قسمت قبل وحیده دلم گرفته بود دلم برای الهه تنگ شده بود اصلا تمرکز درس خوندن نداشتم بهم پیام داد سلام خوشگلم چه خبرا دلم حسابی برات تنگ شده براش نوشتم دل منم برات تنگ شده الهه نمیتونم درس بخونم چیکار کنم نوشت آخییییی عزیزمممم دل به دل راه داره اما سعی کن تمرکز کنی عشقم باید هر جور شده کنکور قبول بشی به خاطر اینکه به همه ثابت کنی چقدر با استعدای باید قبول بشی من تصمیم دارم این مدت که برنامه ریزی کردی اصلا بهت پیام ندم و مزاحمت نشم تا با دقت به درست برسی نوشتم تو رو خدا نه الهه من طاقت ندارم حداقل روزی یه پیام بهم بدیم صداتو چند روز یه بار بشنوم حداقل جواب داد قربون اون دلت بشم اگه قول بدی به درست لطمه نزنه باشه من بهت پیام میدم راستشو بخوای خودمم طاقت ندارم این مدت طولانی تا تعطیلات صداتو نشنوم و بهت زنگ نزنم راستی میدونی الان منو سعید کجاییم گفتم کجا گفت مانی طفلک باباش بدحال شده بود رفته پیشش شب نمیتونست بره خونه زنگ زد به ویدا که سعید بره دنبالش اما خانوم گفت داره آشپزخونه رو نظافت میکنه مانی ازمون خواست بریم پیشش و تنهاش نذاریم دلم براش کبابه وحیده دلش لرزونه هنوز از ویدا میترسه باز بره سمت اون مرتیکه ما اومدیم خونش و بماند که فهمیدم برای آشپزخونه دروغ گفته به مانی نمیدونی چه برخورد توهین آمیز و بدی با منو سعید داره من خودم برام مهم نیست اما از حرص خوردنای سعید دلم میسوزه به خاطر مانی باید تحمل کنیم نمیدونم تا کی میخوان اینجوری با هم سر کنن دلم گرفته وحیده وقتی یاد اون زندگی شادی که با هم داشتن میوفتم دلم میگیره چرا ویدا باید اینجوری کنه یه خواهر مثل تو با اینکه مجردی و حق هر رابطه ای رو داری اما اینقدر پاکی و فشارایی که روته جور دیگه تخلیه میکنی اما یه خواهر مثل ویدا کاش پیشت بودم یه دل سیر رو شونت گریه میکردم وحیده دل منم از حرفای الهه گرفت میتونستم تصور کنم ویدا چه رفتار بدی باهاشون داره اما معرفت و دوستی باعث میشد تحمل کنن حالا منم دلم میخواست گریه کنم چرا ویدا اینجوری شده بود یعنی اینقدر غرق شده آخرش میخواست چیکار کنه مانی بلاخره یه روز صبرش تموم میشه خدایا خودت کمک آبجیم کن از الهه به خاطر این فداکاریشون تشکر کردم و گفتم از طرف منم از آقا سعید تشکر کن لازمه ویدا تحت کنترل باشه بلکه اون عوضی رو فراموش کنه براش نوشتم الهه من الان تو رو میخوام کاش کنارم بودی دلم خیلی گرفته سعی میکرد با قربون صدقم رفتن منو از این حال در بیاره تو ادامه نوشتم الهه دست خودم نیست اما همش دارم به اون روز فکر میکنم جواب داد کدوم روز نوشتم همون روز که باهام در مورد خودارضاییام حرف زدی هیچ کسی تو دنیا اینجوری منو درک نکرده بود الهه تو رو خدا بهم بگو آخر حرفات چی میخواستی بگی که قورتش دادی از کنجکاوی دارم دیوونه میشم برام نوشت ترسیدم از گفتنش ناراحت بشی وحیده الانم میترسم بگم آخه به خودمم مربوط میشه نوشتم دیگه طاقت ندارم الهه به جون آقا سعید قسمت میدم بگو دارم دیوونه میشم چند دقیقه پیام نداد و معلوم بود مردده نوشت قول میدی ناراحت نشی نوشتم مگه میشه من از تو ناراحت بشم آخه خودمم بخوام نمیتونم نوشت وحیده عزیزم نمیدونم بعد نوشتن اینا چه فکری دربارم میکنی اما خودمم دیگه طاقت نگفتنشو ندارم وحیده من خیلی دلبستت شدم عشق سعید به عنوان تنها مردی که تو دنیا دوسش دارم سرجاشه اما این دلبستگی به تو یه چیز دیگس هر لحظه با توام آرامش دارم قیافه خوشگلتو که میبینم دلم میلرزه وقتی با چشمای قشنگت بهم میخندی دلم غنج میره خیلی فکر کردم که این شاید خیانت باشه اما هر دو هم جنسیم تو یه دختر پاک و معصومی که لیاقت بهترینا رو داری چطور میتونه این خیانت باشه هر بار بیشتر میفهمیدم که الهه چقدر منو دوست داره حالا مطمئن شدم که بی نهایت منو دوست داره از نظر منم اسم این خیانت نبود ما خالصانه همو دوست داشتیم لحظاتی که با الهه داشتم رو تو عمرم حتی یکبارم تجربه نکرده بودم براش نوشتم الهه جون مگه دوست داشتن جرمه که نگران ناراحت شدن من هستی خب معلومه همو دوست داریم مثلا مگه مانی و سعید همو دوست ندارن و سالها با هم دوست نیستن خب ما هم همینطور هر چی نوشتی احساس منم به تو بود این بود اون چیزی که میخواستی بگی جواب داد وحیده جون نمیدونی چه باری از دوشم برداشته شد بلاخره تونستم مستقیم بهت احساسمو بگم تلافی همه بداخلاقی و بی احترامی های ویدا شد ما یه نمونه دوستی پاک و واقعی هستیم کاش ویدا ذره ای مثل تو بود و با مانی اینجور رفتار نمیکرد نه این اون چیزی نبود که اون روز نگفتم اما حالا که کاملا از احساسم به خودت باخبری میتونم با خیال راحت اونو بگم اما حضوری خوب درساتو بخون بعد تعطیلات و در اولین فرصت بهت میگم لبای خوشگلتو میبوسم عشقم چه حس خوبی داشت این لحظه داشتن دوستی که تا این حد منو دوست داره همیشه تو رویاهام بود که با همچین آدمی دوست بشم راحت بتونم درد و دل کنم حتی خودش مشکلاتم و حرفای دلم رو بفهمه و درکم کنه اینقدر دل مهربونی داره که حتی دوستی ساده با من باعث شده کمی عذاب وجدان نسبت به وفاداریش به شوهرش پیش بیاد اونوقت اون ویدای بی انصاف به راحتی خیانت کرده بود الهه کجا و اون کجا ویدا به پیشنهاد و یا برنامه ریزی الهه و سعید و مانی قرار شد نیمه اول تعطیلات عید رو بریم شیراز نکته مثبتش این بود غیر روز اول عید که مجبور بودیم بریم خونه بابام و بیشتر عذاب بکشم دیگه میرفتیم مسافرت و نبودم شیراز به شدت شلوغ بود یه سوییت کرایه کردیم کلا یه اتاق بود میتونستم حدس بزنم که عمدا این سوییت رو انتخاب کردن اونم به این کوچیکی وقتی وسایلو از ماشین آوردیم تو سوییت و مستقر شدیم الهه گفت کلی عرق کرده و کثیف شده میخواد بره حموم خیلی راحت جلوی همه مون لخت شد حتی به بهونه پیدا کردن صابون مخصوصش چند دقیقه همینجوری لخت جلومون اینور و اون ور شد نگاه مانی از روی بدن الهه برداشته نمیشد اما دیگه ناراحت نمیشدم همه چی تو من کشته شده بود از بین رفته بود دیگه دلیلی برای ناراحت شدن نداشتم دوش حموم باز شد و بعد چند دقیقه صدای الهه اومد مانی عزیزم تو نمیخوایی دوش بگیری مانی از خدا خواسته از جاش بلند شدو لخت شد و رفت حموم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای آه و اوه و ناله های الهه سوییتو برداشت نشسته بودم گوشه سوییت تکیه داده بودم به دیوار سعید اومد جلوم و پاهای به هم چسبیدمو از هم باز کرد و گفت عزیزم تو نمیخوای بری حموم بهش پوزخند زدم گفتم اونا که اومدن بعدش من میرم بهم گفت فقط مثل اون سری گولم نزنی و فیلم بازی کنیا الهه بهم گفته چه شیطونی شدی الهه و مانی بعد یه سکس طولانی شاد و شنگول اومدن بیرون هنوز داشتن از هم لب میگرفتنو لاس میزدن با هم پاشدم لباسامو درآوردم و رفتم تو حموم دستامو تکیه داده بودم به دیوار زیر آب بودن مرهم حداقلی بود برای این تنهایی سعید وارد حموم شد مثل همیشه و وحشیانه شروع کرد باهام ور رفتن از پشت بغلم کرده بود و سینه هامو چنگ میزد و کیرشو به شیار باسنم میکشید دستشو گرفتمو برگشتم تو چشماش نگاه کردمو خندیدم خودش فهمید این خنده تمسخره و نه خنده شهوت بهش برخورد و گفت چته چرا اینجوری میخندی یادت رفته آخرین باری که بهم پوزخند زدی چی شد نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم دستامو انداختم دور گردنش بهش گفتم سعید تو هم مثل من خری یا خودتو به خریت زدی چشماش مثل اون روزی که وحشی شده بود شد گفت مثل آدم حرف بزن ویدا خر خودتی و خانوادت انگار هوست کرده بازم ادبت کنم آره سعی کردم جلوی خندمو بگیرم بهش گفتم واقعا متوجه نشدی سعید فرق فاحشی که بین من و تو و اون دوتا هستو نفهمیدی همین الان ندیدی چطور با اشتیاق از مانی خواست بره حموم که حسابی بکنش نشنیدی صداش چه لذتی داشت آخرین باری که اینجور از ته دل صدای سکشو با خودت شنیدی کی بوده اما تو چی چی گیرت اومده خودت با پای خودت اومدی حموم بدون اینکه کسی ازت بخواد همه مدتی که با هم هستیم این رابطه وجود داره و این جریان به شکلای مختلف تکرار شده لذتی که مانی از زن تو میبره با اون همه احساس و حتی میتونم بگم عشقی که نثارش میکنه با لذتی که تو از زن اون میبری رو مقایسه کن خب این همه جنده قشنگ تر از من چه فرقی با من دارن مگه یه تیکه گوشت چه فرقی میکنه البته از این فانتزی سکس جلوی هم و جر خوردن زناتون جلوی چشمتون لذت میبری اما از این همه عشق الهه به مانی هم لذت میبری یا نکنه اصلا نفهمیدی یعنی اینقدر غرق هوسی سعید خوب گوش کن سعید جسمم برای شماست هر کاری که دلتون میخواد بکنین اما روحم برای خودمه معامله اینجوریه مانی زنتو با عشق میکنه تو یه تیکه گوشت سرد و بی روح رو میکنی در ضمن دیگه علاقه ای به فیلم بازی کردن هم ندارم اون سری برای خلاصی از اون بازی مسخره اون کارو کردم چه معامله منصفانه ای لذت ببر ازش تا چند لحظه قبل تماس کیر بزرگ شدش رو با زیر شیکمم حس میکردم مشخص بود که حرفام اینقدر روش اثر داشته که کیرش کوچیک بشه از چشماش عصبانیت میبارید با یه دست چنگ زد به کونمو با دست دیگش به سینه ام گفت خفه شو ویدا زر زدن بسه درستت میکنم بی رحمانه چنگ میزد و فشار میداد خیلی دردم اومد اما کم نیاوردم و بازم بهش پوزخند زدم با حرص برم گردوند دوش آبو بست کیر کوچیک شدشو به کونم مالوند و بلندش کرد دولام کرد و بدون چرب کردن کونم با همه زورش کیرشو کرد توش از درد اشک تو چشمام جمع شد اما موفق شدم که گریه نکنم کمتر از 5 دقیقه آبش اومد منو ولم کرد و دستشو تکیه داد به دیوار نفس نفس میزد با یه تمرکز عمیق سعی کردم نفهمه که چقدر درد کشیدم برگشتمو دوباره بهش پوزخند زدم گفتم این بود همه زورت اینه نهایت کاری که میتونی باهام بکنی گفتم که من اعتراضی ندارم که جسمم برای تو باشه هر کاری دلت میخواد باهاش بکن اما مطمئنم آخرش خسته میشی تو بهم به خودت میایی و میبینی که چه کلاهی سرت رفته با همه زورش زد تو گوشم نعره زد خفه شو ویدااااااا در حموم باز شد مانی سراسیمه گفت چی شده الهه هم پشت سرش سعید رو به مانی گفت چیزی نشده بین خودمونه بازم سعی کردم لبخند رو لبام باشه گفتم آره مانی خودمون حلش میکنیم شما برین به عشق و حالتون برسین طبق معمول بعد چک خوردن از سعید گوشه لبم کبود شد فرداش که قرار بود بریم دور بزنیم کلی پنکیک زدم که مشخص نشه روحیه خودمو خوب گرفتم بی احترامی بهشون نمیکردم و به قول مانی اخلاقم سگی نبود اما در عین اینکه خودمو سرحال گرفته بودم بی محلی نهانی نسبت به همشون داشتم مخصوصا سعید حالا منم اهرم فشار رو پیدا کرده بودم یه شلوار استرج سفید تنم کردم روش یه تاپ صورتی یه مانتو بالای زانوی مشکی با یه شال سفید تو آرایش هم کم نذاشتم الهه هم تیپ زد و حسابی آرایش کرد رو به مانی گفت خوشگل شدم مانی جواب داد عالی شدی لبخند زنان رفتم سمت در و شروع کردم کتونی اسپورتمو پام کردن بهشون گفتم تند باشین ظهر شد زیر چشمی حواسم به سعید بود که حسابی تو فکره نقش یه آدم شاد احمقو بازی میکردم هر جای گردشی یا تفریحی میرفتیم مانی و الهه همش با هم بودن من مثلا کنار سعید بودم اما چه کنار هم بودنی عصر برای استراحت رفتیم تو یه پارک بستنی بخوریم الهه رو به مانی گفت وای چه فواره قشنگی به این بهونه بلند شدن و رفتن دور حوزچه پارک قدم بزنن من همینجوری رو چمن نشسته بودم و داشتم بستنیم رو لیس میزدم بازم زیر چشمی حواسم به سعید بود که چجور داره اون دوتا رو نگاه میکنه حرفای من یه جرغه بود که حالا خودمون دو تا رو با اونا مقایسه کنه حالا فهمید بهش گفتم اختیار روحم که دست خودمه یعنی چی با لذت بیشتر یه لیس محکم به بستنیم زدم و شروع کردم به نگاه کردن به خانواده کناریمون فانتزی سعید و مانی یه مسافرت بود که زناشون تو این مسافرت برای اون یکی باشه حالا سعید داشت لذتی که مانی میبرد رو با خودش مقایسه میکرد شب موقع خواب صدای سکس مانی و الهه کر کننده بود سعید هر چی محکم تر داشت تو کسم تلمبه میزد پوزخندای من تمومی نداشت عمدا چند تا آم و اوممم کردم که تابلو بود برای مسخره بازی و فیلم کردنه سعید هستش برم گردوند و باز شروع کرد از عقب کردن انگار این تنها تدبیرش برای خالی کردن حرصش بود درد پشتم بعد هر بار کردن کمتر میشد خندم گرفته بود بعد اومدن آبش پشتمو کردم که بخوابم نجواهای ریز الهه و مانی تمومی نداشت حالا برعکس شده بودم از دیدن و شنیدن رابطه مانی و الهه لذت میبردم چون حالا یکی دیگه هم بود که داشت کم کم بهش فشار میومد اونجایی دیگه مطمئن شدم تیر خلاص به پیشونی سعید خورده که مانی و الهه اصرار کردن یه روز دیگه خارج از برنامه ریزیمون شیراز باشیم اما سعید خیلی جدی و حتی کمی عصبی گفت نه من کار دارم و باید برگردیم توی راه برگشت مانی راننده بود و الهه کنارش براش میوه پوست میکند و عزیزم و گلم گفتن از دهنش نمیفتاد یه سیب برداشتم رومو کردم به سمت جاده موقع گاز زدن نتونستم جلوی خندمو از قیافه درهم سعید بگیرم تا همین چند هفته پیش غرورم جلوشون له شده بود خوار و خفیف شده بودم شکسته بودم همه احساساتم از بین رفت حالا همون حالت تبدیل به نقطه قوت من شده بود نگاهم از خط سفید جاده که به سرعت همراه ما در حال حرکت بود رفت سمت خورشید که در حال غروب کردن بود به یه راز بزرگ دست پیدا کرده بودم تو این دنیا عشق هیچ معنی ای نداره همش دروغه باید سنگ باشی باید عوضی باشی باید بی رحم باشی این قانون زنده موندن تو این دنیاست خورشید کامل غروب کرد و شب شد وحیده اینقدر این مدت تعطیلات خونده بودم که دیگه مطمئن بودم هر طور شده قبول میشم یه تست آزمایشی دیگه قبل از کنکور داخل موسسه داشتیم البته تست داخلی و نه سرتاسری داشتم با یکی از استادای مشاور حرف میزدم و همراه هم از موسسه اومدیم بیرون یه هو کمی جلو تر از در موسسه چشمم به ماهان افتاد عصبی شدممممم حرفمو با استادم نیمه تموم گذاشتم و خدافظی کردم ازش ماهان وقتی دید متوجه حضورش شدم شروع کرد قدم زدن فهمیدم میخواد بره خارج از شلوغی جلوی موسسه سریع تر راه رفتم تا بلاخره بهش رسیدم بهش گفتم اینجا چه غلطی میکنی میخوایی زنگ بزنم پلیس جلوی یه بوتیک وایستاد و شروع کرد نگاه کردن ویترین با حرص بهش گفتم با شما هستم لالی اینجا چه غلطی میکنی میگم چیه بلایی که سر ویدا آوردی کم بود چی میخوایی از جون ما خیلی خونسرد بود گفت اگه میخواست مزاحم بشم اینجا جاش نبود اگه میخواستم بهت صدمه بزنم کلی جای مناسب تر تو مسیر برگشت به خونه هست منو از پلیس نترسون دختر اگه حرفا و پیامای ویدا نبود زودتر از تو همشون رو میکشوندم پیش پلیس من کاری نکردم که بخوام بترسم و راحتی میشه ثابت کرد که کی این وسط چیکارست اگه میبینی تا الان سکوت کردم به خاطر ویداست چون میدونم چرا حاضر شده این شرایطو تحمل کنه چیزایی هست که تو نمیدونی دختر خواهرت داره برای حفظ آبرو و خانوادش فدا میشه پس آروم باشو به سوالم جواب بده اون روز دقیقا چه بلایی سر ویدا اومده بود خندم گرفتو گفتم الحق که چه هنرپیشه خوبی هستی روشو بلاخره کرد سمت منو نگام کرد گفت فرض کن میدونم و میخوام از دهن تو بشنوم گفتم خیلی کثافتی عوضی بهش تجاوز کردی اونم از پشت همه هیکلش خونی بود تا دو هفته با درد راه میرفت حالا اومدی میخوای منو خر کنی نکنه ویدا بهت گفته من اینقدر بچه ام بعد شنیدن حرفای من چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید گفت الان در چه حاله گفتم به تو ربطی نداره در چه حاله شوهرش ازش گذشته سر خونه و زندگیشه یه بار دیگه پات تو زندگیش باز بشه طلاقش میده من خر نمیشم آقا ماهان برو پی کارت حالم ازت به هم میخوره روشو برای چند لحظه ازم برگردوند دوباره نگام کرد یه کارت از جیبش برداشت گذاشت تو جیب کناری کوله پشتیم گفت من نگران ویدام دختر به خاطر ویدا نگران تو هم هستم بلاخره ماه پشت ابر نمیمونه اون کارت محل کارمه هر لحظه احساس کردی که داری اشتباه میکنی منتظرم پشتشو کرد و رفت از حرصم اومدم کارتو بردارم پرت کنم طرفش که یکی که اومد رد بشه محکم بهم تنه زد دو تا پسره هم اون ور تر شروع کردن خندیدن اواخر اردیبهشت بودیم فشرده شدن درسام و کلاسام باعث شد اصلا نتونم برم به الهه سر بزنم فقط از طریق پیام و گاها تماس با هم درارتباط بودیم یکی دو بار هم میومد جلوی موسسه دنبالم و میرسوندم خونه ویدا به این بهونه همو میدیدیم رابطه ام با ویدا کاملا سرد و بی روح بود گاهی وقتا با الهه مقایسه اش میکردم حسرت میخوردم که چرا یکی مثل الهه جزیی از اعضای خانوادم نیست دوستی با الهه باعث شده بود بفهمم از چه چیزایی محروم بودم از چه توجه و محبت هایی همیشه زیر سایه ویدای مغرور بودن رو حالا بیشتر درک میکردم ویدا بهم چند بار گفت زودتر کنکورتو بدی و بری پی کارت حالا منم مثل اون شده بودم دوست داشتم زودتر از این خونه سرد و بی روح و این ویدایی که حالا شناخته بودمش خلاص بشم رفت و آمدشون با الهه و سعید انگاری قطع بود الهه بهم گفت به صلاحه کمتر مارو ببینه خودمون رابطه رو کم کردیم ویدا حموم بود داشتم تو کابینت آشپزخونه ویدا دنبال فنجونای قهوه میگشتم که برای خودمو مانی بریزم سرم از درس خوندن درد گرفته بود نیاز داشتم یه قهوه بخورم گوشیم زنگ خورد الهه بود گفت وحیده جون چند روزه ندیدمت میدونم بدجور درگیر خوندنی نظرت چیه فردا بیایی یه روز رو بذاری برای استراحت جواب دادم الهه جون خیلی درگیر درسم اما راست میگی همین الان سرم درد گرفته از بس خوندم فردا صبح تا ظهر وقت استراحت میام پیشت مانی از تو هال گفت فردا پیش کی میخوایی بری گفتم میخوام برم پیش الهه گفت آهان آره کار خوبی میکنی الهه همش به فکر تو هستش و خیلی ازت خوشش اومده حتما بهش سر بزن جواب دادم آره خودم میدونم این چند وقت اینقدر درگیر درس بودم که نشد برم پیشش الهه جوری بغلم کرد که انگار یه عمره منو ندیده چقدر دلم براش تنگ شده بود گفت وای شلوار غواصی سرمه ای چقدر بهت میاددددد خیلی خوش اندام تر شدی عزیزمممم دلم برای نشستن و حرف زدن با الهه تنگ شده بود البته حرف زیادی نداشتم بهش بگم درگیر درس خوندن بودم از ویدا و مانی پرسید بهش گفتم من اکثرا تو اتاق مشغول خوندنم ظاهرا که مشکلی ندارن ویدا که اصلا باهام حرف نمیزنه همش گوشی تو گوششه و آهنگ گوش میده همین که کار به کارم نداره خوبه دوست دارم زودتر تموم شه و دیگه تو خونشون نباشم اصلا حس خوبی به اون جو ندارم نمیدونم تا کی خودشون اونجوری دووم میارن الهه گفت اصلا ولش کن عزیزم بعد مدتها وحیده عزیزم اومده پیشم چرا از ناراحتیا حرف بزنیم آخرین بار که خونم بودی همش حس میکنم چقدر باعث ناراحتیت شدم دیگه نمیخوام وحیده خوشگلم رو ناراحت ببینم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم یادته قول دادی اون حرفی که قورت دادی رو حضوری بهم میگی الان نمیخوای بگی یه نفس عمیق کشید و گفت باشه گلم میگم اما قبلش یه چیزی یادته گفتم یه لباس زیر به سلیقه خودم میگیرم برات بیا بریم بپوش میخوام تو تنت ببینم دستمو گرفت و بردم تو اتاق یه شرت و سوتین زرشکی بهم داد مدلش یادمه اما رنگش رو عوض کرده بود گفت تند باش تا حالا هیچ کسی بهم نگفته بود لباس زیر تنت کن ببینم بهت میاد یا نه یه جور خجالت خفیف اومد تو وجودم الهه گفت نکنه از من خجالت میکشی یعنی من غریبه ام عزیزم من که جلوی خودت لباس زیرمو عوض کردم و ازت نظر خواستم حس کردم داره از دستم ناراحت میشه راست میگفت خودش اینکارو کرده بود خب موردی بود که براش اهمیت داشت بدجور تو رودوایسی افتادم اما دلم نمیومد از دستم ناراحت بشه مانتومو در آوردم تاپم هم درآوردم شلوارمو دراوردم سوتینمو دراوردم روم نمیشد به الهه نگاه کنم شورتمو درآوردم کامل لخت شده بودم شرت و سوتینی که برام گرفته بودو پوشیدم الهه گفت وایییی چقدر بهت میاد چه سلیقه ای دارم من هم تو انتخاب خودت و هم تو انتخاب این شرت و سوتین خوشگل بیا اینور ببین پاهات و سینه هات چقدر تو این شرت و سوتین خوشگل تر شدن خودمو تو آیینه دیدم راست میگفت خیلی بهم میومد اومد پشت سرم وایستاد کلیپس موهامو باز کرد موهام تا آرنج دستم بود از هم بازشون کرد گفت ببین چقدر خوشگل شدی این حسو منم داشتم الهه رو وقتی با اون شرت و سوتین دیدم به نظرم خوشگل تر شده بود موهامو زد کنار آروم دستشو کشید به گردنم قیافه شو تو آیینه میدیدم سرشو خم کرد و گردنمو بوس کرد خیسی لباشو روی گردنم حس کردم چند تا بوس دیگه کرد آهسته در گوشم گفت این همونیه که میخواستم حضوری بگم عزیزم عاشقتم گلم خدایییییییییی منننننننننننننن نفسم بند اومد حالا فهمیدم از این همه ابراز علاقه ای که داشت دقیقا منظورش چی بود حالا فهمیدم چرا اون شب اصرار داشت بگه این علاقه خیانت نیست هر چیزی رو فکر میکردم غیر از این استرس و دلشوره همه وجودمو گرفت با همون حالت برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم حتما دارم اشتباه میکنم مگه میشه الهه دنبال لز باشه با همکلاسیام صحبت لز میشد بدم میومد از این کار من همیشه رو الهه حساب یه دوست صمیمی و با احساس میکردم اما اون جور دیگه برداشت کرده بوده خدایا دارم اشتباه میکنم صورتمو با دستاش گرفتو گفت عزیزم چرا چشمات اینجوری شدن چیزی نیست گلم ما هر دو هم جنسیم جفتمون زنیم خجالت نکش این خیلی بهتر از خود ارضاییه بذار بهت کمک کنم لباشو چسبوند به لبام به یکباره رنگ دوستی با الهه عوض شده بود هر بار بهم ابراز علاقه میکرد تو آسمونا بودم حالا از این حرفا چندشم میشد خیسی زبونش رو لبام دیگه نمیتونستم تحمل کنم خودمو کشیدم عقب نمیدونستم باید چی بهش بگم دوباره اومد سمتم دوباره خودمو کشیدم عقب دهنم قفل شده بود گفت چت شده وحیده چرا اینجوری میکنی لبام به لرزه افتاده بود بهش گفتم تو داری چیکار میکنی خندید و گفت عه سخت نگیر عزیزم چند بار بگم ما جفتمون زنیم من میخوام بهت کمک کنم دوباره اومد سمتم چسبیده بودم به میز آرایش و جای عقب رفتن نداشتم ایندفعه با دست هولش دادم و کلا رفتم طرف دیگه برای اولین بار قیافه مهربون و چشمای قشنگش یه جوری شدن جدی شدن حتی ترسناک گفت مگه من جوزام دارم وحیده این چه رفتاریه از تو بعیده همیشه تو رو عاقل و فهمیده میدونستم ما جفتمون زنیم و هیچ ایرادی نداره انگار ضربان قلبم چندین برابر شده بود بهش گفتم هر چی بین ما بوده و هست به نظر من یه دوستی صمیمی بود مثل خیلی از دوستای دیگه من اینو نمیفهمم الهه باورم نمیشه تو این همه مدت این تو ذهن تو بوده اون همه از خیانت ویدا ناراحت بودی حالا خودت داری همون کارو میکنی سعی میکرد دوباره بخنده گفت وحیده جان چه ربطی داره اون با یه مرد ریخته بود رو هم ما جفتمون زنیم لازمه هزار بار بگم سرم داشت گیج میرفت از این حرفا بهش گفتم چه فرقی میکنه خیانت خیانته سعید بفهمه زنش با یکی دیگه رابطه جنسی داره ناراحت نمیشه چه زن چه مرد باورم نمیشه الهه اینا رو از دهن تو دارم میشنونم دوباره قیافه الهه جدی و خشن شد با حرص گفت تو هم انگار تکلیف خودتو نمیدونی از این جمله تعجب کردم بهش گفتم مگه کس دیگه ای هم هست قیافش کلافه شده بود گفت اشتباه گفتم از دستت خیلی ناراحتم وحیده من این همه به خاطر خود ارضایی کردنت ناراحتم دلم میخواد کمک کنم بعد اینجوری داری جوابمو میدی من عاشقتم وحیده بد کردم عاشقت شدم همیشه فکر میکردم مثل آبجیت ویدا نمک نشناس نباشی اما یه نفس عمیق دیگه کشید ادامه داد ببخشید عزیزم ببخشید عصبی شدم هنوزم میگم تو با ویدا خیلی فرق داری اینو بفهم چقدر دوست دارم وحیده خواهش میکنم بفهم بغض کرده بودم شوکه شده بودم دو دل شده بودم شاید راست بگه و منو دوست داشته باشه شاید من کاری کردم که اینجوری بشه شاید هر بار بهش گفتم دوستت دارم این توقع رو براش ایجاد کردم سردرگم بودم نمیخواستم حرفی بزنم که بدون فکر باشه ویدا رو از دست داده بودم حالا الهه هم اضافه میشد باید خودمو کنترل کنم آره منو دوست داره اینقدر دوستم داره که وسوسه شده باید بهش زمان بدم که این فکرو از کلش بکنه بیرون اما اگه دوستم نداشته باشه چی اگه از اولش برای همین منو میخواسته چی نه امکان نداره چطور از خیانت ویدا اینقدر ناراحت شد خدایا دارم دیوونه میشم رفتم لباسمو پوشیدم حتی یادم رفت شورت و سوتین خودمو بپوشم الهه گفت نمیذارم اینجور ناراحت از خونم بری طاقت ناراحت شدنتو ندارم وحیده گفتم بهم وقت بده الهه الان هیچی نگیم بهتره بذار برم باید فکر کنم بی هدف تو خیابون راه میرفتم هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر میفهمیدم که کار الهه چقدر زشت بود یه جای کار میلنگه یعنی دوستم نداشت این همه مدت همش بازی بود امکان نداره اون همه محبت و درد و دل حتی توی ذهن منو میخوند حتی درد منو بدون اینکه بگم خودش میگفت امکان نداره ویدا درو برام باز کرد دیدن ویدا یه جرغه بود گفت چت شده وحیده چرا رنگت پریده بهش جواب ندادم سریع رفتم تو اتاقم خدا کنه باشه هنوز آره بود هنوز تو جیب کوله پشتیم بود کارت محل کار ماهانو برداشتم هر چی ویدا گفت چته جواب ندادم رفتم بیرون وارد یه ساختمون بزرگ شدم آدرس طبقه سوم بود کل طبقه انگار همین شرکتی بود که رو کارت نوشته دور و برمو نگاه کردم ماهان نبود از یه دختره که جلوش نوشته بود اطلاعات پرسیدم با آقا ماهان کار دارم لبخندی بهم زدو گفت آقای فلانی رو میگید گفتم فامیلیش رو نمیدونم خانوم باهاش کار مهم دارم خندش گرفتو گفت عزیزم نمیشه که همینجوری صدامو بردم بالا و گفتم خودش این کارتو بهم داده الانم بهش بگو وحیده اومده اخم کردو گوشی تلفنو برداشت بعد اینکه گفت من کی هستم قطع کرد بلند شد و گفت دنبالم بیا چند تا اتاق رو رد کردیم در زد و صدای ماهان بود که گفت بیایین تو از پشت میزش بلند شد و اومد بهم سلام کرد با اشاره به اون دختره گفت بره نا خواسته داشتم دفترشو نگاه میکردم بهم گفت کل این شرکت برای داداش بزرگمه وقتایی که نیست من اینجا مسئولم زودتر از اینا منتظرت بودم بگیر بشین روی مبل مهمان نشستم خودشم نشست رو به روم بهش گفتم بهم بگو به چشمام زل زد و گفت چی رو بگم گفتم همونی که گفتی من اشتباه کردم بهم بگو چی درسته پس دستشو کشید رو صورتش چهرشو برای چند لحظه از روم برگردوند دوباره بهم نگاه کردو گفت به یه شرط به خاطر ویدا هر چیزی الان میشنوی رو به هیچکس نباید بگی اگه بگی معلوم نیست بعدش چی میشه و این دقیقا همون علتیه که من دستم بستس چون ویدا دوست نداره هیچ کس اصل ماجرا رو بدونه عصبی شدم بهش گفتم بگین آقا ماهان یه نفس عمیق کشید و شروع کرد حرف زدن از ابتدای دوستیش با مانی شروع کرد هر چی رفت جلو سرم سنگین تر میشد هر چی بیشتر میشنیدم گوشام سنگین تر میشد اینقدر گفت تا رسید به جایی که الان من تو دفترش بودم سرم گیج رفت همه چی سیاه شد ماهان داشت دروغ میگفت آره داشت دروغ میگفت ویدا بهش گفته من بچه ام هر چی بگه باور میکنم اما اگه راست میگفت چی اما امکان نداره کدوم زوجی با هم اینکارو میکنن مانی نه نه نه دروغه همش دروغه داره چرت میگه مگه میشه الهه همه این مدت نقش بازی کرده باشه با صدای ماهان به خودم اومدم گفت صبر کن برم برات آب بیارم بلند شدم گفتم نمیخواد دارم میرم داستان قشنگی برام تعریف کردی اما خر خودتی و اون ویدا که اینقدر منو بچه فرض کرده کدوم احمقی این داستانو باور میکنه چیه میخوایی ویدا از مانی جدا بشه بری بگیریش آره حالا من باید در نقش شاهد مظلومیت شما دو تا باشم خر خودتی ماهان دستشو کشید تو موهاش گفت فکر میکنم فعلا تو داری در نقش شاهد برای اونا بازی میکنی داری با دست خودت خواهرتو نابود میکنی اونا هستن که دارن ازت سواستفاده میکنن حرفای منو باور میکنی یا نمیکنی مهم نیست فقط برو به اون علتی که باعث شد بیایی اینجا فکر کن نمیدونم چیه اما نمیتونه بی علت باشه اومدنت و پرسیدن اینکه حقیقت چیه سرم درد میکرد ظرفیت شنیدن این چیزا رو نداشتم باورم نمیشد ویدا بعد از برگشت از شیراز دیگه الهه و سعید رو ندیدم مطمئن بودم مانی و الهه هنوز رابطه دارن اما انگار برای سعید تکراری شده بودم یا شاید حرفای من روش اثر گذاشته بود یا شاید دیگه از این یخ بودن من خوشش نمیومد به هر حال کار به کار من نداشتن هدف اصلیشون ساکت نگه داشتن من بود که موفق شده بودن اون همه عشق من به مانی تبدیل به تنفر شده بود از همه نقطه ضعفای من برای خفه کردنم استفاده کرد اما چون میترسیدم تهدیشو عملی کنه نمیشد اصرار به طلاق کنم امید داشتم با گذشت زمان و با یه فکر حسابی راضی به طلاقش کنم و همه چی رو فراموش کنیم هر کسی بره دنبال زندگی خودش فقط باید صبر میکردم وحیده این کنکور لعنتی رو بده و بره بعدش میتونستم با مانی تو خونه به راحتی مذاکره کنم وحیده شب و روز خودشو حبس کرده بود و میخوند قطعا قبول میشد فعلا تنها هدف موجود آینده وحیده بود دیگه برام مهم نبود چی دربارم فکر میکنه دلیلی هم برای اینکه بهش بگم اصل جریان چیه نداشتم چون انگیزه ای نداشتم تو اصل جریان فرقی نداشت از نظر وحیده من یه کثافت کاری کرده بودم و حالا میخوام از مانی جدا بشم نهایتا حقیقت همین بود در زدن درو که باز کردم وحیده وارد شد رنگ به رو نداشت رفت تو اتاقش و دوباره از خونه زد بیرون هر چی بهش گفتم چی شده جواب نداد بعدشم گوشیشو جواب نمیداد شب اومد خونه حالش خیلی بدتر از ظهر بود بازم بهم جواب نداد و رفت تو اتاقش خدایا چش شده از مانی پرسیدم چش بود این کجا بوده مانی گفت من چه میدونم کجا بوده و چش شده از این بی تفاوتی مانی حس خوبی نداشتم نه به اینکه از یه داد زدن من به وحیده شاکی میشد نه به الان نمیشد باهاش بحث کرد حوصله تهدید کردناش رو نداشتم اما دلشوره عجیبی وجودمو گرفت تا آخر شب وحیده تو اتاقش بود و حتی شام هم نخورد اون شب همش با دلشوره خوابیدم صبح با صدای زنگ ساعت مانی از خواب پریدم حاضر شد رفت سر کار به وحیده گفتم بیا صبحونه حاضره گفت نمیخورم حسابی تو فکر بودم که چش شده گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم چندین بار زنگ خورد تایید تماسو زدم و با عصبانیت گفتم بله ماهان بود از شنیدن صداش دلم لرزید گفت بهت یه آدرس میدم نیم ساعت دیگه اونجا باش در مورد خواهرته قطع کرد استرس همه وجودمو گرفته بود نفهمیدم چجور حاضر شدم و کی اونجا بودم بعد سلام بهش گفتم چی شده ماهان گفت آروم باش ویدا اتفاقی نیوفتاده خلاصه ملاقات خودشو و وحیده رو تعریف کرد اعصابم به هم ریخت سرش داد زدم چرا رفتی موسسه مگه بهت نگفتم از زندگیم بری بیرون به چه حقی همه چی رو براش تعریف کردی زندگی من به تو دیگه هیچ ربطی نداره قیافش به شدت کلافه بود حرفمو قطع کردو گفت لازم بود بهش بگم چون معلوم نیست چی به خوردش دادن وحیده بهم گفت که اون روز دقیقا چه بلایی سرت اومده من ترسی از تهمتی که به من زدن ندارم ثابت کردن بی گناهیم راحت تر از اونیه که حتی فکرشو کنی به وحیده حقیقتو گفتم چون دیگه نباید با دروغای اونا بازی بخوره میفهمی نا خواسته خندم گرفتو گفتم اونا فقط بهش نگفتن خودم بهش گفتم قیافش متعجب شد گفت چی گفتی طاقت نگاه کردن تو چشماشو نداشتم سرمو برگردوندمو گفتم جلوی همشون اعتراف کردم که باهات رابطه داشتم تو بهم تجاوز کردی تازه دست رو قرآن گذاشتم که دیگه باهات قطع رابطه کنم و زن خوبی بشم وحیده هم نشسته بود ماهان سکوت کرد صدای نفس کشیدنشو میشنیدم به خودم قول داده بودم دیگه هیچ وقت نترسم اما نمیدونم چرا استرس همه وجودمو گرفته بود بهم گفت ویدا به من نگاه کن با توام ویدا تو چشمام نگاه کن بازم قرار گذاشته بودم دیگه گریه نکنم اما چشام پر اشک شده بود حالا چشمای ماهان رو میدیدم که اونم انگاری اشک تو چشاش حدقه زده بهم گفت با اینکارت فقط وحیده رو کامل هول دادی سمت اونا اونا هیچ غلطی نمیتونستن بکنن و عمرا اگه مانی جرات میکرد بره پیش پدرت اما بهت فشار اوردن تو هم کم آوردی بی شرفا بلد بودن دقیقا چه وقتی باید بهت فشار بیارن صداش دیگه کامل بغض داشت ادامه داد ویدا چندین بار تا دم در خونتون رفتم که به پدرت همه چیزو بگم چندین بار تا جلوی پاسگاه رفتم که با رییسش که دوستمه حرف بزنم چندین بار آرش دوست داداشم که هر کاری از دستش بر میاد رو صداش زدم دفترم هزار مدل راه جلوم بود پوست اون عوضیا رو بکنم اما هر بار به خواست تو پشیمون شدم دلایل تو رو برای این تصمیمت خوب میدونم چه داستانی که ساختن و به خورد وحیده دادن یا چه اصل ماجرا تو هر دوتاش تو محکومی اگه پلیس بفهمه چیکار کردین و اعتراف کنین معلوم نیست چه حکمی براتون بدن همون پدرت بفهمه میکشت اون نکشه برادرت میکشه اون نکشه این جامعه لعنتی میکشت نهایتا آخرش خودت خودتو میکشی همه فکرتو میتونم بخونم ویدا یه نفس عمیق کشید تمرکز مجدد کردو ادامه داد من لعنتی من احمق اون روزی که باید یادم میبود که بابا اینجا ایرانه بابا اینکاری که دارن میکنن اگه گندش دربیاد تهش بنبسته و به یه عذاب وجدان خالی ختم نمیشه چون اینجا ایرانه اون روز گفتم ادما آزادن بلاخره دوست دارن و آخرش انجامش میدن مقصر اصلی منم ویدا باید همون شب وقتی دست اون لعنتی رو دیدم که کجاست میرفتم دستشو میشکوندم تو گوشت میزدم میگفتم غلط کردم بهت گفتم برو کاری که دوست داری رو انجام بده ویدا دارم دیوونه میشم شایدم شدم هر روز که میگذشت میدونستم امکان داره چه بلاهایی که سرت نیارن بسه ویدا دیگه بسه به چه غیمت تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی به خودت بیا ویدا هر تصمیمت بدتر از قبلیه هر حرکتت بدتر از قبلیه همیشه احساسی فکر میکنی و تصمیم میگیری ویدا خواهش میکنم یه فرصت به من بده همه چی رو به من بسپار خیلی سال پیش به خودم قول داده بودم دیگه خواهش نکنم آخرین بار از اون بی معرفت خواهش کردم دست رد به سینم زدو ولم کرد رفت حالا ویدا قولمو میشکونم بذار من این جریانو درستش کنم دیگه بحث آبروی تو نیست ویدا دیگه بحث ناراحت شدن خانوادت نیست بحث زندگی خواهرته بذار اشتباهی که تو این ماجرا داشتمو با نجات تو و وحیده جبران کنم خواهش میکنم ویدا حداقل بذار سعی خودمو بکنم از دیدن اشکای ماهان منم نتونستم طاقت بیارم گریم گرفت بهش گفتم چیکار کنم ماهان خب تو بهم بگو چیکار کنم اشکاشو پاک کرد بهم گفت تو فقط به من اعتماد کن ویدا از الان تا لحظه ای که من نفس میکشم هر اتفاقی بیفته من پشتتم فقط دیگه از اون عوضیا یا هر اتفاق دیگه ای نترس گوشیشو برداشت زنگ زد از صدای الو گفتن پشت خط فهمیدم مانی هستش بهش گفت مانی تا یه ساعت دیگه میری خونه میام کارت دارم مانی بهش گفت یکاره کارمو ول کنم کارتو پای گوشی بگو ماهان بهش گفت مانی یا مثل آدم و با پای خودت میایی یا میفرستم جلوی همکارات مثل سگ بزننت و بیارنت امروز میشنیم و برای همیشه تکلیف ویدا رو روشن میکنیم منو ماهان وارد خونه شدیم وحیده نبود ماهان پرسید کجاست گفتم نمیدونم اصلا به من نمیگه کجا میره گفت به گوشیش زنگ بزن بیاد هر چی زنگ زدم جواب نداد بازم دلم شور میزد مانی کلید انداختو وارد شد با دیدن الهه که پشت سرش اومد تعجب کردم قیافه ماهان اصلا متعجب نبود نشست رو کاناپه به من اشاره کرد برم بشینم کنارش الهه خیلی خونسرد اومد جلمون نشست مانی هم رفت کنارش نشست چند ثانیه همو نگاه کردیم جفتشون ساکت بودن ماهان شروع کرد حرف زدن رو به مانی گفت همین امروز و همینجا برای همیشه تکلیف ویدا رو روشن میکنی مانی من باهاش صحبت کردم دیگه تحمل کردن شماها بسه ویدا تصمیمشو گرفته جلوی وحیده همه حقیقتو میگین ویدا رو طلاق میدی میری پی کارت این بهترین پیشنهادیه که دارم بهت میدم دیگه بازی خوردن از شماها بسه فکر نکن من از اون داستان مسخره تون میترسم ثابت کردن حقیقت کاری نداره شهر هرت نیست هر کاری دلتون میخواد بکنین اگه هم شهر هرت باشه اما من اینجام که از هرت بودن درش بیارم اما بیا از راه راحتش حلش کنیم البته اگه دوست داری میتونیم راه سخت هم امتحان کنیم فقط بدون من اینجا نشستم مانی امروز فردا هفته دیگه سال دیگه ده سال دیگه هر چقدر طول بکشه هستم تا ویدا رو از این وضع نجات بدم انتخاب با خودته مانی اومد حرف بزنه که الهه حرفشو قطع کرد گفت اوکی جناب عاشق پیشه ما تصمیم مونو گرفتیم مانی ویدا رو طلاق میده به ما هم ربطی نداره وحیده چی فکر میکنه و دلیلی نداریم چیزی رو ما بهش بگیم اومدم بگم مانی خودش زبون داره تو چرا حرف میزنی که ماهان با دستش بهم فهموند هیچی نگم به الهه زل زده بود بهش گفت این ما که میگی یعنی چی الهه پوزخند زدو گفت یعنی منو مانی ماهان گفت آهان تو و مانی سعید چی از تیم حذف شد آره الهه خندش گرفتو رو به من گفت یادته ازم سوال کردی چطور میتونم کنار بیام چطور میشه دو تا مرد رو دوست داشت خیلی احمقی ویدا هر بار بیشتر میفهمم چقدر احمقی یعنی فکر کنم خانوادگی احمقین حتی اون آبجی کودنت به نظر منم هیچ زنی نمیتونه هم زمان دو تا مرد رو دوست داشته باشه هیچ زنی نمیتونه دلش نلرزه از اینکه عشقش با کس دیگه ای باشه تو این مورد منم مثل تو فکر میکنم ویدا اما تو اینو هیچ وقت نفهمیدی فکر کردی از نگاهت به خودم نمیفهمیدم که انگار داری به یه هرزه نگاه میکنی میدونستم اما برام اهمیت نداشت من همون شب عروسیم فهمیدم که سعید چه آشغالیه چه کثافت چشم هیزیه به خودم دلخوشی دادم خوب میشه اما به ماه نکشید مطمئن شدم بهم خیانت کرده به سال نکشید فهمیدم یه کثافت به تمام معناست و هیچ آینده ای باهاش ندارم یه خودخواه عوضی با اون اخلاق گهش فکر کنم خودخواه بودنش رو تو یکی خوب تجربه کردی طعنه به اینکه سعید براش ارضا شدن و لذت طرف مقابل مهم نیست هر روز که بیشتر باهاش زیر یه سقف بودم بیشتر غیر قابل تحمل بود برام درست تو روزایی که بعد آزمایشی که جفتمون دادیم فهمیدم سعید عقیمه با وکیل هماهنگ کرده بودم که پروسه طلاق رو شروع کنم اون شب برای اولین بار تو و مانی اومدین خونه ما سعید همیشه از فانتزی سکس ضربدری برام میگفت حتی مشخصات زن رویاهاش هم میداد با دیدن شما کمتر از چند ثانیه فهمیدم چی تو سر سعید میگذره اولش منم حرص خوردم اما مانی رو دیدم یه حسی بهم گفت جریان طلاق رو که هنوز از سعید مخفی کرده بودم متوقف کنم درست حدس زده بودم عاشق مانی شده بودم سعید باورش نمیشد که من بهش پیشنهاد ضربدری بدم از خوشحالی و هوس رونی همیشگیش سریع گزینه مد نظرشو که قابل حدس بود گفت منم گفتم آره گزینه خوبیه اما چطور میخوایی اونا رو راضی کنی یا اصلا مطرحش کنی گفت از طرف شوهرش حله منو مانی چند ماهه داریم برای این برنامه ریزی میکنیم فکر کردی اون فیلم هندی چی بود پس ما عمرا اگه مجردی حس فیلم هندی داشتیم همه چی چه خوب داشت پیش میرفت مانی خودش از قبل منو انتخاب کرده بود تنها مشکل ویدا بود به سعید گفتم مانی رو بیار خونه سه تایی مشورت کنیم که چطور ویدا رو راضیش کنیم مانی چند تا قدم خوب برداشته بود از طریق یه آدم آزاد اندیش رو زنش تا حدی تاثیر گذاشته بود ویدا خانومی که الان یادش اومده زن پاکیه خودش تنش میخوارید همه مون خوب میدونیم آخرش تن به این کار میداد فشار مانی بهش بهونه بود انگار بدش نمیومد یکمی تنوع داشته باشه حالا به نظرتون کی هرزه است من که داشتم برای رسیدن به عشقم اینکارو میکردم و قرار بود بهش برسم یا اون کسی که مدعی عشق همسرش بود و راضی به این کار شد راستی ویدا جون شنیدم اون شب عروسی داداش ماهان بدجور هوایی شده بودی بازم میپرسم به نظرتون کی این وسط هرزه است اونوقت به من مثل هرزه ها نگاه میکردی من به عشقم رسیدم من هم زمان عاشق دو نفر نبودم من استرس از دست دادن کسی رو نداشتم استرس زودتر بهش رسیدن رو داشتم حتی با اینکه هر بار بهم میگفت هنوز ویدا رو دوست داره کم نیاوردم عقب نشستم حتی روزی که ویدا تهدید کرد ترکش کنه گفت ویدا رو دوست داره و نمیخواد که ازش جدا بشه برای اثبات عشقم بهش کمک کردم که ویدا رو نگه داره حالا کی باید مدعی عاشق پیشگی باشه کی هرزه واقعیه حالا دیگه تو رو هم دوست نداره بعد مسافرت شیراز بلاخره قبول کرد که منو بیشتر دوست داره مانی عزیزم به هر فانتزی ای که تو دلش بود رسیده به لذت دیدن سکس زن جندش تا خیلی چیزای دیگه البته غیر یه مورد که خیلی مهم نیست به مانی نگاه کرد و جفتشون پوزخند زدن من متوجه علاقه جفتشون به هم شده بودم شنیدنش برام خیلی عجیب نبود اما اینکه از اولش الهه به چه هدفی وارد این رابطه شده بوده و همه چی تحت کنترلش بوده منو شوکه کرد الهه راست میگفت من یه احمق به تمام معنا بودم کثافت واقعی من بودم فهمیدم چطور خونسرد میذاشت سعید اونجوری باهام سکس کنه آره با نابود کردن من مطمئن میشد دیگه راه برگشتی به مانی ندارم تو مسافرت شیراز هر قدمی که برای حرص درآوردن سعید برداشتم که مثلا خودمو نجات بدم در اصل برای الهه بود اون برای به دست آوردن مانی همه این مسیرو اومده بود چقدر دقیق موفق هم شده بود ماهان گفت چرا وحیده دیروز سراسیمه بود چرا اومد پیش من و گفت میخواد حقیقتو بدونه الهه گفت من چه میدونم به ما چه ماهان بلند شد وایستاد صداش نعره مانند شد و داد زد دارم بهت میگم وحیده دیروز چش بود مانی وایستاد به ماهان گفت صداتو بیار پایین ماهان چنان با مشت کوبید به چونش که پرت شد رو کاناپه یقه مانتو الهه رو گرفت و بلندش کرد گفت میگی یا نه الهه هم صداشو برد بالا و گفت دست کثیفتو از رو من بکش هیچکاری باهاش نکردم خودش نخ میداد که لز دوست داره مانی هم دوست داشت برای آخرین خواسته اش هرزگی خواهر زن عزیزش رو ببینه قرارم نبود غیر من کسی بهش دست بزنه قرار بود مانی فقط نگاه کنه من به مانی قول داده بودم هر کاری براش بکنم اونم اگه تنش نمیخوارید جلوم لخت نمیشد اما انگار اینا خانوادگی یادشون میاد وسط هرزگیشون عذاب وجدانشون فعال بشه هیچ کاری باهاش نکردم لباس پوشید و رفت از حرفایی که میشنیدم روانی شده بودم بلند شدم با فریاد بهش گفتم کثافت عوضی با وحیده چیکار کردی مانی دستش رو صورت مشت خوردش بود گفت شلوغش نکنین کاری با وحیده نکرده خود آبجیت نخ داده و تنش میخواریده حتی گذاشته لختش هم کنه نترس باهاش کاری نکرده اونم عین خودته ذاتش یه جندس خودت بهتر از هر کسی میدونی و میشناسیش با همه وجودم جیغ زدمممممممم خفه شو مانی در مورد وحیده اینجوری صحبت نکننننننننن من بچه نیستم هیچی از حرفاتونو باور نمی کنم ماهان گفت تا وحیده نیاد و خودش نگه که جریان چی بوده شما دوتا از اینجا تکون نمیخورن ویدا بهش پیام بده خلاصه جریان رو بگو بلکه پاشه بیاد یقه مانتو الهه رو ول کردو گفت امیدوارم راست گفته باشی و با وحیده کاری نکرده باشی از استرس داشتم سکته میکردم میخواستم جفتشونو بکشممممممممممممممممممم الهه خونسرد گرفت نشستو گفت دارم میگم کاری باهاش نکردم باشه صبر میکنیم تا بیاد پاشو انداخت رو پاش رو بهم گفت نمیخوایی ازمون پذیرایی کنی ماهان بلند شد و شروع کرد قدم زدن یه ربع گذشت و خبری از وحیده نشد ماهان گرفت نشستو به الهه گفت به سعید هم گفتین قراره چه کلاهی سرش بذارین الهه گفت آره اتفاقا همین دیشب بهش گفتم بعد اینکه منو مانی فهمیدیم وحیده بیشتر از این ارزش وقت تلف کردن نداره همین دیشب به سعید گفتم که تصمیمون چیه فهمید که طبق مشکلی که داره حق طلاق دارم طفلک نمیدونین چقدر ناراحت شد تا صبح داشت خودشو با مشروب خفه میکرد که من زدم بیرون دیگه نمیخوام ببینمش مهم اینه که بلاخره به مانی عزیزم رسیدم و فهمید که عاشق واقعی کیه از استرس بلند شدم به ماهان گفتم دارم دیوونه میشم ماهان چرا نمیاد ماهان نگاهش به الهه و مانی بود گفت آروم باش ویدا گفتم تا وحیده نیاد این دو تا اینجان الهه یه پوفففففف کردو از تو کیفش گوشیشو برداشت داشتم با حرص نگاهش میکردم که چقدر خونسرده یه لحظه چشماش نگران شد فهمیدم که یه چیزی شده هنوز چیزی نپرسیدم که گفت وحیده پیام داده داره میره خونه ما من بعد تماس مانی گوشیمو گذاشتم سایلنت یه مکث کردو گفت سعید ماهان با دستش کوبید تو پیشونیش چند ثانیه طول کشید تا علت نگرانی الهه و کوبیدن دست ماهان به پیشونیش رو بفهمم احساس کردم قلبم دیگه ضربان نداره وحیده تا صبح خوابم نبرد چیزایی که ماهان تعریف کرده بود قابل باور نبود اصلا امکان نداشت باید از زبون الهه بشنوم باید تو چشماش نگاه کنم و بهم بگه همش دروغه بهش پیام دادم الهه هستی یا نه جوابمو نداد بهش پیام دادم باشه میام خونه باید با هم حرف بزنیم زنگ اف افو زدم کسی جواب نداد یکی از همسایه هاشون اومد بیرون در آپارتمان که باز شد سریع رفتم داخل هر چی در خونه رو زدم کسی باز نکرد حتما الهه باهام قهرکرده گفتم الهه اگه هستی درو باز کن باید با هم صحبت کنیم نه انگار نیست اومدم برگردم که در باز شد به حالت نیملا باز شد درو باز کردم کسی نبود وارد راهرو شدم گفتم الهه چرا اینجوری میکنی اومدم حرف بزنیم چند قدم برداشتم که صدای بسته شدن در اومد برگشتم دیدم سعید پشت دره نزدیک بود از ترس جیغ بزنم س س سلام آقا سعید ببخشید انگاری خواب بودین مزاحم شدم با الهه کار داشتم نیستش چشماش قرمز بود قیافش یه جوری بود انگار بدجور خواب بوده بهم خیره شد و گفت الهه نیست گفتم پس ببخشید مزاحم شدم من برم بعدا میام بازم ببخشید که از خواب بیدارتون کردم اومدم برم بیرون که درو بست درو قفل کرد کلیدو دراورد و گرفت تو دستش گفت کجا با این عجله برو بشین میاد بلاخره قیافش ترسناک شده بود خیلی ترسناک بهش گفتم نه میرم بعدا میام اومدم باز برم سمت در که گفت دارم میگم برو بگیر بشین تا بیاد شروع کرد به سمتم قدم زدن تلو تلو میزد و انگار تعادل نداشت هر چی به سمتم میومد من یه قدم عقب تر میرفتم ترسیده بودم هنگ کرده بودم آب دهنمو قورت دادمو گفتم اجازه بدین من برم دیرم میشه تا الهه بیاد همینجوری بهم نزدیک تر میشد چشمای قرمز شدش هر لحظه ترسناک تر میشد اینقدر رفتم عقب تا به دیوار هال خوردم بهم نزدیک شد خیلی نزدیک چه بوی گندی میداد نفسم از ترس داشت بند میومد بهش گفتم بذارین برم آقا سعید دیرم میشه ویدا دلواپس میشه شروع کرد خندیدن گفت ویدا دلواپس میشه آره به یه شرط میذارم بری یه سوال منو جواب بده میذارم بری مچ دستمو محکم گرفت کشوندم سمت اتاق از ترس زبونم بند اومده بود به تخت اشاره کرد و گفت این چیه شرت و سوتین من بود یادم رفته بود عوضش کنم خدایا چی باید بگم گفتم ن ن نمید د دونم ب ب بذارین ب ب برم آقا سعید شروع کرد خندیدن شرتمو برداشت و بو کرد گفت اومممممممم چه بویییییی الهه میگفت داره مختو میزنه نگو زده من خبر ندارم یه بار دیگه میپرسم این چیه همه تنم به لرزه افتاده بود داشتم سکته میکردم بغض کردم بهش گفتم م م من دیروز ا اومدم اینجا ف ف فقط ل ل لباس عوض کردم م م ما هیچ ک کاری ن ن نکردیم ب ب به خدا راست میگم خندش یه هو متوقف شد و سرم داد زد دارم میپرسم این چیههههههههههههه به نفس نفس افتاده بودم گریم گرفته بود صورتم خیس اشک شده بود دوباره داد زد میگی این چیه یا یه جور دیگه از زیر زبونت بکشم هان گفتم این ل ل لباس ز ز زیره گفت اسمش چیه برای کیه با توامممممممممممممممممممممممم بی وقفه اشک میریختم با همون حالت بهش گفتم این ش ش شرته م م منه دوباره پوزخند زد شرتمو برد سمت بینیش بو کردو گفت جووووننننننن پس شرت وحیده جونه بگو پس چرا بوی به این خوبی میده خب اینجا چیکار میکنه گفتم آقا س س سعید به به خ خ خدا ما ک ک کاری نکردیم الهه گفت دوست داره ل ل لباس زیری که برای من خریده رو توی تنم ببینه ه ه همین بعدشم من یادم رفت ل ل لباس زیر خودمو ب ب بپوشم خندش دوباره محو شد گفت که اینطور که اینطور الان پس لباس زیری که الهه برات خریده باید تنت باشه منم کنجکاو شدم ببینم الهه دیده چرا من نبینم هان درست نمیگم کامل هنگ شده بودم دیگه هیچی نمیتونستم بگم چند بار دیگه سوالشو تکرار کرد همینجوری گریه میکردمو هیچی نمیگفتم چشمای قرمزش عصبانی شد یه چک محکم زد تو گوشم ویدا سرم گیج میرفت تلو تلو میخوردم ماهان داشت به سمت ماشین میدوید سعی میکردم خودمو بهش برسونم کلید خونه الهه رو ازش گرفته بودیم خدایا خودت کمک کن ماهان با سرعت میگازوند هنوز همه چی رو تار میدیدم نمیخواستم به هیچ احتمالی فکر کنم کیلومتر ماشین ماهان به هر جایی که یکمی جلوش خالی بود بالای صد میشد خدایا چرا نمی رسیم ترمز کرد پیاده شد دوید به سمت ساختمون اومدم منم بدوم که خوردم زمین با عجله برگشت بازوی منو گرفتو بلندم کرد در آسانسور که باز شد حمله کرد سمت در کلید انداختو درو باز کرد صدای فریاد سعیدو میشنیدم دنبال ماهان دویدم صدا از اتاق خواب میومد نعره ماهانو شنیدم که گفت نامرد عوضی وارد اتاق شدم ماهان سعیدو انداخته بود روی میز آرایش و مشت بود که روونه سعید میکرد سرم چرخید سمت تخت نه نه نه با همه زورم جیغ زدممممممممممممممممم نهههههههههههههههه چنگ زدم به صورتم این وحیده بود از لباسای پاره کنارش معلوم بود لباساشو به تنش پاره کرده صورتش پر خون بود کل بدنش کبود بود سرشو تو دستم گرفتم هر دو تا چشمش از بس کبود شده بود باز نمیشدن فقط جیغ میزدمو به صورتم چنگ میزدم یه هو شروع کرد خون بالا آوردن نمی تونست نفس بکشه جیغ زنان گفتم ماهان وحیده از دست رفت ماهانننننننن ماهان به دادم برس ماهان اونو ولش کن به دادم برس سعیدو ولش کرد اومد سمت وحیده روتختی رو دورش پیچید سعید روی همین رو تختی لعنتی بهم تجاوز کرده بود ماهان گفت نمیشه صبر کرد تا آمبولانس بیاد وحیده رو بغلش کردو رفت سمت در منم گریه کنان دنبالش میرفتم چند تا از همسایه ها جمع شده بودن همشون هاج و واج یکیشون گفت چی شده آقا ماهان گفت زنگ بزنین پلیس اون در لعنتی رو ببندین اون کثافت فرار نکنه چند بار تو ماشین بهم گفت بس کن ویدا وحیده زندس داره نفس میکشه صدای خودش بغض داشت ورودی اورژانس هر کسی وحیده رو میدید تعجب میکرد من به التماس افتاده بودم که زودتر بهش برسن گذاشتنش رو تخت بردنش داخل اورژانس دکتر اومد بالا سرش شوکه شد وقتی وحیده رو دید سریع گفت بفرستینش برای عکس برداری و سیتی اسکن وقتی روتختی رو از روش پس زد که ببینش دوباره چشمم به بدن کبودش افتاد به صورت داغونش افتاد همه چی سیاه شد هیچی نفهمیدم نمیدونم چقدر بیهوش بودم رو تخت بودم اومدم بلند شم سرم گیج رفت یه پرستار داشت رد میشد که گفت خانوم بلند نشو باز بیحال میشی زمین میخوری یه چیزیت میشه گفتم آبجیم چی شد کجاست ماهان اومد بالا سرم قیافه اش داغون بود گفتم وحیده کجاست دستاشو به تخت تکیه داد گفت سرش سالمه چیزی نشده دست راستش و سه تا از دنده هاش شکسته آسیب خطرناک ندیده سرمو فقط میکوبیدم به تخت خدایا منو بکش خدایا تمومش کن ماهان سرمو گرفتو گفت معلومه داری چیکار میکنی تو این گیر و دار میخوای خودتو بندازی دستشو کشید تو موهاشو گفت ما که رسیدیم سعید لباس تنش بود حدس زدم که کاری با وحیده نکرده برای اطمینان از دکتر خواستم چک کنه بهش تجاوز نکرده ویدا یعنی فرصت نکرده کاری بکنه فقط کتکش زده همین یعنی به موقع رسیدیم اینقدر خودتو نزن ویدا میتونست خیلی خیلی بدتر از اینا بشه یه ساعت بعد دو تا مامور اومدن بهم گفتن باید اظهارات اولیه رو بگم حالم بهتر بود و میتونستم تا پاسگاه باهاشون برم از ماهان هم خواستن بیاد توی راهرو نشسته بودیم سرباز دم در بهم گفت بفرمایید تو خانوم ماهان بلند شد رو به روم وایستاد زل زد به چشمام گفت برام مهم نیست چه اتفاقی بیفته بهت قول میدم تلافی همشو سرشون در بیارم بدتر از اونی که سرت آوردن فقط اینو بدون که تنها نیستی هر چی که بشه من تا تهش باهاتم ویدا یه برگه سفید جلوم گذاشتن با یه خودکار گفتم چی بنویسم مامور گفت شما و اون آقا خواهرتونو با اون وضع بردین اورژانس شرح کامل اینکه از کجا و چجوری یا هر چیز دیگه که مربوط به این حادثه میشه رو بنویسید خودکارو گذاشتم اول برگه گفت هر چی که مربوط به این اتفاق میشه میدونستم باید از کجا شروع کنم پایان نوشته
0 views
Date: November 5, 2019