زندگی در مقابل گناه ۱

0 views
0%

عصر آنروز مثل عادت همیشگی رفتم میدانی که لوازم سمساری و دست دوم بساط میکردن سر بزنم ساعاتی مشغول دیدن لوازم برقی بودم که به شغلم ارتباط داره کار من تعمیر مدارات الکترونیک هست و هر چند وقت بعضی از قطعاتی که از انجا تهیه میکردم بدردم میخورد از اونموقع که وارد میدان شده بودم قیافه پریشان و بهم ریخته محمد نظرمو جلب کرده بود با رفت و امد زیاد به انجا باعث شده بود تقریبا با تمام کاسبای آنجا آشنا باشم محمد حدودا 35ساله قد بلند و خوش استیل بود متاهل بود ویک دختر حدود 3 ساله داشت کار و کاسبی درست و حسابی نداشت و همیشه از در امد کمش مینالید انطور که محمد تعریف کرده بود پدرش در زندان بخاطر قاچاق مواد حکم سنگینی را باید متحمل می شد و چون مادرش زن جوون و خوشگلی بود بهر دلیل ازش طلاق غیابی گرفته بودو هر جا خونه اجاره میکرد بالاجبار با توجه به وضعیت محمد خانواده ایشون رو هم پناه میداداز کار مادرش چیزی نگفته بود فقط اشاره کرده بود که در جایی مشغول بکار است انروز لباس محمد مثل همیشه مرتب نبود وبرخلاف روزای پیش یک ساک کوچک مشکی رنگ در دست داشت تقریبا اخرین ساعات کاری کاسبا به اتمام رسید و هر کس مشغول جمع کردن بساطشون بودن انتهای میدان متعلق به اوندسته کاسبایی بود که لباس دست دوم میفروختن و برای تعطیل کردن با کشیدن یک پلاستیک روی اجناسشون بسنده میکردن تقریبا همه رفتن و میدان خالی شد ولی محمد یکم انطرفتر ایستاده بود و انگار میخواست مطمئن بشه که همه میدانو ترک کردن بر حسب تصادف چندین متر انطرفتر من مشغول صحبت با یکی از دوستام بودم طوریکه جای صحبت ما از محوطه میدان نبود ولی حال پریشان محمد فکرمو مشغول کرده بود بعد از اتمام صحبت بطرف محمد رفتم و جویای حالش شدم از شدت بغض جواب نداد دلداریش دادم انگار که ابی رو اتیش بریزن یکم ساکت شد و بغضش فرو نشست و شروع کرد به صحبت که چند روزی است با مادرم بگو مگو کرده ام ایشان جوابم کرده و اعتراض کرده که تحمل خرج زندگیرو ندارم باید خانه مستقل بگیری و مخارج زنو بچه تو خودت متحمل بشی با توجه به در امدی که دارم هر طور که حساب میکنم از عهده مخارج و اجاره خونه بر نمیام تازه باید برای اجاره کردن خونه مبلغی رهن هم داشته باشم به این دلیل چند روزیه که زن و دخترمو راهی خونه خالش کرده ام فرشته زن محمد 20 سال داشت چهر ه خیلی زیبا و پوستی تقریبا گندمی هیکلی تراشیده داشت سینه هاش 85 بود وشکل جذابی به صورت گرد و چشمان درشت و مشکیش داده بود لباش تقریبا یکم برجسته و قرمزی طبیعی خودشو داشت که هر بیننده احساس میکرد از بهترین رژلب استفاده کرده پدرو مادر فرشته شهرستان بودن فرشته در سن کم ازدواج اولشو با یه پسر دیگه وازدواج دومشو با محمد کرده بود بارها از طرف والدینش تهدید شده بود که راه برگشتی نداره محمد شوهر دومش بود و با شوهر اولش بیشتر از 9 ماه زندگیش طول نکشیده بود بعد از طلاق خونه پدرش نرفته با محمد اشنا شده و بعد از مدت کوتاهی ازدواج کرده بود محمد ادامه داد و چون من جایی برای گذروندن شب ندارم اینجا منتظر می مونم بعد از رفتن کاسبا لای لباسای کهنه پناه گرفته و شب را به صب میرسانم وجالب اینجاست که همسرو دخترم هم که خونه خالش هستن خیالم راحت نیست چون شوهر خالش ادم درستی نیست و بارها شنیدم که به زنم نظر داشته ولی چاره ای ندارم بهمین دلایل اخرین قرارمون با همسرم این شده که با اولین پولی که دستم بیاد طلاقش بدم البته من راضی به این کار نیستم فرشته به هیچ وجه نمی خواد با این وضع ادامه بده کمی بفکر فرو رفتم احساس مسیولیت عجیبی بهم دست داد گفتم اگه سرمایه کمی برات جور کنم با یه خونه که اجارش کم باشه و بدون پول پیش از عهدش بر میای و میتونی زنتو راضی کنی برگرده با شتاب و خوشحالی که برق چشماش در ان تاریکی مشخص بود با لبخند جواب داد البته که میتونم و اگه اجازه بدی سراغ زنم رفته و این مژده رو به ایشون نیز میدم این حرفارو سنجیده گفته بودم چون روز قبلش خونه یکی از فامیلا رفته بودم و شاهد اسباب کشی مستاجرشون بودم و میدونستم خونشون خالیه به محمد گفتم من الان از همینجا خونه فامیلمون میرم همانجا خونرو برات میگیرم تو هم برو سراغ زنت و بهش بگو جریانو و فردا در مورد کارت همفکری کنیم ازش جدا شدم چون خسته بودم رفتم خونه تقریبا یک ساعتی بود که از محمد خداحافظی کرده سر سفره مشغول شام خوردن بودم که صدای ایفون در اومد جواب دادم صدای محمد بود با صدای تقریبا خوشحال مرا به دم در خواست درو باز کردم روبروم محمد ایستاده بود و با چشمای خوشحالش بهم گفت که همسرمو از اونجا کشیدم بیرون پرسیدم پس همسرت کو با دستش اشاره به یکم اونورتر کرد بخاطر تاریک بودن متوجه همسر و دخترش که به دیوار همسایه تکیه داده بودن نشده بودم تعارفشون کردم خونه و چون میدونستم جایی برای موندن ندارن از فاصله در تا وارد خونه بشم فکر رختخوا ب و جای خوابشون بودم تا اونموقع فرشته رو ندیده بودم و تا وارد خونه بشن صورتشو نتونستم با نور کم حیاط خوب ببینم وقتی داخل خونه شدیم چهره زیبا و یکمی نا امید فرشته رو دیدم با خوردن شام تدارک خواب مهمونارو فراهم کردم خودم نیز تو اتاقم رفته و خوابیدم و از اینکه تونسته بودم دلی رو خوشحال کنم خوشحال بودم فردا بعد از خوردن صبحانه به اتفاق محمد و فرشته و دخترش رفتیم خونه مورد نظرو اجاره کردیم و با اسباب کشی محمد خونه برای زندگی تکمیل شد با اندک سرمایه ای که در اختیار محمد گذاشتم کارش یکمی رونق گرفت کار محمد همون بساط کردن در محوطه میدان بود تقریبا یک هفته ای گذشت و در این فاصله یک شب برای خبر گرفتن از زندگیش بخونشون رفتم وقتی وارد خونشون شدم فرشته با روی گشاده و با چادر سفید گلدار به استقبالم اومد لبخندی ملیح روی لبانش بود وقتی لبخند میزد جذابیت و زیبایی صورتش چند برابر میشد دندونای سفید و مرتبی داشت یکی از دندونای جلوش یکم شکسته بود شاید شکستگی دندون جلو از قیافه و زیبایی بعضی از اشخاص بکاهد ولی در مورد فرشته بر عکس بود موقع خندیدن دندون شکستش جلوه چندین برابری به صورتش میداد با نور لامپ اتاق محتویات زیر چادر مشخص بود تاب و شلوار تنش بود رونای تراشیده وپرش سنگینی سینه های وسوسه انگیزشو تحمل میکردن موهای پر پشت وکوتاهش اجازه نمیدادن چادر پیشونی فرشترو لمس کنه باید اعتراف کنم انشب فرشته ناخواسته تو قلبم فتنه انگیخت ولی با خودمو درونم جنگیدم که مبادا این کارم به تباهی کشیده بشه دو روز گذشت شب بود و تو خونه نشسته بودم ناگهان محمد بهم اطلاع داد که فرشته بازم ساز ناسازگاری زده و از خونه زده بیرون با شتاب رفتم خونه محمد دیدم فرشته نیست این داستان بر میگرده به زمانیکه گوشی موبایلو تک تک ادما داشتن و منم نداشتم با محمد یکم حرف زدم که چرا گذاشتی بره و علتش چی بوده و الان چرا نمیری دنبالش محمدم با جدیت فقط میگفت که دیگه قبولش ندارمو باهاش کاری ندارم بهش گفتم اونکه اینجا کسیرو نداره و خونه خالشم که با اون وضع نمیره یعنی غیرتت قبول میکنه که این موقع شب بیرون بمونه و یا پناه ببره به هر کسی و ناکسی که معلوم نیست چه بلایی سر ش بیارن در جواب حرفام فقط می گفت که دیگه برام اهمیتی نداره تقریبا نیم ساعتی بود که حرف میزدیم صابخونه صدام کرد خونه ای که برا محمد گرفته بودیم انطرف حیاط بود واین طرف حیاطم خونه فامیلمون یعنی همون صابخونه بود رفتم بسمت صابخونه گفت تلفن با تو کار داره پرسیدم کیه گفت فرشته پرسیدم از کجا میدونست من اینجام گفت من بهش گفتم چون وقتی اومدی پیش محمد من حیاط بودمو دیدمت گوشیرو گرفتمو به فرشته گفتم برگرد در جواب گفت که به هیچ عنوان دیگه بر نمیگرده هر چی اصرار کردم قبول نکرد گفتم پس شبو میخوای چیکار کنی و کجا بمونی فقط می گفت نمی دونم ازش پرسیدم کجایی که شوهرتو بفرستم سراغت در جواب گفت من تو پارک ساحلی نشسته ام اگه خودت بیای خودمو نشون میدم اگه محمد بیاد از دور می بینمو نمیام گوشیرو قطع کرد رفتم تو فکر که چیکار کنم اگه نرم دنبالش معلوم نیست گیر کدوم گرگی بیوفته و اگه برم که شوهرش بفهمه بد میشه از محمد و فامیلمون خداحافظی کرده و راهی خونه شدم تو راه بد جور فکرم مشغول بود بالاخره با خودم کنار اومدم خودمو قانع کردم که پیش خودم باشه بهتر از اونیه که گیر یه نفر یا چند نفر دیگه بیوفته و هزار جور سو استفاده کنن ازش رفتم پارک و بعد کمی گشتن پیداش کردم همونجا هم کمی اصرار کردم که برش گردونم خونه خودش ولی قبول نکرد خونه ما ممکن نبود بخاطر حضور خانواده و اگه فرشترو تنها میدیدن مشکوک میشدن تو فکر چاره بودم که یهو بفکرم رسید که خونه داداشم خالیه و چند روزیه رفتن مسافرت ولی کلید خونشونو نداشتم دنبال نقشه بودم خونه داداشم حیاط دار بود و میتونستم از دیوار برم داخل حیاط و نگرانی از همسایهاشون نداشتم که منو بجای دزد بگیرن چون میشناختن به اتفاق فرشته راه افتادم فرشته رو متوجه کارم کردم که یکم با فاصله بمونه تا در خونرو باز کنم بیاد تو به هر زحمتی بود در خونرو باز کردم و همانطور در ورودی به حالو دیگه خیالم راحت شد وارد خونه شدیم و با هم در مورد زندگی و محمد و بچش حرف میزدیم اخر سر علت دعواشونو پرسیدم یکم از خرجی ندادن به زندگی گلایه کرد در جوابش گفتم اونکه الان کاسبیش بهتر شده گفت درسته ولی از اول محمد یه اخلاقی که داره همیشه بیرون شیکم خودشو سیر میکنه و میاد خونه اگه تو جیبش پولی موند برا ما میاره اگه نموند باید گشنه بخوابیم از حرفاش تعجب کردم یکم به این حالت گذشت هی از کاستیای زندگی و بی مسؠولیتی شوهرش میگفت چشمای قشنگ و زیباش با گفتن این حرفا غمگین میشد و از تحمل نکردن زندگیش دم میزد اهی برا دخترش میکشید که بعد اون چیکار میخواد بکنه و چه بلایی سرش بیاد ولی انگار دیگه اب از سرش گذشته بود و به هیچ چیزی غیر جدایی فکر نمیکرد حرف تازه ای که ازش شنیدم این بود که شوهرش التش کوچیک بوده باشنیدن این حرف کنجکاو شدم و به شخصیت ناشناخته فرشته انگار داشتم پی میبردم ازش در اون مورد سکس و سایز محمد بیشتر پرسیدم فرشته اولش با کمی خجالت جواب میداد ولی رفته رفته یخاش اب شد تازه داشتم به حشری و سکسی بودن فرشته پی میبردم محمد نمیتونست با الت کوچیکش فرشترو کاملا ارضا کنه و تقریبا 60 درصد ناسازگاری فرشته رو همین قضیه بوده فرشته توضیح میداد و با توضیح خودش احساس میکردم حشری میشه ناگهان در میون حرفامون نگاهامون بهم دوخته شد وسکوتی مطلق فضای خونرو در بر گرفت از خود بیخود شده بودم و تو چشمان سیاه و بزرگش زلالی خاصی رو میدیدم و اندام و خنده های اونشب فرشته جلوی چشام رژه میرفت نگاهامون با یه لبخند ملیح فرشته از هم گسیخته شد و رضایت هر دمون با بلند شدن فرشته به بهونه درست کردن چایی مهر خورد اندکی طول کشید تا جوش اومدن اب و درست کردن چایی در این فاصله فرشته توی اشپز خونه و من تو حال غرق درمرور نگا ها ی چند لحظه قبلمون بودیمو لذت میبردیم دقایقی گذشت و فرشته با سینی چایی اومد و با زبان بی زبانی فهموند که میخواد نزدیکم بشینه در جواب با جابجایی مختصر من زمینه حاصل شد ودر این فاصله لباس اضافیشو تو اشپز خونه کنده و جا گذاشته بود بانشستن فرشته شهوت و دوس داشتن و حس بهم دیگه به کل وجودمون حاکم شد بی اختیار دستمو انداختم دور گردنش از رو لباس سینشو گرفتم لبامون بهم دیگه نزدیگ شد بوی عطر وجودش گه از نفساش بیرون تراوش میکرد مدهوشم کرد بی اختیار تابشو با سوتین بالا دادم سینه های هوس انگیزش بیشتر از انچه از رو لباس جلب توجه میکردن هوس انگیز تر بود همچنان که سینه هاشو میخوردم نالش بلند شد بدن نرم و لطیفشو انگار یه تندیس تراش ماهر تراشیده بود و با دیدن هر قسمت از بدنش نفسی تازه میگرفتم شلوارشو پایین کشیدم شرت قرمز وگلدارش در میون رونای پرش خودنمایی میکرد از فکر اینکه لحظات بالاخره تموم میشه اذیت میشدم بهر طریقی بود رختخوابی مختصر روی زمین پهن کردیم لباسامو در اوردم و تو بغل همدیگه جا گرفتیم همدیگرو با هیجان خاصی بطرف سینه می فرشردیم ولبامون لحظه ای از همدیگه غافل نبودن با نگاهامون حرفای ناگفتمونو بهمدیگه می فهموندیم و در نهایت نتیجه عاشقتم حاصل میشد با فشار و همکاری فرشته به وصال غنچه خوشفرم لای روناش رسیدم و چندین بار با مدلهای متفاوت به خواسته قلبیمون رسیدیم ساعاتی گذشت دمدمای صب بود که فرشته از ریزش خون خبر داد جویای جریان شدم که گفت بعلت کوچیک بودن سایز شوهرش الت من براش تازگی داشته و بگفته خودش از مال شوهر قبلی و محمد بزرگتر بوده که به این حالت دچار شده بعد از خوردن صبحانه در مورد برنامه زندگیش پرسیدم گفت نارضایتی عمدش از زندگی کنونیش سکس با محمده که اگه من این خلع رو براش پر کنم سر زندگیش می مونه با خودم فکر کردمو قبول کردم و مدتها باعث پایدار موندن زندگیش بودم این داستان ادامه دارد نظر دوستان در مورد شفاف نویسی و یا موضوع و ادامه ان مهمه و اگه طولانی شد ببخشید چون داستان قبلیمو مختصر و خلاصه نوشته بودم بعضی از دوستان نسبتا محترم فش داده بودن و اظهار نظرشون بر این بود که نوشتن بلد نیستم برا همین طولانی شد دوستان محترم ببخشند ممنونم نوشته

Date: February 14, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *