زندگی سیاه سفید

0 views
0%

تو شماره هاى تلگرام دارم میچرخم یدفعه اسمشو میبینم باز عكس جدید گذاشت باز میكنم دلهره و دلشوره عجیب و تكرارى بعد از ٤ سال با هزار بدبختى شمارشو پیدا كردم فقط میخواستم عكساشو ببینم هرروز هروقت كه میشه اولین خاطره اى كه ازش یادم میاد رستوران ترمینال بود تا مسافر تكمیل شه گفتم بریم ناهار بخوریم ساعت ١ بود وسایلو گذاشتم رفتیم ناهار وقتی دستشو گرفتم حس جنازه ای كه زنده شده داشتم تمام سلولای بدنم تكاپو افتادن حرف زدیم از اینكه چقدر دوسش دارم از اینكه چشاش سگ داره از همه چی گفتیم عاشق ترین ادم روی زمین بودم تو اسمونا بودم ولی كم كم مث شهری كه در نهایت ارامش بی هوا بمباران میشه حالم عوض شد قلبم تیر میكشید نفس كشیدن سختم شد دلشوره و دلهره افتاد به جونم باید میرفتم باید میرفتم نفهمیدم كی ساعت ٥ شد ٣١ شهریور ٩١تو این چند ساعت چندتا ماشین پر شد حركت كرد رفت و اخرین ماشین سهم من شد هرچی به ماشین نزدیك تر میشدم بغضم سنگین تر میشد قدماى اخر بغض حبس بود ولى اشكام بود كه سرازیر میشد تو نگاهش غم بود موقع خدافظى ندیدمش چشامو بستم پشت كردم بهش نشستم صندلى عقب سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی دستمم رو صورتم و ازش دور شدم از ترمینال كه رفتم بیرون طاقت نیوردم اس ام اس دادم بهش دوست دارم كوتاه و ساده چشام یارى نمیكرد بنویسم همیشه از زیبایی های جاده هراز لذت میبردم ولى اینبار اشكم هنوز بند نیومد بود و نمیتونستم حركتی كنم تو همون حالت اشك می ریخت هق هق هام همرو خفه میكردم رسیدم میدون ارژانتین نزدیكاى بیهقى بیدار شدم ولى تكون نخوردم مسافر كنار دستیم به دوستش كه صندلی جلو بود می گفت بنده خدا معلوم نیست چه اتفاقى افتاده براش كل جادرو تو خواب گریه میكرد مهم نبود برام تمام من جا موند پیش ساناز تاكسى میگیرم واس سر فاطمى شب شده بود باد شدیدى هم میومد برق چراغ هاى عابر قطع بود تاریكه تاریك فقط كافی بود ٦ روز صبر كنم تا دوباره ببینمش بهش اس ام اس دادم عشقم رسیدم مراقب خودت باش تا پامو گذاشتم داخل خونه بغضم منفجر شد چت شده مرد خجالت بكش مگه دختری اینجوری زار میزنی ولی برام مهم نبود درد دوریش مث قرص برنج داشت از درون میسوزوند منو نمیتونستم حالت عادى این ٦ روزو تحمل كنم جمعه بود تا پنجشنبه باس صبر میكردم تا برم دوباره ببینمش ٤ماه اینده برنامم همین بود ٦ روز با قرص ارامبخش و خواب اور و درد دلتنگی بگذرونی پنجشنبه ساعت ٣ ٤ صبح حركت كنى سمتش كه كل پنجشنبه ببینیش باز جمعه برگردی دوستم داشت میگفت بدون من نمیتونه زندگی كنه نفسم محمدم كه میگفت دلم غش میرفت وقتایی كه پیشش بودم دستش تو دستم بود میخواستم زمان وایسه فقط دستش تو دستم باشه كنارم باشه وقتى برمیگشتم حس ادمیو داشتم كه یكیو كشته فرار كرده الان همه دنبالشن خودتونو بزارین تو اون لحظه میفهمین من چه حسی داشتم بعضی وقتا وسط هفته براش كادو و یادگاری میفرستادم بهش قول داده بودم زندگیمو به پاش بریزم همین روال میگذشت چند وقتی بود یه پسر شیشه ای دور برش میپلكید اولین بار بهم گفت ازم خاستگاری كرده خونم خشك شد برای چند ثانیه قلبم اعتصاب كرد نفس وایستاد با بغض بهش گفتم میدونى كه این مرتیكه معتاده قصدش هم معلومه ولى من سر راه زندگیت وا نمیستم میخواى برو باهاش ولى دور منو خط بكش اشنا بود بی شرف لعنتی نباید میزاشت كار به اینجا برسه همچین حرفی بزنم چرااا اخه خشاب خشاب قرص بود كه میخوردم تو زندگیم چیزی برام ارزش نداشت جز اون كه كنارش نمیتونستم باشم و حالا یه نفر دیه بهم گفت معلومه تورو انتخاب میكنم خیالت راحت میپیچونمش با اینكه ذوق كردم ولی هرروز استرس از دست دادنش باهام بود شبا بزور قرص ٤ صبح خوابم میبرد صبح با استرس ساعت ٦ بیدار میشدم كم كم زیاد میشنیدم چرا موهات سفید شده رفیقا میگفتن چی میزنی خیلی لاغر شدی چیزی نداشتم واس جواب دادن محرم همون سال رفتم باز پیشش منتظرش بودم بیاد نذری بهش بدم ساعت ٧ شب بود به در ماشین تكیه داده بودمو منتظرش بودم وقتى دیدم از ماشین اون مرتیكه پیاده شد یلحظه نفسام نا منظم شد خون دماغ شدم تپش قلب شدید گرفت ١٠ دقیقه وایسادم كنار ماشین كه بیاد داشتن حرف میزدن حرفشون كه تموم شد اومد سمت من تمام سعی ام این بود عادی باشم نمیخواستم رفتار بدی باهاش بكنم لبخند زد گوشه چشای سبزشو برام نازك كرد نشست تو ماشین گفت زود باید برم خوبی تو گفتم اره نگام كرد ترسید گفت چرا رنگت پریده دستمو گرفت تو دستش گفت چرا میلرزه چرا انقدر سرده چیشدی محمدم دوست داشتم حس نگران شدنشو گفتم دوست ندارم مزاحم باشم تو زندگیت نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت بخدا یدفعه منو دم مغازه موبایل فروشی دید اصرار كرد برسونمت منم گفتم میخوام برم پیش محمد گفت فقط برای بار اخر میخوام باهات حرف بزنم و دیگه مزاحمت نمیشم گفتم خب گفت من بهش گفتم تورو دارم و تورو واس همیشه انتخاب كردم ظرف نذریو گرفت یه بوس گذاشتم رو دست چپش و رفت همیشه دستشو بوس میكردم ارزوم بود بغلش كنم لعنتیو ولی حس میكردم الان وقتش نی فاز دست نخورده موندن و این حرفا نیم ساعتی تا مقصدم راه بود ولی من چیزی متوجه نشدم اصن نمیدونم چجوری رانندگی كردم با دامادمون افشین بساط قلیون به راه كردیم و تو باغ شروع كردیم به كشیدن هر چند دقیقه یه اس ام اس رد و بدل میشد بینمون خوشحال و سرخوش از اینكه فردا میبینمش فردا شد نتونست بیاد پس فرداش نتونست بیاد شب شد میخواستم با یچی مشغول شم داشتم روانی میشدم دوروز میتونستم ببینمش و نشد میگفت مریضه دوتا قرص خوردم اروم شم بعد شروع كردم با موتور ور رفتن تا درستش كنم برم بچرخم با كارگر باغ سر صحبت باز شد حرف كشید سمت صاحب قبلی موتور همون داش معتادمون یجورایی رفت و امد داشت با پدرم و بعضی وقتا كه نبودم میومد باغ پیششون كم كم داشتم یه تغیرایی تو صحبتش حس میكردم اسم ساناز اومد سرمو بلند كردم حس كردم افشین داره چش و ابرو میاد به روی خودم نیوردم سرایدار باغ گفتم بیا بریم درو باز كن برم بیرون وقتی اومد پیگیر قضیه شدم اول انكار كرد ولی وقتی متوجه حالم شد ترسید تنها كاری كه تونستم بكنم این بود برگردم ٢ ٣ تا دیگه قرص بخورم افشین ساكت بود فهمید از قیافم حالم چطوره ولی حرفی نزد نگاش كردم پرسیدم راست میگه صادق گفت اره اومدن ولی دلیل نمیشه كاری كرده باشن دیگه نمیشنیدم چی میگه چشامو باز كردم بیمارستان بودم همه چی برام سیاه سفید شد كل زندگی نوشته

Date: December 29, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *