زندگی پس از ضربدری 2

0 views
0%

قسمت قبل تا شنبه صبر کردم که وحیده بره اسلام شهر ماشینو تازه از صافکاری گرفته بودیم برش داشتم و ظهر زدم بیرون هر چی زنگ و پیام زده بودم به ماهان جواب نمیداد فقط یه راه مونده بود برم جلوی آپارتمانش خیلیییی صبر کردم بلاخره نزدیکای ساعت 4 پیداش شد با ریموت در پارکینگ اپارتمانو زد همین که در کامل باز شد و خواست بره داخل جلوش سبز شدم قیافه اش متعجب شده بود بعد از شب چله که جلوی خونه نرگس از هم خدافظی کردیم دیگه ندیده بودمش نمیدونم نیاز داشتن بهش تو این شرایط یا دلتنگی شدیدی که بهش داشتم باعث شد نا خواسته اشکام سرازیر بشن از ماشین پیاده شد همون کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بهم سلام کرد و کیلد خونشو داد گفت برو بالا من بعد پارک کردن باید یه سر پیش مدیر ساختمون برم منتظر باش تا بیام من حتی نتونستم جواب سلامشو بدم نشسته بودم که در زدن یادم اومد ماهانه که کلیدش رو به من داده بود در و باز کردم و موفق شدم بهش سلام کنم اومد داخل و اشاره کرد بشینم چند قدم جلوم برداشت و گفت اینجا چیکار میکنی چقدر لحنش جدی و سرد شده بود طاقت اینجور برخورد کردن ماهان رو دیگه نداشتم بازم گریه ام گرفت و گفتم چرا اینجوری باهام حرف میزنی چرا جواب زنگ و پیامامو نمیدی چت شده ماهان همینجوری داشت قدم میزد و دستشو به صورتش میکشید وایستاد و به چشمام خیره شد گفت کارتو بگو و برو خونت دیگه بدون اراده گریم گرفته بود به همون حالت گریه بهش گفتم چرا اینجوری باهام حرف میزنی من اومدم ازت کمک بگیرم چی شد برای تو هم دیگه زیادی ام مثل مانی فکر میکنی آره دیگه نقشت تموم شد و دلیلی برای تحمل کردن من نداری رو به روم نشست و گفت گریه کردنو بس کن ویدا کارتو بگو اگه هم کاری نداری پاشو برو بلند شدم و گفتم باشه میرم چند قدم رفتم سمت در اما نتونستم نتونستم برم برگشتمو گفتم خیلی نامردی ماهان خیلی بی انصافی ماهان کجا برم آخه به کی پناه ببرم از کی کمک بخوام چرا داری قلبمو تیکه تیکه میکنی با این رفتارت قیافش دیگه خونسرد نبود و صورتش قرمز شده بود مشخص بود داره به خودش فشار میاره بهم گفت وقتی شوهرت راضی نیست نباید اینجا باشی نباید با من هیچ ارتباطی داشته باشی دوستی ما یه دوره ای بود و تموم شد اینو بفهم ویدا و باهاش کنار بیا شوهرت صاحب اختیارته و بدون اجازه اون حق نداری اینجا باشی شدت گریه ام هر لحظه شدید تر میشد بهش گفتم بس کن ماهان بس کن اسم شوهرو برای اون نامرد نیار آدمی که زیر قولش میزنه و اینجوری داره زندگیمو نابود میکنه چجوری میتونه صاحب اختیار من باشه آدمی که همه چی رو بهش گفتم همه حرفای دلمو بهش گفتم تنهایی ای که توش گیر کردم و هیچ راهی به ذهنم نمیرسه رو بهش گفتم همونجا رو زمین نشستم و دیگه انرژی حرف زدن نداشتم و هنوز داشتم گریه میکردم ماهان بلند شد و اومد سمت من بازوهامو گرفت و گفت پاشو گریه نکن دیگه بلندم کرد و منو برد سمت کاناپه و نشوندم گرمای دستش روی بازوهام چه حس آرامش بخش و امنیتی نمیخواستم هیچ وقت اون دستارو از بازوهام برداره مثل مجنونا کنترلمو از دست داده بودم دستمو گذاشتم رو شونه هاش و مجبورش کردم کنارم بشیه چرخیدم سمتش از بس گریه کرده بودم به نفس نفس افتاده بودم هیچی برام مهم نبود الان اینجا و در این لحظه فقط ماهانو میخواستم با دو تا دستم صورتشو گرفتم و صورتمو بردم نزدیک صورتش نمیدونستم دارم چیکار میکنم چشمای نگران ماهان یه لحظه تبدیل به چیزی شدن که هیچ وقت ندیده بودم با عصبانیت دستمو پس زد و گفت چیکار میکنی ویدا بلند شد وایستاد و تکرار کرد معلومه داری چیکار میکنی منم بلند شدم وایستادم و گفتم نمیدونم ماهان من الان فقط تو رو میخوام تو حق منی میفهمی تو رو میخوامممممممم دوباره رفتم سمتش که چنان محکم زد تو گوشم که نقش زمین شدم چشماش هر لحظه عصبانی تر و ترسناک تر میشد با همه زورش داد زد خفه شو ویدا اومدی پیش من کمک بگیری یا هرزگی اون عوضیا هنوز ول کن نیستن اون بی ناموس جلوی خودت رو خواهر کوچیکترت چشم چرونی کرده زندگیت رو هواست حالا داری میگی منو میخوای تو هیچ فرقی با اونا نداری نه فرق داری تو از همشون عوضی تری از همشون آشغال تری اونا اینقدر یک رو هستن که تکلیفشون روشنه اما تو چی خودتو فرشته بی گناه نشون میدی اما درونت یه کثافت آشغال بیشتر نیست من به اندازه کافی از اینکه از اون شوهر عوضیت یه دستی خوردم این چند وقت عذاب کشیدم به اندازه کافی از اینکه چه به روز تو اومده و مسئولش منم خواب و خوراک نداشتم اومدی اینجا میگی منو میخوای از روزی که پامو گذاشتم خونت و دیدمت ازت خوشم اومد و هر لحظه بیشتر شیفته تو شدم اما یک لحظه هم به خودم اجازه ندادم که اسیر وسوسه بشم من خودم زخم خورده خیانتم ویدا زندگیم و همه احساسم به خاطر یه دلبستگی نابود شد و تازه چند وقت به خودم اومده بودم که پای تو به زندگیم باز شد همه خاطرات زندگی لعنتی گذشتم جلوم زنده شد حالا اومدی اینجا میگی منو میخوای میفهمی داری چیکار میکنی از همخوابیت با یه مرد غیر شوهرت چند وقت گذشته که میخوای دومیش هم اضافه کنی چیه خوشت اومده همتون مثل همین ویدا همتون یه کثافتین پاشو از خونه من گورتو گم کن و دیگه نبینمت سری بعد بیایی جلوی خونم اینجوری برخورد نمیکنم بلند شو برو بیرون اینقدر از دست خودم عصبانی بودم که رگباری دستمو میکوبیدم به فرمون ماشین دوست داشتم همونجا بمیرم تنها پل پشت سرمو خراب کردم گند زدم آخه چرا اینجوری شدم چم شده من مانی همینکه منو دید گفت چرا پای لبت کبود شده چرا دستات میلرزه و بانداژ کردی با تو دارم صحبت میکنم ویدا میگم چی شده دیگه انرژی ای برای گریه کردن نداشتم به گلدون گوشه هال خیره شده بودم گفتم خونه ماهان بودم میخواستم ازش لب بگیرم که زد تو گوشم و از خونش انداختم بیرون عصبانی شدم و دستامو کوبیدم به فرمون ماشین حتی رومو بر نگردوندم که قیافشو ببینم گفت چه غلطی کردی تو گه خوردی سر خود رفتی خونه ماهان تازه میگی میخواستی ازش لب بگیری چی بین شما دو تا بوده که با این پر رویی میگی میخواستی ازش لب بگیری هان با تواممممم ویدا باید از اول میفهمیدم که این آرامش و صلح به شدت شکننده و کوتاه است بلند شدم وایستادم و به چشمای مثلا عصبانیش خیره شدم گفتم هر چی دلت میخواد فکر کن برام مهم نیست تو خیلی غیرت داشتی همین ماهان رو نمیاوردی که رو من تاثیر بذاره حالا نگران احساس من بهشی تو نگران مکان و زمان کردن الهه جونت باش نمیخواد نگران من باشی اگه یه ذره غیرت داشتی تحمل نمیکردی که جلوی چشمت به وحیده که مدعی هستی عین خواهرته چشم هیزی کنن چشماتو بستی و افسارتو دادی دست اون دو تا کثافت حتما الهه از من خیلی زن تره که اینجوری تشنش هستی اعتراضی ندارم فقط فکر نکن من خرم و از همه چی بی خبرم و نمیدونم هنوز شبانه روز باهاش چت میکنی و قرار میذاری من فهمیدم که هنوزم دنبال این هستین که منو برای تکرار کثافت کاریتون راضی کنین من دیگه نیستم مانی میفهمی دیگه نیستمممممم اگه یه ذره معرفت برات مونده این چند ماه تا کنکور این بچه رو صبر میکنیم همه امیدش به این کلاس و کنکوره نمیخوام ذهنش آشفته بشه و آیندش خراب همینکه کنکور داد من و تو برای همیشه تکلیف همو روشن میکنیم تو برو بچسب به الهه و سعید جونت منم میرم پی کارم فقط تنها خواهشی که ازت دارم اینه که این مدت رو صبر کنیم و ظاهرو حفظ کنیم اون دو تا کثافت هم دیگه حق ندارن تا وقتی که من تو این خونه هستم پاشونو اینجا بذارن مشخص بود مانی از اینکه فهمیدم چی تو سرشه کمی جا خورده چند دقیقه سکوت کرد و گفت برای من مظلوم بازی در نیار ویدا نمیخواد نقش حضرت زینب رو برام بازی کنی خودت بهتر از هر کسی میدونی که کی هستی یا بهتر بگم چی هستی سند کثافت کاری خودتو همین الان اعتراف کردی همون شب عروسی داداشش که آوردت خونه از خدات بود باهاش سکس کنی به گفته خودت حالا هم میخوای تکلیف منو روشن کنی پس تکلیف توی جنده رو کی روشن کنه من مثل تو بی معرفت نیستم هنوزم میگم وحیده عین خواهر منه اما اینقدر بزرگ شده که تو براش دیگه تعیین و تکلیف نکنی و خودش خوبی و بدی رو تشخیص میده مشکلی نیست باشه این مدت تا کنکورشو صبر میکنیم اما بعدش این منم که به شیوه خودم تکلیفتو روشن میکنم من و مانی شمشیرا رو از رو برای هم بسته بودیم و معلوم بود دیگه راه برگشتی نیست تصمیم داشتم این چند ماه آرامش وحیده و خانواده رو حفظ کنم تا کنکورش رو بده بعدش به یه بهونه از مانی طلاق بگیرم فوقش یه مدت خانوادم ناراحت میشدن و نهایتا باهاش کنار میومدن تنها راه ممکن همین بود فقط باید این مدت رو صبر میکردم به خاطر وحیده تازه بیدار شده بودم که گوشیم زنگ خورد ماهان بود و گفت کارت دارم و باید ببینمت اگه خونه ای بیام عصبانیت نا خواسته ای از دستش داشتم یه جورایی حس میکردم منو تحقیر کرده اما نتونستم بهش بگم نیا یه تاپ و شلوارک تنم بود و حال نداشتم عوض کنم همونجوری هم جلوی ماهان نشستم و گفتم بفرما خیلی خونسرد تر از اون روز بود خیره شدنای همیشگیش به چشمام گفت اومدم بابت اون روز معذرت خواهی کنم برخوردم خوب نبود و شرایط روحی تو رو درک نکردم به همه حرفات فکر کردم اومدم ببینم تو این شرایط چیکار میخوایی کنی و تصمیمت چیه گفتم نیازی به کمک تو نیست دیگه تا کنکور آبجیم صبر میکنم که با آرامش این مدت رو بگذرونه بعدش وسایلمو جمع میکنم و میرم خونه بابام همین گفت میخوایی چی بهشون بگی نظر مانی چیه اصلا جواب دادم که نظر مانی برام اهمیت نداره دیگه یه بهونه هم برای طلاق جور میکنم زندگی ما دیگه به تهش رسیده همه چی تموم شد صورت ماهان کمی کلافه شد و گفت کاش به همین راحتی که فکر میکنی باشه ویدا میشه بهتر و دقیق تر رو این فکر کنی میشه اینقدر مانی رو دست کم نگیری مانی ثابت کرده که اونی نیست که در ظاهر نشون میده و هر عکس العملی ازش بر میاد اون هنوز تو رو دوست داره ویدا درسته کلا زده خاده خاکی و عوضی شده اما مطمئنم یه راهی برای برگشتش هست فقط باید احساسی نشی احساسی فکر نکن و تصمیم نگیر ویدا فکر نکن تو این مدت فقط این تو بودی که سردرگم و سر دوراهی بودی من هم کم مقصر نبودم تو این جریان فکرامو کردم و تصمیم مو گرفتم میخوام هر جور بتونم بهت کمک کنم بهش گفتم خودم میدونم هنوز منو دوست داره متاسفانه منم هنوز دوسش دارم اما دیگه نمیخوام به این دلیل هر چیزی رو تحمل کنم مانی راهشو انتخاب کرده و حالا نوبت منه راهمو انتخاب کنم بین لذتش و من یکی رو باید انتخاب کنه داشتم حرف میزدم که در زدن رفتم در و باز کردم و با دیدن قیافه وحیده یادم اومد که امروز سه شنبه هستش با وارد شدنش یادم اومد که با چه وضعی جلوی ماهان هستم اونم تنها بهم سلام کرد و وارد شد چشمش به ماهان افتاد خشکش زد سریع روشو برگردوند منو نگاه کرد بهش گفتم ایشون آقا ماهان هستن که تعریفشو کرده بودم برگشت سمت ماهان و باهاش احوال پرسی کرد شک و تردید تو نگاهش و لحن صداش موج میزد ماهان که متوجه اوضاع شده بود بعد احوال پرسی با وحیده گفت من دیگه مزاحم نمیشم بلند شد و رفت سمت در به وحیده گفتم تو برو من آقا ماهان رو بدرقه میکنم و برمیگردم دم در به ماهان گفتم نمیخواد دیگه نگران من باشی من خودم تنهایی از پس مشکلاتم بر میام تو هم برو به زندگیت برس و خوش باش یه نفس عمیق کشید و گفت ویدا اینو بفهم که چقدر برام مهمی هر لحظه و هر جا کمک خواستی من هستم برگشتم داخل خونه وحیده با همون مانتو و شلوارش رو صندلی آشپزخونه نشسته بود و گفت انگاری خیلی با این آقا ماهان صمیمی هستینا گفتم آره خیلی صمیمی هستیم خب فرمایش اخم کرد و گفت اوووووو چه بد اخلاق همینجوری یه چیزی گفتم خو یه غذای جدید یاد گرفتم و امروز ناهار با من عه صبر کن ببینم چرا پای لبت کبوده چرا دستاتو بانداژ کردی چی شده ویدا گفتم چیزی نیست وحیده تو رو خدا بیخیال شو برو به ناهار درست کردنت برس با چشمای نگرانش منو نگاه کرد و رفت تو اتاقش که لباسشو عوض کنه تو دلم آشوب بود و دیدن چهره معصموم و دوست داشتنی وحیده و حضورش تنها مرهم شرایطی بود که توش بودم حداقل کاری که میتونستم براش بکنم این بود که این مدت آرامشش رو حفظ کنم تا با قبول شدن تو رشته ای که به شدت براش مهم بود تلافی این خیانت به خانوادم و اتفاقای تلخ جدایی از مانی در آینده رو کمی کرده باشم باید به خاطر وحیده تحمل میکردم اما خبر نداشتم که با دست خودم دارم وحیده رو وارد چه جریانی میکنم وحیده از دست ویدا عصبانی بودم فکر مکینه من هنوز بچه ام و خبر ندارم که یه چیزی شده مونده بودم که برم به بابا بگم یا نه مطمئن بودم یه چیزی در مورد ویدا و زندگیش هست که نمیگه و داره باهاش میجنگه ویدا تو خونه ما یه عضو ساده نبود بچه بزرگ خونه بود امین بابا و مامان بود برای کوچکترین موارد از ویدا و شوهرش مشورت میگرفتن و میگیرن برای بابام مخصوصا ویدا یه بت بود و هست یا بهتر بگم برای همه اقوام و فامیل و آشنا خیلی وقتا بهش حسودیم میشد و از بعضی تیکه کلامایی که از وحید داداش 5 سال بزرگتر از خودم میشنیدم میشد حس کرد اونم همین نظرو داره وقتی اون بود ما دیده نمی شدیم تا اون بود ما بچه بودیم خیلی وقتا از اینکه بابام مانی شوهر ویدا رو به وحید که پسرشه تو مشورت کردن ترجیح میده عصبی میشدم اما یه جورایی بهشون حق میدادم واقعا زندگی مانی و ویدا بی نظیر بود ویدا زن قوی و محکم و مصممی بود همه میگفتن باید با این استعدادش بره رشته ریاضی اما قاطعانه گفت که انسانی دوست داره و رفت ادبیات خوند بهترین خواستگار ممکن براش اومد و باهاش ازدواج کرد من اون روزا واقعا بچه بودم و رسما حساب نمیشدم شب عروسی ویدا وقتی دیدم چقدر جفتشون خوشگل شدن و خوشحالن بهشون حسودیم شد همه توجها سمت ویدا و مانی بود باز وحید پسر بود و چند تا دوست تو فامیل داشت و سرش گرم بود اما هیچ کس هم سن و رده من تو فامیل نبود و نیست تو عروسی تنها آبجیم تنهای تنها بودم نه فقط تو عروسی نه همیشه با وجود ویدا من تنها بودم خوب بلد بود چطوری سیاست داشته باشه و توی خونه خودشو مثبت نشون بده یه بار که خونشون تنها بودم و قرار بود با دوستاشون برن بیرون دیدم که چه مانتو تنگ و کوتاهی همراه با ساپورت تنش کرد اون شال روی سرش هم که بود و نبودش فرقی نداشت وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم منو کشید کنار و بهم گفت هر وقت پیش منی چشاتو و گوشتو و مخصوصا دهنتو توی خونه میبندی اون لحظه حسادتم بهش هزار برابر بیشتر شد زندگی داشت استقلال داشت شوهر خوب و خوشگل داشت دوستای شاد و گرم داشت آزادی داشت از همه مهم تر اعتماد به نفس داشت اگه بنا به رقابت بود من جلوی ویدا هیچی نبودم حقش بود که اینجوری مثل یک بت تو خونه پرستیده بشه البته خیلی وقتا وسوسه میشدم برم به بابا بگم ویدا جلوی شما ظاهرش اینجوریه اما دور از چشم شما یه جور دیگس هم جراتشو نداشتم و از ویدا میترسیدم و هم احتمال میدادم با گفتن این بزنن تو ذوقم و بگن به تو چه از اون روزی که رفتم خونش و دیدم موهایی که این همه دوسشون داشت و تو چشم عالم و آدم بود رو از ته کوتاه کرده و خونه و زندگیش به اون روز افتاده شک کردم بهش همونجور که بلد بود جلوی بابا و مامان اینجوری فیلم بازی کنه پس میتونست جلوی من هم اینکارو کنه و حتما یه چیزی هست هر لحظه بیشتر میفهمیدم که اون اعتماد به نفس قبل رو نداره و یه جورایی همیشه دستپاچه و بدون تمرکزه نمیدونم باید از این اینکه میدیدم ویدا به اون خوشبختی ای که فکر میکردم نیست خوشحال باشم یا نگران از قیافش معلوم بود که حواسش نیست که امروز من میام خونشون با این سر و وضعش با دوست شوهرش تو خونه چیکار میکرده چرا پای لبش کبوده چرا دستاشو با باند بسته تو اتوبوس واحد تو راه برگشت به خونه ویدا بودم که برای گوشیم اس ام اس اومد و نوشته بود سلام عزیزم من الهه هستم امیدوارم منو یادت باشه از مانی شماره تماس شما رو گرفتم که درباره موسسه ای که توش ثبت نام کردی برای دختر خالم چند تا سوال بپرسم اجازه هست باهات تماس بگیرم وای چه خانوم با ادبی چقدر این دوستای جدیدشون خوب و با کلاس و در عین حال گرم و صمیمی بودن اونشب هم ویدا خانوم حسودیش شد که اونجوری منو تحویل گرفتن چون عادت کرده هر جا که خودش باشه من دیده نشم و خودش تو راس باشه بهش زنگ زدم و گفتم این حرفا چیه الهه خانوم مگه میشه یادم بره شما رو من در خدمتم هر کاری از دستم برمیاد بگین لطفا جواب داد که چقدر تو ماهی عزیزم چقدر مهربونی من و سعید از همون شب همه جا داریم تعریف تو رو میکنیم که مانی چقدر خوش شانسه با داشتن همچین خواهر زن فوق العاده ای چند تا سوال در مورد موسسه ای که میری داشتم عزیزم بازم ببخشید مزاحم وقتت شدم هر چی سوال کرد رو با دقت جواب دادم و چند تاییش رو که نمیدونستم گفتم فردا میپرسم و بهتون خبر میدم موقع خدافظی گفت فقط میشه عزیزم یه خواهش کنم لطفا به ویدا جان نگو من ازت پرسیدم آخه شاید توقع داشته باشه از اون بپرسم اما خب خودت بهتر میدونی کی بهتر از تو که تو متن کاری نمیخوام ویدا جون ناراحت بشه بهش جواب دادم بله متوجه شدم خودم دقیق دلیل این رفتارشو میدونم شما خیالتون راحت خودمم راحت ترم بهش چیزی نگم دلم غنج رفت از این همه احترام و محبت الهه از دوستای دیگه ویدا با سمیرا و نرگس هم آشنا بودم اما نهایتا رفتار اونا مثل بقیه بود دوست ویدا بودن و فقط در حد یه احترام معمولی باهام رفتار میکردن این یکی فرق داشت روحیه حساس ویدا که همیشه میخواست برای من بزرگتر بازی دربیاره رو فهمیده بود ازش خیلی خوشم اومد شب موقع خواب توی لاین بهم پیام داد و بازم تشکر کرد از اینکه وقتمو گرفته تازه ازم اجازه خواست اینجا باهام در ارتباط باشه و در مورد موسسه سوالی داشت اینجا بپرسه بعدشم یه شعر خیلی قشنگ برام فرستاد که منم با یه شعر جوابشو دادم این شروع پیامای من و الهه شد محال بود عزیزم یا گلم از دهنش بیوفته یه شب که خونه خودمون بودم و کمی سرما خورده بودم بهم گفت حال اونم زیاد خوب نیست بهش گفتم چی شده الهه خانوم جواب داد که میشه دیگه به من نگی خانوم ما با هم دوستیم عزیزم اینجوری رسمی حرف میزنی احساس خوبی نمیکنم براش نوشتم این حرفا چیه ببخشید من قصد بدی نداشتم چشم دیگه نمیگم خانوم خب چی شده الهه جان حال تو چرا بده شروع کرد درد و دل کردن از اینکه با خواهر شوهرش بحثش شده و اذتیش کرده دلم خیلی براش سوخت و ناراحت شدم چه خانواده شوهر نامردی داشت گفت فقط به خاطر سعید شوهرش داره تحمل میکنه باورم نمیشد یه خانوم متاهل مثل ویدا داره با من درد و دل میکنه و اینقدر بهم اعتماد داره وقتی دیدم اینقدر باهام راحته منم براش یه سری درد و دلای خودمو گفتم که محور اصلی حرفام و در و دلام ویدا بود اون شب تا صبح برای هم درد و دل کردیم و فرداش یه عالمه انرژی داشتمممممممممم فردا صبحش تو یه پیام ازم به خاطر دیشب و اینکه چقدر آروم شده تشکر کرد و یه جک به تلافی اینکه دیشب دل جفتمون گرفته بوده برام فرستاد جکش یکمی متاهلی بود از اینکه دیگه تا این حد باهام راحته ذوق کردمممم از اون روز به بعد محال بود روزی چند تا پیام به هم ندیم و از حال و احوال هم باخبر نشیم و گاها هم جکای متاهلی برای هم میفرستادیم یه شب دیگه تو راه برگشت از موسسه بودم که بهش پیام دادم چرا دیگه نمیایین دلم برای دیدنت تنگ شده برام نوشت من که از خدامه عزیزم اینقدر این مدت بهت عادت کردم و باعث آرامش من شدی که دلم پر میزنه برای دیدنت اما براش نوشتم اما چی جواب داد که مهم نیست عزیزم بعضی چیزا بهتره گفته نشه و حرمتا حفظ بشه همینقدر که با نازنینی مثل تو آشنا شدم برام یه دنیا میارزه براش نوشتم اما چی الهه نکنه تو هم فکر میکنی من بچه ام و نباید بهم بگی شما با مانی و ویدا دوستین چه امایی هست که نمیتونین بیایین برام نوشت خدا نکنه عزیزم که من تو رو بچه بدونم من غلط بکنم گلم من فقط نمیخوام ذهنت درگیر بشه اما برای اینکه فکر بد نکنی همینقدر بهت بگم که به خاطر ویدا به صلاح نیست دیگه باهاشون رابطه داشته باشیم حداقل موقتا فقط لطفا این مکالمه بین خودمون باشه عزیزم تو دلم گفتم حتما ویدا با اون غرورش و اینکه طاقت نداره جایی پایین تر از کسی باشه اینا رو رنجونده الهه تو قیافه و تیپ و رفتار و ادب چیزی از ویدا کم نداشت مثل اون نرگس اونقدر زشت و مثل اون سمیرا اونقدر منگل نبود عادتشه با همه همینکارو کنه برای الهه نوشتم اصلا الان من و تو دوستیم من میخوام ببینمت تو با ویدا چیکار داری تو جواب نوشت فدای تو بشم عشق من منم دلم لک زده تو رو ببینم مخصوصا بعد این همه مدت که هم دم تنهایی من بودی اصلا نظرت چیه پس فردا شنبه صبح بیایی پیش من سعید سر کاره و من تنهام فقط خواهشا به ویدا چیزی نگو نمیخوام حساس بشه راضی به ناراحتیش نیستم کاش ویدا یکمی از الهه یاد بگیره فقط به فکر خودشه این طفلک به فکر اینه که اون ناراحت نشه بهش گفتم باشه حتما میامممم تو جواب آدرس خونه شون رو برام فرستاد شنبه صبح از خونه ویدا زدم بیرون به مامانم زنگ زدم و گفتم که باید چند تا کتاب درسی بگیرم و چند ساعت دیر تر میام دلواپس نشو هیجان لذت بخشی داشتم از اینکه میخواستم مهمونی برم اونم تنهایی پای اف اف صدای الهه اومد که بیا بالا عزیزم در خونه رو که باز کرد با خوش رویی زیاد بغلم کرد حتی فشارم داد و گفت چقدر دلش برام تنگ شده تعارفم کرد برم داخل اینقدر خوشحال و گرم بود از حضور من که ذره ای خجالت زده و موذب نبودم گفت صبر کن هر چی برای پذیرایی هست رو بیام بچینم رو میز که نخوام هی برم تو آشپزخونه و از دیدنت محروم شم عزیزم اومد جلوم نشست و باز گفت خیلی خوشحالم کردی وحیده جون افتخار دادی بهش گفتم از خدامم باشه الان پیش تو هستم هیچ وقت هیچ دوستی تو زندگیم مثل تو نداشتم کاش میشد بیشتر همو ببینیم و رابطه ها بیشتر میشد بهم لبخند زد و گفت ایشالله به زودی یه شوهر خوب میکنی و مستقل میشی هر چقدر دلمون خواست پیش همیم یکمی دیگه صحبت کردیم و حرفا کشیده شد سمت ویدا بی پرده سفره دلمو براش باز کردم و از غرور و یکه تازی ویدا براش گفتم که همیشه میخواد سر باشه و بالا نشین هر چی تو دلم بود که تا حالا نگفته بودمو به الهه گفتم با نگاهش بهم زل زده بود و فقط گوش میداد مثل ویدا یا خانوادم نبود که نمیشد دو کلام باهاشون درد و دل کرد و سریع تریپ نصیحت و بزرگتر بازی در میاوردن وقتی حرفام تموم شد گفت وحیده جون عزیزم نمیخوام حرفای کلیشه ای و تکراری بهت بزنم عشق و محبت تو به ویدا تو چشمات موج میزنه و اینقدر بزرگ شدی که اگه بهت بگم حق داری تاثیری تو رابطه ات با ویدا نذاره چون با شناختی که ازت پیدا کردم و شناختی که از ویدا دارم کاملا بهت حق میدم من تو رو تو خیلی از زمینه ها پخته تر و سنجیده تر از ویدا میبینم حتی نظر سعید با همون یه بار برخورد همین بود تازه نظر مانی هم غیر مستقیم وقتایی که درموردت حرف میزنه همینه همیشه سن و تاهل باعث بالاتر بودن نمیشه عزیزم مهم شخصیت و شعور آدماس راستشو بخوای من با اینکه واقعا ویدا رو دوست دارم اما متاسفانه دل خوشی ازش ندارم یه جاهایی قلب منم شکسته من همیشه تو دوستی دنبال صداقت و مهربونی ام اما چی بگمممممم الهه نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت یعنی ویدا باهاش چیکار کرده که اینجوری دلش شکسته اول فکر میکردم از همین اخلاق مغرورانه ویدا ناراحته اما الان احساس میکردم باید یه بدی ای در حقش کرده باشه بهش گفتم الهه جون مرسی که بهم حق دادی و در عین حال نگران رابطه منو آبجیم هستی کاش اینجا بود و این روح لطیف و دوست داشتنی تو رو میدید بهت قول میدم من قابل اطمینانم اگه ویدا در حق تو بدی ای کرده من آبجیشم و شاید بتونم جبران کنم مشخص بود اصلا راضی نیست بدی ویدا رو پیش من بگه و از طرفی دوست داشت درد و دل کنه کلی مکث کرد و گفت قول میدی هر چی گفتم مثل راز بینمون باشه و هیچ تاثیری تو رابطه ات با ویدا نذاره گفتم آره که قول میدم به جون مامانم هیچی به هیچ کسی نمیگمممم یه نفس عمیق دیگه کشید و گفت من چوب دلسوزی و صداقتمو خوردم وحیده جون چوب اینو خوردم که خواستم به دوستم کمک کنم و نذارم بره ته دره باور کن الانم که دارم به تو میگم همه تنم داره میلرزه اصلا ولش کن وحیده جون به خدا راضی به بردن آبروی کسی نیستم طاقت عذاب وجدانشو ندارمممم وسوسه شنیدن اینکه الهه دقیقا چی داره میگه تو دلم چندین برابر شده بود بهش گفتم الهه جون خواهش میکنم بگو من میدونم چقدر دوستی برات مهمه و نمیخوایی ویدا رو خراب کنی تو چقدر مهربونی آخه درد و دل کن باهام بهت قول میدم همه چی همین جا دفن بشه از چهرش مشخص بود داره به خودش فشار میاره گفت راستشو بخوای از همون اول که دوستی ما شروع شد من احساس خوبی به ویدا نداشتم میدونم خواهرته شاید از این حرفام ناراحت بشی اما غیر تو کسی رو ندارم بهش اینا رو بگم پیش خودم گفتم حتما من اشتباه میکنم ویدا خانوم با شخصیت و محترمیه مانی که دوست قدیمی دوران دانشگاه سعید هستش و تو آقا بودنش شکی نداشتم و ندارم هر بار اون احساس بد سراغم میومد به خودم نهیب میزدم تا اینکه یه بار چهار تایی بیرون بودیم و قرار مهمونی آخر هفته خونه مارو داشتیم میریختیم ویدا یه هو وسط حرفامون رو به مانی گفت میشه ماهان رو هم دعوت کنیم خیلی دلم براش تنگ شده مانی هم که کلی جا خورده بود با مکث گفت باشه بهش میگم من و سعید فکر کردیم ماهان اسم همون داداشته که اینجوری ویدا صمیمانه ازش یاد کرد و گفت دلش براش تنگ شده اما وقتی فهمیدیم که ماهان یکی از دوستای مانی هستش و تازه مجرد هم هست جفتمون تعجب کردیم خودمو گذاشتم جای ویدا و چجوری روم میشه با این لحن به سعید بگم دوستتو دعوت کن دلم براش تنگ شده اما باز پیش خودمون گفتیم خب هر کسی یه جوریه و ما حق قضاوت آدما رو نداریم بازم اون احساس بدم رو سرکوب کردم خودت اون شب پوشش من رو دیدی لباسم کمی باز بود اما مجلسی میخوام بگم من خودم آدم مذهبی و سخت گیری نیستم و اعتقاد به آزادی و زیبا گشتن دارم اصلا زن باید زیبا بگرده اما در حین حال باید حرمتا حفظ بشه اون شب ویدا رفت لباسشو عوض کنه و وقتی برگشت تو هال باور کن انگار با شرت و سوتین اومده تو جمع یعنی اون تاپ و شلوارکی که تنش بود فرق چندانی با بیکینی نداشت و روم نمیشه بگم برجستگی کجاهای بدنش کامل کامل مشخص میشد طفلک مانی مشخص بود خبر نداره و شکه شده بود و از خجالت آب شد یعنی همه مون شده بودیم هر چیزی هم حدی داره و آدم باید جنبه و حدود رو رعایت کنه با وقاحت تمام رفت نشست جلوی ماهان ما که به درگ جلوی شوهرش شروع کرد با ماهان گرم گرفتن چند دقیقه یه بار هم این پاشو خیلی آروم میذاشت رو اون پاش دلم برای مانی که همش داشت حرص میخورد کباب شده بود اما ما کاری نمیتونستیم بکنیم چند بار سعید خواست به خاطر مانی واکنش نشون بده من هی بردمش تو آشپزخونه و آرومش کردم همه حرص خوردیم و فقط تحمل کردیم یه ساعت بعد شام آقا ماهان بعد اینکه کلی با ویدا لاس زد تصمیم گرفت بره با وقاحت هر چی بیشتر به ویدا گفت بیا دم در کارت دارم به خدا من نمیخواستم فضولی کنم اما چون دستشویی تو راه رو منتهی به در هستش و خب دستشویی هم داشتم وارد راه رو شدم که دیدم ماهان و ویدا قشنگ به هم چسبیدن و دست ماهان روی باسن ویداست متوجه من که شدن هول کردنو ماهان سریع خدافظی کرد و رفت نفسم بند اومده بود هر چیزی فکر میکردم غیر از این اصلا شاید اشتباه دیدم ویدا درسته با ماهان صمیمیت غیر عادی ای داشت اما امکان نداشت به مانی خیانت کنه باز خودمو قانع کردم که تقصیر خودمه اینا خیلی صمیمی هستن و من دارم حساس میشم اما متاسفانه هر چی بیشتر گذشت بیشتر متوجه رابطه خاص ویدا و ماهان شدم طفلک سعید هم شک کرده بود و به خاطر دوستش غیرتی شده بود اما من همش آرومش میکردم که نه چیزی نیست اوضاع همینجوری بود تا اینکه یه شب مانی تنهایی اومد خونه ما سراسیمه و نگران داشت سکته میکرد بعد کلی اصرار سعید شروع کرد حرف زدن که دیگه طاقت این جریان رو نداره میگفت یه شب به اصرار ویدا رفتن خونه ماهان شب وقتی خواب بودن ویدا یواشکی رفته و یه ساعت بعدش اومده چند روز بعدش هم مانی ویدا رو تحت نظر داشته و یه روز تعقیبش کرده و دیده که با ماهان تو پارک قرار گذاشتن و بعدش دوتایی رفتن آپارتمان ماهان و چند ساعتی با هم بودن طفلک مانی دیگه به گریه افتاده بود میگفت باورش نمیشه و از خودش به ویدا بیشتر اطمینان داشته میگفت اونقدر عاشقشه که میخواد خودکشی کنه من و سعید هم اشکمون در اومد اما همه سعی خودمونو کردیم که آرومش کنیم به پیشنهاد من قرار شد یه مسافرت بریم کیش که اونجا در آرامش من سر صحبتو با ویدا باز کنم و بلکه بتونم زندگیشو نجات بدم اما خبر نداشتم که قراره خنجر به قلب منم بزنه آبجی بیمعرفتت که این همه با هم نون و نمک خورده بودیم شبونه میره سر وقت سعید و ازش تقاضای ناجور میکنه طفلک سعید اولش سعی میکنه به آرومی ردش کنه اما اینقدر اصرار کرد که منم بیدار شدم و فهمیدم جریان چیه دلم تا حدی شکست که تا عمر دارم یادم نمیره باورم نمیشد دارم چیا میشنوم باورم نمیشد ویدا همچین کارایی کرده باشه و همچین آدمی باشه یه چیزی بالاتر از شوک بود شنیدن این حرفا الهه گریش گرفت و دیگه نمیتونست حرف بزنه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و سعی کردم بدون حرف زدن آرومش کنم مخم داشت منفجر میشد و خیلی سوال تو ذهنم بود بگو پس چجوری با اون وضع و تنهایی با هم بودن به خاطر دعوا با مانی سر این جریان خونه به هم ریخته بود حالا جواب اکثر سوالایی که این مدت تو ذهنم بود رو گرفته بودم طفلک مانی چی داره میکشه و ویدا هنوز ول کن نیست نه ناهار تونستم بخورم و نه شام به مامانم گفتم دل درد دارم تا صبح منو الهه به هم پیام دادیم متوجه شدم آقا ماهان تجویز کردن که موی پسرونه به ویدا میاد و خیلی چیزای دیگه که حالا داشتم هویت واقعی ویدا رو میشناختم اینه اون ویدایی که همه ازش بت ساختن الهه قسم جون مامانم رو داده بود این حرفا رو به کسی نگم بهم گفت مانی امیدواره ویدا درست بشه و ما هم داریم کمکش میکنیم پس اگه تو اقدام شتابزده و احساسی بگیری به ضرر مانی و زندگی آبجیت تموم میشه به الهه قول دادم به هیچ کس چیزی نگم اما ته دلم از یک چیزی مطمئن نبودم باید از این به بعد با علم به اینکه خواهرم چه آدمیه باهاش چشم تو چشم بشم آیا میتونستم یا نه ادامه نوشته

Date: November 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *