار شده بودن و علی محکم دوید سمت من و نمیذاشت منو بزنه منو ول کرد رفت سمت علی فحش مادرو همه چی بهمون داد کثافت اون خانمه هم کنار در ایستاده بود داشت کتک خوردن مارو تماشا میکرد همش سعی میکردم جلوشو بگیرم اما منو بایه لگد هی پرت میکرد اونور علی رو انقد زد که همه جاش خونی شده بود علی هم هیچی نمیگفت از دهن و لباش و بینیش خون میومد کثافت یکم دیگه ولش کرد رفتم سمت علی وگفتم ببخش تقصیر من بود و انقد صورتش پرخون بود چشماشو نمیتونس بازکنه تیشرت منو گرفت و منو تو خاک عین وحشیا کشید و حس کردم که اینبار دیگه نوبت منه باتمام وجودم آماده کتک خوردن بودم هاااان حرف بزن اینجا چه غلطی میکردی بنال بچه هیچی نمیگفتم ضربه اولو زد به شکمم خیلی بد بودم همون اولش بلند داد زدم و بلند بلند شروع کردم گریه کردن صورتمو می گرفت طرف صورت کثیفش و ازم هی سوال میکرد و وقتی جواب نمی دادم دوباره مشتاشو تقدیمم میکرد انقد زد حس میکردم الان دیگه میمیرم که دیدم علی اومد و گفت ولش کن بسه دیگه اما گوش نمیکرد تا اون خانمه اومد و نذاشت و اونم سریع قبول کرد کیرم تو مغز کسخورش بی حال افتاده بودم روزمین فقط داشتم علی رو نگا میکردم که افتاده و سعی میکرد هی بلند بشه منم اصلا نای بلند شدن نداشتم یهیی هم داشت دستاشو میشست که یه دفعه اون خانم گفت یهیی منو آوردی کتک نشونم بدی بااون صدای تخمیش نه اورده بکنتت یهیی گفت الان میام عزیزم قربونت برم کس لیسی یهیی داشت حالمو بهم میزد رفتن تو اتاق بچه ها اومدن سمت ما بلندمون کردن بردن اتاق چراغ که روشن شد دیدم صورت علی پرخونه گردنش گردنششش گردنشو دیدم حالم بد شد رفتم سمتش گفتم علی گردنت خیلی بد زخم شده گفت دستمالو بده همون دستمالی که باهاش شیشه ماشین پاک میکردیمو دادم بهشو گردنشو بااون بست و دیدم هی داره دستمال سفید خونی ترمیشه خیلی ترسیده بودم گفتم علی توروخدا بیاازاینجابریم گریه میکردم وهی اینو میگفتم می گفت کجابریم میگفتم بریم هرجایی باشیم بهتر از اینجاس همش پوزخند میزدو می گفت هه آره یه شب بیرون نخوابیدی بفهمی چی میگم میشد حس عصبانی بودنو توچهرش فهمید اشکای منم باخون وزخمای صورتم داشت اذیتم میکرد وقتی هم دست میزدم می سوخت مهدی اومد دستمال خودشو بهم داد و گفت صورتتو پاک کن علی دستمالو گرفت و گفت بده به من و صورت منو پاک کرد گفتم ببخش علی تقصیر من بود گفت همش بهت میگم نرو عرفان یکم حس فضولیتو بذار کنار گوش نمیدی که گفتم آره ببخشید گفت اشکال نداره وقتی قراره زخمی بشیم باهم زخمی میشیم خب نمی دونم چرا ولی همش اشک بود که از چشمای من میومد گفتم باشه داداشی بعد این که صورتمو پاک کرد دستمال مهدی رو رفت حیاط بشوره منم رفتم پیشش علی الان یهیی میاد گفت تو برو تو منم الان میام نشستم پیشش تادستمالو شست وباهم رفتیم تو وچراغارو خاموش کردیم و خوابیدیم چشامو بستم و خابیدم و یکم گذشت اما هنوز