زندگی پس از ضربدری ۱

0 views
0%

سخن نویسنده این داستان فصل دوم داستان 5 قسمتی ضربدری ناخواسته میباشد پنجمین شبی بود که من تنهایی تو تخت میخوابیدم و مانی رو کاناپه تو این 6 سال زندگی سابقه نداشت 5 شب از هم جدا بخوابیم چقدر عوض شدم همین چند وقت پیش که مانی بعد مطرح کردن رفتن پیش روانشناس باهام قهر کرد و فقط یک شب پیشم نخوابید چه استرس و ترسی همه وجودمو گرفته بود حالا به راحتی 5 شب ازش جدا خوابیدم ساعت حدود 3 صبح بود تشنم شد رفتم سر یخچال شیشه آب رو برداشتم اما برای پیدا کردن لیوان باید چراغ رو روشن میکردم مانی تو تاریکی و رو صندلی نشسته بود یه نفس عمیق از ترس کشیدم بهش گفتم تو این تاریکی چیکار میکنی مانی چشماش که به تاریکی عادت کرده بودن حالا به سختی باز میشدن کمی با دست مالوندشون و مثل چند روز گذشته طلبکارانه بهم نگاه کرد و هیچی نگفت از آب خوردن پشیمون شدم و نشستم جلوش بهش گفتم از چی طلب داری مانی چته نگاهش رو برد سمت میز و گفت اون کبودی پای چشمت برای چیه نا خواسته خندم گرفت بهش گفتم چند بار بگم مانی چند تا مزاحم تو خیابون به منو ماهان حمله کردن و چرا هی میپرسی انتظار شنیدن چه چیز دیگه ای رو داری دقیقا هیچی نگفت و پاشد رفت حرفای اون شب ماهان و این وضعیتی که الان توش بودم همه چی از کنترلم خارج شده بودن حتی خودم نمیشد تا همیشه اینجوری بود باید سعی خودمو کنم همه چی رو فراموش و برگردیم به روال عادی قبلی هر غلطی که کرده بودیم تموم شده بود و بلاخره باید به روال عادی برگردیم رفتم تو هال و دیدم مانی خودشو رو کاناپه موچاله کرده کنارش نشستم و بهش گفتم بیا بریم تو اتاق بخوابیم هال سرده و سرما میخوری با تو ام مانی میگم بیا بریم تو اتاق بخوابیم با دستش منو پس زد و پتوش رو از روی زمین برداشت و کشید روش بهم گفت چند شب پیش هم هوا سرد بود همه انرژیمو گذاشتم که به خودم مسلط بشم و عصبی نشم میدونستم وقتی مانی بزنه به قهر تا خودش نخواد برنمیگرده بحث فایده نداره بلند شدم و قبل از رفتن به اتاق بهش گفتم نمیشه تا همیشه اینجوری باشیم عروسک خرسی بزرگمو که از بچگیم داشتم برداشتمو بردم تو تخت و بغلش کردم با همه وجودم دوست داشتم یکی بغلم کنه بهم محبت کنه نوازشم کنه تحریکم کنه از آخرین سکس خوب و ارضا شدنم خیلی وقت بود میگذشت از آخرین هم آغوشی آرامش بخش هم همینطور خرسمو محکم فشار دادم و نا خواسته گریم گرفت فرداش با سر درد بیدار شدم تصمیم گرفتم برای بیرون اومدن از این شرایط از ماهان کمک بگیرم فقط اون بود که در جریان همه چی بود و میشد بهش اعتماد کرد چند بار به گوشیش زنگ زدم اما جواب نداد به مانی زنگ زدم و بهش گفتم جمعه ظهر ماهان رو دعوت کن میخوام آبگوشت درست کنم خیلی وقته بهش قول دادم صداش همچنان سرد و بی روح بود و با بی میلی گفت من وقت ندارم خودت بهش زنگ بزن و بعدش قطع کرد یه آلبوم از داریوش گذاشتم بخونه و سعی کردم با مرتب کردن خونه کمتر فکر کنم داشتم گرد گیری میکردم که گوشیم زنگ خورد و ماهان بود عذرخواهی کرد که تو جلسه بوده و نتونسته جواب بده همه زورمو زدم که صدام گرفته نباشه و ازش خواستم جمعه ظهر بیاد خونمون با تعجب پرسید که مانی هم در جریانه یا نه گفتم اره همین امروز بهش زنگ زدم کمی مکث کرد و گفت ممنون از دعوتت اما من این هفته درگیرم و نمیتونم بیام ای خدا چرا همه عوض شدن انگار کل دنیا عوض شده کلافگی و سردرگمی داشت دیوونم میکرد طاقت صبر کردن برای اومدن مانی رو نداشتم بهش زنگ زدم و گفتم باید همو ببینیم گفت عصر میاد خونه گفتم نه همین الان مانی جواب داد که الان مشغولم و نمیرسم بیام صدامو بردم بالا و گفتم همین الان مانی باید ببینمت وگرنه میام محل کارت کمی سکوت کرد و گفت باشه میام همینجوری دور یک دایره فرضی تو هال راه میرفتم که بلاخره مانی اومد کیفشو گذاشت کنار و نشست رو کاناپه گفت خب چی شده از این خونسردی مانی بیشتر اعصابم خورد شد بهش گفتم چی به ماهان گفتی چرا دعوت منو رد کرد مانی پاشو انداخت رو پای دیگش و با پوزخند گفت یعنی به خاطر ماهان جونت منو از کار و زندگیم انداختی که بپرسی چرا دوعتت رو رد کرده این تیر خلاص بود از ته وجودم فریاد زدم خفه شو مانی بس کنننننننننننننن حالا برای من غیرتی شدی و نگران روابط من هستی حالا حس حسادتت فعال شده حالا سنسور شکایتت اکتیو شده به جای اینکه من طلبکار باشم از تو و افکارت و نقشه هات حالا تو طلبکاری حالا هم میخوام سعی کنم زندگیمونو درست کنم داری بهم تهمت میزنی خودت خوب میدونی اگه همون ماهان که الان نمیدونم چرا یه دفعه باهاش مشکل پیدا کردی نبود من راضی به این کار نمیشدم حالا شد آدم بده دستمال یه بار مصرف بود آره دیگه نیازی بهش نیست تنها عکس العمل مانی این بود که پاشو رو پاش عوض کنه و گفت ماهان اگه شعور داشت همه چی رو به تو نمیگفت یه بوم و دو هوا نمیکرد فکر کردی همون شب خونه سعید نفهمیدم موقع رفتن چیا بهت گفت فکر کردی از تریپ بچه مثبت بازیش خبر نداشتم حسابی مختو زده و خودشو کرده آدم خوبه داستان من که شوهرتم شدم آدم بده فکر کردی من خرم ویدا آره من بهش پیام دادم گورشو از زندگیم گم کنه بیرون درست بعد زنگ تو بهش پیام دادم مثل هیستریکیا شروع کردم خندیدن حالا مطمئن شده بودم که نقش ماهان برای مانی دیگه تموم شده و استفادشو ازش کرده و دیگه وقتشه حذف بشه با همون حالت خنده گفتم اینا رو سعید بهت یاد داده آره یا اون الهه کدومشون فکر میکنی منم نفهمیدم که اون دوتا هیچ وقت از ماهان خوششون نمیومد فقط چون تنها آدمی بود که میشد یه احمقی مثل من رو کنترل کنین تحملش میکردین حالا الهه خانوم تصمیم گرفته که حذف بشه آره رگ غیرتت حالا برای ماهان بالا زده یا میترسی با وجود ماهان دیگه نتونی به الهه جونت برسی حالا یه مانع شده و باید گورشو گم کنه همینجوری رگباری داشتم هر چی تو دلم بود رو با بدترین الفاظ به مانی میگفتم دیگه بهم نگاه نمیکرد و هیچی هم نمیگفت میدونست اینجوری بیشتر عصبیم میکنه دیگه توان ادامه دادن نداشتم و از بس داد زده بودم صدام گرفته بود مانی وقتی دید حرفام تموم شده بلند شد دیدم داره میره سمت در رفتم دستشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم بهش گفتم چرا هیچی نمیگی کجا داری میری دستشو آزاد کرد و هولم داد از خونه زد بیرون از غم و ناراحتی داشتم منفجر میشدممممم هر چی به ماهان زنگ زدم که بگم چی شده و جریان چیه جواب نداد از عصبانیت گوشیمو پرت کردم سمت ویترین و همونجا نشستم زمین و شروع کردم گریه کردن چندین روز گذشت و مانی هر روز سرد تر و بی روح تر روزه سکوت گرفته بود کاش اونم داد میزد یا اصلا کتک میزد هر واکنشی بهتر از این سکوت و بی محلی لعنتی بود این بی محلی و سکوتش بدترین شکنجه بود برام خواب بودم که با صدای در از خواب بیدار شدم خواب آلود در و باز کردم که دیدم وحیده هسستش بهش سلام کردمو گفتم بیا تو بدون جواب سلام و با تعجب بهم گفت ویدا سر موهات چه بلایی اومده ویدا چرا گوشیت خاموشه چرا خبری ازتون نیست مامان دلواپسه و داره سکته میکنه بهش گفتم آروم باش وحیده هیچی نشده چند وقته مریضم گوشیم هم از دستم افتاده و شکسته میخواستم همین هفته بیام خونه بهتون سر بزنم برو خودت تو آشپزخونه یه چیزی پیدا کن بخور نفست تازه شه منم برم دست و صورتمو بشورم وقتی برگشتم دیدم وحیده همون جور نشسته رو کاناپه و قیافه اینم شبیه طلبکاراس بهم گفت چرا خونت به هم ریختس چرا شیشه ویترین شکسته اینم حتما زمین خورده آره چرا مانی مثل ارواح پای گوشی باهام حرف میزنه برو تو آیینه خودتو ببین چه قیافه ای پیدا کردی هیچ وقت نشده بود یه ذره خاک حتی تو خونه و زندگیت ببینم حالا ببین به چه روزی افتاده چت شده آبجی چه اتفاقی افتاده بازم خندم گرفته بود و باورم نمیشد خواهر ده سال کوچیک تر از خودم جلوم نشسته و داره اینجوری باهام حرف میزنه یه لحظه مثل روانیا میخواستم سرش داد بزنم خفه شو وحیده به تو چه اما دلم نیومد انگار برای اولین بار متوجه شدم که چقدر بزرگ شده دیگه داره برای خودش خانومی میشه چقدر شبیه منه و حتی شاید خوشگل تر از من هیچ وقت جسارت و جرات اینکه اینجوری بازخواستم کنه نداشت و این اولین بارش بود حوله صورتمو انداختم رو کاناپه و رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم تو دستم و گفتم اتفاق خاصی نیفتاده آبجی گلم نمیخواد نگران باشی و لازم نیست چیزی به مامان و بابا بگی موخوره گرفته بودم و بی توجهی کردم مجبور شدم اینجوری پسرونه بزنم مریضیم هم باعث شده چند وقت نتونم به کارای خونه برسم پاشو عزیزم قربونت برم پاشو برو یه چیزی درست کن صبحونه بخوریم که خیلی گشنمه مشخص بود که حرفامو باور نکرده و نگرانی تو چهره و قیافش موج میزد اون روز تنهای همه خونه رو برام تمیز کرد و جارو زد کل آشپزخونه رو برام شست و دسته گل کرد حتی زنگ زد به پیک خدمات که بیان شیشه ویترین رو ببرن عوض کنن من مشغول درست کردن ناهار شدم که وحیده اومد آشپزخونه و گفت با مانی دعوات شده اتاق خوابتونو مرتب کردم یه بالشت بیشتر رو تخت نبود اون یکی بالشت رو کاناپه بود با یه پتو بهم بگو چی شده ویدا با عصبانیت برگشتم بهش گفتم وحیده بس میکنی یا نه گفتم هر چی هست مهم نیست و خودم حلش میکنم کاراگاه بازیاتو تموم کن با چشمای درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت باشه آبجی نمیخواستم بیشتر ناراحتت کنم رفت از یخچال خیار و گوجه برداشت که سالاد درست کنه تو حین سالاد درست کردن گفت میخوام برای کنکور برم کلاس موسسه ای که میگن خیلی خوبه و استاداش عالین نزدیک خونه شماست یعنی ثبت نام هم کردم هفته ای سه روز کلاس دارم که نوبت عصر هم هست بابا میگه اون سه روز رو پیش شما باشم خودم راضی به مزاحمت نیستم اما بابا رو که خودت میشناسی نمیدونم چیکار کنم ویدا بدون مکث و خیلی جدی بهش جواب دادم که یعنی چی نمیدونم چیکار کنم این همه راه تا اسلام شهر نمیشه که بری و بیایی اونم که میگی کلاسات عصره و شب تموم میشه تکلیف روشنه همون سه روز رو میایی همینجا تو دلم غوغا بود و همینو کم داشتم تو اولین فرصت رفتم تو اتاق در و بستم و زنگ زدم به مانی بعد چند بار بلاخره گوشیشو برداشت با همه انرژیم تن صدام رو محبت آمیز و ملایم کردم جریان وحیده رو بهش گفتم جواب داد که مشکلی نیست وظیفه ماست اصلا بابات کم بهمون محبت نکرده و این برای جبرانش هیچی نیست تو هم که منو میشناسی و میدونی مخالفتی ندارم بهش گفتم مانی آره میدونم اگه خودتم میشنیدی حتی زودتر پیشنهاد میدادی که وحیده این سه روز رو بیاد پیش ما و حتی کلا تا اخر کلاسش بیاد پیش ما اما مساله این نیست مانی خودت میدونی برای چی زنگ زدم صدام بغض داشت و اشکام سرازیر شدن مانی تو رو خدا بیا تمومش کنیم مانی خواهش میکنم به خاک مادرت قسمت میدم بیا تمومش کنیم همه شک کردن یه اتفاقی افتاده بابای مریض خودتم شک کرده مانی اگه لازمه من عذرخواهی کنم چشم غلط کردم اون روز حرفای بدی زدم و بی انصافی کردم قول داده بودم به خوبی اون جریان رو انجامش بدیم و گند نزم اما بد کردم منو ببخش مانی بیا همه چی رو درستش کنیم بابا و مامان من طاقت اینکه ببینن ما اختلاف داریم رو ندارن مانی اگه هنوز از دستم ناراحتی حداقل بیا به خاطر وحیده ظاهرو حفظ کنیم بعد آروم آروم همه چی رو درستش میکنیم مانی جواب داد که بسه دیگه نمیخواد گریه کنی خودم حواسم هست فعلا کار دارم خدافظ تا عصر که مانی میخواست بیاد استرس داشتم که نکنه بی محلی و سرد بودنشو ادامه بده و حتی با وحیده که میشه گفت مثل دو تا دوست بودن و همیشه سر به سر هم میذاشتن سرسنگین برخورد کنه اما برخلاف اونی که فکر میکردم مانی باهام به گرمی احوال پرسی کرد و منم موفق شدم با محبت و لطافت ازش استقبال کنم برخورد و استقبلاش از وحیده هم خوب بود و مثل همیشه باهاش برخورد کرد اون شکاک بودن و معذب بودن وحیده کمتر شده بود و خیالم راحت شد دیگه به خونه چیزی نمیگه شب دوباره صحبت موسسه کنکور وحیده شد که مانی گفت چرا سه روز بیایی کلا این مدت رو بیا اینجا من که صبح تا عصر نیستم در سکوت و آرامش به درسات برس خواهرت هم حواسش بهت هست رو به من کرد و گفت فردا میریم خونه بابات هم یه سر میزنیم و هم وسایل وحیده رو میاریم با چشمام از مانی تشکر کردم و باورم نمیشد بعد اون همه توهین و حرفای زشتی که بهش زده بودم اینجوری برخورد کنه با خوشحالی پاشدم و گفتم پس یه زنگ به مامان بزنم و بگم فردا میریم اونجا یادم اومد گوشی ندارم مانی گوشیشو بهم داد و گفت باید یه گوشی برات بگیریم طبق عادت رفتم تو اتاق با مادرم کلی صحبت کردم و از دلواپسی درش آوردم و بهش گفتم مریض احوال بودم و نمیخواستم بهشون استرس بدم برای همین خبری ازمون نبود کلی خوشحال شد که شرایط عادیه و فردا قراره بریم خونشون بعد قطع کردن یادم اومد که گوشی مانی دست منه هیچ وقت تو این 6 سال زندگی اینجور وسوسه نشده بودم که گوشی مانی رو چک کنم اومدم که برم تو نرم افزاری اجتماعیش که وحیده صدام زد و موفق نشدم اون شب به خوبی گذشت و حضور وحیده باعث شده بود ما آشتی کنیم حداقل به ظاهر که میشد منجر به آشتی واقعی بشه وحیده قبلنا هم شده بود که شب پیش ما بخوابه و اتاقی که در آینده قرار بود اتاق بچه باشه همیشه جاش بود مانی به شوخی میگفت همینو به سرپرستی قبول کنیم بچه میخواییم چیکار با همین شوخیا و خنده های مانی وحیده رفت اتاقش که بگیره بخوابه با کمی استرس به مانی گفتم دیر وقته تو هم خسته ای بیا بریم بخوابیم دستشو گرفتم و بلندش کردم و بردمش تو اتاق خواب کنارش دراز کشیدم و خوشحال ترین وضعیت رو تو چندین ماه گذشته داشتم دلم برای آغوش مانی بی نهایت تنگ شده بود چون عادت بودم نمیشد سکس کنیم اما همینکه بغلم کنه برام از هزار تا سکس بهتر و آرامش بخش تر بود مشخص بود هنوز از دستم ناراحته و رغبتی به بغل کردنم نداره زدم به در پر رویی و دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم با دستم برش گردوندم سمت خودم و لبامو چسبوندم به لباش مثل یک تشنه ای که یه عمره بهش آب نرسیده بوسه تبدیل به مکیدن شد و هر لحظه شدید تر و محکم تر دستشو گرفتم و گذاشتم رو کمرم بهش فهموندم اونم منو بغل کنه و فشارم بده بلاخره موفق شدم و یخش آب شد بهش گفتم ببخش منو مانی اشتباه کردم عزیزم بیا طبق قرارمون همه چی رو فراموش کنیم و دیگه زهر تن هم نکنیم دوست دارم عشقم لبامو بردم سمت گوش و گردنش تو چند دقیقه همه وجودمو شهوت و نیاز به سکس فرا گرفته بود همیشه تو شرایط عادت ماهانه از هر چی سکس و احساسه متنفر بودم اما چقدر بهم فشار اومده بود که تو این شرایط هم اینقدر تشنه بودم به مانی گفتم کاش عادت نبودمممم با همه وجودم میخوام مانی تو رو فقط میخوامممم مانی بلاخره شروع کرد حرف زدن و گفت حالا که نمیتونیم چرا داری خودتو تحریک میکنی پس آروم باش خودتو اذیت نکن لبامو از گردنش جدا کرد و به چشمام خیره شد مثل همیشه به آرومی بغلم کرد و گفت بگیر بخواب ویدا ایندفعه پشتمو بهش نکردم و همونجوری رو به روش بغلش کردم و خوابم برد فکر کنم یه ساعت بیشتر نخوابیده بودم که طبق عادت چندین شب گذشته از خواب بیدار شدم و احساس تشنگی شدید داشتم آروم از بغل مانی خودمو جدا کردم اومدم برم آشپزخونه که نور ریز چشمک زن گوشی مانی منو متوجه خودش کرد چرا این وسوسه چک کردن گوشی مانی مثل خوره به جونم افتاده بود گوشیش رو همراه خودم برداشتم و رفتم آشپزخونه چراغ آشپزخونه رو روشن نکردم و تو تاریکی نشستم رو صندلی استرس و عذاب وجدان خاصی تو وجودم بود برای اولین بار بود که داشتم فضولی مانی رو میکردم وارد نرم افزارای اجتماعیش شدم هنوز ذهنیت قطعی ای نداشتم که باید دنبال چی بگردم یه خط چت از سعید تو لاین پیدا کردم تا جایی که میشد رفتم اول چت بعد چند جمله که بین مانی و سعید رد و بدل شده بود فهمیدم برای بعد مسافرت کیش هستش هر چی بیشتر میخوندم لرزش غیر ارادی دستام بیشتر میشدن هر چی از دهنشون در اومده بود به ماهان گفته بودن سعید تو یه جمله نوشته بود ماهان حالا میخواد با مثبت بازی قاپ ویدا رو بدزده و منو تو رو حیوون جلوه بده حواست باشه مانی بهش مانی از قهر و دعوامون براش گفته بود سعید در یکی از جوابای دیگش نوشته بود که ماهان باعث شده ویدا اینجوری بشه هر چقدر تونست تو آزاد شدنش کمک کنه حالا داره جبران میکنه توی کیش هم اصلا بهم حال نداد اما به خاطر رفاقتمون هیچی نگفتم مشخصه که دلش میخواسته و میخواد اما اون ماهان مادرجنده حتما مخشو زده میخواسته قهرمان بازی دربیاره هر چی بیشتر میخوندم بیشتر دیوونه میشدم اکثر مکالمشون تو همین مضمون بود چقدر سعید میتونست عوضی باشه هر جوری که دلش خواست با من سکس کرد هر کاری دلش خواست باهام کرد چقدر به خودم فشار آوردم لبخندای زورکی بزنم و وانمود کنم دارم لذت میبرم لحظه به لحظه اون چند روز زجر کشیدم اما ظاهرمو جلوی سه تاشون حفظ کردم حالا کثافت عوضی داره به مانی میگه من بهش حال ندادم تازه منت میذاره سر رفاقت چیزی نگفته از عصبانیت داشتم منفجر میشدممممممممممممم سعی کردم به خودم مسلط بشم تو خط چتا دیگه چیزی پیدا نکردم کانتکتای لاین رو چک کردم همه رو میشناختم و یا اگه همکارش بودن اسمشونو شنیده بودم اما یکیش به اسم آهو سیو شده بود عکس یه آهو هم رو پروفایلش بود هیچ سابقه چت و پستی هم نداشت این برام ناشناخته بود و با اینکه لاین الهه رو داشتم و میدونستم اسمش و عکسش تو لاین این نیست اما شک کردم که شاید الهه باشه به هر حال نمیشد بیشتر وارسی کنم و باید صبر میکردم مانی آدم فراموشکاری بود و اگه با این چت میکرد مثل چتش با سعید شاید یادش میرفت که پاک کنه گوشیشو بردم گذاشتم سرجاش و دوباره رفتم تو بغلش خوابیدم فرداش پنج شنبه بود و مانی زودتر اومد تونستیم خودمونو برای ناهار برسونیم خونه ما کلی به خاطر موهام بازخواست شدم و جواب پس دادم مامانم بهم گفت چند سال پیش هم موخوره گرفتی اما همش ده سانت از موهاتو زدی و درست شد چطور این سری متوجه نشدی یکمی به پت و پته افتادم و گفتم حواسم نبود مامان حالا شده دیگه زودی موهام بلند میشن چند بار متوجه نگاه متفکرانه و خاص وحیده روی خودم شدم اما بهش توجه نکردم و محل ندادم قرار شد همون سه روز آخر هفته که کلاساش هست و البته جمعه خونه ما باشه شنبه صبح بره و سه شنبه صبح باز برگرده خونه ما خودش گفت طاقت نداره کلا از خونه دور باشه اون شب موندیم فرداش وسایلش رو برداشتیم و قرار شد خودش سه شنبه بیاد همه این جریانا یه طرف و عصبانیت و نفرتم از سعید و کنجکاویم درباره اون اسم آهو یه طرف باید این حسو مخفی نگهش دارم تا بلاخره بفهمم این آهو کیه دو هفته گذشت و همچنان در ظاهر همه چی رو به راه بود مخصوصا وقتایی که وحیده پیشمون بود ازم اجازه گرفت که جلوی مانی روسریش رو برداره و راحت باشه ده سال پیش خودمو تو چشماش میدیدم اما خیلی معصوم و پاک تر خیلی وقتا میدیدم وحیده منو الگو قرار میده اما زرنگی و تیزی خودم رو توی وحیده نمی دیدم بر خلاف ظاهر شلوغ و شیطونش دلش به شدت صاف و ساده بود از اونجایی که تنها کسی بود که دیده بود من خارج از دید بابا و مامان چجوری میگردم نمیشد باهاش مخالفت کرد بهش اجازه دادم راحت باشه موقعی که وحیده بود توی سکس با مانی محدود شده بودیم دیگه توقع نداشت خواهرم که مجرده صدای سکسمون رو بشنوه گرچه کلا دیگه خواسته ای توی سکس نداشت نمیشه گفت بی روح و سرد شده بود اما قطعا مثل قبل هم نبود گاهی وقتا حس میکردم برای رفع تکلیف و صرفا ارضای همدیگه داریم سکس میکنیم اما موضوع مهم تر این بود که دوران سختی رو بعد مسافرت به کیش گذرونده بودم و همینم برام غنیمت بود ترس از هم پاشیده شدن زندگیم و مخصوصا اینکه بابا و مامانم که به شدت احساسی و نگران آبروی خانواده بودن اگه میفهمیدن من مشکل دارم معلوم نبود چه اتفاقی براشون بیوفته پس حفظ همین برام خوب بود تا به مرور این زخم لعنتی رو درستش کنم و کلا اون سعید و الهه رو از زندگیم بندازمشون بیرون فقط زمان لازم داشتم با همین افکار به خودم دلداری میدادم چهارشنبه عصر بود که مانی اومد خونه خوشحال تر از چند وقت گذشته بود برام گوشی خریده بود و گذاشت رو اوپن آشپزخونه یه چایی برای خودش ریخت و گفت خب چه خبرا خوبی از این برخوردش تعجب کردم بهش گفتم خوبم مرسی عزیزم خبری که نیست منتظر تو بودم و یه ساعت دیگه هم منتظر وحیده تو چه خبر با من و من گفت نظرت چیه فردا شب سعید و الهه رو دعوت کنیم خیلی وقته همو ندیدیم چنان حمله عصبی ای بهم دست داد که میخواستم جیغ بزنم خفه شوووووووووووو مانی اسم اونا رو جلوی من نیار با یه نفس عمیق خودمو کنترل کردم و با ملایمت بهش گفتم مانی جان مگه قرار نبود بعدش کات کنیم جواب داد قرارمون این بود اون اتفاقای توی کیش فقط یه بار باشه و دیگه انجامش ندیم که همگی سر قولمون موندیم و هستیم این همه مدت نه مهمونی رفتیم و نه کسی خونمون اومده دلمون گرفت خب خودمو خوشحال گرفتمو گفتم منم مثل تو فکر میکنم نظرت چیه به نرگس و ناصر یا سمیرا و حمید بگیم بیان یا اصلا همشون نظرت چیه کمی مکث کرد و گفت راستشو بخوای فعلا با اونا حال نمیکنم مخصوصا بعد خراب کاری ای که جناب عالی شب چله کردی فعلا حالا حالاها نمیخوام باهاشون چشم تو چشم بشم من دلم هوای سعید رو کرده بود که تو مخالفی هر جور راحتی من اصراری ندارم اینجوری مستقیم نمیشد اون دو تا عوضی رو بندازم دور باید سیاست به خرج میدادم باید برای حفظ زندگیم و عشقم میجنگیدم باید نقشه جدید میریختم باید خونسردیمو حفظ میکردم و دیگه نمیشد با جنگ و دعوا چیزی رو جلو برد یه نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم باشه قبول بهشون بگو بیان سعید عاشق قرمه سبزی های منه براش درست میکنم مانی خوشحال شد و اومد بوسم کرد گفت عاشقتم عزیزممممم اون شب حتی وحیده هم فهمیده بود که چقدر مانی سر حال هستش و بهم گفت چی شده اینقدر مانی خوشحاله موقع خواب بر خلاف چند هفته گذشته دوست داشتم پشتمو کنم و بخوابم اون احساس تنهایی و غم دوباره همه وجودمو گرفته بود کاش یکی بود باهاش درد و دل میکردم و ازش راهنمایی میگرفتم آخه پیش کی میتونم برم حرفای دلمو بگم کیه که درک کنه کیه که برم بهش بگم منو شوهرم ضربدری کردیم و من با یه مرد دیگه سکس کردم کاش ماهان یه بارم که شده گوشی لعنتیشو جواب بده فقط و فقط با اون میتونستم حرف بزنم بهش بگم ایندفعه دیگه به خدا تن خودم نمیخواره به خدا دیگه حتی برای یک ثانیه هم نمیخوام تنوع داشته باشم و درگیر دوراهی لذت و عذاب وجدان نیستم توی دلم و ذهنم تکلیف کاملا مشخصه و نمیخوام با کسی غیر شوهرم و عشقم باشم میخوام عشقمو و زندگیمو حفظ کنم این همه سال با هم بودیم و بهترین روزا رو داشتیم میخوام بازم روزای خوب رو با هم بسازیم زندگی کنیم هنر دیگه ای که باید یاد میگرفتم بی صدا گریه کردن بود یه لحظه نا خواسته به خاطر گریه کردن فش و فش کردم آروم برگشتم که مانی نفهمه که دارم گریه میکنم دیدم اونم پشتشو کرده و از نور کم گوشی مشخص بود تو گوشیه یعنی کی میتونست این وقت شب باشه خودمو زدم به خواب و صبر کردم که مانی بخوابه بلاخره بعد یک ساعت خوابید از سنگینی خوابش مطمئن شدم گوشیشو برداشتم و رفتم آشپزخونه هنوز گوشی رو باز نکرده دستام میلرزید کاش هیچی نباشه کاش پاکش کرده باشه اصلا کاش من هیچی نبینم مستقیم رفتم تو لاین تازه ترین خط چت همون آهو بود بازش کردم و با سرعت و دست لرزون بردم اول پیاما بعد خوندن چند خط تشخیص اینکه این آهو همون الهه عوضی هستش کار سختی نبود آهو جونم عشقم عزیزم نفسم و جملات مانی با این الفاظ با اون هرزه شروع میشدددددد چطور مانی رو تا این حد سحر و جادو کرده بود چطور هنوز مانی ذات کثیف و هرزه و بی حیای این زن رو نشناخته بود هنوز باهاش در ارتباط بود هنوز ولش نمیکرد کل پیاما احساسی و سکسی بود هرزه عوضی چه کلمات و جملاتی برای مانی نوشته بود یه لحظه مجنون شدم میخواستم برم مانی رو با جیغ و داد بیدار کنم نمیدونم جمله آخر مانی در جواب سوال الهه که ازش پرسیده بود که منو بیشتر دوست داری یا ویدا رو و جواب داده بود که مشخصه عشق حقیقی و واقعی من ویدا هستش فقط کاش درک کنه که میشه اینجوری هم لذت برد و همچنان همو دوست داشته باشیم درست جمله ای که تو پیاما سعید چندین بار بهش گفته بود باعث شد جیغ و داد نکنم یا حضور وحیده گریه ام گرفت و به آرومی میگفتم خدایا چیکار کنم تو بهم بگو چیکار کنم خدایا هر کاری کردم غلط کردم الان بگو چیکار کنم آخه تو عمرم اینقدر عاجز نبودم جلوی چشمم داشتن شوهرمو و زندگیمو ازم میدزدیدن شوهرم اینقدر مسحور شده بود که نمی دید کم کم داره تو دام عواطف و احساس اون هرزه لعنتی میوفته به بهونه لذت بردننننننن دارم خفه میشم از تنهاییییی باید چیکار کنمممممممممممم فرداش دوباره سعی کردم به خودم مسلط بشم این فشار درونی داشت همه روح و روان منو میخورد و هر لحظه ضعیف تر میشدم اما چاره ای نبود حداقل به عقل من تو این شرایط فعلا باید صبور میبودم و چاره ای نداشتم جز نگه داشتن مانی در همین سطح تا بتونم به شیوه همون هرزه کثافت مانی رو بکشونمش سمت خودم و به همون شکل اونا باهاشون بجنگم و بندازمشون سطل آشغال مانی عصر اومد و رفت بیرون برای خرید میوه موهام که مرتب کردن خاصی نمیخواست مثل پسرا فقط شونه زدم آرایش کاملا ملایم یه شلوار مشکی ساده و یه بلوز آستین دار پوشیده تر از این تابلو میشد و باز همه اتهاما میرفت سمت ماهان که اون بهم گفته اینجوری باشم تو آشپزخونه در حال درست کردن سالاد بودم که وحیده اومد خبر داشت که مهمون داریم تو دوستای ما سعید و الهه رو هیچ وقت ندیده بود و البته ماهان رو چندین بار بهم گفت دلش برای سمیرا و نرگس تنگ شده و هر بار بهونه آوردم برای ندیدنشون بهم سلام کرد و خسته نباشید گفت و رفت تو اتاقش من غرق افکار خودم بودم و اصلا یادم رفت که وحیده وجود داره و روتین وار جواب سلامشو دادم و سرم به کارم و فکرای درونم که داشت منو میخورد مشغول بود در زدن و مانی همراه سعید و الهه که گفتن اتفاقی همو جلوی آپارتمان دیدن وارد شدن بعد از فرودگاه دیگه ندیده بودمشون بر عکس همه که از کوتاه شدن موهام تعجب میکردن واکنش تعجب وار نشون ندادن و تابلو بود خبر دارن از قبل تازه جفتشون گفتن چقدر این مدل بهم میاد و جذاب تر شدم نگاه سعید هیچ فرقی نکرده بود و میشد حس کرد چقدر وقیح تر و هیز تر شده حتما داره همه اون چند روزی که باهام سکس کرده بود رو تجسم میکنه چون منم که باهاش چشم تو چشم شدم تمام تصاویر سکسم باهاش تو ذهنم مثل فیلم پخش شد الهه یه دامن کوتاه چند سانت بالای زانو پوشیده بود و یه تاپ مجلسی مثل همیشه آرایش و مدل موهاش تنوع داشت حس کردن نوع نگاهش به مانی کار سختی نبود هیچ کدومشون خبر نداشتن من گوشی مانی رو چک کردم و میدونم چه مکالمه هایی بینشون هست جوری وانمود میکردن و صحبت میکردن که انگار مثل من بعد از فرودگاه بار اول هست که همو میبینن احوال پرسی و سوالای مسخره از اینکه این چند وقت چه خبر تموم شد رفتم که براشون قهوه بیارم داشتم قهوه رو تو فنجونا میریختم که صدای سلام و احوال پرسی از هال اومد رومو برگردوندم وحیده بود که از اتاقش اومده بود بیرون یه شلوار تنگ و با تیشرت آستین کوتاه اندامی تنش بود بدون روسری موهاشو دخترونه بسته بود و از نیم رخ مشخص بود آرایش هم کرده قلبممممممممم وایستاددددددددددد داشتم سکته میکردمممممم من احمق چرا وحیده رو کلا فراموش کرده بودمممممممم وای خدااااااااا خاک بر سر من احمق فراموشکار کنن باید بهش میگفتم جلوی اینا با روسری و مانتو بیاد دختره ببین با چه وضعی اومده نفرات جدید بودن خواسته کم نیارهههه خواهر خودمه میشناسمش نفهمیدم چطور فنجونا رو پر کردم و خودمو به هال رسوندم سعید و الهه بی نهایت گرم و صمیمی با وحیده احوال پرسی کردن دیگه برای بازخواست وحیده دیر بود مشخص بود که وحیده هم ازشون خوشش اومده و البته از این برخورد گرم و محبت آمیز هر آدمی بود خوشش میومد الهه رفت پیش وحیده نشست و شروع کرد ازش سوال کردن از درس و مشقش چنان با اشتیاق به جوابای وحیده گوش میداد که انگار مامانشه یا اون آبجیشه دقتم رفت سمت سعید نگاهش دیگه سمت من نبود برق چشماش کاملا روی وحیده بود هر لحظه احتمال میدادم از این فشاری که رومه سرم منفجر بشه وقت شامو از اونی که برنامه ریزی کردم نیم ساعت آوردم جلوتر با خنده توام با حرص به وحیده گفتم به جای پر حرفی کردن پاشو بیا به من تو آشپزخونه کمک بده یکمی از لحنم بهش برخورد اما از کنار اون هرزه پاشد و اومد تو آشپزخونه انگار هر چی بیشتر بهم نزدیکه خیالم راحت تره موقع شام همه نگاه سعید سمت وحیده بود نگاه های الهه به مانی هم تمومی نداشت حالا میتونم بگم اون شب بود که زجر آور ترین شب زندگیم حساب میشد بلاخره گورشونو گم کردن و سرم داشت منفجر میشد شب موقع خواب مانی شروع کرد عشق بازی کردن و سکس میخواست هیچ انرژی و توانی برای سکس نداشتم ازش عذر خواستم که خسته ام و پشتمو کردم که بخوابم مثلا قرار بود به شیوه الهه و مثل خودش برخورد کنم اما کو تمرکز و توان و انرژیش بازم خودمو قانع کردم که الان حالم بده از فردا شروع میکنم و جبران میکنم خودمو به خواب زده بودم که متوجه نور گوشی مانی شدم دو ساعت بعد به خودم اومدم من و گوشی مانی در آشپزخونه تعریفا و حرفای عاشقانه مانی و الهه طاقت نداشتن از اینکه دیگه با هم سکس نکنن و بلاخره تصمیم برای اینکار حتی اگه من راضی به رابطه مجدد ضربدری نشدم طبق پیاما مشخص بود منتظر زمان و مکان هستن فقط بعد خوندن همه پیاما چشام سیاهی رفت چنان سرگیجه ای گرفته بودم که موقع برگشتن به اتاق نزدیک بود بخورم زمین ظرفیت و تحمل خیانت مانی رو نداشتم دیگه تحمل این شرایط لعنتی رو نداشتم باید به هر قیمت و هر جور شده ماهان رو میدیدم ادامه نوشته

Date: November 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *