سلام دوستان امیدوارم ایام به کامتون باشه و روز های خوبی رو پشت سر گذاشته باشین این داستان و قسمت های بعدی از اون داستان اتفاقات تلخ و شیرین زندگی من هست هیچ دروغ و بزرگ نمایی در این داستان وجود نداره و تمام جزئیاتش واقعیت و حقیقت داره و تنها چیزی که در این داستان واقعی نیست اسامی شخصیت های داستان هست و امیدوارم که از خوندن این داسان لذت ببرید و این نکته رو هم در ذهن داشته باشید که من اولین بارم هست که داستان مینویسم پس اگه غلط و یا مشکلی داشت لطفا چشم پوشی کنید ممنون از همگی دختر پر شوری و نشاطی بودم از سن پایین شروع کردم به کتاب خوندن و همین باعث شده بود که نسبت به هم سن و سالام بزرگتر فکر کنم و تو هرجمعی که میرفتم یه حرفی واسه گفتن داشتم خیلی از دوستام به زندگیم و آرامشی که داشتم غبطه میخوردن متاسفانه مشکل اکثر ماها همین غبطه خوردن ناآگاهانست همه زندگی من رو میدیدن و فکر میکردن که من خوشبخت ترین دختر این دنیام خوشبخت بودم اما خوشبخت ترین نبودم پدر و مادر خیلی خوبی داشتم ولی هرگز محبت پدری رو اونجوری که رویا پردازی میکردم نمیچشیدم همیشه یه احساس کمبود داشتم احساس کمبود محبت نه اینکه بهم محبت نمیشد محبت میشد ولی اونجوری که من میخواستم نبود منو راضی نمیکرد خانواده ی مذهبی داشتم با دوس پسر و رابطه های اینجوری مخالف بودن اما من خیلی دوس داشتم با یه نفر که شبیه من بود آشنا بشم سال سوم دبیرستان برای ثبت نام کلاس با دوستم رفتیم موسسه اونجا بود که باهاش اشنا شدم اسمش آرش بود یه پسر خوش قیافه و هیکلی و سر و زبون دار تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد به نظرم بهترین بود دلیل رفتنمون به موسسه این بود که میخواستیم با یکی از استادها کلاس خصوصی برداریم اما هرچی اصرار میکردیم منشی موسسه شماره استاد رو بهمون نمیداد منو دوستم با ناامیدی رفتیم بیرون آرش هم پشت سر ما اومد آخه اون موقعی که ما داشتیم با منشی حرف میزدیم اونم کنار میز ایستاده بود و به حرفای ما گوش میداد به من گفت میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم گفتم بفرمایید آرش گفت شنیدم که شماره ی فلان استاد رو میخوایین من میتونم براتون پیداش کنم شماره ی من رو بگیرید و من پیداش که کردم براتون میفرستم خلاصه شمارش رو داد و خداحافظی کردیم و رفتیم از همون شب اس بازیامون شروع شد همونجوری که قول داده بود شماره ی استاد رو برام پیدا کرد و روز بعدش فرستاد تو هفته هر روزی که میتونستم باهاش قرار میذاشتم اولین بار باهم تو پارک قرار گذاشتیم خیلی خوشتیپ شده بود اون روزا فکر میکردم که هیچکسی اندازه ی آرش خوب نیست از آرش برای خودم یه بت ساخته بودم یه بتی که خیلی خوب و قشنگ بود شاید باور نکنین اما بیشتر قرارامون تو همون پارک بود مینشستیم و راجب کتاب و فلسفه و شعر و جامعه و سیاست حرف میزدیم شاید بزرگترین دلیلی که باعث شد من به آرش علاقه مند بشم همین چیزا بود اینکه یه آدمی مثل من فکر میکرد و عقایدش مثل عقاید من بود خیلی برام جذابیت داشت حرفامو میفهمید درکم میکرد بهم محبت میکرد محبتی که همیشه کمبودش رو حس میکردم نمیخوام از پدر و مادرم دیو بسازم اتفاقا بهترین پدر و مادر دنیا هستن اما یه مشکلی که بعضی از پدر و مادرها دارن اینه که تو ابراز محبت به بچه هاشون خیلی ضعیف عمل میکنن یاد نگرفتن حسشون رو به خوبی به بچشون منتقل کنن با اینکه خیلی بچه هاشونو دوس دارن اما هیچ وقت این دوست داشتن رو به زبون نمیارن من آرزوم بود که بابام یبار به من بگه دخترم دوست دارم یا من رو در آغوش بگیره یا من رو ببوسه تنها وقتی که من رو میبوسید بعد از تحویل سال بود من کمبود تمام این هارو در خودم حس میکردم حس میکردم یه بخشی از زندگیم کم و ناقصه یه بخشی ک بعد از دیدن آرش بیشتر خودنمایی میکرد بیشتر تو چشم میومد هر لحظه این حس کمبودو حس میکردم و بیشتر جذب آرش میشدم حال یه تشنه ای رو داشتم که به یه چشمه رسیده و با حرص ولع سعی داره تا جایی که میتونه آب بنوشه تا بلکه سیراب بشه میدونم تا اینجا بیشتر خاطره و شرح حال براتون نوشتم اما نگران نباشید این داستان قسمت سکسی هم داره قسمت های دردآور و تلخ هم داره اولین باری که باهم عشق بازی کردیم تو خونشون بود پدر و مادرش از هم جدا شده بودن و مادرش گاهی اوقات برای سر زدن به خانوادش به اصفهان میرفت حدودا یک ماهی میشد که باهم بودیم خیلی بهش علاقه مند شده بودم تو رویاهام اون رو همسر آیندم میدیدم حس میکردم فقط با آرش میتونم خوشبخت بشم اینقدر دوسش داشتم که حاضر بودم به خاطرش هرکاری انجام بدم ازم دعوت کرد که باهاش برم خونشون من قبل از اون نه با کسی بودم و نه با پسری عشق بازی کرده بودم دوست نداشتم باهاش سکس کنم دوس داشتم باهم عشق بازی کنیم ینی تو تصوراتم به عشق بازی فکر میکردم به اینکه تنم رو لمس کنه من رو در آغوش مردونش بگیره من رو غرق در بوسه کنه به این چیزا خیلی فکر میکردم دوس داشتم با آرش تجربشون کنم آرش عشق اولم بود و اون موقع فکر میکردم عشق آخرم میشه حتما براتون این سوال پیش اومده که آرش چند سالش بود آرش یک سال از من بزرگتر بود ولی خیلی پخته تر و بررگتر از سنش حرف میزد و رفتار میکرد من اون موقع سوم دبیرستان بودم و الان 22 سالمه من عاشق همین پختگیش شده بودم احساس امنیت عجیبی کنارش داشتم روز موعود فرا رسید و من به بهونه ی کلاس از خونه بیرون اومدم رفتم در خونشون درو باز کرد و باهم رفتیم داخل زیر زمین اصرار خودم بود نگران بودم که کسی بیاد و بخواد به خونه سر بزنه و مارو ببینه زیر زمین خونشون مزون خونگی بود مامانش زیر زمین رو تبدیل کرده بود به مزون لباس و همه جور لباسی میاورد حتی لباس عروس همیشه دوس داشتم خودم رو تو لباس عروس ببینم به اصرار آرش یکی از لباس عروس هارو انتخاب کردم و پوشیدم خودم رو که تو آیینه قدی نگاه میکردم قند تو دلم آب میشد آرش پشت سرم ایستاده بود و از تو آیینه به من نگاه میکرد خیلی حس خوبی بود حس میکردم تمام اون اتفاقات واقعیه من و آرش قراره مال هم بشیم و این لباس عروس هم قراره که مال من بشه آروم آروم به من نزدیک میشد هیچ وقت این صحنه ها از ذهنم پاک نخواهند شد هیچ چیز لذت بخش تر از اولین تجربه نیست بعد از گذشت این چند سال هنوز که هنوزه با فکر کردن به اون روزها حس عاشق بودن در وجودم جوونه میزنه و حال و هوای دیگه ای پیدا میکنم بگذریم فاصله ای بین من و آرش نبود هیجان و علاقه ای وصف ناپذیر تمام وجودم رو گرفته بود اولین بار بود که یک پسر میخواست بدنم رو لمس کنه لحظه به لحظه عطشم برای لمس شدن توسط آرش بیشتر و بیشتر میشد چقدر جذاب تر شده بود من رو در آغوش گرفت چقدر نیازمند این آغوش بودم دوست نداشتم زمان بگذره دوست نداشتم تموم بشه فقط آرزو میکردم ای کاش زمان می ایستاد ای کاش این لحظه و حسی که داشتم هرگز تموم نمیشد میخواست که پشت لباسم رو باز کنه که مانعش شدم ازش خواستم که چراغ ها رو خاموش کنه احساس شرم و خجالت داشتم دوست نداشتم بدن لخت من رو ببینه با خودم فکر میکردم که شاید بدنم رو دوست نداشته باشه یا شاید من به خاطر خجالتی بودنم با وجود اینهمه چراغ نتونم خودم رو راحت و آزاد در اختیارش بگذارم و از عشق بازی بینمون لذت ببرم هیچ مخالفتی با خواسته ام نکرد آرش خوب میدونست که من قبل از اون با کسی نبودم و به من حق میداد که خجالت بکشم چراغ ها رو که خاموش کرد احساس امنیت عجیبی وجودم رو فرا گرفت خیالم راحت شده بود دیگه دلیلی برای خجالت و ترس وجود نداشت هیکل بدی نداشتم اما اون زمان از بس اعتماد به نفس پایینی داشتم فکر میکردم خوش هیکل نیستم البته این کمبود اعتماد به نفس رو فقط در برابر آرش داشتم حس میکردم آرش از من خیلی بهتر و قوی تره واقعا میپرستیدمش عجیب و دیوانه وار می پرستیدمش دوباره من رو در آغوش گرفت محکم تر از قبل با دستش آروم آروم پشت لباس عروسم رو باز کرد اون روز شورت و سوتین صورتی رنگ به تن کرده بودم مثل اکثر خترای نوجوون رنگ صورتی برام زیباترین و جذاب ترین رنگ بود سینه های سایز 70 ام با سوتین اسفنجی که پوشیده بودم بزرگتر و توپر تر به نظر میرسیدن آرش به آرومی سوتینم رو باز کرد و سینه های کوچیکم را در دستانش می فشرد حس خوبی داشتم عجب لذتی داشت برای من هم عجیب بود و هم جذاب برام سوال بود که چرا اون روز اول سراغ سینه هام رفته آخه همیشه با خودم فکر میکردم که عشق بازی باید حتما با بوسیدن و لب گرفتن شروع بشه البته بعدها جواب سوالم رو گرفتم آرش عاشق سینه هام بود میگفت تو اون یک ماه همیشه این رو تصور میکردم که سینه هات چه شکلی میتونن باشن میگفت مطمئن بوده که سینه هام باب میلشه و همونیه که همیشه آرزوش رو داشته بعد از چند دقیقه که با سینه هام ور رفت و سینه هام رو ماساژ داد صورتش رو نزدیک صورتم آورد زل زد توی چشمام دوست داشتم همین جوری زل بزنه تو چشام و فقط نگام کنه آروم صورتش رو نزدیک تر آورد و لباش رو روی لبام گذاشت من قبل از اون تجربه ی لب دادن نداشتم و به خاطر همین ناشی بودنم استرس عجیبی وجودم رو گرفته بود و هزار تا فکر زده بود به سرم نمیدونستم که باید چیکار کنم دوست نداشتم در نظرش یه دختر خنگ و بی عرضه باشم خجالت میکشیدم که بگم نمیدونم باید چیکار کنم آرش از بی حرکت بودنم متوجه شده بود لباش رو به آرومی از لبام جدا کرد و تو گوشم زمزمه کرد که عزیزم نگران چیزی نباش تو نیازی نیست کاری بکنی تو فقط آروم باش و خودت رو بسپار به من با این حرفش تمام اون فکرهای مزخرف رو از من درک کرد و من رو به طرز معجزه آسایی آروم کرد دوباره لبهاش رو روی لبام گذاشت من بی حرکت بودم مثل یه تیکه چوب خشکم زده بود تمام حرکات رو اون انجام میداد بعد از چند لحظه لب های من با لبهای آرش هماهنگی پیدا کردن و ناخودآگاه باهمدیگه همراه شدن خیلی لذت بخش و خوب بود نمیدونم چقدر لب بازی من و آرش طول کشید اما در تمام اون لحظات احساس خیسی عجیبی داشتم مطمئن بودم که تمام وجودم ازین تجربه ی رویایی لذت برده آرش لباش رو از لبهام جدا کرد و شروع کرد به بوسیدن گردن و گونه هام بیشتر گردنم رو میبوسید مابین بوسه هایی که بر گردنم میزد بوسه ای هم بر گونه هایم میزد الان که این داسنان و برای شما مینویسم حس میکنم که زمان به گذشته برگشته و اینها هیچکدوم خیال و خاطره نیست و دوباره واقعیت پیدا کرده آرش تقریبا وارد و من کاملا ناشی بودم میدونستم که آرش قبل از من با یه نفر دیگه رابطه داشته اما هیچ وقت دوس نداشتم از جزئیات اون رابطه باخبر بشم آدم حسودی بودم و تحمل شنیدن گذشته ی آرش رو نداشتم آرش گردنم رو میبوسید و میلیسید و من غرق در لذت میشدم دوباره لب هاش رو روی لب هام گذاشت و اینبار همزمان نوک سینه هام رو که به طرز عجیبی سفت و محکم شده بود رو ماساژ میداد حس میکردم رو ابرا هستم لذتی جدید و وصف ناپذیر برای من بود هر لحظه که میگذشت خیس شدن شرتم رو بیشتر احساس میکردم آرس متوجه لذت و از بی خود شدن من شده بود و از اون حالت من بی نهایت لذت میبرد احساس کردم وقتش رسیده که من هم کاری انجام بدم درسته تجربه ای نداشتم اما چیزهایی خونده بودم و از دوستانم شنیده بودم آروم دستم رو بردم به سمت ببخشید که داستان رو اینجا تموم کردم فک میکنم لازم بود که هم به خودم فرصت فکر کردن بدم و هم به شما امیدوارم از داستانم لذت برده باشید و اگر دوسش داشتید با کامنت ها و لایک هاتون از من حمایت کنید تا بتونم این داستان رو به خوبی تصویرسازی کنم و به اون جایی که در ذهنمه برسونم و اینکه اگه صبور باشید قسمت های شهوانی بیشتری رو به داستان اضافه خواهم کرد و قسمت های تلخ این داستان هم در آینده شروع خواهد شد عذر میخوام بابت زیاده گویی شاداب باشید نوشته
0 views
Date: February 21, 2019