خوابم نبرده بود دیدم چراغ روشن شد چشامو باز کردم دیدم علیه زود چشامو بستم تا علی بفهمه خوابم چون میدونستم تا وقتی نخابم نمیخابه حس میکردم علی اون شب خیلی از من عصبانیه و ازم نفرت داره ولی وقتی اومد و پیشونیمو بوس کرد فهمیدم نه خوشحال شدم باتموم وجودم دلم میخواست همون لحظه بلند بشمو بغلش کنم اما خب ضایع میشد صبح شد و باصدای علی مثل همیشه بیدار شدم عرفان پاشو پاشو صبح شده پاشو پاشدم رفتم دشویی و خودمو تو آینه شکسته دشویی دیدم که چشم چپم کلا باد کرده و صورتم اوضاع داغونیه بغض کردم وخیلی عصبانی شدم وفحش یهیی دادم اومدم بیرونو رفتیم سرکار خیلی بدنم درد میکرد حتی بیشتر از دیشب رسیدیم همونجای همیشگی علی مثل همیشه گفت توبرو بشین رو نیمکت دستمالتو بده به من گفتم نه باهم کار میکنیم گفت من دستمال ندارم دستمالتو بده من خودت برو بشین باتموم خستگی که احساس میکردم گفتم نه بااین که همیشه قبول میکردم گفتم توزخمی هستی بدنت پرزخمه چرا باید تنهایی کار کنی من بشینممم اون مهربونی که داشت دیونم میکرد گفت عرفان بخاطر پات میگم چرا لج می کنی پای من چهار تا انگشت رونداشت باعصا را میرفتم البته علی هم یه دونه از انگشتاشو به طور کامل نداشت بخاطر مصرف مواد مامانم مادرزدی اینطوری شده بودیم البته قیافه هامون خوب بود علی خیلی بهتر بود علی به خدا وقتایی که پامو حرکت میدم بهتر میتونم را برم وقتایی که حرکتش نمی دم اصلا بی حس میشه وراه رفتنم سخت میشه عصبانی شد عرفان داره وقتمون تلف میشه و محکم دستمالو از دست من کشیدو گفت برو بشین اونجااا گفتم نمی رم میرم دستمال اسمارو بگیرم اونا امروز گل میفروشن جلومو گرفتو گفت مگه من بخاطر دستمال میگم گفتم می دونم بخاطرچی میگی تو کل هفته شاید من فقط دوروز کارکنم نمیزاری ولی الآنم تو زخمی هستی بدنتم درد می کنه اینارو که میگفتم بغض داشتم گفت عرررفان بیشتر اذیتم می کنی اینطوری علیییی اگه قراره زخمی بشیم باهم زخمی میشیممم اگه قراره خسته بشیم باهم خسته میشیم اگه قراره بمیریم باهم میمیریم خندیدو گفت باشه دیونه عصبانی نشو قربونت برم من رفت خودش دستمال اسمارو گرفت اومدیم باهم کارکردیم ولی بازم فقط تا ناهار گذاشت بعدش نذاشت روزا همینطور می گذشت و یه پسوند کیری باید گذاشته میشد جلو زندگی ما تااین که حدودا دوماه شایدم کمتر از اون روز می گذشت که ما هنوز شام نخورده بودیم یهیی هی داشت زیر زبونش فحش میداد زود شامو آماده کردیم چون میدونستیم یهیی عصبانیه تندتند شامو خوردیم و رفتیم تو اتاق تا بخابیم کم کمم هوا سرد شده بود میدونستم یهیی باز قراره اون خانمو حتما بیاره اینجا که انقد داره عجله می کنه به علی گفتم علی گفت عرررفان به ماا ربطی نداره باشه گفتم باشه و رفتیم خوابیدیم یعنی چراغا خاموش بود ولی بچه ها داشتن باهم حرف میزدنو و کسی نخابیده بود که دیدیم صدای التماس کردنای پسر میاد هممون رفتیم از پنجره آویزون شدیم به جز علی یه پسری داشت به یهیی التماس میکردو یهیی هم هی میزد تو گوشش انقد بیچاره رو کتک زد دفعه اولش نبود خیلی از این صحنه ها دیده بودیم سریع اومدیم پایین حس بدی داشتم تا اومدیم بیایم توجاهامون درو باز کرد و گفت نره خرا چرانخابیدین مگه شماها فردا کار ندارین بخابین دیگه زود چشمامونو بستیم خیلی ترسیده بودم خیلی وقتی رفت برگشتم سمت علی دیدم علی خونسرد دراز کشیده ومن ترس ولرز بدی داشتم عرفان چته دیونه نمی دونم خیلی میترسم علی دستشو آورد سمت دستام برد سمت پاهام گفت پاهات سرده نکنه فشارت افتاده نمی دونم علی نمی دونم رفت بیرون گفتم نرو علی باز عصبانی میشه گفت به جهنم صب کن الان میام رفت سرآشپز خونه اونجا چند تا اتاق داشت آشپزخونه هم اونور حیاط بود جلو در بودم چراغ اتاق یهیی هم روشن بود علی رفت آب قند آورد ورفتیم تو اونو خوردم و یکم دیگه بهتر شدم شب بدی بود با بچه ها داشتیم کم کم میخابیدیم که دوباره صدای التماس کردن اون پسراومد صداش کاملا واضح میومد آقا یهیی غلط کردم توروخدا آقا یهیی بزار برم بسه توروخدا گفتم علی داره میکشتش بیچاررو علی خودش رفت از پنجره نگا کرد و گفت چی بگم آخه رفتم بالا دیدم داره عین وحشیا تو حیاط دستشو می بره زیر لباس اون پسره و لذت می بره گفتم علی به خدا این می دونه مابیداریم داره اینکارومیکنه اومدم پایین فقط نشسته بودیم گوش می دادیم هیچکاری ازمون برنمی یومد یهیی می گفت آره مادرتو کردم الان ناز می کنه نمیاد پیش من بچشو بگا میدم بچشو بگا میدم بچشو میکنم مامانتو صدا کن کجاست بیاد روز تورو ببینه فهمیدم پسر همون خانمس ازاون خانمه حس تنفر داشتم بخاطر همین گفتم آره آره بذار اذیت کنه که یدفعه علی گفت گه نخور بچش چه گناهی داره دیگه ساکت شدم مهدی رفت دوباره از پنجره نگاه کرد گفت شلوارشو درآورد بچه ها یه حس همدردی خاصی همون لحظه بااون پسره میکردیم هممون ناراحت بودیم اون پسره هم فقط داد میزد وگریه میکرد شاید از منم کوچیکتر بود نوید پاشد و گفت دیگه من نمیتونم علی تحمل کنم باید یکاری کرد ببین نوید اگه بخایم پسررو نجات بدیم باید کار یهیی رو بسازیم باشه پاشو پس علی تو میتونی همینطوری نگا کنی وهیچ کاری نکنی هممون منتظر جواب علی بودیم گفت خستم از همه چی خستگی وکلافه بودنو تو نگاه علی میشد دید نوید گفت اگه عرفانم بود بازم اینو میگفتی من ومهدی هم فقط به حرفهای نوید وعلی گوش می دادیم که یهو علی پاشد و گفت مهدی و عرفان شما بیرون نیاین یه دسته بیل کنار پنجره مابود تو همین حین که داشتن آماده میشدن ونقشه میکشیدن ورفتم بالای پنجره دیدم اون پسره رو وادار می کنه کیرشو بخوره کیرشو میکرد تو دهن اون پسره وهی درمی آورد ودوباره میکرد تو دهنش پیرهنشو تو اون سرما تو حیاط درآورد وبدنشو با لذت می بوسید وسینه اونو گاز می گرفت ومیخندید که یهو نگا کرد سمت پنجره ما دید من میبینم و گفتم وای بچه ها دید زود اومدم پایین بیشتراز علی نویدعصبی شده بود ومیگفت توهم همیشه گند میزنی وکلی دعوام کرد خیلی ناراحت شدم بااین که یهیی فهمیده بود ما دیگ از همه چی خبر داریم دوباره به کارش ادامه داد و اه وناله اون پسرم بیشتر میشد یه پنج دیقه گذشت وگفتم توروخدا یکاری کنید انگار دست و پای هممونو بسته بودن ترس از یهیی از بچگی توی وجود هممون بود دوباره رفتم بالا ونگاه کردم دیدم کیرشو تو دستاش گرفته و فشار میده و با دست دیگشم موهاشو گرفته داره می کشه بدنشو میخورد و اوووم اوومم میکرد هی می گفت مادر جندت کجاس مادر جندت کجاس زیر بغلاشو میخورد و معلوم بود بدجوری داره گاز میگیره چون پسره داد میزد تو همون لحظه دیدم علی پاشد ودرو باز کرد و رفت زود اومدم پایین گفتم علی کجا نویدم دنبالش رفت رفت به یهیی لگد زد گفت نره خر چیکار می کنی من ونویدم کنار دربودیم باز یهیی چشاش مثل قورباغه زد بیرون گفت هاااااای به من لگد میزنی بچه اون پسررو ول کرد افتاد به جون علی بااون شلواری که از پاهاش افتاده بود و شرتی که کشیده بود پایین و بااون کیر پر پشم حال به هم زنش پاشد شرتشو کشید بالا که علی تا میخاست بلند شه دوباره بهش لگد زد اولین باری بود که علی رو اینطور میدیدم هیچکدوممون جرات این کارو تاحالا پیدا نکرده بودیم دوباره شلوارشو کشید بالا و افتاد رو علی نوید از پشت بهش لگد زد و برگشت تانویدو بزنه علی با دستش مشت کرد تو صورتش چه لحظه های خوبی بود یعنی باتمام وجود داشتم عشق میکردم یهو به نوید چن تا لگد زد که نوید افتاد و احساس کردم بد دردش گرفت و تاعلی اومد بزنه اونوهم زد یع حس ترسی برم داشت ورفتیم جلوتر می گفت هاااان شماهم بیاین گفتم عقده ای هستی بدبخت می خندید وگفت بیاین جلو همتونو میکشم علی گفت بکش ببینم بدبخت نونت ازما درمیاد ما نباشیم از گشنگی میمیری یه زوری داشت که حتی چهارتای ماروهم میتونس حریف بشه دوباره علی ونوید زمینش زدن علی با یه مشت محکم تو صورتش و نویدم با لگد زدن تو شکمش با دستاش علی رو کنار زد وپاشد که نوید نذاشت پاشه و هی بهش ضربه میزد واون پسره هم لباساشو پوشید واومد کنار ما خیلی حس خوبی داشتم که یهیی داره گاییده میشه ودلم خنک میشد ولی عین نره خرا نگا میکردیم وگفتم بیا بریم جلو تا رفتیم باز زورش گرفت و بلند شد وبا پاش یه لگد محکم بهم زد و گفتم دیگه نمیتونی مارو بزنی تو باید بمیری بمیر انقد پنج تایی کتکش زدیم دیگ داشت به گوه خوردن می افتاد من شماهارو بزرگ کردم این کارو نکنید بسه اون شب تاحدمرگ کتکش زدیم وهمه اون کتکایی که تواین سال ها خورده بودیم وسرش خالی کردیم شاید بعداً یهیی آدم میوردو خلاصه میدونستیم یجوری مارو به فنا میده ولی خوشحال بودیم که نذاشتیم بیشتر به اون پسربچه آسیبی برسه نوشته

Date: August 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *