قسمت قبل وارد اسفند شده بودیم و سرما تصمیم نداشت کوتاه بیاد چند بار به وحیده گفته بودم گرم بپوش دختر سرما میخوری اما حرف گوش نمیداد نمیدونم بودن زیاد با هم باعث شده بود روش بهم باز بشه و دیگه مثل قبلنا حرفامو گوش نکنه یا شرایط سنیش اینجوری ایجاب میکرد در خونه رو باز کردم وحیده دوید سمت شوفاژ و داشت مثل بید میلرزید بهش گفتم آخه دختر این چه لباسیه پوشیدی رو مانتو یه پلیور نازک تنت کردی نمیگی سینه پهلو کنی آخه همین امثال پالتو خریدی چرا نمیپوشی خیلی جدی روشو برگردوند سمت منو گفت میشه اینقدر ادای مامانو برام در نیاری خودم حواسم هست که سرما نخورم حق انتخاب پوشیدن لباس خودمو که دارم عجبااااا رفت تو اتاقش درو محکم بست مانی که مثل همیشه سرش تو گوشیش بود سرشو بالا آورد و گفت راست میگه اینقدر بهش گیر نده بچه نیست دیگه با حرص رفتم کنار مانی نشستمو گفتم تو به چت کردنت برس عزیزم نمیخواد نگران رفتار من با آبجیم باشی مانی وقاحت و بی حیایی رو به بی نهایت رسونده بود جلوی من علنی همش سرش تو گوشیش بود معلوم نبود تا حالا چند بار با الهه سکس داشتن از خدا میخواستم بهم تحمل بده این چند وقت بگذره و بلاخره خلاص بشم از این شرایط لعنتی وحیده هم که هر روز گستاخ تر و بی ادب تر میشد یه بار شکایتش رو پیش بابا کردم که گفت اینجا مشکلی نداره فهمیده بودم روی من حساس شده و هر مشکلی هست با منه نزدیک شدن بهش سخت بود چند بار اومدم از شرایط درسیش بپرسم که با بی حوصلگی منو رد کرد انگار همه دنیا بسیج شدن که منو زجر بدن سکس منو مانی کاملا قطع شده بود فقط شبایی که وحیده بود میرفتیم تو اتاق پیش هم میخوابیدیم اما با فاصله حالا فقط یاد ماهان کمی بهم آرامش میداد خودم بد کرده بودم و گند زده بودم میدونستم اگه بازم بخوام بهش نزدیک بشم وسوسه رسیدن بهش ولم نمیکنه یه حسی بهم میگفت باید تا آخر عمر قید یه آغوش گرم و امن رو بزنم همه چی برام تموم شده بود از بی حوصلگی داشتم تو گوشیم الکی صفحه باز میکردمو می بستم هیچ وقت حوصله خوندن پستای لاین رو نداشتم همینجوری رفتم توش سطحی و ساده به پستایی که ملت گذاشته بودن نگاه میکردم بعضیاش مطلب و بعضیاش عکس بود چشمم افتاد به یه عکس که وحیده گذاشته بود نماد متولد ماه خرداد بود دو زن از این جهت برام عجیب اومد که اصلا عکس مناسبی نبود و یه جورایی دو تا زن تو عکس نیمه عریان بودن جالب تر تعداد بالای کامنتای زیرش بود هیچ کدومو نمیشناختم حتما تو همین لاین باهاشون آشنا شده و برای پستاش نظر میدن تو مرور کردن پستاش چشمم به عکس آهو افتاد چشمام گرد شددددددددد آره این همون اکانت الهه بود درسته که به مانی گفته بودم از چت کردنات خبر دارم اما هیچ وقت نگفتم که رفتم سر گوشیت فکر میکرد از نگاه هایی که بین خودشو الهه میکنه فهمیدم و نور گوشیش تو شبایی که فکر میکرد خوابم کاملا به هم ریختم با عصبانیت رفتم در اتاق وحیده رو باز کردم تشکشو پهن کرده بود و دراز کشیده بود بی مقدمه و با عصبانیت بهش گفتم تو با الهه چه رابطه ای داری سرشو از گوشیش چرخوند سمت من تعجب از چشماش میبارید صدامو بردم بالا تر و گفتم وحیده دارم ازت میپرسم با الهه چه رابطه ای داری گرفت نشستو پتو رو از خودش پس زد صداش کمی لرزش داشت و گفت کدوم الهه چی داری میگی گفتم به من دروغ نگو وحیده خودت خوب میدونی کدوم الهه رو میگم اگه قرار بود ازم مخفی نکنه با اون ای دی آهو نمیومد پای پست تو کامنت نمیذاشت مثل آدم با ای دی اصلیش کامنت میذاشت دارم بهت میگم چه رابطه ای بین شما هست بعد چند ثانیه چهرش مصمم و جدی شد بلند شد وایستاد و گفت اولا که سر من داد نزن دوما که هر رابطه ای به تو ربطی نداره رفتم سمتش و محکم گذاشتم تو گوشش بهش گفتم خیلی پر رو شدی وحیده فکر کردی بزرگ شدی آره هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی و هر حرفی دلت خواست میتونی بزنی میخوام بدونم خواهر من چه دوستی ای با یک زن متاهل 11 سال از خودش بزرگ تر داره اشک تو چشماش جمع شده بودن با صدای بغض کرده سرم جیغ زد که به خودم مربوطه که با کی دوستم و با کی دوست نیستمممممم مانی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت چه خبره چی شده صداتون ساختمونو برداشته برگشتم سمت مانی منم ناخواسته با صدای بلند بهش گفتم برو بیرون مانی نمی بینی این با تاپ و شرته وحیده رفت سمت در پیش مانی گفت به تو ربطی نداره من چی تنمه چیه به من شک داری یا به شوهرت یا شاید فکر خودت مریضه دیگه نمیخواد برای من بزرگتر بازی دربیاری من خودم همه چیرو تشخیص میدم حتی بهتر از تو میترسی همه بگن من بهتر از توام هان تو حتی نگران اینی که من تو این رشته بیولوژی قبول بشم تو همش میترسی از تو راس بودن عقب بمونی به کوری چشم تو من قبول میشم و هر جور دلم بخواد زندگی میکنم از عصبانیت بی نهایتم خندم گرفته بود تو این وضعیت فقط دشمنی وحیده رو کم داشتم از کی این فکرا تو سرش بود و من خبر نداشتم هر اتفاق بدتر از اتفاق قبلی هر روز و هر شب بدتر از قبلی زور خودمو زدم که گریه نکنم اما نتونستم مانع سرازیر شدن اشکام بشم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم از بین جفتشون رد شدم رفتم تو اتاق خواب تنها یه خواسته داشتم خدایا امشب رو به صبح نرسونم فکر کنم تا صبح روی هم یک ساعتم نخوابیدم ساعت 8 صبح بود وقتی دیدم مانی رو کاناپه خوابه یادم اومد جمعه است در اتاق وحیده هم بسته بود آروم در اتاقشو باز کردم عادت داشت وقت خواب با تاپ و شرت بخوابه و بدتر که همش پتو رو پس میزد آروم پتو رو کشیدم روش برگشتمو درو بستم با اینکه ضعف داشتم اما میلم به خوردن هیچی نمیرفت لباس پوشیدمو زدم بیرون یه ساعت بعد خودمو جلوی خونه سعید می دیدم پشت اف اف خود سعید گفت کیه بهش گفتم منم ویدا درو باز کن جفتشون متعجب از اینکه این وقت صبح من اینجا چیکار میکنم نشسته بودم رو کاناپه و هنوز نمیدونستم باید چجوری شروع کنم به الهه که تو آشپزخونه بود گفتم هیچی نمیخوام الهه بیا بشین با جفتتون کار دارم اومد نشست کنار سعید و گفت خب ما در خدمتیم عزیزم از ضعف و بی خوابی سرم داشت میترکید شالم بدون اینکه خودم بزنمش کنار از رو سرم افتاده بود روی شونه هام به جفتشون نگاه کردم رو به الهه گفتم چی از جون من میخوای حتما مانی بهت گفته تا چند ماه دیگه از زندگیش گورمو گم میکنمو میرم دربست میشه برای خودت همین الانم از نظر من دربست برای خودته نه اعتراضی دارم و نه هوچی بازی درآوردم همه مانی برای تو فقط بگو چی از جون منو آبجیم میخوای سعید رو بهم گفت ویدا حالت خوبه معلومه چی داری میگی مثل طلبکارا اومدی هر چی که از دهنت در میاد داری به الهه میگی به مانی گفته بودی دیگه نمیخوای مارو ببینی که همینم شد این تویی که باید بگی چی از جون ما میخوای با اینکه انرژی خندیدن نداشتم اما نا خواسته لبخند رو لبام نشست حرفای سعید بیشتر شبیه جک بود الهه گفت عزیزم من نمیدونم داری از چی صحبت میکنی مشکل اصلی تو اینه که از اولش مال اینکار نبودی و اشتباه ما اینه که فکر کردیم جنبه شو داری البته خودت بهتر از ما میدونی که بدتم نیومده بود اما نمیدونم چطور یه هو اینجوری شدی حالا هم ما از زندگیتون رفتیم بیرون نیاز نیست نگران باشی هنوز پوزخند رو لبام بود و معلوم بود که سعید هر لحظه از این پوزخندای من داره عصبی تر میشه رو به الهه گفتم واقعا اینقدر من شبیه احمقام در این حد فکر میکنین من خرم فکر کردی من خبر از اون آیدی آهو با اون عکس مسخره آهو ندارم فکر کردین همه چتاتونو با مانی نخوندم آره اشتباه کردین بهش یادآوری کنین که چتا رو پاک کنه اگه ریگی به کفشت نبود چرا با اکانت اصلی خودت و مثل آدم زیر پست وحیده کامنت نذاشتی چرا با اون اکانت مثلا مخفیت کامنت گذاشتی حالا تو چشم من داری نگاه میکنی و میگی که دارم دری بری میگم چهره جفتشون و مخصوصا قیافه الهه کمی جا خورد حالا میدونست که از همه حرفایی که به مانی زده خبر دارم یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم اومدم اینجا بهتون بگم دست از سر منو وحیده بردارین اون روی سگ منو بالا نیارین هر کثافت کاری ای میخوایین بکنین اما پا رو دم من نذارین من کار به کارتون ندارم کار به کارم نداشته باشین الهه سعی می کرد خونسردی خودشو حفظ کنه گفت اولا من رابطه خاصی با آبجیت ندارم آشنایی با تو یکی برام به اندازه کافی بس هستش که نخوام با اون آبجیت دوست بشم فقط به خاطر دخترخالم چند تا سوال درباره موسسه ای که میره داشتم و همین اگه هم از اون اکانت استفاده کردم چون میدونستم تو جنجال درست میکنی اینقدرم خودتو و آبجیت رو دست بالا نگیر و هی نگو دست از سرمون برداین فکر کردی کی هستی دقیقا دیگه بیشتر از این نمیتونستم خودمو کنترل کنم پاشدم با همه وجودم سرش جیغ زدمممم که تو غلط کردی برای همون دلیل هم از وحیده سوال کردی برو گورتو گم کن موسسه و هر چی میخوایی بپرس بازم میگم مانی برای خودت و برو هر هرزگی ای میخوایی باهاش بکن جفتتون برین بمیرین اما دیگه نبینم سمت وحیده به هر دلیلی میری سعید بلند شد و گفت صداتو بیار پایین ویدا دهنتم ببند به اندازه کافی هر توهینی خواستی کردی داره میگه یه سوال ساده ازش کرده اومدی تو خونمو داری تهدیدم میکنی مثلا اون روی سگت بالا بیاد چه غلطی میخوای بکنی چیه میخوای به اون ماهان احمق بگی آره اون میخواد چه غلطی بکنه سرش داد زدم دهنتو آب بکش وقتی میخوای اسم ماهانو بیاری شما دو تا روانی کثافتین داشتم کنترل نشده به جفتشون فحش میدادم که سعید اومد طرفم و محکم با مشت زد تو شیکمم گفت زنیکه مادرجنده اومده تو خونه من داره پر رویی میکنه نفسم بند اومد از درد نشستم رو زمین دستامو گرفتم تو شیکمم و خودمو جمع کرده بودم یه لگد دیگه اومد سمت پهلوم سعید رگباری و با عصبانیت فحش میداد و لگد سوم و چهارمو زد هنوز نفسم بالا نیومده بود و انگار داشتم خفه میشدم هیچ وقت تو عمرم اینجوری نشده بودم از یقه مانتوم گرفتو بلندم کرد داشت منو میکشوند سمت اتاق خوابشون میگفت درستت میکنم جنده خانوم آدمی مثل تو رو بلدم چجوری ادب کنم اون مانی اگه عرضه نداره تو رو جمعت کنه من درستت میکنم پرتم کرد رو تخت اومد با همه وزنش روم نشست هنوز نمیتونستم درست نفس بکشم متوجه شدم داره دکمه های مانتومو باز میکنه موفق شدم به سختی بهش بگم چیکار میکنی کثافت آشغال یه مشت دیگه زد تو پهلوم جوری نفسم بند اومد که گفتم همین الان میمیرم اومدم با دستم جلوشو بگیرم که مشت بعدی داشت لختم میکرد باورم نمیشد داره باهام چیکار میکنه هر لحظه منتظر الهه بودم بیاد جلوشو بگیره شلوار جین پام بود و به زور درش آورد و با یه مشت محکم تو رون پام جلوی آخرین تقلا برای لخت نشدن رو گرفت اشکام سرازیر شده بودن همه وجودمو ترس و استرس گرفته بود دوباره به زور موفق شدم حرف بزنمو گفتم تو رو خدا بس کن سعید بس کن سعید مشتشو برد بالا و گفت خفه میشی یا بعدی رو بزنم از ترس درد شدید که مشتاش داشت ساکت شدم شرت و سوتینمو درآورد و کامل لختم کرد خودشم لخت شد منو برگردوند به حالت دمر به سختی سرمو چرخوندم سمتش یه تف انداخت تو دستش و سوراخ کونمو باهاش خیس کرد فهمیدم میخواد چیکار کنه تو عمرم از عقب سکس نداشتم یه بار فقط مانی انگشتو کرده بود طاقت نیاوردمو دردش برام قابل تحمل نبود از ترس کاری که میخواد بکنه انرژی تقلای مجدد پیدا کردم اما چنان محکم روی رون پاهام نشسته بود و با دستش کونمو چنگ زده بود بود که جای حرکت نداشتم گفتم تورو خدا نه سعید غلط کردم اشتباه کردم الهه الهه تو رو خدا بیا جلوی اینو گیر الهه اومد کنار تخت فهمیدم از اولش گوشه اتاق وایستاده بوده دولا شد و صورتشو آورد نزدیک پوزخند زد و گفت غلط کردی آره میشه بازم تکرار کنی عزیزم نگاه های الهه ترسناک تر از وحشی گری سعید بود صدای گریم بالا رفتو گفتم تو رو خدا بس کنین ولم کنین بذارین برم همینجور داشتم التماس میکردم که یکدفعه بدترین درد دنیا رو توی پشتم حس کردم الهه بالشتو گذاشت تو دهنم و جیغم تو نطفه خفه شد با مشت میکوبیدم به اطرافم که یه دستمو سعید و دست دیگمو الهه گرفت انگار یکی دستشو کرده و داره روده هامو میکشه بیرون دردایی که از مشت خوردن بود در برابر این هیچی نبود همه وزن سعید روم بود با وحشی گری هر چی بیشتر روم بالا و پایین میشد نمیتونستم نفس بکشمو داشتم خفه میشدم انگار متوجه شدن و الهه بالشتو از روی دهنم برداشت نه میشد نفس بکشم و نه میشد جیغ بزنم آب از چشمامو بینیم و دهنم سرازیر شده بود صدای خفه مانند از گلوم بیرون میومد دستامو ول کردن و دیگه جونی برای مشت زدن هم نداشتم نمیدونم چند دقیقه دیگه تلبمه زد فقط همینکه از روم بلند شد و کیرشو درآورد متوجه شدم الهه به سعید گفت بلندش کن از رو تخت رو تختی رو که به گند کشیده تا به تشک گند نزده بلندش کن سعید روتختی رو دورم پیچید و به حالت بغل منو بلند کرد و گذاشت زمین همه تنم به لرزه دراومده بود و درد وحشتناک پشتم تمومی نداشت الهه به سعید گفت آبتو که توش نریختی سعید جواب داد نه حواسم بود جفتشون از اتاق رفتن بیرون نمیدونم چقدر به اون حالت بودم حالم هر لحظه بیشتر جا میومد اما دردم بیشتر میشد برگشتن و شروع کردن لباسامو تنم کردن ازم خواستن که بلند شم اما نمیتونستم متوجه شدم خودشونم حاضر شدن سعید از بازوم گرفت و کمک کرد بلند شدم به الهه گفت برو ببین کسی نباشه شالمو انداخت رو سرم و کشوندم دم در منو بردن سوار ماشین خودم کردن الهه نشست پشت فرمون و حرکت کردیم متوجه شدم داریم میریم سمت خونه خودمون هنوز سرم گیج میرفت و درد همه وجودمو گرفته بود نمیدونستم چی تو سرشونه ماشینو جلوی آپارتمان خودمون پارک کردنو رفتن چند دقیقه بعد از ماشین پیاده شدم خودمو به سختی به آسانسور رسوندم و بعدش به خونه اومدم با کلید درو باز کنم که لرزش دستم نذاشت به سختی در زدم مانی خواب آلود در و باز کرد نتونستم خودمو کنترل کنم و تو بغلش رها شدم وحیده با صدای داد مانی که گفت چی شده ویدا از خواب پریدم مثل برق گرفته ها پریدم تو هال و دیدم ویدا بی حال تو بغلشه کمک کردم بردیم گذاشتیمش رو کاناپه رنگش مثل گچ سفید شده بود از اینجور دیدنش ترسیده بودم مانی هر چی بهش گفت چی شده کجا بودی این وقت صبح جواب نمیداد یعنی مشخص بود نمیتونه جواب بده سرشو به کاناپه تکیه داده بود به سختی نفس میکشید مانی بهم گفت براش یه لیوان آب بیارم کمرشو گرفت میخواست صافش کنه که بتونه آب بخوره همینکه بهش دست زد صدای نالش در اومد حتی توانایی ناله بلند هم نداشت مانی دکمه های مانتوشو باز کرد تاپشو داد بالا وای خدای مننننننننن همه پهلوش کبود بنفش بود دست خودم نبود و جیغ زدم دستامو گرفتم جلوی دهنم لیوان دستم افتاد و شکست از چیزی که میدیدم دلم ریش شد صدای مانی به لرزه افتاده بود و گفت کجا بودی ویدا چی به سرت اومده اومد بچرخونش که مانتوشو کامل دربیاره شلوار جینش از پشت باسنش خونی بود هنوز داشت ناله میکرد مانی رفت دوباره آب بیاره اشکام سرازیر شده بودن رفتم کنارش صورتشو با دستم گرفتمو به چشماش نگاه کردم گفتم چی شده چی شده آبجی لباش تکون میخوردن و میخواست یه چیزی بگه که صدای زنگ خونه اومد رفتم درو باز کردم ماهان بود که سراسیمه و بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت ویدا کجاست چی شده چند قدم سمت هال رفته بود که مانی با عصبانیت رفت سمتش و محکم با مشت کوبید به صورتش بهش گفت آخرش کار خودتو کردی اومدی نتیجه کارتو ببینی ماهان دستشو گذاشت رو صورتشو گفت چرت نگو مانی من با یه تماس ناشناس خودمو رسوندم اینجا که گفت جون ویدا در خطره گوشیش هم جواب نمیداد ویدا چش شده اومد بره سمت ویدا که مانی دوباره زد تو صورتشو گفت گمشو برو بیرون از این خونه بلاخره زدی داغونش کردی حالا میگی چش شده ماهان اعصابش خورد شد مانی رو هولش داد و گفت خفه شو مانی بار سوم دست برات نمیذارم رفت جلوی ویدا عصبی شده بودم با حرص و عصبانیت رفتم بین ماهان و ویدا وایستادم بهش گفتم پیش تو بود آره ماهان هر لحظه عصبانی تر میشد بهم گفت برو کنار دختر اگه حالش بده باید ببریمش بیمارستان سرش جیغ زدم من مانی نیستم وایستم هر کاری دلت خواست بکنی اون سری هم متوجه شدم که زده بودیش خبر هم دارم که یه بار دیگه که باهاش تنها شدی بازم زده بودیش این سری هم چنان بلایی سرش آوردی که صداش در نمیاد الان زنگ میزنم پلیس بیاد تکلیفتو روشن کنه ماهان چند قدم برداشتو گفت چتون شده شماها چی دارین میگین من حتی نمیدونم دقیقا چی به سر ویدا اومده الان باید به داد ویدا برسین دارین به من تهمت الکی میزنین منو از پلیس میترسونی اگه شما زنگ نزنین خودم زنگ میزنم بهش گفتم اینقدر مظلوم بازی در نیار من همه چی رو میدونم خبر دارم که چطور مخ ویدا رو زدی و چه آدمی ازش ساختی ماهان با حالت عصبانی گفت به جای این چرت و پرتا باید الان ببریمش اورژانس منو زد کنار و نشست جلوی ویدا سرشو گرفت تو دستشو داد زد زنگ بزن اون 115 بی صاحاب مانی همینجور عصبانی وایستاده بود دیگه نه حرفی میزد و نه کاری میکرد رفتم تلفن خونه رو برداشتم خواستم زنگ بزنم صدای ویدا که انگار از ته چاه میومد گفت زنگ نزن ماهان گفت یعنی چی زنگ نزنه ویدا دوباره تکرار کرد میگم زنگ نزنین من هیچ جا نمیرم دست ماهانو پس زد و خودش به سختی نشست رو به من گفت این چه وضعیه وحیده برو لباس بپوش به خودم اومدم همچنان با همون تاپ و شرت دیشب بودم برعکس دیشب که عصبی بودم یه هو خجالت کشیدم سریع رفتم تو اتاق و شلوار و تیشرت تنم کردم برگشتم که متوجه شدم مانی به ویدا گیر داده کجا بوده ویدا کم کم صداش واضح تر میشد اما همچنان بی رمغ گفت رفته بودم خونه سعید بهشون بگم دست از سر منو وحیده بردارن مانی عصبانی شد و گفت آهان این نقشه جدیده آره باز کم آوردی میخوای بندازی تقصیر اونا الانم میخوای بگی اونا باهات اینکارو کردن آره ویدا تکرار کرد که خونه سعید بوده طاقت این همه دروغ گویی ویدا رو نداشتم پریدم وسط حرفشونو گفتم این قدر دروغ نگو ویدا صبح اول صبحی از خونه یواشکی زدی بیرون رفتی خونه این کثافت و معلوم نیست چه بلایی سرت آورده حالا ترسیده اومده میخواد ببرت دکتر فکر کردی ما خریم این شوهر طفلکت چقدر باید تحمل کنه چقدر باید پات صبر کنه که درست بشی از همه کثافت کاریات خبر دارم ویدا میدونم دقیقا تبدیل به چی شدی یا شایدم از قبل بودی اما دیگه تموم شد دستت رو شده به اندازه کافی گند زدی تو مایه ننگ و آبرو ریزی خونه ای مانی هم دیگه بیشتر از این حق نداره صبر کنه که تو هر بار بیشتر آبرو ریزی کنی لبخند کمرنگی رو لبای ویدا نشست ماهان دوباره سرشو گرفتو گفت با گفتن و شنیدن این دری بریا چیزی حل نمیشه ویدا خواهشا بذار زنگ بزنم اورژانس ویدا بهش گفت من حالم خوبه تو برو ماهان برو اینجا نباش به اندازه کافی به خاطر من تو دردسر افتادی قول بده هیچ کاری نکنی و با هیچ کسی تماس نگیری اگه من برات مهمم برو ماهان بیخیال شو خواهش میکنم برو ماهان بهش گفتم مگه نشنیدی چی گفت پاشو برو از اینجا بیرون کاملا مشخصه به آرزوت رسیدی و اون بلایی که دلت میخواسته سرش آوردی پاشو برو ماهان یه نفس عمیق کشید اومد جلوم وایستاد گفت طرف اشتباهو گرفتی دختر مشخصه کی اینجوری پرت کرده رو به ویدا گفت فعلا میرم مرتب زنگ میزنم تا مطمئن نشدم طوریت نشده بازم زنگ میزنم رو به مانی گفت دعا کن همینجور که نشون میدی بی خبر از همه چی باشی من ول کن این قضیه نیستم تهشو در میام مانی یه نگاه عصبانی دیگه سمت من کرد و رفت ویدا حالا فهمیدم چی بین الهه و وحیده گذشته برای چی بهش نزدیک شده یه شاهد بر علیه من اونم خواهرم اگه میرفتم اورژانس میفهمیدن که بهم تجاوز شده پلیس میومد و کی حرفمو باور میکرد همه چی بر علیه ماهان بود حتی خواهر خودم داشت شهادت میداد که اون سری هم ماهان منو زده شوهرم و حتی مهمونای شب چله هم شهادت میدادن که اون سری هم که با ماهان تنها بودم صدمه دیدم نقشه شون بی نقص بود سعید با خیال راحت و با بی رحمی هر چی بیشتر بهم تجاوز کرده بود حالا فهمیدم چرا الهه ازش پرسید آبتو توش ریختی یا نه پیشبینی همه جا رو کرده بودن به سختی اومدم بلند شم که وحیده کمک کرد گفتم کمک کن برم حموم بازومو گرفت و رفتیم تو حموم دید نمیتونم تاپمو در بیارم کمک کرد تاپ و سوتینمو در آوردم نشستم رو سکوی رخت کن شلوارمو برام در آورد روم نمیشد دیگه شورتم هم دربیاره بهش گفتم برو بیرون وحیده جواب داد نمیتونی رو پات وایستی چطور میخوای دوش بگیری از دستت عصبانی هستم اما نمیتونم همینجوری ولت کنم بلند شو وایستا شورتتو در بیارم به سختی وایستادم شرتم رفته بود بین باسنم و همینکه درش آورد علاوه بر اون درد لعنتی سوزش شدیدی هم بهش اضافه شد صدای وحیده بغض داشت و گفت ببین باهات چیکار کرده یعنی اینقدر از اون روانی خوشت اومده که این بلا رو گذاشتی سرت بیاره طاقت وایستادن زیر دوش رو نداشتم اگه وحیده نبود صد بار زمین خورده بودم با اینکه آروم با لیف تنمو میکشید اما باز ناله ام از درد بلند میشد با گریه گفت همه پشتت خونیه ویدا تا رون پاهات خونیه ویدا همونجوری داشت منو میشست و گریه میکرد بلاخره به سختی تموم شد و از بس درد کشیده بودم مخصوصا تو پشتم دوباره بی حال شدم وحیده حوله دورم پیچیدو مانی رو صدا زد لباس تنش بود و کاملا خیس شده بود خودشم باید دوش میگرفت با کمک مانی رفتم تو اتاق و رو تخت از بی حالی چرتم برد که با صدای مانی و وحیده از خواب بیدار شدم وحیده میخواست زنگ بزنه پلیس مانی باهاش در کلنجار بود که اینکارو نکنه وحیده در اتاقو باز کرد دید چشمام بازه بهم گفت میخوام زنگ بزنم پلیس اگه نذارین به بابا زنگ میزنم به زور بلند شدمو نشستم سردم شده بود حوله رو کامل دور خودم پیچیدم به مانی گفتم برو بیرون درو ببند به وحیده گفتم بیا بشین مانی مردد بود که بره یا نه بهش گفتم نترس چیزی بهش نمیگم بگم هم فایده نداره مانی درو بستو رفت وحیده با چشمای قرمز شده اومد پیشم نشست لباس تازه تنش کرده بود موهاش هنوز خیس بودن بهش گفتم منو مانی چند وقتی هست که میخواییم از هم جدا بشیم به خاطر تو صبر کردیم که این مدت در آرامش باشی که انگاری موفق نشدیم من میدونم همه زندگیت و هدفت قبول شدن تو این رشته است باور میکنی یا نمیکنی الان همه هدف منم قبول شدن تو هستش گریم گرفت ادامه دادم که وحیده تو رو خدا به بابا و مامان هیچی نگو به جون خودشون قسمت میدم چیزی بهشون نگو به پات میوفتم آبجی هر کاری بگی میکنم کنیزیتو میکنم فقط چیزی بهشون نگو بگی من خودمو میکشمو طاقتشو ندارم چیزی تا کنکورت نمونده میدونم دیگه نمیشه کلاسای کنکورت رو عوض کنی اما دیگه اینجا جات امن نیست وحیده به خدا راست میگم بهم اعتماد کن نه میتونم بهت بگم همه چی رو ول کن و برو نه جرات دارم بهت بگم بمون من نمیدونم الهه چیا بهت گفته اما باور کن قابل اعتماد نیست به جون بابا اونا این بلا رو سرم آوردن صورت وحیده هر لحظه بیشتر شبیه آدمایی میشد که انگار دارن براش جک تعریف میکنن گفت بس کن ویدا به جایی رسیدی که داری جون بابا رو به دروغ قسم میخوری یعنی اینقدر ماهان برات مهمه نکنه خودتم دوست داری اینجوری اذیتت کنه و بهت تجاوز کنه تا این حد غرق شدی ویدا باشه نگران آبرو و جایگاهت نباش باشه به بابا چیزی نمیگم خودم میدونم بهش بگم و بفهمه دختر بزرگ جونش چه کثافت کاری ای کرده طاقت نمیاره و سکته میکنه اینقدرم الکی به اون الهه بیچاره تهمت نزن من اون چیزی رو که باید بدونم میدونم به نظر منم از مانی جدا بشی خیلی بهتره به اندازه کافی پات صبر کرده همون کاری که از اول قرار بود بکنین تا کنکور من صبر میکنیم بعدش من از زندگیتون میرم بیرون تو هم هر غلطی دلت خواست بکن فقط دیگه به من دروغ نگو ویدا که اون کاری که نباید بکنم رو میکنم متاسفم که تو خواهرمی ویدا دیگه دوست نداشتم به هیچی فکر کنم فقط دلم خواب میخواست یه خواب ابدی صدای مکالمه وحیده و مانی رو میشنیدم مانی چه فیلمنامه قشنگی داشت برای وحیده تعریف میکرد خودش شده بود شوهر پاک و مظلوم و عاشق پیشه من شده بودم هرزه ماهان هم نقش اول داستانش بود وحیده بهترین اهرم فشاری بود که با دقت درستش کرده بودن ترس غم استرس تنهایی بدبختی و همه این احساسا هم زمان بهم حمله کرده بودن دلم برای خودم سوخت خیلی سوخت نمیدونم این اشکای لعنتی که قرار بود تموم بشه در اتاق باز و بسته شد جون اینکه برگردم ببینم کدومشونه رو نداشتم مانی بود صندلی میز آرایش رو برداشت و گذاشت جلومو نشست همون چند سانتی که باید سرمو میچرخوندم سمتش درد آور بود بهش گفتم داری چیکار میکنی مانی من که گفتم از زندگیت میرم بیرون چرا داری اینکارو باهام میکنی پوزخند زد و گفت اتفاقا چون همینو گفتی دارم اینکارو باهات میکنم من دوست دارم ویدا هیچ وقت هم از زندگیم بیرون نمیری به هر قیمتی و به هر شکلی شده نگهت میدارم حالا خودت میبینی امروز هم خودت با پای خودت برنامه رو جلو انداختی همه چی بر علیه تو هستش ویدا البته قرار نبود تا این حد سعید بهت صدمه بزنه اما به هر حال الان خوبی نگران وحیده نباش خودم کنترلش میکنم فقط از حالا مثل آدم میشی طلبکار بودن و حضرت زینب بازی رو میذاری کنار وگرنه وحیده رو با یه داستان قشنگ میفرستم سر وقت بابا و مامانت چند روز دیگه جلوی وحیده و سعید و الهه از من معذرت خواهی میکنی و قول میدی از این به بعد زن هرزه ای نباشی و رابطه تو با ماهان قطع کنی منم عاشقتم حتی تا حدی که این گناه بزرگتو حاضرم ببخشم از الهه و سعید هم معذرت خواهی میکنی به خاطر اینکه توی سفر کیش میخواستی با سعید رابطه بر قرار کنی ماهان هم برای همیشه فراموش میکنی مثل آدم برمیگردی سر خونه و زندگیت وحیده از تو هال داد زد این مرتیکه ماهان گوشی ویدا رو سوزوند بیا جوابشو بده بگو حالش خوبه ول کنه عوضی هیچ راه نجاتی نمی دیدم باید بین خودم و خانوادم یکی رو انتخاب میکردم چجوری میخواستم از خودم دفاع کنم مثلا به بابام بگم نه من به سعید تو مسافرت چشم نظر نداشتم اصل جریان اینه که با هم سکس کردیم الهه و سعید چه نقشه بی نقصی کشیده بودن حتی فکر کردن به این آبرو ریزی تبعاتش و نابودی پدر و مادرم هم منو داغون میکرد چه برسه به اینکه بخواد اتفاق بیفته گوشیمو بهم ندادن مانی با صدای بلند و جلوی وحیده گفت تا چند روز بهت وقت میدم قشنگ فکراتو بکنی و تکلیفتو برای همیشه روشن کنی تو همین اتاق میمونی تا بلاخره بگی تصمیمت چیه فرداش وحیده اومد و میگفت مانی خیلی دیوونست که تا این حد عاشقته من جاش بودم یه لحظه هم نگهت نمیداشتم میگه حالا که فهمیدی اون ماهان چه آدم پلید و نامردیه حاضره یه فرصت دیگه بهت بده ویدا این فرصتو از دست نده به خودت بیا آبجی تو خونه زندانی بودم مانی نرفته بود سرکار حواسش به من بود که از خونه بیرون نرم و طرف گوشی هم نرم وحیده از دست ویدا اینقدر عصبانی بودم که حد نداشت به راحتی به شوهرش خیانت کرده معلوم نیست چند وقته داره اینکارو میکنه بدتر از اون چطور فیلم بازی میکرد و چه جایگاهی تو خونه یا پیش همه برای خودش درست کرده بود دوست داشتم برم همه جا جار بزنم بیایین ببینین ویدا خانوم عاقل و فهمیده رو نگاش کنین که چه کثافتیه بفهمین که چه نقشی براتون بازی میکرده تو این همه سال اما مانی راست میگفت طفلک بابا و مامانم اگه میفهمیدن معلوم نبود چی میشد حالا که شوهرش اینقدر مردونگی داره و بازم حاضره ببخشش من بهتره سکوت کنم و تو خودم بریزم دلم گرفته بود نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم زنگ زدم به الهه فشار اتفاقای این چند وقت باعث بغضم شده بود الهه کلی قربون صدقم رفت گفتم میخوام ببینمت جواب داد پاشو بیا پیشم عزیزم سه شنبه صبح قبل اینکه برم خونه ویدا رفتم پیش الهه مثل همیشه گرم و صمیمی ازم استقبال کرد شال و پلیور و مانتومو درآوردم از دستم گرفتو گذاشت رو جالباسی تو راه رو زیر مانتو یه تاپ تنم بود رفتم نشستم که یه هو سعید شوهرش از اتاق اومد بیرون یکمی هول شدم و برام غیر منتظره بود بهش سلام کردم اونم به صمیمیت و گرمی الهه باهام احوال پرسی کرد و اومد باهام دست داد سری قبل با تیشرت جلوش بودم اما خب با تاپ معذب بودم و از طرفی زشت بود برم مانتو تنم کنم الهه اومد و گفت عزیزم امروز سعید نرفته سر کار گفتی میخوای بیایی پیشم دلم نیومد بگم سعید هست میدونستم رودروایسی میکنی و نمیایی گفتم مرسی عزیزم خیلی وقت بود آقا سعید رو ندیده بودم اتفاقا خوب هم شد الهه اصرار کرد که چی شده چرا اینقدر ناراحتی اتفاقی افتاده بگو سعید از خوده از من هم محرم تر و راز دار تره عزیزم راحت باش دلم خیلی پر بود بهشون گفتم که ویدا چیکار کرده یا بهتر بگم اون ماهان نامرد باهاش چیکار کرده سعید دست کشید تو موهاش و گفت باورم نمیشه چی دارم میشنوم اون ماهان عوضی اینقدر یعنی نامرده صدای الهه نگران شده بود و گفت ببخشید وحیده جون چند بار گفتی پشتش خونی بود یعنی دقیقا چی شده خجالت کشیدم و روم نمیشد واضح بگم سرمو انداختم پایین و گفتم از پشت بهش تجاوز کرده بوده زخم پشتش بود که خون ریزی داشت حتی شلوار جینش هم خونی شده بود الهه یه نفس عمیق کشید و دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت خاک بر سرممممم بمیرم الهی ویدا حالا احمقیت کرده اما اون نامرد چرا این بلا رو سرش آورده بهشون گفتم تازه اومده بود از ترس ویدا رو ببره دکتر چقدر این آدم پر رو و کثافته ویدا هم نمیدونم چرا ازش ترسیده بود یا دشمنیش با شما به مانی گفت شما باهاش این کارو کردین سعید با عصبانیت بلند شد و با مشت کوبید تو کف اون یکی دستش گفت ای ماهان بیشرففففف الهه با بغض بلند شد و گفت عصبانی نشو عزیزم میدونم تو هم مثل من قلبت شکسته از این همه نامردی و نا حقی میدونم جواب این همه دوستی و صداقت این نیست ویدا بعد جریان مسافرت کیش از ما و مخصوصا تو بدش اومده تو جواب رد به درخواست وقیحانش زدی حالا غرورش شکسته داره تلافی میکنه سعید جون قربونت برم اینجوری ناراحت نباش کلی خجالت کشیدم بهشون گفتم نمیدونم چی بگم اما به نوبه خودم من ازتون معذرت میخوام قبول دارم آبجیم در حقتون بدی کرده در حق همه بدی کرده شوهرش اینقدر عاشقشه و دوستش داره که بازم حاضره بهش فرصت بده شماها تنها دوست قابل اطمینانشون هستین لطفا کمک کنین زندگی آبجیم نجات پیدا کنه الهه گفت طفلک مانی چقدر عاشق این زنه چقدر فداکاره این آدم باشه عزیزم این دفعه فقط به خاطر تو ما هر کاری از دستمون بر بیاد میکنیم فقط یادت باشه به خاطر روی گل تو عزیزم با خوشحالی رفتم الهه رو بغل کردم بهش گفتم مرسی عزیزمممم چقدر تو مهربونی چقدر با گذشتی خودم برات جبران میکنم من ویدا نیستم که محبت و دوستی یادم بره وارد خونه شدم دیدم مانی هم خونه است ویدا تو اتاق بود قیافه مانی درهم و داغون بود یادم نمیاد حتی یه بار ریش به صورتش دیده باشم اما ریشش در اومده بود جا سیگاری جلوش که پر فیلتر بود رو نگاه کردم بهش گفتم معلوم هست داری با خودت چیکار میکنی مانی داری خودتو داغون میکنی صداش گرفته بود گفت تا آخر هفته وقت داره تکلیفشو روشن کنه وگرنه مجبورم برم پیش بابات چاره دیگه ای ندارم در اتاق باز شد ویدا اومد بیرون گفت فردا شب به سعید و الهه بگو بیان حرفامو جلوی همتون میزنم رفت سمت دستشویی موقع راه رفتن پاهاشو باز باز میذاشت حدس زدم هنوز داره درد میکشه نسبت بهش سر دوراهی دلسوزی و تنفر بودم ادامه نوشته
0 views
Date: November 2, 2019