زندگی من کامل شد

0 views
0%

27 سالم شده کارمند دولت هستم با حقوق کارمندی خودم و بازنشستگی پدرم زندگی میکنیم زندگی معمولی کارمندی که فقط میتونی باهاش زنده بمونی خلاصه هر روز بعد از خوردن صبحانه با دعای خیر مادرم میرم سر کار و بعد از ظهر ها هم که خسته و کوفته برمیگردم خونه نهاری که مادرم با عشق تمام برای خانواده پخته رو میخورم خدا رو بابت تمام نعمتاش و پدر و مادرم شکر میکنم ی چرت میزنم و بیدار میشم که روز رو به شب برسونم بازی رو که بهشون علاقه دارم انجام میدم اخباری که هر روز بدبختی و وضع بد مملکت رو با دروغ برعکس نشون میده رو نگاه میکنم منتظر تماس دوستان میمونم تا برنامه ای رو برای شب بچینن استخر یا یا فوتسال بازی کردن یا شب نشینی برای دیدن فوتبال خلاصه زندگی رو میگذرونم اما نق زدن ها و نالیدن های مکرر مادرم از مجردی من روی اعصابم رژه میره مادرم هر شب این حرف هارو تکرار میکنه هم سن و سال های تو الان بچه هاشون دیگه زبون باز کردن اما تو چی حقوق نداری که داری خونه نداری که داری اخلاق نداری که داری دیگه چی میخوای تو فقط دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنی خدا لعنتت کنه پسر که انقد منو زجر میدی همین سیامک رو نگاه کن همراه خواهرت ی نوه خوشگل تپل مپل به منو بابات دادن دیگه وقتشه تو هم یکی بهمون بدی و خلاصه هر شب نق زدن های مادرم برای سر و سامان گرفتنم ادامه داشت ای خدا من دوست ندارم بار مسئولیت های زیاد روی دوشم بیوفته ولی خودمم احساس میکنم یه جای خالی بزرگ توی زندگیم دارم احساس میکنم این جای خالی تشکیل خانواده و ازدواج باشه ولی مطمئن نیستم خلاصه من بعد از مدتی نامعلوم تصمیم میگیرم بالاخره به حرف های مادرم و پدری که بیشتر اوقات ساکت میموند و فقط گوش میداد گوش کنم به مادرم گفتم ی دختر با کمالات و سنگین و خوش اخلاق برام سراغ داری اونم دختر یکی از دوستانش که همسایه سابق ما بود رو معرفی کرد بدم نیومد چون چند بار که اتفاقی توی خیابان دیده بودمش قیافه متوسطی داشت و چون از دوران نوجوانی میشناختمش مطمئن بودم دختر سنگینیه بعد از مشورت کردن و هم فکری با خانواده با پدر و مادر و داداشام و عموی بزرگم که بزرگ فامیل بود رفتیم خاستگاری خانواده دختر خانومی که بنده رفتم خاستگاری دخترشون بعد تحقیقات و بعد از سه یا چهار شب به منزل ما تلفن زدن و جواب مثبت دادن خانواده خوشحال بودن اما من هنوز مطمئن نبودم مادرم فامیل های درجه یک رو به مراسم بله بورون دعوت کرد توی مراسم بزرگای من و بزرگای خانمم درباره مهریه و وضع شغل داماد که بنده باشم و تاریخ عقد و عروسی و بحث کردن که خدا رو شکر خانواده زیاد سخت گیری نبودن بجز دایی خانمم که از همون شب ازش خوشم نیومد تصمیم آخر این شد که مهریه 114 سکه باشه مراسم عقد هم دو ماه دیگه باشه و یه ماه بعدشم مراسم عروسی ساده که زیاد ریختو پاش نشه که خدا رو شکر مخالفتی نداشتن دوران نامزدی ما تمام شد و عقد کردیم و تو دوران عقد و نامزدی من از یه آدم بی روح و سرد و بی احساس تبدیل به انسانی خون گرم و احساسی شدم و علاقه زیادی به خانمم پیدا کردم خانمم هم زنی آرام و احساسی بود که زیاد سخت نمیگرفت و با هر چی کنار می اومد ماهم مثل همه نامزد ها عشق بازی ها ابراز احساسات زیادی داشتیم و سعی کردم که خانمم رو حسابی راضی نگه دارم و نزارم بهش بد بگذره تو دوران عقد هم جهیزیه رو نه تمام و کمال ولی در حد ی زندگی خوب جور کردیم و منتظر موندیم تا یکی دو هفته به مراسم بمونه دو هفته به مراسم عروسی مونده بود و من هم برنامه تکراری روزانم رو تکرار میکردم با این تفاوت که رابطم رو با دوستام کم کردم و بیشتر وقتم رو با خانمم میگذروندم تو این دو هفته وقت آرایشگاه برا خانمم گرفتم خواننده و خلاصه بقیه چیز هایی که برای مراسم لازمه جور کردم خانمم هم وسایل خونه رو با مادر و خواهر من و مادر و خواهر خودش چیدن مادر و خواهرم و مادر خانمم هم برا تست باکره بودن اقدام کردن روزی که شبش قرار بود مراسم عروسی اجرا بشه خانمم رو با خواهر و مادرش رسوندم دم آرایشگاه و خودمم رفتم ی آرایشگاه میلاد رفیقم که دستی به سر ژولیده من بکشه تا لباس دامادیم رو بپوشم باورش سخت بود اما واقعا داشت اتفاق می افتاد بعد از پیرایش مو رفتم و ماشین رو گل کاری کردم و به خانمم سر زدم که واقعا مثل یک فرشته شده بود و برای خودش و مادرش و خواهرش ناهار بردم و خلاصه سعی کردم همه چیز خوب پیش بره شب مراسم هم مثل تمام عروسیا گذشت و همه خوشحال بودنو آخر شب بعد از شام همه مهمان ها رفتن خونه هاشون و من هم رفتم خونه ام برای اولین بار بود که خونه خودم رو میدیدم حس خوبی بود خلاصه بعد از درآوردن گیر های روی مو های خانممو پاک کردن آرایشش نوبتی دوش گرفتیم و به دلیل خستگی زیاد هر دو خوابمون برد خلاصه بعد از بیدار شدن خواستم صبحانه بخورم که هیچی تو یخچال نبود رفتم مایحتاج یخچال رو خریدم و با خانمم اولین صبحانه مشترک رو خوردیم خیلی هم چسبید خلاصه رفتم سر کار و وقتی که برگشتم با برخورد گرم خانمم تمام خستگی از سرم پرید و بعد از یه عشق بازی طولانی کم کم خوابم گرفت شب شد شب زفاف خانمم خیلی خجالت میکشید و من هم سعی میکردم با حرفام آرامش کنم و آمادش کنم که زندگی جنسی خودمون رو شروع کنیم اولش خیلی خجالت میکشدید ولی سعی کردم با حرف ها و بوسه های عاشقانه خجالتش رو آب کنم و کاری کنم که احساس آرامش و لذت کنه بعد از اینکه دیگه مطمئن شدم راضی شده که زندگی جنسی مون رو شروع کنیم آرام با دهنم به سمت گوشش حرکت کردم و در حالی که آرام آرام صورتش رو بوس میکردم رفتم سمت گردنش سینه هاش با آرامش تمام با سینه هاش بازی میکردم و میخوردمشون احساس کردم خیلی داغ شده و فقط آه و ناله میکرد فهمیدم دیگه واقعا حشری شده و رفتم سمت پاهاش آرام شلوار راحتی و شرتش رو از پاهاش در آوردم پاهاش رو بوسیدم تا به آرامش برسه آرام با ساق هاش بازی کردم و سر و گردنمو بردم سمت کسش کسش رو بو کردم و جوری وانمود کردم که انگار بهترین بوی دنیا رو میده انصافا هم بوی خوبی میداد مو های زائدش رو اصلاح کرده بود و کس سفید و کون تمیزی داشت ارام با انگشتم با سوراخ کون و کسش بازی کردم تا اینکه دیگه فقط جیغ میزد کمی براش کسش رو لیس زدم تا دیگه احساس کردم اگه ادامه بدم از حال میره آرام در گوشش گفتم آماده ای خانمم اونم با صدای شهوت آلود آرام گفت آره عشقم با این حرفش حسابی داغ شدمو کیرم رو که سفت سفت شده بود رو درآوردم و گذاشتم رو پره های کسش که حسابی خیس شده بود دو سه ضربه آرام به کسش زدم که گفت کوروش میخوام مردم بشی ی لبخند حاکی از رضایت زدم و با آرامش وارد کسش کردم خیلی داغ بود جیغ زد احساس کردم دردش اومده فهمیدم دیگه زنم شده چند ثانیه کیرمو تو کسش نگه داشتم و بعدش با آرامش کشیدم بیرون در گوشش گفتم دیگه خانمم شدی یه لبخند زد که انگار تمام دنیا رو بهم دادن چند قطره خون از کسش آمد بیرون و نوک کیر منم خونی شده بود خون هارو پاک کردم و دوباره شروع کردم به لب گرفتن احساس کردم دوباره داغ داغ شد و کیرمو گذاشتم دمه کسش و آرام آرام تلمبه زدم دیگه تو اوج لذت بودم که ارضا شدم بیحال کنارش افتادم و ی بوس کوچولو از پیشونیش کردم و گفتم ارضا شدی خانمم که جوابش مثبت بود و واقعا خوشحالم کرد بعد از حدود 1 سال و نیم احساس میکنم ی جای خالی بزرگ دیگه تو زندگیم هست به قطع یقین اون جای خالی بچست خوشحالم که خانمم بارداره و الان 4 ماهشه امیدوارم خدا بهم ی بچه سالم بده نام های استفاده شده مستعار بودند با تشکر از شما که وقت گذاشتید و داستان من رو خوندید نوشته

Date: December 22, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *