زندگی من و میمی

0 views
0%

قبلا از من تو سایت داستان من و سیمسیم امده این داستان ادامه همون ماجراها ست یکم طولانی امیدوارم خوشتون بیاد بعد سیمسیم دیگه رنگ خوشبختی ندیدم ازدواجی کردم که از اول اشتباه بود تنها چیزی که دلم خوش باشه بورس تحصیلیم بود دلم خوش نبود یه چیزی کم بود اخرین پارتنرم یه روانشناس بود باهاش راحت بودم میگفت خوب میکنی اما صورتت سرد بی روحه راست میگفت زندگیم رو هوا بود عشق علاقه در کار نبود فقط عقده هامو سر اون بدبختا خالی میکردم برگشتنم به ایران همراه شد با درخواستم برای طلاق زنم دیگه واسم غریبه بود وکیل گرفتم که کارام انجام بده دوسال دوری همه چیز تغییر داده بود باهاش صحبت کردم اما راضی نمیشد خانواده سنتی این حرفا تو این مدت واسه اینکه حوصله اش سرنره رفته بودسر کار خوب هم پیشرفت کرده بود مستقل شده بود بابام خونه من داده بود بهش شب اول با بدبختی صبح کردم همه چیز بهش گفتم اصلا بروی خودش نیاورد فقط یه چیزی میخواست اسم من تو شناسنامه اش رفتن سرکار هم ماجرایی بود نمیخواستم اونجا کار کنم پست معاونت یه اداره تو دستم بود اما میخواستم تدریس کنم سازمان اجازه نمیداد میگفتن جوونی باس یه چندسالی خاک سازمان بخوری بازم بابام بدادم رسید موضوع فهمیده بود گفت یه سال بمون نتونستی کار کنی یه فکری واست میکنم رو حرفش میشد حساب کرد کارم راحت بود نامه میذاشتن جلوم منم چشم بسته باید امضا میکردم چندبار مچ دزدی هاشون رو کردم تو مدت کوتاه واسه خودم مشهور شده بودم دیگه همه میشناختنم اونجا سازش در کار نبود بابیرحمی تمام کار میکردم مدیر کل و چندتا از دوستان نصیحتم کردن که بابا مصلحت نیست اما من گوشم بدهکار نبود فقط کار و کار تا اینکه با میمی اشنا شدم چندبار امده بود اداره ما مشکل پرداخت حقوق داشت کسی هم کارش راه نمیانداخت تا نمیدونم کی بهش گفته بود بیاد دفتر من یه طبقه تقریبا متروکه چون شش ماهی که اونجا بودم اکثر کارمندا خودششون منتقل کرده بودن با ادم بداخلاق مقرراتی مثل من کسی کار نمیکرد خودم بیشتر وقتا جای چندنفرکار میکردم شبا تو اتاق اداره میخوابیدم امد تو صدای پاش شنیدم امد نشست روی مبل اتاق انتظار از توی دوربین نگاهش کردم صداش کردم که بیاد تو اتاق داشتم زونکن های کمدم مرتب میکردم در زد گفتم بیا داخل امد گفت جناب معاون تشریف ندارن گفتم امرتون گفت با خودش کار دارم گفتم شما کارتون بگید شاید من بتونم گفت ن از شماکاری برنمیاد خندم گرفت گفتم باشه حالا شما بگید ضرر نداره مشکلش گفت چیز خاصی نبود الکی سرمیدوندنش گفتم درخواستت بدین ببینم امد جلو یه نگاه کردم بهش هم قد خودم بود شایدم بلند تر کفش پاشنه تق تقی پوشیده بود با یه عینک بدون فرم یکم تپل بود خوشگل تو دلبرو از اون کیس ها که من دوست داشتم نامه گرفتم نمیخواستم بره گفتم معاون به کارتون رسیدگی میکنن شما تشریف داشته باشید اون اتاق برگشت که بره یه چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم از پشت سر داشتم نگاهش میکردم که نمیدونم چی شد برگشت دید زل زدم بهش یه نیشخند زد خودم جمع جور کردم گفتم چیزی شده که گفت ن من منتظرم رفت اتاق انتظار نامه نگاه کردم دستخط خوبی داشت برعکس من شیوه نگارشش هم خوب بود بیشتر خوشم امد ازش گفتم این دختره باس تور کنم بذار یه بار دیگه خودم محک بزنم مدتها بود با کسی رابطه نداشتم زنم که کلا بیخیال شده بودم واسه موقعیتم بد بود الان طلاق بگیرم جلو پیشرفتم میگرفت مخصوصا با فامیل معروفی که داشت چندبار بعضی از همکارای خانم نخ میدادن اما محلشون نمیذاشتم یکی دوبارم مچ چندتاشون گرفته بودم که با وجود شوهر باز با همکارای مرد رابطه داشتن بمن مربوط نبود فکر میکردن که حتما اخراج میشن اما وقتی دیدن من چیزی نگفتم برعکس موارد قبلی تعجب کرده بودن زنگ زدم حسابداری مسئولش طبق معمول نبود باز معلوم نبود کدوم گوری سرش گرمه گفتم پیداش کنید بفرستید بیاد اتاقم پنج دقیقه بعد دیدم امد عرق کرده بود ترسیده بود میدونست هرکسی بیاد بالا اتاق من کارش تمومه گفتم بشین زیر چشمی نگاهش کردم با انگشتاش بازی میکرد سالهای اخر کارش بود دلم بحالش سوخت این مردم چقدر بدبختن واسه حفظ موقعیت خودشون هرکاری میکنن نامه بهش نشون دادم تاریخش مال چندماه پیش بود گفت که مشکلی نیست گفتم میدونم میخوام برید همین الان درستش کنید معوقه هم اگه داره تو حکمش بزنید بفرستید بالا شماره خانم هم بنویسید که شروع کرد به غر زدن که چرا پیش شما امده این مربوط به حساب داری میشه یه نگاه بهش کردم دندونام رو هم فشار دادم از ریش سفیدش خجالت میکشیدم والا همونجا هرچی از دهنم در میامد بهش میگفتم دید صورتم سرخ شده معذرت خواهی کرد رفت بیرون سرظهر داشتم کتم میپوشیدم برم خونه که دیدم امد بازم مثل همه ایراد گردن بقیه میخواست بندازه امان بهش ندادم گفتم بهرحال درست نیست شما که یک همکار اینجوری باهاش رفتار میکنید وای بحال مردم عادی حکم وشماره گرفتم زدم بیرون مسئول دفتر نداشتم خودم همه کارا میکردم در اتاق که باز کردم دیدم چندتا از همکارها رفتن تو اتاقشون طبق معمول جمع شده بودن دور هم تو راهرو میدونستم از من بدشون میاد بروی خودم نیاوردم با اسانسور رفتم پایین درب نگهبانی حکم شماره دادم گفتم تماس بگیرید با ایشون زدم بیرون تولد زنم بود باس امروز تحملش میکردم رفتم پارکینگ طبق معمول دشمنام ماشین خط انداخته بودن محل نذاشتم روش فحش نوشته بودن که دربون داشت تندتند پاکش میکرد رسیدم بهش که دیدم شروع کرد نفرین کردن گفتم بی خیال شو مشتی یه بهترش میخرم سوار شدم ماشین سابق بابام وقتی رفتم گذاشته بودنش تو گاراژ خونه هنوز نو بود معلوم بود کسی سوارش نشده این چندوقت که نبودم زدم بیرون یادم افتاد کارت نزدم بیخیال شدم من که محتاج این چندرغاز حقوق دولت نبودم تو این دوسال با سهم ارث که از بابام گرفته بودم و خرید فروش زمین ملک پول خوبی پس انداز کرده بودم با یکی از همکلاسای دانشکده زدیم تو کار ساخت ساز خوبم میخریدن نمیدونم مردم اگه ندارن چطور میخرن بهرحال اینقدی بود که راحت بشه زندگی کرد با خیلی ها اشنا شده بودم پدرم ادم محافظه کاری بود دوست نداشت زیاد رو سرزبون بیافته برعکس من که جاه طلب بودم همیشه میگفت فواره چون بلند شود سرنگون شود منم فقط میخندیدم رفتم نمایشگاه یکی از اون تازه بدوران رسیده ها که اپارتمان انداخته بودم بهش داشت واسه یه بدبختی از نداری کسادی بازار میگفت اما لااقل ده میلیارد ماشین تو نمایشگاهش خوابونده بود من دید اومد سمتم یه خنده ای کرد گفت راه گم کردی پسرحاجی بلاخره ماشین میخوای رد کنی همیشه از این جور ادما خوشم نمیامد یه عطر مزخرف هم زده بود که بابوی عرقش قاطی شده بود حالم بهم زد گفتم ن ماشین واسه خانم میخوام نذاشت حرفم تموم بشه که مسلسل وار از ماشیناش تعریف کرد گفتم از اینا نمیخوام تازه گواهینامه گرفته یه چیز کوچیک که انگار بهش فحش دادم شاگردش صدا کرد گفت برو تو حیاط ماشین ها رو نشون اقا بده تازه فهمیدم یه حیاطم پشت نمایشگاه داره رفتم بین اون همه ماشین که انبار کرده بود انگار قرار بود قحطی بشه یه 206 انتخاب کردم بعد هم برگشتم چک دادم بهش گفتم بفرست درب خونه زدم بیرون امدم اپارتمانم که تازه اماده شده بود هنوز کسی نیامده بود توش خونه خودم که بابام بهم داده بود دست خانم بود واسش نقشه کشیده بودم که بکوبمش بابام نمیذاشت بخشیده بود بهم اما میگفت همینطوری نگهش دار این یادگاری اجدادی هستش خودش رفته بودتوباغ حومه شهر دکترا گفته بودن فقط استراحت کنه خودش مامان هردو مریض بودن شاید واسه همین زیاد طلاقم جدی نگرفتم دیگه بیخیال شده بودم اون خونه یه گنج واقعی بود که نریمان داداشم میخواست از چنگم درش بیاره خیلی ابزیرکاه بود اما اینجا کور خونده بود نمیدونست وکالت دارم الکی داره واسه بابا مامان موس موس میکنه اوناهم بدشون نمیامد یکی بهشون برسه هیچی نمیگفتن بهش تو دلم همیشه به حماقتهای خودش زنش میخندیدم بخصوص که یه نوه دختر هم واسه شون اورده بود زنش مریض شده بود دیگه بچه دار نمیشد حالا همه چشم ها به من بود که اجاق خاندانشون کور نشه منم که فعلا معامله ام تو دستم بود کلی وعده وعید بهم داده بودن از املاک موروثی ایل طایفشون گرفته تا چیزای دیگه که من ندیده بودم نمیدوونستم الکی میگن یا واقعا این همه ثروت دارن رو نمیکنن بابام خیلی مرموز بود فقط مامانم قبول داشت به ما سه تا پسرش هیچی نمیگفت انگار ما رقیبش بودیم نوید که ول معطل بود یه دختر باز بالفطره که فقط خصوصیات بد بابام به ارث برده بود دانشجو بود دنبال زمین زدن دخترا هرچی هم دستش میرسید ن نمیگفت از زن باغبون خونه گرفته تا دخترای رنگارنگ فامیل و همکلاسی حتی دختر کولی هایی که تو خیابون گدایی میکردن هرکسی هم میامد خونه یا باغ میدید بهش ن نمیگفت انگار که همین فردا قرار کلید اوجا بدن بهشون چه فکری میکنن این دخترا گوشیم نگاه کردم کلی پیام امده بود از باجناقم که تازه تو انتخابات شورای شهر پیروز شده بود زنش دیگه خدارو بنده نبود تا مادر زن گرامی که حاضربود جای دخترهاش سرویس بده اما کسی به دختراش چیزی نگه همه تولد زنم یاداوری میکردن جشن خونه من بود حوصله شون نداشتم امامجبور بودم برم یه دوش گرفتم نهارسفارش دادم این دفعه نهار یه دختر خوشگل اورد در خونه بهش گفتم بیاد طبقه اخر تعجب کرده بودم یاد میمی افتادم امید کوچولو بیداربود گفتم برم رو مخش امد بالا محو ساختمون شده بود گفتم بیا داخل سالن بدون مقدمه با حوله رفتم جلوش ببینم چی میگه دیدم چشماش گرد شد فکر کنم ترسید گفتم غذا بذار اشپزخونه همیشه دوتا غذا سفارش میدادم عادت قدیمی رفتم لباس پوشیدم دیدم داره در دیوار نگاه میکنه شیطنتم گل کرد فیش ازش گرفتم خوشگل باربی بود سرحرف باهاش باز کردم گفتم پول نقد ندارم که دیدم از تو کیفش کارت خوان دراورد گفت اشکال نداره کارت بکشید فکر این نکرده بودم کارت کشیدم خواست بره متوجه نگاه سنگینم شده بود دل زدم به دریا گفتم تازه برگشتم ایران فهمید میخوام لاس بزنم گفت که سفارش داره عصبانی شدم گفتم این بچه فنچ باس بکنم رفت منم زنگ زدم صاحب کارش گفتم غذا اشتباه امده کلی غر زدم از اشنایان بود گفت برسی میکنه پیک نداشتن و صندوق دار سفارش هارو اورده مشغول خوردن شدم اضافه هارو هم ریختم منتظر شدم نیم ساعت بعد دیدم دختره امد باز گفتم بیاد بالا یکم ناراحت پکر بود دلم خنک شده بود باحالت عصبانی بهش نگاه کردم گفت ببخشید تقصیر من نبود من بسته هارو فقط تحویل میگیرم حالا بدین عوضش کنم گفتم نمیخواد گرسنه بودم خوردمشون خواست پولش حساب کنه که گفتم لازم نیست متوجه حماقتش شد بازمعذرت خواست و اینکه صاحبکارش کلی باهاش دعوا کرده گفتم اشکال نداره خودم درستش میکنم داشت این پا اون پا میکرد گفت اگه کاری ندارید من برم گفتم چرا شما صندوق دارشون هستید گفت اره کارای حساب کتابشون انجام میدم گفتم بهش این ساختمون من ساختم که گفت میدونم میشناسمتون گفتم از کجا من که تا الان اینجا نیامده بودم که دیدم خندید چیزی نگفت بعدا فهمیدم با یکی از کسایی که اینجا کار میکرده دوست بوده گفتم هنوز حساب کتاب با شریکم نکردم میتونی کارهاش انجام بدی تو وقت بیکاری پول خوبی هم میدم گفت مثلا چقدر ازپرروییش خوشم امد اهل تعارف نبود مثل خودم یه رقمی گفتم که نتونه نه بگه قبول کرد قرار شد شب خبرم کنه یه کارت بهش دادم استیل خوبی داشت قد حدود 175 با وزن شاید 55 تا 50 مانکنی بود واسه خودش صورتشم خوب بود ارایش نداشت از زنایی که ارایش میکنن خوشم نمیاد مشغول کارهام شدم از نمایشگاه زنگ زدن که ماشین بردن درب خونه تحویل سرایداری دادن ساعت نگاه کردم غروب شده بود بعد شام میخواستم برم که کمتر بمونم اونجا زنم زنگ زد تشکر بابت ماشین گفتم سرکارم میدونست نمیتونه زیاد صحبت کنه کلا مکالمه ما به دو سه جمله تکراری محدود بود نمیدونم چطوری تحمل میکنه حتما اونم واسه خودش سرسری داره واسم مهم نبود وقتی من اینجور خب معلومه اونم البته اینا حرف مفته میدونستم پاش کج بذاره اولین نفری که خونش میریزه خودم هستم از کارهام تو اداره خبر داشت بعضی از اشنایانشون اونجا بودن وخبر واسش میبردن یه جورایی از من میترسید واسه همین اعتراضی نمیکرد ساعت نه زدم بیرون کمرم درد گرفته بود چند ساعت پشت میز درحال برسی کارهام بودم گذر زمان نفهمیدم تلفن زنگ خورد صداش اشنا بود همون دختر ظهری بود خودم زدم به خنگی خودش معرفی کرد گفتم الان دارم میرم جایی فردا ظهر ساعت دو بیاد دفتر شریکم ادرس دادم وخداحافظی کردم رفتم خونه قدیمی همه جمع بودن داشتن شام میخوردن رفتم بالا لباس عوض کنم دیدم عیال امد دست دادبغلم کرد خوشگل شده بود نمیخواستم شبش خراب کنم گفتم لازمه این طور لباس بپوشی موقعیت من درک کن اخم کرد معلوم بود این چندوقت خیلی ازاد بوده رفت پایین دید نیامدم خودش فهمید باز امد بالا اینبار مادرشم باهاش بود از خودش خوشگلتر جونتر گفت بابا مهمونا منتظرن زشته گفتم باشه مادرش نشست جفتم گفت مشکلت چیه گفتم شما نمیدونی تو خونه من از این کارا گفت خوبه هرکی ندونه من از کارات خبر دارم چه جونوری هستی دخترم راضی نمیشه والا طلاقش ازت میگرفتم چیزی نگفتم گفت پاشو بیا ابروریزی نکن دکتر میشناسی که جایی نمیره به احترام تو امده راست میگفت از اول رو من یه حساب دیگه باز کرده بودن اون دختراش با عشق عاشقی سرصدا ازدوج کرده بودن بغیراز من روابط مون مدتها تیره بود مخصوصا که زنم تموم اتفاقای اطرافش واسش تعریف میکرد روانپزشک بود همه چیز میدونست اما چیزی نمیگفت مادر زنم گفت بیا بنفعت هست جبران میکنم واست خنده ام گرفت یه بار مچش با دواماد بزرگش گرفته بودم داشتن لب میگرفتن که من سررسیدم تو این خانواده این یکی واسه خودش جنیفری بود کلی پیر جوون دنبالش بودن بجز من اوسکل گفتم خوبه اینم میذارم تو نوبت ماکه همه کار کردیم اینم روش رفتم پایین دیگه داشتن شام جمع میکردن برن تو باغ بشینن احوال پرسی معمول بعدش نشستم یه گوشه انگار من حضور ندارم به نبودن من عادت کرده بودن همسرم چندتا از دوستان و همکاراش معرفی کرد همه رو دورادور میشناختم بعضی شبا که خونه بودم واسم تعریف میکرد ازشون خواستم اذیتش کنم گفتم از پسرداییت چه خبر نیستش خواستگار سابق زنم بود مهمون دائم خونه عمه اش که مادر زن من باشه شاید اونم گفت اینجا نمیاد برعکس من یه پسر خپل قدکوتاه که کچل هم بود اما خیلی پولدار کشتی تجاری داشت تو جنوب سهامدار چند کارخونه بود یه بار امده بود دفترم که کاری واسش انجام بدم دید ن بابا من اهل زدبند نیستم گفت شما دندون نون خوردن نداری رفته بود پی کارش دیگه هم ندیده بودمش گفتم اینا کی میخوان برن خسته هستم دیدم چشمای خانم برق زد گفت هروقت شما دستور بدین میدونستم چی میخواد یک ماهی بود که پیشش نرفته بودم گفتم خسته هستم امشب خبری نیست ناراحت شد مثل خودم مغرور بود چیزی نگفت دلم بحالش سوخت اما خب نمیتونستم تحملش کنم بلاخره مهمونی مزخرف تموم شد همه رفتن مادر زنم گفت فردا بیاید خونه ما دکتر میخواد نظرت درمورد ساختمون جدیدش بدونه گفتم دور برش اهل فن زیاد هست من ن تخصص دارم ن تجربه که دیدم گفت تجربه شما که از بقیه بیشتره موضوع ساختمون سازی جایی نگفته بودم کسی نمیدونست بجز بابام گفتم باشه همین روزا میام یه سر بهتون میزنم خواست بره گفت امشب که میمونی اینجا فهمیدم این خانم ما دست از کارهای بچه گانه اش برنمیداره گفتم اره میخوای بمون در خدمت باشیم خندید گفت ن درخدمت همون یه نفر هستی کافیه گفت بابا زنا یه نیازهایی دارن که حرفش قطع کردم حوصله سخنرانی این یکی نداشتم سواد درست حسابی که نداشت فقط خوشگل بود میخواست حرفای شوهرش بخوردم بده گفتم پس نیازهای ماها چی دخترت مثل سیب زمینی میمونه دروغ میگفتم میخواستم حرصش در بیارم گفتم از مادرش هیچی به ارث نبرده جز قیافه که گفت همونم زیادته گفتم باشه پس ارزونی خودتون ببریدش پیش کش ما نخواستیم یه فحش نثارم کرد رفت حرفش راحت میزد ادم چندان مقیدی نبود میدونستم خودش و دختراش به خونم تشنه بودن البته بجز زنم بخاطر رفتارم ازم شاکی بودن حق هم داشتن اما من این چیزا واسم مهم نبود کافی بود روی خوش بهشون نشون بدم اون وقت بود که زنم امیدوارمیشد من میخواستم خسته بشه بذاره بره که تا الان موفق نشده بودم از پنجره بیرون نگاه کردم زنم وخواهر کوچیکه اش که دانشجو دندونپزشکی بود البته به لطف پول باباش داشتن ماشین که واسه هدیه تولد خریده بودم برسی میکردن لباسم هام دراوردم چراغ بستم خوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم زنم نیستش از طبقه پایین صدا میامد میدونستم یکی میاد کارهای خونه میکنه سراغ زنم گرفتم گفت خانم رفته سرکاربعضی وقتا میدیدم با پرونده هاش سرگرمه کارشناس دادگستری بود و توی دوتا شرکت نیمه خصوصی هم کارمیکرد پولاش روهم میدونستم تو کارباباش سرمایه گذاری میکنه چیزی بهش نمیگفتم برعکس اون دوتا دامادشون که با بهونه های الکی جیب زناشون خالی میکردن من کاری به مسائل مالیش نداشتم حتی تو بدترین زمان هم رفتم پول نزول کردم اما از اون چیزی نخواستم دوست نداشتم بعدا منت سرم باشه خودم واسه هر چیزی از طرف اون وخانواده اش اماده کرده بودم اونم میدونست چیزی نمیگفت لباس پوشیدم دیرشده بود ماشین جدید برداشتم که امتحانش کنم رفتم اداره صبح ها تو دفتر رئیس صبحونه میخوردیم وصحبت میکردم رئیس از دوستان نزدیک پدرم بود نسبت خانوادگی دوری هم داشتیم اون روز من به شخصی معرفی کرد بعدا فهمیدم سفیر بوده تازه برگشته منتظرهست تا پست جدیدی بهش بدن صحبت از یک معاونت جدید تو یکی از وزارت خونه های مهم بود این شخص هم یکی از کاندیدهای پست معاونت اونجا اینارو بعد رفتنش رئیس گفت میخواست من از سرخودش باز کنه بدجوری موی دماغش بودم درامدش نصف شده بود بهرحال بدم نمیامد برم اونجا کار کنم اسم دهن پرکنی داشت و من با ادمای بانفوذ زیادی اشنا میکرد امدم دفترم طبق معمول اتاق های دیگه تا نه تعطیل بودن هیچ کسی هم نمیگفت چرا رسم شده بود واسشون به بهونه صبحونه نهار نماز کلی وقت تلف میکردن رفتم تو اتاقم میمی اونجا بود ومنتظر معاون سلام کردم گفت که امده تشکر کنه مشکلش حل شده گفتم خواهش میکنم و خوشحالم مشکلشون حل شده گفت میخواد معاون بخش ببینه گفتم باشه بفرمایید کلید انداختم رفتم داخل اونم پشت سرم امد تو اتاق انتظار نشست رفتم پشت میزم صداش کردم که بیاد داخل امد یه لحظه تعجب کرد سریع گفتم خب تشکر کنید خندید و گفت شوخی نکنید گفتم شوخی نمیکنم من معاون این بخشم باورش نمیشد خندید نمیدونست تشکر کنه یا معذرت بخواد پیش دستی کردم گفتم خوشحالم که مشکلتون حل شده یکم صحبت کردیم چونه گرمی داشت و معلوم بود که اهل مطالعه هست و یکم هم شیطون از زندگیش گفت منم خوشم امده بود ازش و باهاش یه قرار ملاقات گذاشتم بیرون اداره ادامه دارد نوشته

Date: August 1, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *