زندگی پیچیده شیوا ۱

0 views
0%

ماهيت کلي داستان زير اقتباس از يک زندگي در چند سال گذشته میباشد و نگارش 50 درصد از متن از داستان توسط ذهن نویسنده میباشد داستان خیلی طولانی میباشد و بسیار دیر به صحنه های سکسی میرسد هر وقت که ميخوام داستان زندگيم رو بنويسم پيش خودم ميگم کاشکي از همون جايي که ميخوام شروع کنم اهل خاطره نوشتن بودم و با همون سن و همون حالات روحی اون لحظه مينوشتم اما الان بايد با اين روحيه و ايني که هستم و از زماني شروع کنم که يک دختر 10 ساله بودم و آخرين دم و بازدم مادرم رو با چشم خودم ديدم با اينکه 3 سال تموم مريضي کشيد و زجر کشيدنشو ديده بوديم وقتي که مرد همه وجودم رو ترس برداشت مثل رضا داداش بزرگه و راضيه که بعد رضا بود و راحله که بعدي بود و رحيم که آخري بود و از من کوچيکتر گريه نميکردم تنها حسي که از اون روزا يادمه ترس هستش حسي که فکر کنم تا آخر عمرم باهاش هستم و جدا نشدني هستيم هر چي بزرگ تر ميشدم بيشتر ميفهميدم که چقدر مثل اسمم که بر حسب اجبار مادربزرگم روم گذاشته بودن تو بقيه موارد هم با بقيه خانوادم فرق دارم تنها کسي بودم که قيافم و اندامم به مادرم رفته بود و بقيه به پدرم يک خانواده مذهبي يا بهتر بگم يک جمع فاميلي به شدت مذهبي پدرم که فرزند يک اخوند بود تو نوجواني از شيراز کوچ ميکنه به اصفهان جهت کار و اونجا از طريق عموش با مادرم که اونم يک اخوند زاده بود اشنا ميشن و ازدواج ميکنن البته خانواده مادرم هم اهل گيلان بودن و کوچ کرده بودن به اصفهان هميشه براي هر کاري که بايد انجام ميدادم مثل نماز و روزه و حجاب و خيلي سخت گيري هاي ديگه مذهبي ملت و سوال پيچ ميکردم بابام با خونسردي جواب ميداد اما رضا از اين روحيه پرسشگر من عصبي بود هميشه و ميگفت يکم از راضيه و راحله ياد بگير و اينقدر وقيح و شيطون نباش ته دلم از اين جور حرف زدنش با خودم دلم ميشکست اما به روي خودم نمياوردم من تنها نفر انرژيک و شاد خونه بودم يه جورايي حتي وظيفه خودم ميدونستم که اين خونه افسرده و ساکت رو به شور بيارم گرچه طعنه و کنايه هم کم نميشنيدم يه مدت بود واقعا از سخت گيري هاي رضا و اين جو کسل آور خونه داشتم خودم هم افسرده ميشدم مهموني هاي عذاب آور و کسل کننده زنا جدا از مردا و حتي حق نداشتيم بلند بخنديم که مبادا صدا تو جمع مردا بره و کلي سخت گيري ديگه به پيشنهاد چند تا از همکلاسی و دوستام که از نظر فرهنگي عين خودمون بودن و مذهبي و چادري و اين مدلي بودن قرار شد عصرا بريم کلاس زبان فرصت خوبي بود کمتر تو خونه باشم و افسردگي نگيرم حداقل نکته مشترک با دوستام اين بود در حد خودمون اهل خنده و نشاط بوديم با هزار بدبختي خونه رو راضي کردم که يه آموزشگاه زبان که دو تا ايستگاه اتوبوس با خونمون فاصله داشت ثبت نام کنم حدود 17 سال سن داشتم و سوم دبيرستان بودم و البته ياد گيري بيشتر زبان به نفع خودم از لحاظ درسي هم بود مخصوصا بعد پيش دانشگاهي که کنکور داشتيم اون روزا تو روياهام هم نبود که وقتي قراره پام و تو اون آموزشگاه بذارم تمام سرنوشت و زندگيم عوض ميشه و تبديل به چه آدمي بشم چند وقتي از رفتنمون به آموزشگاه زبان ميگذشت چندين کلاس در سطح هاي مختلف و با چندين استاد داشت و واقعا هم تو تدريس خوب بودن من و دوستام هم کمي آزاد تر از مدرسه بوديم و بيشتر ميشد مسخره بازي و شوخي و خنده داشت و اينجوري خودمو از اون خونه کسالت آور و تحکم آور دور کنم اما نکته اي که ذهن هممون رو جلب کرده بود منشي آموزشگاه بود که ميشد گفت يه جورايي کمک دست رييس آموزشگاه جهت کاراي اداري و چرخوندن اونجا از ديد اون روزاي من و دوستام البته يه دختر تهروني سوسول و تيتيش بود از بس پشت سرش اداشو در آورده بوديم هر بار ميديديمش و حرف ميزد خندمون ميگرفت درسته من همچنان از سخت گيري هاي مذهبي خونم فراري بودم اما ذاتن يک دختر مذهبي بزرگ شده بودم و اين تيپ هاي فشن دخترا مخصوصا برام قابل درک نبود و ته دلم بد ميدونستم و اين دختره هم همين طور به خودم اجازه ميدادم قضاوتش کنم و مردود بدونم اين مدلي بودن رو و حتي مسخرش کنم همين منوال بود تا اينکه يه روز عصر که ميخواستيم وارد کلاس بشيم با دوستام دختره صدامون زد و گوشزد کرد که مدارکمون کامل نيست و حتما اقدام کنيم همگي ناخواسته خندمون گرفت و اونم که ديگه فهميده ما هميشه مسخرش ميکنيم و اون روز هم مشخص بود که از جاهاي ديگه هم ناراحته با عصبانيت خواست برگرده و بره که پاش ليز خورد و براي حفظ تعادلش دستشو به ديوار گرفت و هر چي کاغذ دستش بود پخش زمين شد به صورت غريضي و ناخواسته دولا شدم کاغذايي که جلوم افتاده بود و جمع کنم بهش بدم که متوجه شدم صورتش پره اشکه و همه رو جمع کرد و رفت براي يه لحظه تو وجودم از خودم خجالت کشيدم و از اين حرکت خودم و دوستام بدم اومد دوستام ميگفتن بيخيال گذشته اصلا مهم نيست خودش خوب ميشه اما من به شدت عذاب وجدان گرفته بودم و بايد کاري ميکردم فرداش با پول تو جيبي اندکي که داشتم دو شاخه گل رز قرمز خريدم و گذاشتم تو کوله ميدونستم دوستام با اين حرکت من مخافت ميکنن موقع رفتن براشون بهونه کردم که چيزي جا گذاشتم و ازشون خدافظي کردم و برگشتم تو آموزشگاه با کمي خجالت دسته گل کوچيک رو بردم تو دفترش و فاميليش رو صدا زدم و خيلي کوتاه ازش بابت ديروز عذرخواهي کردم و خودمو آماده کلاس گذاشتن و قيافه گرفتن و حتي شماتت شدن اون کرده بودم به شدت جا خورد و چند لحظه سکوت کرد و با خوش رويي خيلي خيلي زياد اومد سمت من و گل رو ازم گرفت و دستامو گرفت و گفت که چقدر خوشحال شده و غافلگير من بايد ميرفتم و موقع خدافظي گفت بازم مرسي شيوا جان خوشحالم کردي من از روي کنجکاوي پرسيدم ببخشيد اسم کوچيک شما چيه به خنده گفت اگه اينم مسخره نميکنين سارا هستم عزيزم با کلي خجالت و گفتن اينکه چه اسم قشنگي دارین رفتم از فرداش ديگه نه مسخرش ميکردم و نه اجازه ميدادم که دوستام اين جريان رو کش بدن و حتي با سارا گرم تر هم شده بودم حتي يه بار ازم درخواست کرد که از کلاس زودتر برم و بهش تو کاراش کمک بدم و خب همچنان احساس دين ميکردم و قبول کردم سارا برام يه آدم به شدت جديد و تازه بود تو روال زندگيم اينجور تيپ آدم نديده بودم و دقت هم نکرده بودم در کل دختر آرومي بود و ساکت وقتي تو بحرش رفتم متوجه زيبايي خاص چهرش شدم رفتار مهربون و راحتي داشت نه انگار که من يه دختر چادري و مذهبي هستم و خودش کلا يه تيپ ديگس کلي کلي دليل پيدا کرده بودم که از سارا خوشم اومده بود و حس ميکردم يک دوست متفاوت و خاص پيدا کردم اون يه ذره استرس اوايل دوستي باهاش رو نداشتم و هر چي بيشتر کنجکاو ميشدم بشناسمش کلا اين مدل آدماي که مثل خودمون نيستن رو از نزديک بشناسم تو تنهايي مون براش از همه زندگيم گفتم و مثل يک کودک ساده از ريز به ريز احساساتم و روحياتم ميگفتم سارا تنها شنونده تو زندگيم بود که افکارم و نظراتم رو ميشنيد و نه طعنه ميزد و نه ميخواست نصيحت کنه اون هيچي از خودش نميگفت و هر بار سوال ازش ميکردم خيلي کلي جواب ميداد فقط همينو فهميدم دانشجو اصفهان هستش و با برادرش که اونم دانشجو هستن برا تدريس اومده اينجا و عصرا مياد کار ميکنه به خودم اومدم سارا شده بود بهترين و نزديک ترين دوست يا بهتر بگم آدم زندگيم کم کم از شيوه زندگيش و راحتيش خوشم اومده بود به خوردمون داده بودن هر کي اينجوري باشه ادم بديه و ازش بايد دوري کرد خيلي مکالمات بين من و سارا شکل گرفت و اون هميشه جواباي کوتاه و خاص ميداد و منو جذب ميکرد يه روز عصر اتوبوس واحد جلوي آموزشگاه که اومدم سوار بشم اينقدر شلوغ شد که نشد سوار بشم عصباني از اينکه حالا يه ربع بايد صبر کنم شروع کردم به قدم زدن که متوجه سارا شدم که اومد بيرون که حرکت کنه به سمت خونش رفتم سمتش و گفتم چي شده و داشتم وراجي ميکردم که متوجه شدم يه موتوري پشتم وايستاده و سارا با لبخند بهش سلام کرد برگشتم و چيزي که ميديدم من و مات و مبهوت کرده بود انگار سارا رو ميديدم که ديگه شال سرش نيست و اون موهاي موج دار روشنش رو کوتاه کرده و لباس پسرونه پوشيده سينا جان ايشون همون شيوا خانوم هستند که در موردش صحبت کرده بودم سلام شيوا خانوم خوشحالم ميبينمتون سارا جان خيلي از شما تعريف ميکنه شيوا اين گل پسر داداشمه که بهت گفتم شيواااا شيواااا س س سلام ب ب بله آ آ ره آقا سينا حتي تو اون شرايط که نميدونستم چرا اينقدر هول شدم عصبانيت خفيف خودم از خنده خونسرد اون دوتا رو حس ميکردم فرداش به سارا گفتم پس دوقولو هستين چقدر شبيه همين مثل هميشه يه لبخند فقط تحويلم داد من و به سينا معرفي کرده بوده قبلا يعني در موردم حرف زده بوده يعني چيا گفته بوده چقدر ساده اي دختر آخه اين باکلاسا چقدر مگه براي تو داهاتي حاضرن وقت بذارن که دربارت صحبت کنن اين تکرار افکار که اصلا دليلش رو نميدونستم داشت ديوونم ميکرد چند روزي بود سارا دقيق تر از خانوادم و شرايطمون سوال ميکرد منم بدون تفکر خاصي نسبت به سوالاش دقيق جواب ميدادم يه روز گفت بيا دفتر يه موردي هست بايد باهات در ميون بذارم بفرما سارا جان چرا من و من ميکني من و من کردن و هول شدن تخصص منه سارا لبخندي زد و گفت ميخوام تو رو رسما براي سينا داداشم خواستگاري کنم و ترجيح دادم اول به خودت بگم تو عمرم چنين شوک بزرگي بهم وارد نشده بود مثل مجسمه سارا رو نگاه ميکردم و هنگ بودم عزيزم چرا شوکه شدي خوب فکراتو بکن و الان هيچ نظري ندي بهتره من منتظر ميمونم که بعد خوب فکر کردنت اول جواب خودت رو بدونم همون وضعيت هنگ ازش جدا شدم و مثل مجسمه رفتم خونه هيچ وقت تو زندگيم به ازدواج و شوهر فکر نکرده بودم يا اصلا به مذکر جماعت فکر نکرده بودم اصلا تو اين فکرا نبودم اصلا چرا من چرا منو انتخاب کرده بودن اصلا من انتخاب کدومشون بودم سينا يا سارا اصلا چرا به خودم گفت سوالات پشت هم حمله ور شده بودن و چندين روز همش تو خودم بودم بايد چيکار ميکردم جرات گفتنش به خانواده رو نداشتم با هيچ کدوم اينقدر راحت و نزديک نبودم بيشتر که به خودم اومدم اصلا ازدواج من دست خودم نبود راضيه خواستگاري رسمي و سنتی ازش شد پدرم بله رو گفته بود تازه مگه کسي مثل سينا با اون فرهنگ رو قبول ميکردن هر چي بيشتر منطقي نگاه ميکردم بيشتر به رويايي بودنش و دور از دسترس بودنش پي ميبردم اما همين دور بودنش دلم رو قلقلک ميداد و حس خاصي داشت از سارا فراري بودم و روم نميشد چيزي بگم تا اينکه آخرش گيرم انداخت و گفت منتظر نظر منه و اصلا اگه نه بشنوه ناراحت نميشه و فقط دوست داره دليلش رو بدونه قبل هر جوابي ازش پرسيدم که من انتخاب کدومشونم و چرا لبخند معني داري زد و گفت انتخاب سينا هستي و چرا شو از خودش بپرس اومدم بگم چجوري که گفت ترتيب يه ملاقات رو ميده و بعد رفتن همه همين جا تو دفتر خودم باهاش حرف بزن و اين و گفت و رفت يک لحظه فکر کردم اگه خانوادم بفهمن چه بلايي سرم مياد و تيکه تيکم ميکنن ميخواستم فرار کنم و روي نه گفتن هم نداشتم اما حس کنجکاوي مواجه شدن با سينا بر همه احساساي ديگم غلبه کرد همينجا بشين تا من دارم جمع و جور ميکنم سينا مياد پيشت و چند دقيقه وقت صحبت دارين داشتم چيکار ميکردم سلام شيوا خانوم وقت نيست بدون تعارف و مقدمه ميگم من خودم شما رو انتخاب کردم شما دختر سالم و مهربون و صاف و همينجور ميگفت و آخرش گفت و البته بسيار زيبا اين دلايل برا خواستن شما کافيه من شما رو نميخوام که دوست دخترم باشي و دو روز بعد يکي ديگه من شما رو براي ازدواج و همه عمرم ميخوام اگه وقت بيشتري برا فکر کردن ميخوايي من بازم صبر ميکنم کلمه به کلمه و جمله به جمله حرفاي سينا تو ذهن و بعدش تو قلب من نقش بستن چقدر فرق داشت با اون ازدواج ها و انتخاب هايي که قبلا ديده بودم چرا دلم گرفته بود و حس عجيبي داشتم هم خوشحال و هم ناراحت و هم ترس بعد چند هفته فکر به سينا تونستم به خودم مسلط بشم و صادقانه به سارا بگم که منم عاشق سينا شدم اما اين ازدواج غير ممکنه و دلايل دقيق تر رو گفتم سارا اصلا غافلگير نشد و گفت فکر اين حرفام رو ميکرده و گفت تو ديگه کاريت نباشه بقيش رو بسپار به من از طريق مادرشون تلفني از تهران اجازه خواستگاري گرفتن و پدرم اول گفت يک خواهر بزرگ تر از خودش داره که ازدواج نکرده و نهایتا به اصرار اونا جهت اشنايي قبول کرد سارا و سينا و مادرش اومدن و گفتن که من و تو آموزشگاه ديدن و براي پسرشون پسنديدن یک خواستگاری بی روح بود و پدرم به وضوح ازشون خوشش نيومد و از تيپ ظاهريشون و مدلشون خوشش نيومد فقط جلسه رو به زور تحمل کرد تا رفتن بعدش رضا گفت چيکار کنيم بابا بابام گفت تکليف روشنه بهشون چند روز ديگه بگو نه حتي از من نظر نخواستن و تعيين کردن جرات حرف زدن نداشتم قلبم داشت از غم و ناراحتي منفجر ميشد و دوست داشتم بميرم تا اينکه به سينا نرسم حالا بيشتر فهميده بودم که چقدر عاشقشم سارا جلومو گرفت و گفت چرا نه من همه چي رو گفتم و نا اميد و افسرده و گريان بهش گفتم همه چي تمومه سارا با جديت گفت تو هم سکوت کردي و هيچي نگفتي گذاشتي برات تصميم بگيرن اينجوري ميگي تو هم عاشق سينا هستي فکر ميکني سينا براي انتخاب تو و اون خانواده مذهبي و خود راي تو تحت فشار نيست فکر ميکني خودت فقط تحت فشاري سارا منو به رگبار حرفاش بسته بود و من فقط گريه ميکردم سينا از در آموزشگاه وارد شد و گفت ساکت سارا همه هنوز نرفتن و دارن گوش ميدن هدايتمون کرد به دفتر سارا مشخص بود اونم از پيغام نه ناراحته و رو کرد به من و گفت من بهت قول دادم تا آخر عمرم باهات باشم از چي ميترسي من عاشقتم و پات به هر قيمتي وايميستم برو خونه يا براي خودت بجنگ يا يک عمر مثل خودشون باش موقعي رو براي صحبت با بابام انتخاب کردم که همه باشن وقتي بهش گفتم سينا رو ميخوام و عاشقشم و بذاره ازدواج کنيم و همینجور داشتم ميگفتم که سيلي رضا اينقدر محکم بود که برا چند لحظه گيج شدم اومدم اعتراض کنم به زدنش که ادامه کتک و خوردم و همه گيج و هنگ مونده بودن رضا منو تو اتاق مشترک با راحله زنداني کرد و گفت يا بمير يا اون پسره آشغال که مشخص شد اشناييتون از خيلي وقت قبله گفتم پس يا اينجا ميميرم مثل مادرم که مرد يا به سينا ميرسم پدرم ميشنيد و هیچی نمیگفت چون تو شوک حرکت من بود ديگه زنداني کردن طولاني شده بود و اصرار من سر حرفم مجبورشون ميکرد که بلاخره تصميمي بگيرن يا بايد زورکي شوهرم ميدادن که تهديد به خودکشي کرده بودم يا تسليم ميشدن و از آبرو ريزي که خيلي براشون مهم بود جلوگيري ميکردن بابام پيغام داده بود به سارا که پاشه با سينا بيان خونه ما وارد پذيرايي شدم و سينا رو ديدم و پدر عصبانيم رو بدون مقدمه رو به سينا گفت چند تا شرط داره برا ازدواج با اين دختره مراسم بي مراسم يک سال فاصله عقد و بردنش و حق ندارين هيچ رابطه اي داشته باشين و اگه اين دختره سر عقل نيومد و همچنان خواست بعد میایی برای همیشه میبریش ديگه دختر اين خانواده نيست و هيچ کدومتون و نبينم و نه بقيه خانواده و نه اقوام گورتونو گم ميکنين و تموم اشکام سرازير شده بودن فکر نميکردم اين مدلي برخورد کنه از پدرم برا چند لحظه متنفر شدم به سينا گفتم همه پل پشت سرم و دارم خراب ميکنم قول بهم بده تا اخرش باهام باشي و خوشبخت باشيم سينا قول مردونه داد و شد تنها و آخرين دلخوشي و هدف من تو زندگيم معادله من اين بود که باهاش ازدواج ميکنم و يک زوج عالي و خوشبخت خواهيم بود و زندگي بي نظير خبر از آينده کابوس بارم نداشتم که سرنوشت چه بلايي قراره سرم بياره طبق قانون بابام عمل کرديم درسته عقد بوديم و محرم هم اما به شدت محدود بوديم حتي اجازه آرايش هم نداشتم فقط اجازه داشتيم يکي دو ساعت تو روز و اونم جاهاي عمومي با هم باشيم هر روز بيشتر عاشق سينا ميشدم و ميگفتم که بابام هم نظرش عوض ميشه و مثبت فکر ميکردم دست همو ميگرفتيم و چند باري تو خلوت منو بوسم ميکرد و کم کم اميال و احساسات جنسيم رو داشتم حس ميکردم و حتي چند تا کتاب در اين موردا خوندم خودم پيشبيني ميکردم به خاطر فرهنگي که بزرگ شدم آدم سرد مجازی باشم و دير راه بيام اما خيلي زود به تماس هاي فيزيکي هر چند محدود با سينا معتاد شدم و ديگه پشرفت کرده بودم و منم بوسش ميکردم و اصلا خجالت نميکشيدم که هیچی تازه به شدت عاشق این تماس های فیزیکی بودم يه روز سارا که باهامون اومده بود بيرون گفت تا حالا کنجکاو نشدي خونه مجردي من و سينا رو ببيني گفتم چرا از خدامه اما گفت اما نداره آخر هفته جمعه ناهار مهمون من و سينا به بابات ميگي ميري ظهر گردش با سينا و تا عصر برميگردي آخه دروغ بگم سارا با حالت خاصي گفت نه اينکه غير دروغ جور ديگه ميشه با اون خانوادت کنار اومد از لحن توهين آميزش خوشم نيومد اما شروط بي منطق پدرم اينقدر بد بود که بهش حق بدم اولين باري بود که ميخواستم با لباس تو خونه و راحت جلو سينا باشم با وسواس زياد بهترين شلوار تو خونه ايم که يک گرم کن مشکي حدودا چسبون بود و يک تيشرت مشکي طرح دار اونم حدودا اندامي انتخاب کردم گرچه انتخاب ديگه نداشتم اينا بهترين بودن مانتو و چادر پوشيدم و رفتم و آدرس و گرفته بودم و خودم خواستم تنهايي پيداش کنم بماند که با آژانس رفتم کلي استرس و هيجان داشتم و زنگ زدم يه ساختمون دو طبقه بود و سينا و سارا طبقه دوم بودن وارد که شدم سينا خيلي گرم اومد به استقبالم و کلي خوشحال بود يه زيرپوش رکابي اندامي و يه شلوارک شيک که هيچ وقت نديده بودم تنش بود و چقدر حالا بيشتر به خوش اندام بودنش پي بردم پيش خودم گفتم اگه اينجور راحته حتما سارا نيستش و خواسته تنها باشيم يه کاناپه تک 4 نفره داشتن و من و دعوت کرد تا بشينم و رفت تو آشپزخونه خونشون خيلي مرتب تر و شيک تر از اوني بود که تو ذهنم بود يه اتاق بيشتر نداشت و با کنجکاوي خونه رو ورانداز ميکردم که در اتاق باز شد و سارا اومد بيرون از روزي که با سارا و سينا آشنا شده بودم شکه شدن هاي من جزيي از رابطمون بود سارا يه شلوارک صورتي تا زانو چسبونننن و همون تاپ ست رنگش به همون چسبوني از نگاهم به اندامش راحت ميشد حدس زد که فهميده برام عجيبه اما به روم نياورد بهم گفت پاشو دختر با چادر و مانتو نشستي هنوز برو تو اتاق درشون بيار لباسي که من پوشيده بودم تو خونمون يک لباس بد و زننده حساب ميشد و حالا اينجا احساس ميکردم يک لباس داهاتي حساب ميشه براي اولين بار با لباس راحتي و بدون روسري جلوي سينا بودم به شدت منو تحويل گرفتن و بهترين پذيرايي رو ازم کردن احساس بدم نسبت به لباسا يادم رفت که چرا من که زنشم اينقدر پوشيده ام اما خواهرش از من راحت تره جلوش سينا پيشنهاد فيلم ديدن داد سارا با خوشحالي قبول کرد و من هم همينطور و فکر ميکردم فيلم ايراني از کلوپ گرفتن و قراره ببينيم گفتم اسم فيلم چيه سينا گفت نميدونم تازه از همکلاسيم گرفتم گفت قشنگه فيلم که شروع شد فهميدم جارجيه و من اولين بارم بود ميديدم و فقط تو مدرسه با دوستام که صحبت میکردیم شنیده بودم فیلمای خارجی صحنه های سکسی داره و اونجايي به من شوک بعدي وارد شد که فيلمش چند تا صحنه داشت از خجالت داشتم آب ميشدم داشتم سکته ميکردم که اينقدر اين خواهر و برادر چقدر راحتن البته ذهن بسته و محدود من اين و بزرگ ميديد سارا و سينا با نگاه هاي معني دار خودشون به هم فهموندن که ديدن فيلم و ادامه ندن من از اينکه اينقدر تابلو بودم گريم گرفت و گفتم ببخشيد مشکل من داهاتي ام نه شما ته دلم به رابطه خوبشون و صميميشون حسوديم ميشد و براي لحظاتي سينا رو با داداشام مقايسه کردم سارا اومد کنارم و گفت ناراحت نباش زود زود همه چي درست ميشه و من و سينا پشتت هستيم تا از اون زندگي نجاتت بديم حرفاي سارا دو پهلو و تلخ بودن اما واقعيت کم کم يخ منم بيشتر باز شد و بيشتر يواشکي ميرفتم خونشون و ديگه کمتر به اين موضوع اختلاف شدید فرهنگی فکر ميکردم براي يه ساعت يا کمتر من و سينا ميرفتيم تو اتاق و همو بغل ميکرديم و لباي همو بوس ميکرديم عاشق لب گرفتن شده بودم و وقتي بغلم ميکرد احساس امنيت و لذت خالص داشتم اولین بار که کاملا منو لختم کرد خیلی خجالت نکشيدم فقط بهش گفتم سينا تا روز عروسي کاري نکنيم و صبر کنيم و سينا قبول کرد که البته بماند جفتمون قول و شکستیم و در ادامه میگم اما چند باري لخت شده بوديم و با دستامون همو ارضا ميکرديم البته بعدا که ارضا کامل شدم فهميدم اينا ارضا نبوده به خودم اومدم ذهنيت و تفکرم هر روز بيشتر شبيه سينا و سارا ميشد و ديگه برام مهم نبود که چرا نماز نميخونن که هيچ خودمم نماز خوندنم شل شده بود و کم کم اعمال مذهبيم کم ميشد کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که سبک زندگی سینا و سارا خیلی بهتر از ماست شاد تر و با نشاط تر هستن و حتی شاید سالم تر حس میکردم روح و روانشون سالم تره حدود ده ماهی از عقدمون گذشته بود و به زودی ازدواج میکردیم و زندگی رویایی ای که با سینا ترسیم کرده بودم شروع میشد یه روز با سینا رفته بودم دنبال چند تا کار اداری که داشت و هوا اینقدر گرم بود که حد نداشت خسته و کوفته رفتیم خونشون و قرار شد یکمی نفس تازه کنم و بعدش من برم از شانسمون کولرشون هم خراب بود و حسابی عرق کرده بودیم و هوای تو خونه گرم تر شده بود همینجوری نشسته بودیم و به شانس بدمون از گرما میخندیدم سینا با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش و گفت چقدر عرق کردی و چقدر بهت میاد و خوشگل تر شدی همین جرقه کافی بود که لب تو لب بشیم و نفهمیدم کی لباسای همو دراوردیم دو تا بدن عرق کرده از گرما و حالا با تماس بدن همدیگه تشدید شده بود این عرق کردن و انگار زیر دوش هستیم اینقدر تحریک شده بودم که دیگه خودم نبودم دیگه برام هیچی مهم نبود و فقط اون لحظه مهم بود و همین باعث شد از سینا بخوام تمومش کنه چون از تمام وجودم میخواستم و وقتی برای اولین بار من از سینا پر شدم اصلا اون جوری نبود که شنیده بودم که دردش طاقت فرساس و سخته و ادم گریش میگیره و این حرفا یک درد خفیف که عاشقش شده بودم و حالا سینا رو کامل درون خودم حس میکردم و تحریک جنسی و عشق من به سینا کاملا تو وجودم قاطی شده بود نمیدونم چند دقیقه شد و چقدر طول کشید فقط میدونم وسط تلمبه زدناش که سرعتش بیشتر میشد کاملا از حال رفتم و احساس کردم تو خلع هستم و بعدهات فهمیدم این یعنی ارضا شدن واقعی اون روز فهمیدم که من عاشق سکس هستم وقتی حالم بهتر شد رفتم حموم و هنوز کمی گنگ بودم وقتی برگشتم حوله رو پیچیدم دور خودم که سارا از بیرون اومد و من و دید بهش سلام کردم و از خجالت داشتم آب میشدم سارا همچنان داشت با تعجب نگاه میکرد و به سینا نگاه کرد و گفت خب منتظر یک جواب بود که چه خبر شده من با همون وضعیت بی حالیم و من و من کنان گفتم خودم خواستم سینا تقصیری نداره سارا یه هو حسابی زد زیر خنده و اومد سمتم و گفت عزیزمممم مبارک باشه عروس خانوم و به سینا گفت برو یکمی جیگر بگیر بیار و این و همینجوری نمیشه بفرستیم خونه باباش از برخورد سارا هم تعجب کردم و هم بیشتر شیفته فرهنگ این خانواده شدم چون اگه خانواده خودم بود منو میکشتن قطعا زمان گذشت و بابام به سینا زنگ زد و گفت بیا خونه با من اصلا حرف نمیزد و همش طرف حسابش سینا بود بهش گفت پنجشنبه هفته بعد میایی زنتو میبری نه جشنی و نه مهمونی ای میایی میبریش و دیگه جفتتونو نبینم جز اشک ریختن و اینکه چرا هنوز سر دنده لجه کاری ازم بر نمیومد هیچ کس تو خونه حتی جرات گریه کردن و یا خداحافظی خاصی با من نداشت دلم برای خودم میسوخت و تصمیم گرفتم موقع رفتن گریه نکنم وقتی وسایلمو جمع کردم و از اتاقم که اومدم برم رضا جلومو گرفت و گفت آخرش کار خودتو کردی بی غیرت یه لحظه عصبانیت جای خودشو به غم درونم داد و منم گفتم خوشحالم دارم از این دیوونه خونه میرم یه مشت ادم سنگ دل رو دیگه نمیبینم رضا اومد که بزنه تو گوشم که شوهر راضیه دستشو گرفت گفت آقا رضا نکن داره میره این دختر این قدر سختش نکنین حالا که تصمیم گرفته بذارین بدون مشکل و دردسر بره تو کل راه تو ماشین گریه میکردم سارا گفت نگران نباش عزیزم تو تهران چنان عروسی ای برات بگیریم که تا عمر داری یادت بمونه حدود ده روز بعدش سینا و سارا کار و باراشونو کردن و رفتیم تهران و خب سینا هماهنگ کرده بود از طریق عموش و همه چی اماده بود برای اینکه چند روز بعد عروسی بگیریم وقتی رفتیم تهران متوجه یک نکته خاص تو زندگی سینا شدم که اصلا در موردش با من صحبت نکرده بود مادر سینا از شوهر اولش با داشتن 2 تا بچه طلاق میگیره و بعد با پدر سینا و سارا ازدواج میکنه و وقتی یک سالشون بوده باباشون تو یک تصادف میمیره و مادرشون با شوهر اولش رجوع میکنه و متوجه شدم که اصلا هیچ کس دوست نداره پیرامون این مورد حرف بزنه حتی سینا و سارا و منم درست ندیدم علی رغم سوالای زیادم بیشتر پیگیر بشم عموی واقعی سینا هواشونو داشت و یه جورایی تکیه گاه واقعی سینا و سارا بود تازه اونجا فهمیدم که قراره از رابطه اش تو یه شرکت بزرگ تو تهران استفاده کنه و برای سینا کار پیدا کنه دو روز گذشت و ما خونه مادرشون بودیم صحبت از یک مهمون خاص شد و سینا و سارا به شدت حساس بودن رو این مهمون متوجه شدم بهترین و نزدیک ترین دوست خانوادگیشونه که حتی از عموش بیشتر براشون اهمیت داره و خلاصه وار بهم گفتن که دوست صمیمی پدرشون بوده و بهش حسابی مدیون هستن و براشون ارزش داره سارا تا قبلش هم از گوشه و کنار بهم میخواست برسونه که تیپ و لباسام بیش از حد شهرستانیه و پوشیدس من هر مهمون غریبه ای میومد سریع میرفتم مانتو و روسری میپوشیدم و تازه احساس بدی داشتم که چرا چادر ندارم چادر بیرون هم اصلا نمیتونستم بذارم کنار چون تو خونم بود و اگه برش میداشتم انگار هیچی تنم نیست ربطی به اعتقاد نداشت عادت شده بود برام اما سارا یه هو اومد جلوم و با لحن به شدت جدی و گفت که شیوا این چه لباساییه که میپوشی ما که برات لباس خونه گرفتیم حالا روسری جلوی بقیه سرت میکنی و بهشون توهین میشه رو هیچی نمیگم اما این لباسای املی رو میشه بذاری کنار ما آبرو داریم هنگ کرده بودم که چرا اینجوری شده و فکر کردم الان سینا ازم حمایت میکنه که دیدم اونم میگه درست میگه شیوا اینجا دیگه خونه خودتون نیست اون زندگی رو ولش کن امروز شروع کن و یه بلوز و شلورا بپوش و اروم باش و اصلا نگران نباش نمیخوام جلوی شهرام و زنش بهشون بی احترامی بشه اونم از سمت من که چقدر به شهرام مدیونم قراره جور کنه اگه کارم درست شد منتقلی دانشگاهمو برای سال اخر بگیره مادرشون که دید من گوشه گیر کردم با لحن مهربون تری گفت عروس گل منو اذیت نکینن سه روز دیگه عروسیشه اومد من و برد تو اتاق و گفت عزیزم به خاطر خودت میگن نترس بهشون گوش بده اونا خیر و صلاحتو میخوان باز غم سنگینی تو دلم بود و دلم گریه میخواست اما بهشون حق دادم ته دلم و اون بلوز و شلواری رو پوشیدم که سارا برام گرفته بود اندامی بود و واقعا داشتم اب میشدم که قراره جلوی یک غریبه با این باشم وقتی شهرام و خانومش اومدن تو خونه چقدر احوال پرسی گرم و صمیمی بینشون شد و واقعا فهمیدم که اینا با بقیه فرق دارن من و بهشون معرفی کردن و شهرام و زنش با برخورد خوبی بهم برای ورود به زندگی سینا تبریک گفتن و زن شهرام با دقت منو نگاه و ورانداز میکرد و گفت میبینم که این همه دردسر ارزششو داشته و یه تیکه جواهر از اونجا دزدیدی سینا افرین پسر همشون خندیدن و من متوجه شدم از همه چی خبر دارن اینا اونجا هیچ کسی روسری سرش نمیکرد و فقط من بودم و کاملا واضح رو مخ سارا بودم سارا به شدت براش مهم بود که کلاس و پرستیژ خانوادگیشون به هم نخوره و الان من یک مانع بزرگ بودم براش خیلی زود فهمیدم که با شوهر مادرشون و اون دوتا خواهر و برادرشون اصلا رابطه خوبی ندارن و البته اونا متاهل بودن و دیگه تو خونه نبودن برخورد شوهر مادرشون با من خیلی سرد و بی روح بود و اصلا خیلی هم تو خونه بود و من فهمیدم که خیلی خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم وارد یک دنیای جدید شدم هم هیجان داشتم و هم استرس و در کل دوست داشتم چون سینا رو کنار خودم میدیدم و این تغییر رو دوست داشتم ته دلم به نظر خودمم عروس خوشگلی شده بودم و سارا کلی رو مخم کار کرده بود که عروسی مختلطه و حالا چون لباسم جوریه که بازوی دستم بیرونه و کمی بالای سینه بیرونه و خب روی سرم فقط یه تاج دارم گفت شیوا تو رو خدا ابرو ریزی نکن امشب شب عروسیته و خرابش نکن نمیدونم چرا اما فقط کمی حس بد داشتم ودر کل خوشحال بودم و پیش خودم گفتم فقط به سینا نگاه میکنم تا یادم بره چجوری هستم جلوی بقیه و اینجوری عروسی ما بدون حاشیه و دردسر گذشت جدا از اینکه نبود خانوادم باعث میشد فقط تو دلم گریه کنم هم کار سینا و هم دانشگاهش درست شد و من چون کنکور خراب کرده بودم دانشگاه نرفتم یک خونه تو کرج گرفتیم سارا باید سال اخر دانشگاهشو تو اصفهان تنها میبود و زندگی جدید من شروع شد اما هنوز با خو گرفتن با این زندگی کمی مشکل داشتم از طرفی عاشق سینا بودم و این تغییرات رو دوست داشتم تا حدی اما از طرفی کم کم متوجه شدم واقعا ظرفیت این همه تغییر ناگهانی رو ندارم و از داخل دارم خورده میشم خب چند هفته اول همه دعوتمون میکردن و من تونستم بیشتر اقوام سینا رو بشناسم و چند تا از دوستان دوران دبیرستانش که هنوز با هم رابطه داشتن و یکیشون مثل سینا متاهل بود و یکیشون نامزد داشت و یکشون هنوز مجرد بود و البته یه بار هم مهمون شهرام بودیم و چه پذیرایی خوبی ازمون کردن شهرام و زنش یک دختر داشتن که تو اتریش درس میخوند و یک پسر 15 ساله داشتن که کلا تو اتاقش بود اما خودشون بسیار گرم و پر انرژی بودن و من اصلا این تفاوت سنی رو احساس نمیکردم از اونجایی که تو خونمون هم آشپزی و خونه داری کم نکرده بودم اصلا با این قسمت متاهل شدن مشکلی نداشتم و حتی جز مواردی بود که دوست داشتم چون باعث میشد کمتر فکر کنم چند باری که مادر سینا و سارا و عموش و چند تا از اقوام دیگش اومدن خونمون مشکل خاصی نداشتم و همشون از پذیرایی و دست پخت من تعریف میکردن سینا باهام هماهنگ کرد و قرار شد یه بار سه تا دوستشو دعوت کنیم داشتم با ذوق و شوق براش برنامه تو ذهنمو میگفتم که دیدم اصلا دقت نمیکنه و تو فکره بهش گفتم چی شده سینا گفت یه موردی هست که باید در موردش حرف بزنیم شروع کرد کلی توضیح دادن از شرایط گذشته من و خانوادم و عقاید و این چیزا و میگفت که باید شرایط جدید و بپذیرم و تغییر کنم خیلی کلی حرف میزد و من گیج شدم و آخرش گفتم سینا میشه واضح تر بگی چیه تو کلت گفت کی میخوای بلاخره اون چادر مشکی رو از سرت برداری و بلاخره کی میخوای اون روسری رو جلوی فک و فامیل و دوستام از سرت برداری مگه نمیبینی هیچ کس مثل تو نیست و با این کارت داری همه رو معذب میکنی و یه جورایی داری به همه بی احترامی میکنی چند وقت صبر کردم خودت متوجه بشی یا غیر مستقیم من و مادرم و سارا بهت رسونیدم اما اصلا یه ذره نخواستی تغییر کنی ازت میخوام از همین فردا شب که دوستام میان شروع کنی همون جوری باش که همه آدمای زندگی جدیدت هستن و اون زندگی مسخره گذشته رو ول کنی بهم برخورد که گفته مسخره و با عصبانیت گفتم درست صحبت کن به خانوادم نگو مسخره که در جوابش گفت آره مسخره نیستن فقط یه مشت آدم بی معرفت که از دخترشون گذشتن و رهاش کردن در جریان باش که اون پول جهیزیه که بابات مثل صدقه و از اجبار داد برش گردوندم و نخواستمش تو حتی اینقدر براشون ارزش نداشتی که خودشون برات چند تا تیکه وسیله زندگی بگیرن سینا میگفت و میگفت و من دیگه نمیشنیدم همه وجودم خالی شده بود و شکه شده بودم و باورم نمیشد که داره اینا رو بهم میگه نمیتونستم جلوی اشکام که سرازیر شده بود رو بگیرم و دردناک ترین لحظه زندگیم تا اون لحظه رو داشتم تجربه میکردم اما نهایتا هیچ دفاع دیگه ای ندشاتم از خانوادم بکنم و بهش حق دادم آخرش فردا شب جلوی دوستام مثل آدم میپوشی و اون روسری لعنتی هم دیگه سرت نبینم هر چی چادر مشکی داری هم میندازی دور و میشی مثل همه اگه من و زندگی تو دوست داری خودتو تغییر بده و اگه واقعا نمیتونی همین اول کار تکلیف و روشن کنیم چون الا بحث ساده پوشش و حجاب مسخرته فردا و فرداها این طرز فکر تو همه چی بهمون ضربه میزنه و زندگیمون و خراب میکنه اینا رو گفت و از خونه زد بیرون و منو با این شک بزرگ از حرفاش تنها گذاشت اینقدر عاشقش بودم که حتی با این که دلمو با این حرفاش شکسته بود بازم عاشقش بودم و نیمتونستم حتی برای یک لحظه ازش متنفر باشم فقط یه چیز و خوب میدونستم که اینا همش انتخاب خودم بوده و هیچ کس و نیمتونم مقصر بدونم تو هیچ موردی یه دامن و بلوز مناسب تو لباسام گیر اوردم که نه خیلی گشاد باشن و نه چسبون موهام و در حدی که خودم بلد بودم درست کردم و یه آرایش ملایم مثل همیشه اون لحظه اعتقادات و دین و مذهب تو ذهنم نبود و اصلا بهش فکر نمیکردم اما چنان این کار که تو عمرم تجربش نکرده بودم داشت بهم فشار میاورد که هر لحظه احساس میکردم دارم منفجر میشم تو هیچ کلمه و جمله ای نمیتونم از احساس اون لحظاتم بگم مهران با زنش اومده بود و آرش با نامزدش و میلاد هم که مجرد بود کلا اون شب با دلقک بازی های مهران و آرش و خنده های بقیه و البته خنده های زورکی من تموم شد و هیچ کس نفهمید به من چی گذشت حتی شاید همین الان خیلیا بگن خب یه روسری برداشتی نکشتنت که به هر حال این وضعیتی بود که باید تا آخر پیش میرفتم و چاره ای نبود و یک سری که شهرام و زنش و که دعوت کردیم وقتی من و با تغییر جدید دیدن نتونستن تعجب خودشونو قایم کنن و قیافشون موج میزد از تعجب و شهرام علنی گفت به به خانوم خانوما تیپ زدین به هر حال هر سری کمتر اذیت میشدم از سری قبل تر و تیپ بیرونم هم کلا تغییر کرد و طبق سلیقه سینا و یا سارا لباس میخریدم به مرور زمان حداقل از نظر ظاهر یه آدم دیگه ای شده بودم و ذره ای با گذشتم شباهت نداشتم و حتی تو رفتارم هم بهم توصیه میشد صمیمی تر و بهتر بشم همه این فشار تغییر کردن نا خواسته یه طرف و دلتنگی برای خانوادم یه طرف هیچ کدومشون تلفنم رو جواب نمیدادن و یا اگه جواب میدادن عجله ای احوال پرسی میکردن و خدافظی میکردن من همیشه دختر شاد و پر نشاطی بودم و حالا حس میکردم از درون افسرده شدم یه آدم گشمده بودم و حتی گاهی وقتا احساس تنهایی میکردم یه بار با همون جمع دوستای سینا رفته بودیم بیرون و گشت زنی یه پارک بود که داشتیم همگی قدم میزدیم و هر کسی از یه جایی صحبت میکرد مهران پاکت سیگار درآورد و به همه تعارف کرد و خب چند باری شده بود که سینا یه نخ سیگار پیش من بکشه و چیز جدید نبود برام نکته جالب این بود که هم خانوم مهران هم سیگار برداشت و نامزد آرش هم همینطور مهران به من تعارف نزد و زنش گفت به شیوا جان تعارف نزدی مهران مشخص بود که تابلو میدونه من اهلش نیستم و مونده بود چی بگه که نامزد آرش با طعنه خاصی گفت فکر نکنم شیوا جون اهلش باشه من حرصم گرفتتتت و خودم دستمو بردم سمت پاکت سیگار و یه نخ برداشتم سینا کمی تعجب وار نگام کرد و خندش گرفته بود فکر میکردم چون دیدم چطور سیگار میکشن منم میتونم پس مهران برام فندک و روشن کرد و با نفس سنگینی کام گرفتم از سیگار همین باعث شد چنان به سرفه بیوفتم که داشتم خفه میشدمممم همشون زدن زیر خنده و من دلم میخواست گریه کنمممم با سرفه رفتم سمت شیر اب نزدیک همونجا و بهشون گفتم شما برین اروم من بهتون میرسم میلاد گفت آره شما برین من میرم براش یه آب معدنی بگیرم سرفش بهتر بشه و بهم گفت از این اب شیر نخورم و صبر کنم رو نیمکت نشسته بودم و سرفه هام بهتر شده بودن و حسابی تو خودم بودم که بطری اب معدنی رو جلوی چشمام دیدم میلاد آب و بهم داد همونجا رو نیمکت نشست گفتم تو رو خدا اگه میخوای چیزی درباره سیگار بگی نگو حسابی خندید و گفت نگران نباش نمیخواستم چیزی بگم آب و بخور و بریم زودتر بهشون برسیم وقتی تو دید ما بودن و سرعت راه رفتن و زیاد کردیم که بهشون برسیم میلاد گفت فعلا مشکل تو سیگار و سرفه نیست مشکلت اینه که تا کی میخوای از داخل خودتو بخوری و وانمود کنی که همه چی خوبه اینو گفت و از من جدا شد و رفت چند روزی درگیر حرفش بودم و اولش گفتم مهم نیست یه چیزی گفته و اما بعدش تصمیم گرفتم از خودش بپرسم منظورش چی بوده یکی دو هفته بعدش تو اولین فرصت که میشد تنهایی ازش پرسیدم فهمیدم که برخلاف همه آدمای که هیچ کدوم خبری از حال واقعی من نداشتن این میلاد بوده که از همون شب مهمونی فهمیده من یه چیزیم هست و تحت فشارم و همینطور دفعات بعد که من و دیده حتی پیشنهاد داد حاضره با سینا صحبت کنه و بهش برسونه من خیلی رک و کمی بی رحمانه بهش گفتم هیچ مشکلی نیست و اگه باشه به خودم و شوهرم مربوطه و خودم حلش میکنم از این برخوردم باهاش کلی عذاب وجدان داشتم به هر حال در ادامه هم بیشتر فهمیدم میلاد بچه مثبت خالص همه دوستای سیناست حتی اون شبی که خونه مهران بهم مشروب تعارف کردن و من باز جوگیر شدم و برای کم نیاوردن خوردم قشنگ تاسف و حرص خوردنشو حس کردم و بماند که تا صبحش تو خونه خودمون البته بالا آوردم و خوبیش این بود که مثل جریان سیگار کسی نفهمید اما کم کم هم به سیگار و هم مشروب عادت کردم و دیگه اذیتم نمیکرد نمیدونم رفتار خودم باعث شده بود یا سارا خودش عوض شده بود فقط همین قدر میدونم خیلی خیلی رفتارش با من عوض شده بود و اصلا اون سارای مهربون قبل نبود با من البته تو اولین برخوردش با سینا بعد ازدواجمون و دو ماه تنهایی تو اصفهان و اینکه هم و بغل کردن و چقدر سارا گریه کرد فهمیدم که اینا بیش از حد معمول به هم وابسته ان و شاید شرایط زندگیشون باعث شده همیشه کنار هم باشن و اینجوری وابسته بشن و شاید من الان یک مانع بودم بینشون و بازم شاید همین مانع بودن باعث شده بود حس کنم سارا از من خوشش نمیاد دیگه سه سال از زندگیم گذشت در نهایت نرفتم دانشگاه سارا همون اصفهان لیسانس گرفت و فوق قبول شد و همچنان سر کار میرفت مهران و زنش صاحب یک پسر خوشگل شده بودن آرش و نامزدش دیگه زن و شوهر بودن و اونا هم در شرف بچه دار شدن بودن میلاد درسش تموم شد اما تصمیم گرفته بود شغل آزاد بزنه و یک رستوران کرایه کرده بود و شده بود کارش فکر کنم صمیمی ترین رابطه رو با شهرام و سهیلا همسرش داشتیم و بیشتر وقتمون با اونا بود بیشتر ما خونشون میرفتیم و کمتر اونا خیلی بهمون کمک میکردن که روحیمون حفظ بشه و یه جورایی بزرگ تر دلسوز و یک دوست در کنارمون بودن و واقعا باهاشون راحت بودم و احساس خوبی داشتم بهشون اما خودم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از هیچ مدل تیپ و وضعیتی عذاب وجدان نداشتم و معذب نبودم و مشکلی نداشتم یا بهتر بگم اصلا برام اهمیتی نداشت دیگه اوقات بیکاریم تو صبح تا عصر که سینا سر کار بود رو رفته بودم رستوران میلاد شده بودم صندوق دارش تنها آدمی که واقعا پیشش احساس آرامش و امنیت داشتم بچه مثبت زندگیم بود و یه جورایی که حتی شاید خودش هم نمیدونست باعث میشد اون شیوای قدیم هنوز تو ذهنم یه ذره بیدار باشه که اینو ناخواسته لازم میدونستم برای خودم انگار تو ضمیر نا خوداگاهم خبر داشتم اگه کاملا شخصیت قبل ازدواج رو کنار بذارم چه اتفاقی قراره برام بیوفته اما دیگه وقتش بود که کابوس بی پایان من شروع بشه من و سینا تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم اما نمیشدیم به پیشنهاد مادرش رفتیم دکتر و پس از چند تا آزمایش و باز هم آزمایشای بیشتر و دقیق تر دکتر گفت که من مشکل دارم و باید تو یک مرکز تخصصی ناباروری تحت درمان باشم و شاید بتونم حامله بشم مراجعات پی در پی ما به یک کلینیک تخصصی نازایی تو تهران شروع شد بیشتر کاراشون با من بود و اکثرشو تنهایی میرفتم و هر بار موفق نمیشدم و شکست پشت شکست شرایط روحیم داغون بود و از اینده ای که هیچ وقت مادر نمیشم ترسیده بودم مسیر درمان سینا رو خسته کرده بود و حدودا خودشو کشیده بود کنار و من همش تنهایی میرفتم و فقط وقتایی که مجبور بود و لازم بود که باشه میومد یه شب اقوام مادری سینا رو همشونو دعوت کرده بودیم و حسابی خونمون شلوغ بود و میشه گفت شب خوبی بود و داشت خوش میگذشت اما خبر نداشتم که حال بابام خیلی بده و بستری شده و چون ما جدیدا خونه رو عوض کرده بودیم و شماره تماسی از من نداشتن رضا رو فرستاده بود دنبال من که هم ببینه اوضام در چه حاله و هم من و ببره که ببینمش و از شانس گند من رضا باید همون شب میرسید و در میزد و نوه خاله سینا که یه بچه 5 ساله بود در و باز میکرد من یه ساپورت رنگ روشن و یک تیشرت تنم بود و حسابی به به موهام و ارایشم رسیده بودم داشتم با زندایی سینا صحبت میکردم و لیوان شربت دستم بود که فکر کردم توهمی شدم چون رضا دقیقا جلوم بود از جام پریدم و چنان بلند گفتم رضا که حدودا همه سکوت کردن و متوجه ما شدن سینا هم که حسابی جا خورده بود رفت سمت رضا و داشت میگفت آقا رضا خوش اومدی و این حرفا که سینا رو پس زد اومد سمت من با عصبانیت چنان زد تو گوشم که نزدیک بود پخش زمین بشم شروع کرد داد زدن که همینو میخواستی میخواستی هرزه باشی و شوهر و بهونه کردی بابات داره میمیره و باز دم آخر دلش نیومد ازت سراغ نگیره و نبینت بهش میگم مرده بودی یه تف انداخت رو صورتم و رفت از خونه هیچ جور نمیشد جمعش کرد این وضعیت رو سهیلا من و برد تو اتاق خوابم جز گریه کردن و داغون شدن و له شدن از داخل کار دیگه ای نمیشد بکنم تا مدت ها سرکوفت های سینا رو تحمل کردم و غر زدناش برای کار رضا و البته مادرش و سارا هم کم نذاشتن راضیه باهام تماس گرفت و با صدای گریون گفت بابا فوت شده و گفت فقط نیا اینجا که رضا میکشت درست تو روزایی که احتیاج داشتم به یک پشتیبان برای این مصیبت و شرایط نابود کننده سینا کامل خالی کرده بود حوصله مثبت بازی و نصیحتای میلاد هم نداشتم و فقط تو خودم میریختم سینا روحیش و رفتارش و انگیزش به زندیگمون هر روز سرد تر میشد و دیگه احساسش نمیکردم حالا بیشتر وقتا احساس تنهایی میکردم و شبیه یه بازنده بزرگ بودم تا اینکه یه آدم خوشبخت چند ماهی گذشت سینا بهم زنگ زد و گفت برگشتن از رستوران برم خونه شهرام رسیدم اونجا سهیلا گفت ببخشید عزیزم من یه جلسه بین فرهنگیان ادب و هنر هستن میرم یه سر میزنم و زود میام شهرام و شهروز پسرشون بیرونن اگه نیومدن من زودی میام مانتمو دراوردم و یه شلوار جین پام بود با یه تاپ یه ملافه از اتاق شهروز برداشتم و اومدم تو حال رو کاناپه دراز کشیدم و یه تیشرت از سهیلا گرفته بودم که وقتی بقیه اومدن تنم کنم کانال ماهواره رو بالا و پایین میکردم که وقت بگذره تو همون کانال عوض کردنا خوابم برد همیشه عادت داشتم به پهلو خودمو موچاله کنم و بخوابم داشتم خواب میدیدم که سینا کنارم دراز کشیده و مثل همیشه تو روزای تعطیل که خودش زودتر بیدار میشه با ور رفتن منم بیدار میکنه دستاش و روی رون پام حس میکردم و مالش دادنش و حس میکردم هر چی بیشتر مالش میداد بیشتر واقعی به نظر میومد و احساس میکردم که خواب نیستم بین خواب و بیداری بودم که مطمئن شدم این واقعیه اما من کجا بودم خونه خودمون نه آخرین بار خونه شهرام بودم و سهیلا رفت جایی کار داشت و من رو کاناپه دراز کشیده بودم یعنی سینا داره اینجوری بیدارم میکنه اونم تو هال خونه مردم حتما سینا زودتر اومده یا بقیه تو حیاط هستن یا به هر دلیلی الان فقط من و اون هستیم یکمی سردم بود ملافه از روم پس زده شده بود بعد مدتها سینا داشت اینجوری بیدارم میکرد و دوست داشتم مالش دستش رو پاهام و بدنم حس کنم و با زدن خودم به خواب عمیق این لذت و بیشتر کنم چون به سمت تی وی خوابیده بودم دستش به سختی به باسنم میرسید و بیشتر از جلو با رون پاهام بازی میکرد انگشتاشو آروم فرو میکرد بین پاهام و آروم ماساژ میداد کمی بعد دستاشو رو سینه هام احساس کردم و همون مالش آروم و لذت بخش نمیدونم چند دقیقه طول کشید صدای باز شدن در راهروی ورودی به هال اومد ملافه رو سریع انداخت روم و مشخص بود ازم جدا شده صدای سلام کردن سهیلا رو شنیدم سلام کی اومدی سلام تازه رسیدم سلام تازه رسیدم این صدای سینا نبوددددد و با چند جمله بعدی که بینشون رد و بدل شد تشخیص صدای شهرام خیلی کار سختی نبود داشتم سکته میکردممممم یعنی چی سینا اینجا نیست کی بود که با من ور میرفت سهیلا تازه اومده و با شهرام احوال پرسی میکنه غیر من فقط یکی دیگه تو این خونه بوده قبل اومدن سهیلا نه دارم اشتباه میکنم امکان نداره شهرام یه مرد که سن بابای منو داره و یه زندگی آبرومند داره همیشه برای ما در نقش بزرگتر و یک دوست دلسوز بوده درسته من از بعضی کلاس گذاشتناش سر مادیات خوشم نمیومد هیچ وقت اما نمونه یک آدم با شخصیت و جلتلمن همیشه تو ذهنم شهرام بوده یه چیزی این وسط اشتباست احتمالا همش خواب بوده و یا من چیزی رو جا انداختم سهیلا آروم بیدارم کرد و گفت پاشو دختر سر شبه وقت خواب نیست که همش داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم و اصلا یک درصد هم احتمال نمیدادم که این اتفاقا واقعی باشه سینا و شهروز با هم اومدن رفته بودن سالن فوتبال بازی کنن سینا بهم گفت چته تو خودتی و من گفتم هیچی بد موقع خوابیدم و سرم سنگینه و چندین روز گذشت و تونستم تا حدودی قانع بشم اشتباه شده و الکی ذهنمو درگیر نکنم چند روزی دیگه تولدم بود و سینا گیر داده بود بیا برات جشن تولد بگیریم تا کمی از این دوران سخت جدا شیم و تنوعی بشه بهش گفتم سینا بهتره کمی رو خودمون تمرکز کنیم و رابطمون رو یه بازسازی کنیم تا اینکه تولد بگیریم سینا گفت بس کن شیوا اینقدر پیچیدش نکن من میخوام یه شب خوش باشی بدون هیچ فکر و ذکری این پیشنهاد سینا رو رو حساب اینکه به هر حال اونم داره سعی میکنه این جدایی احساسی رو درستش کنه گذاشتم و قبول کردم بعد حدود 5 سال زندگی که دو سال تو مسیر درمان نازایی درب و داغون شده بودم و بد تر از اون فوت بابام و رفتار خانوادم و اینکه حس میکردم از سینا دارم دور میشم این تولد تو سن 24 سالگی بیشتر حس تولد تو سن 40 سالگی داشتم به هر حال قرار شد فقط دوستان و مامان سینا رو دعوت کنیم و خیلی شلوغش نکنیم همه سعی خودمو کردم شاد نشون بدم خودمو و واقعا یک جشن تولد خوب باشه موقع سیگار کشیدن یا مشروب خوردن از نگاه های متفکرانه میلاد به خودم خسته شده بودم و چند باری مخفیانه با عصبانیت نگاش کردم نمیدونم به پیشنهاد کی قرار شد اسم و فامیل بازی کنیم و هر دو نفر یار بشیم دست من تو نوشتن تند بود و ذهن شهرام عالی تو این جور بازیا فکر میکردم برای همین من و انتخاب کرده بود اسم و فامیل پر هیجان و رقابتی ای شده بود و از کری خونی های مهران واقعا دلم میخواست ما ببریم من و شهرام دقیقا گوشه هال نشسته بودیم و برای تسلط بیشتر برگه رو گذاشته بودم رو زمین و برای نوشتن باید دولا میشدم یه بلوز گیپور قرمز تنم بود شهرام تند تند همه اسامی لازم و بهم میگمت و منم مینوشتم یه بار که مکث کرد و برگشتم که بهش بگم عجله کن رسیدن بهمون دیدم که خط چشماش کاملا رو سینه های منه به خودم نگاه کردم و دیدم بله موقع دولا شدن حدودا همه سینه هام دیده میشه و شهرام محو تماشاست برگه آوردم بالا رو پام گذاشتم که اونجوری بنویسم که دست شهرام رو کمرم حس کردم و خیلی آهسته گفت کمرت خسته شده عزیزم چه اتفاقی داشت میوفتاد چرا باید دستشو بزاره رو کمر من و بهم بگه عزیزم تنها رابطه لمسی من با شهرام یه دست دادن ساده بود اتفاق اون روز خونشون و این اتفاق به هم گره خورده بود و حالا مطمئن بودم همه چی واقعی بوده و هستش این چی میتونه باشه جز نظر داشتن به من شک این کار شهرام به یه طرف و این سوال که چرا آخه من یه طرف مشکلاتم کم بود حالا واقعا تحمل اینو نداشتم و جرات اینکه این مورد رو به سینا بگم هم نداشتم همین مونده بود که یه ذره احساسی که زورکی بینمون نگه داشتم با گفتن این بپره اگه شهرام میزد زیرش چی و اگه منو متهم به بی آبرویی میکرد چی ترسیده بودم و ترسیده بودم تنها حسی که بهش داشتم ترس بود که از تنفر هم بیشتر بود میلاد چند بار تو رستوران پیله شد که چته و من جواب سربالا میدادم اما کاملا شک کرده بود خبری شده و اتفاقی برام افتاده مطمئن بودم بهش بگم میره میذاره کف دست سینا پس به اونم هیچی نگفتم هر چی بیشتر میگذشت لحن و رفتار شهرام با من بیشتر تغییر میکرد و وقیحانه تر میشد مخصوصا هر فرصتی که تنها میشدیم حتی یک دقیقه جرات اینکه علنی تو روش وایستم و باهاش بجنگم نداشتم و ترجیح میدادم همش فرار کنم ازش نگاهشو رو همه بدنم حس میکردم و از داخل خودمو میخوردم خودمو قانع کردم که هیچ غلطی نمیتونه کنه و به درک بذار تو کف من باشه و من با این بی محلی جوابش و میدم یه شب شهروز و سینا که سالن فوتبال بودن اومدن رستوران پیش من و قرار شد من و برسونن خونه هوا بارونی بود و کاملا تاریک شده بود تو راه برگشت شهرام به شهروز زنگ زد و فهمیدن تو مسیره و رفتن اونم سوار کنن وقتی سینا ماشین و زد کنار که سوار شه شهروز اومد بیاد عقب پیش من که باباش جلو بشینه که شهرام در و نگه داشت و گفت بارونه پسر بشین من عقب میشینم اون دو تا گرم صحبت فوتبال بودن و شهرام هم وارد بحثشون شد و من داشتم بارون از پنچره نگاه میکردم یک لحظه دست شهرام و رو پاهام حس کردم داشت با اون دو تا حرف میزد اما دستشو گذاشت رو پام نفسم بند اومده بود باید چیکار میکردم جیغ میزدم داد میزدم بهش فحش میدادم اینقدر آدم کثیف که شوهر من جلوم نشسته و داره باهام ور میره با من که زن دوستش هستم تا اومدم هر تصمیمی بگیرم دیگه رسیده بودیم و ازشون جدا شدیم فقط نتونستم تو روش نگاه کنم و همون نگاه به پنجره ازشون خدافظی کردم شهرام پاش و فراتر گذاشته بود و فقط با نگاهش نبود که منو زیر نظر داشت علنی و هر جا که میشد با من تماس لمسی برقرار میکرد و چندین مورد مثل اتفاق تو ماشین بینمون افتاد و من فقط خودمو به حواس پرتی و بی محلی میزدم و تا جایی میشد اصلا باهاش تنها نمبیودم فکر میکردم اینکار جواب میده اما شهرام هر بار وقیح تر و عوضی تر میشد داشتم از داخل نابود میشدم و همچنان نیمدونستم باید چیکار کنم عید شده بود و یکی از حوصله سر بر ترین عیدهای عمرم بود درگیری های ذهنی زیادی داشتم که بزرگترینش شهرام بود و چاره ای جز تحمل و کج دار مریض طی کردن باهاش نداشتم چند تا عید دیدنی زورکی رفتم با بی حوصلگی سارا بهمون زنگ زد و گفت امشب بریم تهران خونه خاله من مرگم گرفته بود و اصلا دلم نمیخواست بریم تو همین فکر بودم که بریم و زودتر اینم تموم شه که سینا اومد بالا و گفت ماشینش خراب شده زنگ زد به سارا و اونم کلی غر زد که قول داده باید بریم هر طور شده و امشب همه اقوام خونه خاله میرن چون بزرگ فامیل بود و تازه دیر هم شده بود عید دیدنیش سینا گفت حاضر شو با مترو میریم و از اون ور هم تاکسی میگیریم بهش گفتم به خدا حس و حالشو ندارم و خسته ام داشتیم با هم بحث میکردیم که آرش زنگ زد به سینا و اونم میخواست بره تهران اما فقط یه نفر جا داشتن سینا گفت خودم میرم پس میگم تو مریض بودی و حالت بد بوده از خوشحالی داشتم پرواز میکردم که قرار نیست برم سینا که رفت از بس انرژی داشتم گفتم برم آشپزخونه رو تمیز کنم چند بار گوشی خونه و چند بار موبایل زنگ خورد نگاه کردم دیدم سینا هستش گفتم الانه که جواب بدم و یه راه برای راضی کردنم پیدا کرده باشه گفتم جواب نمیدم و بعدا میگم حموم بودم آهنگ گذاشته بودم و حسابی مشغول تمیز کردن میز آشپزخونه بودم که صدای باز شدن در اومد اعصابم خورد شد که سینا برگشته من و ببره و با گارد تهاجمی رفتم سمت هال که بهش بگم نمیام هنگ کردمممم شهرام و تو در ورودی دیدم لبخند زنان ش ش شهرام تو اینجا چیکار میکنی گفت اومدم چند تا مدرک و چک پیش سینا داشتم بگیرم به خودش زنگ زدم و گفت انگار خونه نیستی و شاید رفتی خرید خدای من تازه علت زنگای مکرر سینا رو متوجه شدم اما چه فایده اینقدر شکه شده بودم که یادم رفته بود یه شلوارک کوتاه بالا زانو و یا تاپ بندی تنمه نگاه پیروزمندانه شهرام رو تنم و خنده های اعصاب خورد کنش گفتم من میرم یه چیزی بپوشم و میام شما بشین تا زنگ بزنم سینا ببینم جای مدرکا کجاست که بهت بدم نزدیک اتاق بودم که مچ دستمو گرفت و برم گردوند و گفت نمیخواد به زحمت بیوفتی خودش بهم جاشو گفته همه سعی خودمو کردم خودمو جدی و خشن و محکم بگیرم شهرام دستمو ول کن بذار برم لباسمو عوض کنم لبخند خونسردی زد و گفت این قدر سخت نگیر شیوا اصلا حالا که وقت داریم و شرایطش هست بیا چند کلام حرف بزنیم دوست نداشتم بغض تو گلوم رو متوجه بشه و بفهمه ترسیدم اما فکر کنم بی فایده بود چی شده دختر چرا ترسیدی من مگه لولو خور خوره ام دو کلام میخوام باهات حرف بزنم بیا بریم بشینیم مثل مجسمه وایستاده بودم و نمیذاشتم تکونم بده اما با کمی فشار من و به حرکت در آورد و برد سمت آشپزخونه و گفت همینجا خیلی خوبه من تا بشینم یه چایی هم برام درست میکنی و کپ میزنیم خودش نشست رو صندلی و منو ولم کرد یه لحظه نگاهش به صورتم بود و یه لحظه به تنم و پاهام میدونستم اگه برم سمت اتاق باز برمیگردونه منو تو فکر این بودم که شروع کنم جیغ و داد زدن و فریاد اما بازم نگران آینده این کار بودم و عوابقش که اصلا میتونم بعدش از خودم دفاع کنم که کاملا بی گناهم یا نه یه فکر خوب به سرم زد در همین حین که داشتم آب و میذاشتم جوش بیاد که چایی دم کنم مثلا گفتم خودمو به گوشیم میرسونم و به سینا زنگ میزنم ازش میپرسم جای مدرکا کجاست و شهرام منتظره اینجوری تو شرایط انجام شده قرار میگیره و زودتر گورشو گم میکنه و حتی میتونم به سینا بگم تصمیم عوض شده حاضر شدم که با مترو بیام تهران اینجوری عملا باید گورشو گم میکرد خوشحال بودم از این فکرم که میتونست منو نجات بده تو همین حین شهرام داشت حرف میزد و من اصلا دقت نمیکردم صدام زد که شیوا معلوم هست کجایی دارم حرف میزنما میشه بیایی بشینی دو کلام حرف بزنیم از استرس زیاد یادم رفته بود آخرین باری که موبایلم زنگ خورد و جواب ندادم کجا گذاشتمش و با چشمم داشتم دنبالش میگشتم به ناچار نشستم رو به روش و هیچی نگفتم و با عصبانیت به چشمامش نگاه کردم شیوا از درمانت چه خبر شنیدم تا حالا هنوز نتیجه نگرفتین درسته با اکراه توام با ترس گفتم آره شیوا تا حالا فکر کردی اگه هیچ وقت نتیجه نگیری و بچه دار نشی چی میشه تا حالا فکر کردی سینا چه تصمیمی قراره در این مورد بگیره شاید الان بگه مهم نیست و اصلا بچه میخواییم چیکار اما اگه چند سال بعد یاد پدر شدن افتاد و فقط تو مانعش بودی برای بچه دار شدن چی اصلا به این چیزا فکر کردی تو این مسیر درمان سوالای بی رحمانه اما حقیقت شهرام کاملا از یادم برده بود که همین چند لحظه پیش تو وضعیتی باهاش هستم و یه جورایی به زور منو با این وضع پوشش لباسام اورده آشپزخونه تا براش چایی درست کنم و حسابی با نگاهش باهام لاس بزنه برا چند لحظه خودمو باختم اما سعی کردم محکم بگیرم خودمو و بهش گفتم خب اینا رو داری میگی که چی لبخند همیشکی رو تحویلم داد ببین شیوا من قصد اینو ندارم که این کمبود و مشکل که داری رو به رخت بکشم و اذیت کنم از یادآوری شرایط موجود من نیت خیر دارم از گفتن این مساله تو باید با حقیقت رو به رو بشی و قبولش کنی این احتمال اینکه هیچ وقت نتونی بچه بیاری هست و و اینکه سینا بلاخره خودشم نخواد از طرف مادرش و سارا و عموش بهش فشار میارن که کاری کنه و اون لحظه من دوست ندارم تو صدمه ببینی چون برام خیلی خیلی مهمی و عزیزی و حیف که همیشه ازم فرار میکنی و درک نمیکنی اینو حرفای چندش آور شهرام بیشتر و بیشتر منو عصبانی میکرد و ازش متنفر میشدم بلاخره موفق شدم گوشی لعنتی که رو اوپن جلو چشمام بود و ببینم بلند شدم گفتم آب جوش اومده و چایی دم کنم باید میز و الکی دور میزدم که از اون ورش بتونم گوشی رو بردارم موفق شدم با گوشی رفتم سمت کتری و قوری با دست چپم خواستم شماره بگیرم که این رمز الگوی لعنتی رو باید میزدم و هول شدم و چند بار اشتباه زدم و بار آخر که درست زدم و خواستم برم رو شماره سینا که شهرام باز از پشت دستمو گرفت و این دفعه خیلی محکم تر و با پیچوندن دستم من و برگردوند نزدیک بود بخورم به کتری و بریزه روم صورتش جدی شد و با لحن حدودا عصبانی گفت معنی این کارا چیه شیوا منو دقیقا چی فرض کردی منم به نقطه جوش رسیده بودم و نا خواسته و با تمام وجودم فریاد زدم که ولم کننننننننن با دست راستش دستمو پیچونده بود و دست چپش و گذاشت رو دهنم با عصبانیت و وحشی گری منو برد سمت اتاق خواب داشتم سکته میکردم و باورم نمیشد داره چه اتفاقی میوفته اشکام سرازیر شده بودن و حتی ذره ای زورم بهش نمیرسد من و خوابوند روی تخت و سنگینی بدنش رو پاهام بود و انگار فلج شده بودم دستش رو دهنم بود و من فقط اشک میریختم هیچ وقت اینجوری عصبانی و خشمیگین ندیده بودمش با نگاهم بهش التماس میکردم که باهام کاری نداشته باشه شیوا اگه داد بزنی خفت میکنم فهمیدی دختره داهاتی نفهم فهمیدیییییییییی یا نهههههههههههههه دستشو بیشتر رو دهنم فشار میداد و واقعا داشتم خفه میشدم با تکون دادن سرم قبول کردم که داد نزنم آروم دستشو برداشت و هر لحظه میتونست باز برگردونه دستشو شهرام خواهش میکنم تو رو خدا به جون پسرت به جون زنت به جون دخترت ولم کن شهرام غلط کردم هر چی تو بگی فقط ولم کن و باهام کاری نداشته باش هر چی التماس و قسم میشد دادم اما فقط نگاه عصبانیش و بی رحمش رو صورتم بود هنوز رو پاهام نشسته بود و من فقط داشتم گریه میکردم و اتفاقایی که داشت میوفتاد رو باور نمیکردم همچنان داشتم از اون مدل نگاه کردن خشمناک و ترسناک گریه میکردم و پشت هم خواهش و التماس که گفت یه لحظه ساکت باش با تو ام میگم خفه شووووو از ترسم به حرفش گوش دادم گفتش الان چی تنته مونده بودم چی بگم با تو ام میگم چی تنته ت ت تاپ و ش ش شلوارک دیگه چی تنته هانننننن ل ل لباس زیر اسم ببر شیوا و اینقدر منو معطل نکن و اون روی سگم و بالا نیار دختر دیگه چی تنته ش ش رت و سوتین با گریه همین الان که سینا تا چند ساعت دیگه نمیاد و رو همین تخت و کندن همین 4 تا تیکه لباس و هر کاری که دلم بخواد باهات بکنم چقدر کار داره شیوا چقدر کار داره شیواااااااااااااااا به نظرت خیلی سخته هاننننننننن با تو امممممممم لال شدیییییی ش ش شهرام خواهش میکنم التماس میکنم به هر چی قسم ولم کن جواب منو بده شیوا به نظرت خیلی سخته هر کاری دلم بخواد باهات میکنم و میکشمت و صحنه سازی میکنم که دزد اومده تو این خونه و مثل سگ بهت تجاوز کرده و مثل سگ تو رو کشته یا اصلا چرا اینکار زنده نگهت میدارم و مجبورت میکنم خودت بگی کار غریبه بوده اصلا در برابر من و تو کی حرف تو رو باور میکنه چه بهتر یه بهونه میشه برا سینا که از شر یه زن داهاتی نازا خلاص بشه خودم کمکش میکنم اصلا که بدون عذاب وجدان این اتفاق بیوفته حالا بهم بگو چقدر سخته شیوا که هر بلایی دلم بخواد سرت بیارم با گفتن نه نه سخت نیست ناخواسته بلند بلند گریم گرفت و میگفتم نه سخت نیست از ترس قلبم داشت منفجر میشد و مغزم کار نمیکرد واقعا از حرفاش و تهدیداش ترسیده بودم و اون لحظه آرزوی مرگ میکردم برای خودم صورتشو آورد سمت صورتمو گفت امیدوارم این یادت باشه روزی که من اومدم بهت کمک کنم که اگه یه روز مثل آشغال خواستن بندازنت بیرون و هیچ کس و نداشتی من جلوی سینا وایستم و ازت حمایت کنم و نذارم کسی به تو آسیب بزنه اما تو مثل یه عوضی باهام رفتار کردی روزی برسه که به پام بیوفتی شیوا که کمکت کنم و من اون روز الان و یادت میندازم چی در مورد من فکر کردی نفهم آشغال داهاتی هان فکر کردی چی یا کی هستی حالا که بخوای برای من از این قایم موشک بازیا بازی کنی یادت باشه که تا هر بلایی که بتونم سرت بیارم چهار تا تیکه پارچه فاصله داشتم موقع گفتن این جملش کش کمر شلوارک و شرتم رو با هم کشید بالا و ول کرد پاشد رفت از کشوی آخر دراور مدارک و برداشت و رفت تا چندین ساعت گریه میکردم و باورم نمیشد که چجوری تحقیر شدم برا یه لحظه فکر کردم اگه بهم تجاوز میکرد بهتر از این حقارتی بود که بهم داد تمام و کمال همه حرفاش تو سرم میچرخید و اینکه من واقعا نقطه ضعف دارم و چقدر بدبختم تازه فهمیدم که با پس زدنش غرور خودخواهانه عوضیش رو شکسته بودم و از دستم عصبانی بود هم دستم درد میکرد و هم فک و دهنم شهرام خیلی خیلی قوی بود و دستای بزرگی داشت تمام احتمالات اینکه به سینا از همه این جریانا بگم در نظر گرفتم شهرام به شدت مورد اعتماد سینا و خانوادش بود حتی اگه سینا رو متقاعد میکردم حریف بقیه نمیشدم شهرام راست میگفت مقام من و اون یکی نبود یه زن نازا که شاید ته دلشون دوست داشت از شرش خلاص بشن و یک دوستی مثل اون که همه جوره پشتیبان همشون بوده و هست برای اولین بار بعد ازدواجم به این موضوع فکر کردم که اگه جدا بشم کجا برم و همین سوال بس بود که خفه خون بگیرم و مثل همه مشکلاتم تو خودم بریزم و هر روز بیشتر به یه آدم ضعیف و افسرده تبدیل بشم یه هفته بعدش سهیلا بهم زنگ زد و حسابی خوشحال بود دخترشون قرار بود بیاد ایران چند روز بعد اومدنش رفتیم به دیدنشون یک دختر کاملا فیس و افاده و سهیلا هم رفتارش انگاری با بودن دخترش عوض شده بود و غیر مستقیم تحصیلات و شرایط دخترش و به رخم میکشید شهرام بهم اصلا توجه نمیکرد و این برام خیلی بهتر بود چون اصلا توان چشم تو چشم شدن باهاش رو نداشتم شهروز تنها موجود ساده و قبل تحمل اون جمع بود شهروز یه هو پاشد گفت آخر هفته بریم تو دل طبیعت و یه شب تو طبیعت باشیم و فرداش هم کلی خوش میگذره به افتخار آبجی شهین همه و البته سینا استقبال کردن و سه سوت برنامه ریزی کردن یک ساعتی تو راه بودیم یه جای جنگل مانند واقعا قشنگ پیدا کردیم هم زیبا و هم دنج و خلوت و هم یه رودخونه کوچیک بساط و پهن کردیم و دو تا چادر علم کردیم غیر تحمل کردن شهرام و خانوادش حس خوبی داشتم و اونجا رو دوست داشتم دم غروب تاریک شدن بود که شهروز و سینا رفتن یکمی دور و برا بچرخن و راه برن سهیلا و دخترش هم یه ریز با هم پچ پچ میکردن و تو خودشون بودن و از چادرا فاصله گرفته بودن قرار گذاشته بودیم شب شام سبک بخوریم و به پیشنهاد من املت بود شام من گوجه ها رو برداشتم و یه سنگ مناسب کنار رودخونه گیر اوردم و همونجا نشتسم و شروع کردم شستن و پوست کردن گوجه ها و بعدش هم خورد کردنشون تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم شهرام اومد کنارم نشست و اونم شروع کرد کمک کردن آروم صدام کرد شیوا من جواب ندادم یکمی بلند تر گفت شیوا با بغض نا خواسته سرم و بالا کردم و گفتم بله با یه لحن مهربون و لطیف گفت اجازه هست ازت معذرت خواهی کنم خانومی دوست داشتم جیغ بزنم و بلند بلند گریه کنم همه سعی خودمو کردم صدای گریم آهسته باشه با همون حالت گریه بهش گفتم هر بلایی دلت خواست سرم آوردی و هر حرفی دلت خواست بهم زدی حالا میگی معذرت خواهی اون شب تو خونتون باهام ور رفتی اون شب تو ماشین دستتو گذاشتی رو پام هر چی به بعدش وقت کردی یه جوری خودتو به من مالوندی اومدی تو خونم من و نیمه لخت گیر انداختی و هر چی دلت خواست بارم کردی و تحقیرم کردی چون فقط به این کارات روی خوش نشون ندادم چون به شوهرم خیانت نکرده بودم چون ضعف دارم و یه زن بدبختم و هیچ راه برگشتی هم ندارم چند بار که حین گفتن حرفام صدای گریم داشت بالا میرفت با دستش اشاره میکرد اروم و منم نا خواسته تن صدام و اهسته میکردم گذاشت همه حرفای دلمو که زدم گفت شیوا اینجوری منو قضاوت نکن من دوست دارم تو برام اینقدر ارزش داری و عزیزی که نمیتونی تصور کنی اگه واقعا بدت اومده بود تو که بیدرا بودی چرا جلومو نگرفتی اومدم بگم فکر کردم سینا بود که نذاشت بگم گفت شیوا تو هم دوست داشتی تو هم این رابطه رو دوست داری فقط نمیخوای قبول کنی موقع حرف زدن دستشو گذاشت رو صورتم و اشکام و پاک میکرد گفت من خبر دارم که چقدر سینا ازت جدا شده و چقدر تو خونه تنهات میذاره آمار دیر اومدنای سینا رو دارم آدمی که یا سر کاره یا سالن ورزش حتما شب خسته و کوفته فقط میاد میخوابه شیوا من اینقدر تجربه دارم که بدونم چقدر تنهایی مادر سینا و خواهرشو میشناسم و خبر دارم که چه رفتاری باهات دارن اگه فکر میکنی من فقط با انگیزه شهوت بهت دست زدم همین الان خودمو میندازم تو این رودخونه و خلاص من میخوام هواتو داشته باشم و بهت محبت کنم و تو هم هوای منو داشته باشی و از تنهایی همو در بیاریم شیوا جون من حتی با اینکه اون شبی که خونتون بودم و چنان جذب اون زیبایی و اون اندام تراشیده شده بودم و از خود بی خود بودم نتونستم باهات به زور کاری کنم دستش و از صورتم کشید پایین و سینه ها و شیکمم و لمس کرد و گذاشت رو پام و همون مالش آروم نمیدونستم نجواهای عاشقانه غمگینش رو گوش کنم یا حرکت دستشو حس کنم نور چراغ که بین دو تا چادر گذشاته بودن پشت ما بود و کاملا تو تاریکی بودیم و کسی ما رو نمیدید 99 درصد حرفاشو چرت و دروغ میدونستم اما یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه دارم خام حرفاش میشم برا چی میذارم هنوز باهام ور بره لاس بزنه گوجه ها رو خورد کرده بودم و باید بلند میشدم که پیک نیک و روشن کنم و ماهی تابه رو بذارم روش موقع بلند شدن باهام بلند شد و بازوهامو گرفت و تو چشمای گریونم نگاه کرد و لبامو یه بوس مکث دار کرد نمیدونم چرا درصد تنفرم ازش کم شده بود و حالا از خودم عصبانی بودم که چرا این حالت بهم دست داده اون شب بعد مدتها دلم سکس میخواست نمیدونم چرا اما میخواست خیلی دیر وقت رفتیم بخوابیم و من و سینا تو چادر خودمون خوابیدیم شروع کردم با سینا عشق بازی کردن که بتونم منجر به سکس کنم اما سینا گفت خسته ام شیوا بخوابیم فردا خیلی نمیشه خوابید البته این سرد بودن سینا رو حدود 2 سالی بود که تحمل میکردم و مشکل کمبود سکس که به شدت آزارم میداد رو کنار مشکلات بزرگترم نمیذاشتم و فکر میکردم باهاش کنار اومدم فقط نمیدونم چرا اون شب تحملش برام سخت تر بود مرور اتفاقای بین خودمو و شهرام مثل ویروس تو ذهنم بود و همش تکرار میشد حرفای اون شبش کنار رودخونه و اون بوسیدنش هم ازش میترسیدم و هم ازش متنفر بودم و هم تنها آدمی تو زندگیم بود که به هر دلیلی بهم اهمیت میداد سعی کردم با شاد تر نشون دادن خودم و خب همه هنرهای زنانگی خودم سینا رو بتونم برگردونم تا بلکه از این جریان شهرام خلاص شم تلاشهایی که میکردم جواب مثبت نداشت که هیچی بلکه گاهی عصبانیش هم میکرد عملا فقط موقع شام و خواب میومد خونه و هیچ مکالمه ای بین ما رد و بدل نمیشد حتی یه روز که رفتم دور جدید درمان رو شروع کنم حال و حوصله شنیدنش رو نداشت یه شب که از سالن فوتبال برمیگشت یه راست رفت حموم گوشیش زنگ خورد مهران بود که کارش داشت بهم گفت جواب بدم و بگم حمومه بعد اینکه با مهران صحبتم تموم شد اومدم گوشیش و بذارم رو میز که یک اس ام اس خوانده نشده نظرمو جلب کرد و ناشناس بود و خب کنجکاو شدم و از اونجایی که نمیشد اس ام اس و باز کنم چون تابلو میشد رفتم تو قسمت پیاماش و یک اس ام اس خونده شده از همون شماره ناشناس بود یه متن ادبی بود و جوری نبود که اصلا بشه فهمید کیه و چیکار داره اما از روی کنجکاوی شماره شو نوشتم تا بفهمم کیه فرداش رفتم بیرون و از یه تلفن کارتی شماره رو گرفتم اما هیچ کسی گوشی رو برنداشت شکم بیشتر شد پس هر کی هست محتاطه و شماره عجیب و ناشناس مثل تلفن کارتی رو جواب نمیده چند روز بعدش خونه مادر سینا بودم و اتفاقا سارا هم بود و برام عجیب بود که چرا فضولی سر شراط درمانم نمیکنه و حتی یه بار خودم خواستم بحثش رو پیش بکشم با بی میلی نذاشت ادامه بدم منم زیاد اصرار نکردم چون با دیدن گوشیش به این فکر افتادم که با موبایل سارا زنگ بزنم و شاید شماره موبایل و جواب بده و فقط یه لحظه صداشو بشنوم و خیالم راحت بشه تو اولین فرصت که شد موبایلشو برداشتم و شماره رو شروع کردم گرفتن به وسطای شماره رسیدم که از تعجب داشتم سکته میکردم این شماره تو گوشی سارا به اسم فاطی سیو شده بود با دقت چک کردم و دیدم دقیقا همین شمارس جرات نکردم دیگه شماره رو بگیرم اما داشتم دیوونه میشدم این فاطی کیه که به اسم ناشناس با گوشی سینا در ارتباطه هیچ راهی به ذهنم نمیرسید که بتونم سر در بیارم به هیچ کدومشون اعتماد نداشتم که بخوام در این مورد صحبت کنم داشتم همه گزینه های موجود و بررسی میکردم تو ذهنم و فقط یک اسم اومد تو ذهنم که کامل سینا رو میشناسه و از کاراش خبر داره و فکر کنم میشد بهش اعتماد کرد نسبت به بقیه و اون آدم کسی نبود جز شهرام با کلی تردید و استرس بلاخره بهش زنگ زدم خیلی گرم جوابمو داد گفت شیوا جان اگه لازمه درباره اتفاقای گذشته حرف بزنیم و مخصوصا اون شب کنار رودخونه مشکلی نیست عزیزم وسط حرفشو قطع کردم و گفتم نه شهرام در مورد اونا نمیخوام حرف بزنم به کمکت نیاز دارم نفس پیروزمندانه و لذت بخشی که بعد درخواست کمک من از دهنش اومد بیرون رو کامل حس کردم تو یه خیابون قرار گذاشتیم و سوار ماشینش شدم جوری باهام احوال پرسی کرد که انگار من صد ساله دوست دخترشم و اینکه باز اومد دستشو بذاره رو پام که با دستم دستشو گرفتم و گفتم شهرام خواهش میکنم و گفتش باشه خانومی هر چی تو بگی و هر جور تو راحت باشی براش هر چی که شده بود رو تعریف کردم و با ژست فکر کردن خاص خودش گوش داد چند دقیقه سکوت و فقط رانندگی میکرد اومدم بگم که خب چیزی میدونی یا نه که حرفمو قطع کرد و گفت فاطی دختر خاله سیناست و یه دورانی که سینا و سارا با نا پدریشون مشکل داشتن تو خونه پیش خالش زندگی میکردن و تو اون دوران با هم بزرگ شدن و همه و همه فکر میکردن که فاطی و سینا یه روزی ازدواج میکنن و سینا تو رو گرفت و فاطی یه سال بعدش ازدواج کرد و تا اونجایی که من خبر دارم چند وقته از شوهرش طلاق گرفته گفتم همون دختر خالش که عروسیش رفته بودیم اون اسمش فاطی نبود شهرام گفت دقیقا همون تو اسمش رو از کارت عروسی یادته که اسم شناسنامه ایشه و در اصل فاطی صداش میکن و اگه تا حالا صحبتش تو اون خونه نشده تعجب نکن چون تو اون خونه هر موردی که دوست نداشته باشن هیچ وقت صحبتش نمیشه اینقدر ضعیف شده بودم که نمیتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم نمیتونستم شرایطی که توش بودم و درک کنم کارم به جایی رسیده بود که برای نجات زندگیم باید به آدمی رو بزنم که بهم نظر داره و هنوز خاطره تحقیر شدن اون شب تو یادم بود تنها و بودم سردرگم و هیچ راهی جلوی خودم نمیدیدم چند بار خواستم به رضا زنگ بزنم اما جرات نکردم و میدوسنتم تشنه خون منه سینا و خانوادش چه تصمیمی برای زندگی من داشتن و دقیقا چه برنامه ای برای من داشتن حتی سینا ازم نپرسید که چرا این چند روز اینقدر داغون و افسرده ای از طریق شهرام فهمیدم که سارا به شدت دنبال ازدواج سینا و فاطی هستش البته از اون جایی که من یک دختر بدبخت و بی کسی هستم و دلشون برام میسوزه قراره من و طلاق ندن و تو همین خونه بپوسم درمان و کلا ولش کردم و خودمو تو خونه زندانی کردم و دیگه سر کارم تو رستوران نرفتم و به نیومدنای سینا حتی به مدت یک روز کامل یا دو روز بدون اینکه خبر بده بهم عادت کردم اگه میخواست من و طلاق بده چی نمیدونستم جدایی از عشق سینا من و نابود میکنه یا آواره شدن و کسی رو نداشتن سینا هر روز سرد تر و بی روح تر و حتی دیگه پیشم هم نمیخوابید و عملا حوصله دو کلمه حرف زدن من رو نداشت و انگار خونه براش جهنمه سینا و زندگیم رو کلا از دست رفته میدیدم و هیچ کسی هم نداشتم باهاش درد و دل کنم یه شب که مثل مجسمه داشتم تلوزیون میدیدم گوشیم زنگ خورد و شهرام بود گفت داره میاد خونه یه مورد جدید درباره سینا بگه یه ساپورت و تاپ تنم بود رو همون تاپ یکی از پیراهنای سینا رو پوشیدم از اونجایی که شهرام چایی خور بود رفتم کتری و گذاشتم و منتظر بودم تا بیاد شهرام حسابی سرحال بود و خندون یه دسته گلو یک جعبه شیرینی هم گرفته بود به قول خودش یک آشتی رسمی بعد اون اتفاق شیرنی های خودشو با چایی آوردم و نشستیم دیگه از تنها بودن باهاش ترسی نداشتم که هیچی تازه از اینکه یکی که میتونم باهاش سر این مشکل حرف بزنم و از تنهایی منو دربیاره حس خوبی داشتم تازه بهم ثابت شده بود با همه عوضی بازیاش تا خودم نخوام اتفاقی بینمون نمیوفته هر چی منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه از سینا خبری نشد ازش پرسیدم که از سینا چه خبر گفت خبر اینکه فعلا حالا حالا ها قرار نیست با فاطی عقد کنن انگار سارا و مادرش تو قانع کردن خانواده فاطی یکمی مشکل برخوردن و حداقل به این زودی خبری نیست ته دلم برام مهم نبود که دیگه چه اتفاقی بینوشن بیوفته خبر خاصی نبود برام شهرام ادامه داد و اینکه سینا امشب رفته تهران و نمیاد و منم به سهیلا گفتم دوستم بیمارستان مریضه و باید برم پیشش امشب میخوام پیش تو باشم اما بازم هر جور تو بخوایی چون قرارمون این بود دیگه اذیتت نکنم و مطابق میل تو باشه این رابطمون شهرام سن بابای من و داشت و قاعدتا باید مثل قبل از این حرکات و حرفاش چندشم میشد اما حس میکردم داره با من مثل یک پرنسس رفتار میکنه و بهم احترام میذاره و واقعا فراموش کردم روزای نا امنی رو که برام درست کرده بود با سکوتم و آوردن چایی دوم بهش فهموندم با موندنش مشکلی ندارم بهش گفتم تو بشین من برم شام یه چیزی درست کنم شهرام گفت نمیخواد از بیرون یه چیز سفارش میدیم بیارن به نظر من تو که اینهمه فیلم داری به سلیقه خودت یه فیلم انتخاب کن با هم ببینیم اینقدر هم تو خودت نباش اومدم یه شب با هم خوش باشیما غمگین نباش اینقدر و سخت نگیر زندگیتو خیلی شب خوبی بود یه فیلم ترسناک دلم میخواست ببینم اما تنهایی جراتشو نداشتم اون شب با شهرام دیدیم وسط فیلم دلقک بازی در میاورد و منو میخندوند شام ساندویچ سفارش دادیم و کلی از از اون پیک خنگ که فاکتور غذا رو گم کرده بود و هی گیج میزد تو حساب کتاب خندمون گرفت و بعدش نشستیم و چند تا خاطره خنده دار دیگه تعریف کردیم برای هم و کلی خندیدیم نساعت زدیکای دو نصفه شب شده بود حسابی خوابم گرفته بود به شهرام گفتم من خوابم گرفته براش یه تشک و پتو بالشت آوردم و گفتم ببخشید من دیگه چشام داره میره رفتم تو اتاق خواب که بخوابم پیراهنم رو درآورده بودم و تازه چراغ رو خاموش کرده بودم و دراز کشیده بودم که شهرام اومد تو اتاق و سریع رو تخت کنارم دراز کشید گفت نترس فقط میخوام کنار تو باشم همین فقط اجازه بده کنارت باشم من نمیخوام کاری کنم که تو اذیت بشی هیچی نگفتم و پشتمو کردم بالشتمو بغل کردم که بخوابم هنوز خوابم سفت نشده بود که گرمای دست شهرام و رو باسنم حس کردم نمیدونم چرا از این کارش نترسیده بودم چرا هیچ انرژی ای که برگردم و بهش بگم دستشو بکش نداشتم مالشای دستش رو باسنم و پاهام محکم تر میشد نیمدونم از آخرین باری که سینا باهام عشق بازی کرده بود چند وقت میگذشت فقط اون لحظه فهمیدم چقدر تشنه این بودم دستاش کمرم هم مالش میداد و باز میرفت رو باسنم و پاهام کل پشتم در اختیارش بود فراتر اومد و کلا خودشو بهم چسبوند و از پشت بغلم کرد به راحتی میتونستم برجستگی کیرش رو روی کونم حس کنم حالا تو بغلش بودم و دستاش با سینه هام بازی میکرد همون نجواهای عاشقانه دوست دارم و عاشقتم که قبلا چندش اور بود برام حالا برام اینقدر خوب بود که اصلا دوست نداشتم قطع بشه صدای تنفسم بلند شده بود و کاملا نا منظم بود اومد ساپورتمو که در بیاره چون شرت نخی نازک پام بود همراه ساپورتم در اومد و حتی کمرم و بالا دادم که راحت بتونه در بیاره حالا کاملا گرمای دستش رو روی کونم حس میکردم و انگشتاش از پشت به کسم میخورد هنوز پشتم بهش بود و چشمام هم بسته بعدش تاپ و سوتین و درآورد که بازم با کش و قوس دادن بدنم کمکش کردم حالا لخت لخت تو بغلش بودم تو بغل یه مرد غیر سینا شهوت و لذت و آرامش این تو بغل بودن به همه احساساتم غلبه کرده بود و برام اهمیت نداشت هیچی تو اون لحظه ور رفتنای شهرام تند تر شده بود و نفس اونم نا منظم و بلند شده بود با کمی فاصله گرفتن از من متوجه شدم داره لباساشو در میاره وقتی برگشت و دوباره بغلم کرد همه تنم یه لحظه لرزید لخت لخت با هم تماس داشتیم برم گردوند و شروع کرد لبامو بوسیدن که کم کم تبدیل به خوردن لبام کرد ازم چند بار خواست چشمامو باز کنم اما نمیتونستم اصراری نکرد و رفت سمت گوشام و گردنم سینا هیچ وقت گوشام رو نمیخورد و هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر لذت بخش باشه دستاش با سینه هام بازی میکردن سرشو برد سمت سینه هام شروع کرد مکیدن سینه هام و دست دیگش رفت سمت کسم که خودم قبلش فهمیده بودم چقدر ترشح داره و چقدر خیسه شهرام از خود بی خود شده بود بی وقفه سینه هام و میمیکید و هی ازم تعریف میکرد از قیافم و اندامم و جزییات بدنم کمی حرکاتش محکم تر شده بود اینم برام یه تجربه جدید بود و لذت بخش یه ذره دردی که از محکم ور رفتنش باهام بهم وارد میشد رو دوست داشتم کیرش رو روی شیکمم حس میکردم سرشو برد پایین تر سمت پاهام و آلتش هم به رون پاهام کشیده میشد و پاهام رو از هم بازشون کرد و کسم و وحشیانه شروع کرد خوردن و لیس زدن چوچولم رو اینقدر محکم بین لباش میگرفت که بازم برام تجربه جدیدی بود چون سینا اصلا علاقه ای به این کار نداشت تو چند دقیقه ور رفتن شهرام با خودم چندین مورد جدید تجربه کردم که به خودم اومدم دیدم چطور دارم آه و ناله میکنم و به خودم کش و قوس میدم با دستام داشتم رو تختی رو فشار میدادم و سرم از این حجم لذت و شهوت داشت منفجر میشد شهرام بی وقفه داشت کسم و میخورد و با دستاش سینه هام و محکم میمالوند یک لحظه تو خودم خلع احساس کردم و مثل یک پارچ آب که یه هو خالی میشه هیچ وقت اینجوری ارضا نشده بودم و هیچ وقت اینجوری تشنه سسک نبودم شهرام فهمید ارضا شدم و سرشو اورد سمت صورتم و گونه هامو بوسید و موهامو نوازش میداد اینم برام تجربه جدیدی بود چون همیشه بعد سکس سینا میخوابید و عشق بازی خاصی نداشتیم یک لحظه تو ذهنم به سینا فکر کردم و تازه یادم اومد تو چه وضعیتی هستم گریم گرفته بود و عذاب وجدان داشتم شهرام همچنان نوازشم میکرد و فهمیده بود چم شده شروع کرد از تنهایی هام گفتن و اینکه حق ندارم عذاب وجدان داشته باشم اینکه سینا منو رها کرده و ول کرده شهرام اینقدر زرنگ بود که بدونه خیلی از کارایی که باهام کرده بار اولمه بهم گفت تو حق داری بهترین لذتا رو داشته باشی و نباید عذاب وجدان بگیری تو حین صحبتاش باز دستاش رو سینه هام و بدنم کار میکرد کمتر از یه ربع بود که دوباره حس شهوت تو من زنده شد این بار با دستش محکم با کسم بازی میکرد و چوچولم رو میمالوند تو مکیدن لبام منم کمکش میکردم هم ریزه اشک از چشام میومد و هم دوباره داشتم اسیر شهوت میشدم دستمو گرفت و برد سمت کیرش نفس زدنام عمق بیشتری به خودش گرفت کیرش تو دستم بود و مشخص بود که از اندازش مثل سیناست اما کلفت تره شهرام دوباره از خود بی خود شد و اومد روم پاهام و از هم باز کرد و شروع کرد سینه هام و خوردن چند بار آلتش با کسم برخورد کرد و هر بار نفسم بند میومد خیلی قوی تر و شدید تر از چند دقیقه قبل شهوت همه وجودمو گرفته بود بدون استفاده از دستش کیرش رو روی سوراخ کسم تنظیم کرد برای یک لحظه باز عذاب وجدان داشتم که اگه اون بره تو دیگه تمومه و من کاملا یه عوضی خیانت کار میشم با پر شدن یه هویی کسم از کیر شهرام رشته افکارم پرید هیچ وقت اینجوری پر نشده بودم یه دست دیگش و برد زیر گردنم و کاملا بغلم کرده بود با دست دیگه بهم فهموند پاهام و بالا تر بگیرم و باز تر حالا بیشتر میتونست کیرشو داخل کنه و کاملا تو بغلش بودم نمیتونم بنوسیم که چه لذتی رو داشتم تجربه میکردم تلمبه زدنای شهرام شدت گرفته بود صدای شالاپ و شالاپ کس خیسم و صدای آه و ناله هام با هم رقابت داشتن انگار شهرام جوری داشت منو میکرد که انگار اولین بارشه به یک موجود مونث میرسه جوری که انگار یک عمر منتظر این لحظه بوده و بلاخره به هدفش رسید حدود 5 دقیقه بی وقفه و محکم تو کسم تلمبه زد و با صدای نعره مانند ارضا شد گرمی آبشو داخل کسم کاملا حس میکردم و چقدر هم زیاد بود و با همین حس کردن آبش داخل خودم منم برای بار دوم ارضا شدم شهرام همینجوری روم خودشو رها کرده بود و فقط نفس نفس میزد بهش گفتم شهرام دارم خفه میشم و فهمید که کلا خودشو روم ول کرده و به قفسه سینم داشت فشار میومد خودشو زد کنار و به پهلو شد کنارم و منم به پهلو کرد سمت خودش هنوز داشت نفس نفس میزد و ملایم شروع کرد با دستش موهام و نوازش کردن و خیره شده بود به صورتم دیگه دلیلی نبود که بخوام ازش خجالت بکشم و منم بهش نگاه میکردم وقتی بیدار شدم برای چند ثانیه اصلا یادم نبود کجام و چه خبره اومدم که بلند شم دیدم لختم همه چی یادم اومد و دوباره خوابیدم و دستامو گذاشتم رو چشام باورم نمیشد که چیکار کردم برای یه لحظه از اول آشناییم با سارا که باعث شد وارد این دنیای جدید بشم تا همین دیشب که به یک مرد دیگه غیر شوهرم سکس داشتم و بهش خیانت کردم مثل فیلم از تو ذهنم رد شد کسی که از یه چادر برداشتن اون همه زجر کشید و احساس بدی داشت اما حالا یه خیانت کار عوضی شده بودم عصر سینا اومد یه سر خونه که وسایل سالن فوتبالشو برداره روم نمیشد تو روش نگاه کنم و دستپاچه بودم بیشتر از عذاب وجدان ترسیده بودم که اگه بفهمه چه بلایی سرم میاره هر لحظه احتمال میدادم بهم بگه چت شده اما مثل چند وقت اخیرش اینقدر بی تفاوت بود که حتی بعد اینکه دستش یه شربت هم دادم اصلا تشکر نکرد و کلا موندنش نیم ساعت هم نشد و رفت تا قبلش کلی بهونه داشتم که به خودم اجازه نمیدادم که اصلا بهش گیر بدم که چرا این رفتار بی تفاوت و با من داره و چرا باهام سرد شده و چرا بی خبر شبا نمیاد من یه زن داهاتی نازا بودم که حق گیر دادن به شوهرم رو نداشتم اون میتونست راحت طلاقم بده و آواره شم حالا که با این کاری که کرده بودم صد برابر بیشتر ازش طلبکار نبودم تو ذهنم و هر رفتاری که باهام داشت حقم بود آخر شب شهرام بهم اس ام اس داد که فردا صبح بریم بیرون کارت دارم همه چی تو وجودم میگفت بنویس نه نمیام اما تایپ کردم اوکی بریم جواب داد ساعت 10 آدرس فلان من و برد یه کافه تریا خیلی شیک سفارش داد و نشستیم گفت دوست نداری درباره خودمون و پریشب صحبت کنی گفتم از خیانت کردن به شوهرم صحبت کنم از این که حالا به گفته داداشم یه هرزه واقعی شدم صحبت کنیم دقیقا بگو شهرام از چی باید صحبت کنم همینجوری ناخواسته آمپر چسبونده بودم شهرام گذاشت قشنگ که حرفامو زدم و تخلیه شدم بعدش گفت از کجا میدونی سینا هم به تو خیانت نکرده باشه از کجا میدونی که رابطه اش با فاطی که مطلقه هستش و تنها تو خونش زندگی میکنه فقط در حد چند تا اس ام اس باشه شیوا چرا اینقدر خودتو دست پایین گرفتی چرا فکر میکنی نازایی برات یه نقطه ضعفه و باید هر بلایی میخوان سرت بیارن چرا اینقدر خودتو عذاب میدی و برای چیزی که حقت بوده و بهش رسیدی داری خودتو زجر میدی تو لیاقت بهترین محبت ها و ابراز عشق هستی و بهترین لذت ها سینا حق نداشت اینجوری رهات کنه به خاطر مخ زنی اون خواهرش و مادرش اینجوری ولت کنه و بی تفاوت باشه اونا دارن از موقعیت تو با خانوادت و شرایطت نهایت سو استفاده رو میکنن و تو داری الان خودتو عذاب میدی من کنارت هستم و من دوست دارم فقط باید قبولش کنی و بهم اعتماد کنی پریشب با تو به لذت و احساسی رسیدم که تو عمرم نرسیده بودم چون هم دوست دارم و هم نمیتونم این همه زیبایی که جلومه رو نبینم حرفای شهرام تو سرم میچرخید و میچرخید نمیدونم چرا از تعریف اخرش که از زیبایی من گفت ته دلم خالی شد و خوشم اومد و بازم نمیدونم چرا تنفر و عذاب وجدان از شب سکس با شهرام تو وجودم برای لحظه ای تبدیل به یک خاطره شیرین و لذت بخش شد حسابی تو فکر حرفای شهرام بودم که گفت کجایی شیوا اینقدر تو فکر نباش یه مورد دیگه هم هست میخوام بهت بگم یه پیشنهاد دارم برات تو که چند وقته سر کارت تو رستوران نمیری نظرت چیه بیایی پیش من کار کنی و اینقدر روزا تو خونه نمونی یه اتاق مخصوص حسابداری هست اونجا در اختیار خودته و با آرامش به کارت میرسی و من بهتر میتونم هواتو داشته باشم شهرام یه مغازه خیلی بزرگ مصالح بهداشتی ساختمانی داشت مثل وان حموم و سرویس دستشویی و شیر آلات و این چیزا و البته مرکز پخش هم بود ادامه داد که اخر همین هفته که با هم بودیم تو جمع مطرح میکنم و تو هم نه نمیگی بهش گفتم شهرام من حسابی با رفتنم از رستوران میلاد و ناراحت کردم و هر چی گیر داد بمونم بهش گوش ندادم اگه بیام پیش تو ناراحت میشه و این چند ساله میلاد همیشه باهام خوب بوده و مثل یک داداش دلسوز باهام برخورد کرده نمیخوام باعث ناراحتیش بشم باز شهرام گفت نگران نباش میلاد با من خودم باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم گفتم نه شهرام بذار این چند روز فکرامو کنم اگه جوابم اوکی بود خودم با میلاد حرف میزنم موقع برگشتن به خونه همش به میلاد فکر میکردم بدون هیچ نظر داشتن و توقعی همیشه هوامو داشت همیشه سعی میکرد نقش یه داداش مثبت مهربون و برام بازی کنه اما من هیچ وقت بهش توجه نکردم و طرف کسی رفتم که من و به سمت شهوت و خیانت کشوند شهرام تو جمع از مشکلات مغازه و اینکه حسابدارشون دزد از اب در اومده و حسابی کنترل مغازه از دستش خارج شده و این حرفا و آخرش گفت باید یکی رو پیدا کنم هم استعداد یاد گرفتن داشته باشه و هم بهش اعتماد کامل داشته باشم با یه مکث رو به من کرد و گفت شیوا تو که بیکاری و تو خونه ای همش خب بیا هم یه کمکی به من بده و هم سرت گرم میشه هنوز جوابی نداده بودم که دیدم سهیلا و سینا و مادرش از پیشنهاد شهرام استقبال کردن چشم تو چشم به شهرام نگاه کردم و گفتم باشه فقط خودمون دو تا معنی این نگاه و میدونستیم فرداش به میلاد زنگ زدم و گفتم کجایی رستوران بود بهش گفتم پس میام کارت دارم کلی خوشحال بود رفتم اونجا و اولش فکر کرد میخوام برگردم بهش گفتم نه میلاد اومدم یه سر بهت بزنم و کارت دارم سعی کردم حسابی باهاش مهربون و خوب باشم که بعد اینکه فهمید خیلی تو ذوقش نخوره بعد کلی من و من کردن بهش گفتم تصمیم دارم برم مغازه شهرام کار کنم لبخند رو لباش خشک شد نگاهش به منم عوض شد اومدم که توضیح بدم نذاشت و گفت لازم نیست شیوا الان نگران این باشی که من ناراحت میشم یا نه مهم اینکه خودت راحت باشی تو و سینا اینقدر برام مهم هستین که هرگز نمیخوام باعث استرس و نگرانیتون باشم شهرام برای سینا و خانوادش همیشه دلسوز بوده و هواشونو داشته و خب بهشون خیلی نزدیک تره و بیشتر بهشون میخوره امیدوارم اونجا وقتت به خوبی بگذره و راضی باشی ته دلم آشوب بود و دلم برای میلاد میسوخت و به حس اینکه به غیر از سینا دارم به اونم خیانت میکنم داشتم نزدیک دو هفته طول کشید کار و یاد بگیرم خیلی سخت تر از یه صندوق داری تو رستوران بود مغازه خیلی خیلی بزرگ و پر از قفسه بود و یه جورایی مثل فروشگاه بود دو تا دختره و دو تا پسره مسئول بخش مشتریا بودن و خب هر 4 تاشون خوشتیپ و خوشگل بودن و تو محیط مغازه برای توضیحات لازم به مشتریا چرخ میزدن یه صندوق دار خانوم داشت که سنش به حدود 35 میخورد یه آقایی به اسم فرزاد بود که قبلا هم با شهرام دیده بودمش که مدیر فروش بود خود شهرام که دفترش یه اتاق بود که طبقه دوم حساب میدش و با راه پله به سالن پایین مغازه مربوط میشد من به عنوان حساب دار کل بودم و یه اتاق 2 در 3 مخصوص من گوشه مغازه بود از اونجایی که پخش عمده هم بودیم کارم حسابی زیاد بود شهرام اونقدر زرنگ بود که تو محیط کار اصلا بهم توجه خاصی نداشته باشه و ظاهر و حفظ کنه همه میدونستن من همسر یکی از دوستای صمیمی و خانوادگی شهرام هستم و بهم احترام میذاشتن از اون شب سکس با شهرام دیگه نشده بود که سینا شب خونه نباشه و شهرام آمار دقیق سینا رو داشت و چند بار بهم میگفت خیلی منتظره تا یک شب دیگه با هم باشیم از شرایط جدیدم خوشم میومد و برام تنوع بود چند باری میلاد باهام تماس میگرفت و از حال و احوالم جویا میشد و هر بار احساس خیانت بهش داشتم همه سعی مو میکردم که تیپ بزنم و خوشگل باشم نمیخواستم حتی از اون دخترای بخش مشتریا عقب باشم بیشتر هماهنگیا کارم با فرزاد بود و اگه مشکلی داشتم اون راهنماییم میکرد و البته کار حسابداری اونجا هم خودش یادم داده بود اونم مثل شهرام شیک پوش و جنتلمن بود و خوش برخورد و البته خیلی اهل خنده و شوخی بود که سوتی های کاری من کلی سوژه دستش میداد برای خنده و شوخی با من فکر میکردم اگه با فرزاد شوخی و بگو بخند داشته باشم شهرام ناراحت میشه اما چند بار شد که خودشم وارد شوخی شد و اصلا واکنش بدی نداشت یه روز صبح که بیدار شدم که آماده شم و برم سر کار دیدم سینا هم دیر داره بیدار میشه و فکر کردم خواب مونده بهش گفتم عجله کن دیر شده ها گفت نه دیر نشده امروز دیر تر میرم چون باید وسایلم و جمع کنم قراره برم ماموریت و احتمالا یه ده روز یا بیشتر نیام از شنیدن این خبر استرس خاصی تو دلم بود چون مطمئنا شهرام میومد سر وقتم فکر میکردم همون یه شب بوده و تموم خودم اصلا به روش نیاوردم اما تا ظهر نشده خودش فهمید و از اتاقش که بالا بود بهم اس ام اس داد شنیدم سینا داره میره ماموریت عصر که میخواستم برگردم گفت چه عجله ای برا رفتن داری سینا که نیستش باش تا منم کارامو جمع کنم با هم بریم و خودم میرسونمت همه دونه دونه خدافظی کردن و رفتن و آخرین نفر فرزاد بود به خنده گفت شیوا خانوم تصمیم ندارین تشریف ببرین شهرام با یک لحنی که اصلا خوشم نیومد گفت شیوا جان و خودم قراره امشب برسونم خونش و فرزاد با یک لحن مسخره تر گفت خیلی خوبببب خوش بگذره پس اصلا اصلا از این مکالمه خوشم نیومد و حس خوبی نداشتم بعد رفتن فرزاد به شهرام گفتم یعنی چی خوش بگذره شهرام خندید و گفت سخت نگیر شیوا اونو که میشناسی شوخی کرد و منظوری نداشت بهش گفتم میشه از این به بعد جلوی کسی بهم نگی جان گفت باشه عزیزم اینقدر سخت نگیر فرزاد هر کسی نیست اما باشه هر چی تو بگی خوشگل من یه سر بیا بالا دفترم قبل رفتن کارت دارم پله ها گرفتم و رفتم بالا و گفت در و ببند در و که بستم با ریموت از راه دور که دستش بود کرکره های مغازه رو از داخل بست اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد بوسه بارون کردن من اومدم پسش بزنم و بگم که شهرام اینجا نه اصلا بهم گوش نمیداد و با ولع باهام ور میرفت من و چسبونده بود به دیوار و دستش رو کسم بود و دست دیگش رو سینه هام و صورتش تو گردنم چون ساپورت پام بود راحت دستشو رو کسم حس میکردم استرس داشتم که اینجا اگه لو بریم بدبخت میشم بهش گفتم شهرام نکن اینجا نه حداقل بریم خونه گفت امشب نمیتونم سهیلا رو بپیچونم همینجا عزیزم خوبه اصلا نگران نباش از نظر همه الان مغازه کاملا بسته است شروع کرد دکمه های مانتو منو باز کردن و مانتمو انداخت رو مبل و با ولع همچنان با هر جایی از بدنم که میشد ور میرفت تاپمو دراورد و سوتین هم دراورد و بالا تنم لخت کرد و افتاد به جون سینه هام با مکیده شدن سینه هام استرس شرایطی که توش بودم داشت کم میشد و دوباره داشتم اسیر شهوت میشدم دستشو کرد تو ساپورت و شورتم و رسوند به کسم و وقتی دید که چقدر ترشح دارم و خیسه گفت جووونننننن ببین خودتم میخوای شیوا جونمممم خودتو رها کن و لذت ببر اینقدر سخت نگیر حرکاتش محکم و سخت شده بود و بازم از این محکم بودن سخت برخورد کردنش باهام حس لذت بخش خاصی داشتم من عملا هیچ کاری نمیکردم و اون همه کاره این لحظات بود منو همون جور ایستاده محکم برگردوند سمت دیوار و پشتم بهش شد با ولع شروع کرد گردنم و از پشت مالیدن و یه دستش رو باسنم چنگ میزد و دست دیگش رو سینه هام اولین آهی که از گلوم بلند شد شدت و محکم بودن حرکاتش رو دو برابر کرد و شروع کرد به جووون گفتن و تعریف کردن از کونم تعریف کردناش از اندامم و اون جور محکم ور رفتناش باعث شد کاملا خودمو در اختیارش بذارم از همون پشت ساپورت و شرتم و با هم کشید پایین از پشت کسم و با دسش لمس میکرد و انگشتاش و میکرد توش دستامو به دیوار گرفته بودم و پیشونیم رو به دیوار چسبونده بودم و صدای آه و نالم بلند شده بود متوجه شدم میخواد کلا ساپورت و شرتم و در بیاره و خب باید بند کفشام و باز میکردم همین که دولا شدم که بازشون کنم زبوشن رو از پشت رو کسم حس کردم باز سرم داشت از این همه لذت باور نکردنی میترکیددددد با دست لرزون کفشامو باز کردم و درشون آوردم و در همین حین شهرام هم همه لباساشو درآورد و لخت شد حالا من تو این مغازه و تو دفتر شهرام لخت لخت بودم برم گردوند و بغلم کردم و شروع کرد لب گرفتن و منم ازش لب گرفتم و خودم با دستم کیرش رو گرفتم و شروع کردم مالیدنش برق شادی و پیروزی روتو چشمای شهرام میدیم دستاشو گذاشت رو شونه هام و هولم میداد به سمت پایین متوجه شدم که منظورش چیه و میخواد که من بشینم و براش ساک بزنم با فشار دستاش نشستم و حالا کیرش جلوی صورتم بود شروع کردم بوسیدن سرش و با هر بوسه آه شهرام بلند میشد و میگفت جوونمم عزیزممممم آروم آروم سرشو لیس زدم و کم کم سرشو میذاشتم تو دهنم و در میاوردم شهرام سرم و با دستاش گرفته بود و فشار میداد سمت کیرش دیگه کاملا کیرش تو دهنم جلو عقب میرفت و دستمو گرفته بودم پایینش که همش نره و با خیس شدن حسابی کیرش دستمو جلو و عقب میکردم و هم زمان هم با دستم براش میمالوندم و هم تو دهنم جلو و عقب میکردم من برای سینا قبلا ساک زده بودم اما ساک زدن این جوری نشسته و اونم تو این مکان یه تجربه جدید بود و داشتم از این کار لذت میبردم چون شهرام دیوونه شده بود از لذت یه لحظه وحشی شد و من با شدت و ولع بلند کرد و دیگه طاقت نداشت با دستش خیلی سریع هر چی وسیله رو میز بود و پس زد و من و دولا کرد رو میز برخورد بدنم با شیشه رو میزش باعث شد یکمی یخ کنم پاهامو از هم باز کرد و با انگشتاش کسمو که هنوز خیس بود و ترشح بیشتری هم داشت مالید کیرشو تنظیم کرد رو سوراخ کسم و با شدت و یه هویی همشو کرد توش و دوباره حس پر شدن همه کسم توسط کیر شهرام باعث شد صدای آهم بلند تر از همیشه باشه یه دستش رو باسنم و یه دستش رو کمرم و شروع کرد تلمبه زدن و صدای شالاپ و شلوپ راه افتاده بود و صدای برخورد خایه هاش با کسم با هر بار ضربه محکمی که میزد و ترکیب این صدا و حس کردن بیشتر کیرش تو کسم به خاطر این حالت و این وضعیت چنان لذتی زیادیییی بهم داد که داشت سرم میترکید و تو فضا بودم و میخواستم هیچ وقت تموم نشه حدود پنج یا یکی دو دقیقه بیشتر بدون وقفه تلمبه زد و با همون فریادی که اون شب هم زد ارضا شد و منم با گرمای آبش که تو کس و دیواره رحمم میخورد ارضا شدم هیچ انرژی ای نداشتم که بلند شم و شهرام عقب عقب رفت و رو مبل ولو شد صدام کرد برم پیشش به سختی رو پاهام که لرزش داشتن وایستادم و رفتم سمت من یه وری بغل گرفت و کلا نشوند رو پاهاش شروع کرد از لبام و صورتم بوسه های آروم گرفتن و یه فشار اروم با دستاش به کل بدنم میداد دستامو دور گردنش حلقه کردم و منم شروع کردم به بوسیدن لباش و حالا این همه لذت و مدیون شهرام میدونستم و با چشمام ازش تشکر کردم شهرام میگفت که چون سینا رفته ماموریت و همه میدونن شک برانگیز میشه اگه شب بپیچونه و بیاد پیش من هر روز من و ظهر میرسوند خونه و همه جوره سکس داغ داغ داشتیم تا برگردیم مغازه و شبا خودش منو میرسوند خونه و یه بار دیگه تو دفترش سکس کردیم یک چند روز عالی بود برام کل این مدت رو تو لذت و خوشی بودم و لذت هایی از سکس رو که هیچ وقت تجربه نکرده بودم با شهرام داشتم شهرام یک مرد حدودا 45 ساله بود اما هم محافظه کار و هوشیار بود و بچه بازی نداشت و هم تو سکس عالی و با تجربه و خوب بلد بود احساسات منو در اختیار بگیره یک آدم پر انرژی شده بودم و دوباره مثل قبلنا شاداب و سر زنده بودم مهم تر از همه با شهرام احساس تنهایی نمیکردم سینا بهم زنگ زد و گفت که صبح خیلی زود میرسه فرودگاه و از اونجایی که ماشینش دست سارا هستش و نمیرسه بره دنبالش به میلاد گفته بود ماشین و بیاره واسه من که خودم برم دنبالش فرودگاه سر کار بودم و میلاد زنگ زد بهم که چه کاریه خب خودم میرم دنبالش اون وقت صبح خوب نیست تو بری بهش گفتم نه میلاد خودم میرم مشکلی نیست به خنده گفتم چیه میخوام خودم برم دنبال شوهر جونم حسودیت میشه خندش گرفت و گفت از دست توی لجباز اوکی شب کی میری خونه ماشین و برات میارم اصلا از اومدن سینا خوشحال نبودم و دوست داشتم دیر تر بیاد و حسابی تو فکر مدتی که با شهرام گذشته بود بودم و نمیخواستم تموم بشه این روزا به شهرام گفتم که صبح سینا میرسه و دوباره رابطمون محدود میشه خندید و گفت ناراحت نباش تازه اول راهیم ما شب با هم مغازه رو بستیم من و رسوند خونه از ماشین پیاده شدم و موقع خدافظی ازش دست دادم گفتم خیلی ممنون شهرام تو این مدت که تنها بودم تو هوامو داشتی شهرام همونجوری دستمو نگه داشت و یه بوسه ازشون زد و گفت من هیچ کاری نکردم عزیزم تو لیاقت بهترینا رو داری گلم منم این مدت که فرصت شد حسابی با هم باشیم لذت بردم و دوست دارم بازم کنار با تو بودن تکرار شه تو دلم داشت از این مدل حرفای شهرام غنج میرفت که یکی از پشت درختا و تاریکی گفت سلام دستم سریع از دست شهرام جدا کردم و صورتمو برگردوندم و دیدم میلاده س س سلام میلاد خوبی به زحمت افتادی برا ماشین ببخشید همین جوری داشتم از هول شدن حرف میزدم میلاد اومد جلو تر و یه سلام سنگین با شهرام کرد شهرام نگاه معنی داری به وضعیت کرد و خدافظی کرد و رفت همش تو دلم میگفتم میلاد چیزی از مکالمه ما شنیده یا نه از ترس داشتم سکته میکردم سوییچ ماشین و بهم داد گفت من دیگه برم بهش گفتم کجا بری چجوری بری خونه میرسونمت و برمیگردم هر چی اصرار کردم قبول نکرد و گفت میخوام قدم بزنم داشتم اصرار میکردم که با عصبانیت گفت شیوا نمیخوام قیافه تو رو حتی یه لحظه دیگه ببینم میخوام قدم بزنم میفهمی همه تنم یخ کرد و از ترس به لرزه افتاده بودم نمیخواستم تسلیم بشم که اتفاقی افتاده اصلا گفتم چی میگی میلاد چی شده که اینجوری میگی گفت بس کن شیوا بس کن من و خر فرض نکن من سینا نیستم فکر نکن با شنیدن یه گلم و عزیزم از شهرام فهمیدم چه خبره خر نیستم که همیشه نگاه های شهرام رو تو رو نبینم من بیشتر از اینکه تو جمع اونا قاطی میشدی و باهاشون سیگار میکشیدی و مشروب میخوردی و همه جوره باهات لاس میزدن از نگاه های اون شهرام عوضی حرص میخوردم اما فکر میکردم خودت خبر نداری و گفتم با گفتنش فقط ناراحتی و مشکلاتت رو بیشتر میکنم بعدش اومدی گفتی میخوای بری پیشش کار کنی من و بگو که چقدر استرس داشتم نگرانت بودم از اینکه قراره بری پیش شهرام حالا مطمئن شدم جریان چیه تو هم مثل اونی یه عوضی کامل این و گفت با عصبانیت ازم جدا شد و رفت اینقدر ترسیده بودم که هر لحظه میگفتم الانه که سکته کنم هر چی زنگ زدم گوشیش جواب نمیداد اگه به سینا چیزی میگفت چی دیوونه شده بودمممم اینقدر زنگ زدم که آخرش گوشی رو برداشت گفت چیه چی تمرین کردی که بگی و خرم کنی میدونستم فایده نداره داستان سازی و دروغ گفتن بغض کرده بودم و با ترس و صدای لرزون بهش گفتم بین ما فقط یه رابطه صمیمی ساده هستش و چیز خاصی نیست میلاد باور کن بین ما هیچ اتفاقی نیوفتاده هر چی گریه کردم و حرف زدم جوابمو نمیداد آخرش صدای گریم بالا رفت و گفتم حداقل بهم بگو میخوای چیکار کنی باهام بگو چه خاکی باید تو سرم بریزم جواب داد اینقدر نیمخواد بترسی به سینا یا کس دیگه هیچی نمیگم برام مهم نیست چی بین شماست هر غلطی دلت میخواد بکن فقط این و بدون تو مثل آبجی نداشتم برام مهم بودی و از این به بعد هیچی نیستی و به زودی هم با تو هم سینا رابطم رو قطع میکنم این آخر دوستی ماست گوشی رو قطع کرد از طرفی خیالم راحت شد که به کسی چیزی نمیگه و از طرفی دوباره یادم اومد که تو چه لجنزاری افتادم چیکار دارم میکنم و میلاد هم که دلسوز واقعیم بود رو از دست داده بودم و حالا بیشتر و بیشتر تنها شده بودم و فقط و فقط شهرام بود صبحش رفتم دنبال سینا و روال زندگیم مثل قبل شد و روزای تکراری و بی روح با سینا تو اون خونه همه جریان و به شهرام گفتم و نظرش این بود که میلاد آدمی نیست به قولش عمل نکنه و خیالت راحت به کسی چیزی نمیگه و گیریم هم بگه ما میزنیم زیرش اون چیزی ندیده که اینقدر نترس و جدی نگیرش تو اون لحظه استرس بهت دست داده جلوش وا دادی اصلا مهم نیست و به درگ که میخواد دوستیشو قطع کنه منم به گفته شهرام سعی کردم میلاد و فراموش کنم و به صلاح خودشم بود کمتر منو ببینه و حرص بخوره هر چی بیشتر از خونه فراری بودم و مثل زندان بود برام مغازه شهرام بهترین جا بود هر روز صبح به امید اینکه بیام مغازه بیدار میشدم حسابی اسیر و معتاد شهرام شده بودم بعد یه دوره پریودی بیشتر و بیشتر از همیشه دلم سکس با شهرام و میخواست و غیر مستقیم به شهرام فهمونده بودم که کی میشه با هم تنها باشیم یه ساعت تازه اومده بودم سر کار و سرم تو کارم گرم بود که شهرام اومد و مثل همیشه جلوی جمع منو رسمی به فامیلی صدام کرد و گفت لطفا بیایید بالا کارتون دارم وارد دفترش شدم و جدی گفتم بفرمایید آقای رییس کارتون رو بگید در خدمتم خندش گرفت و گفت لوس بازی بسه خودتم میدونی برا خودت اونجوری تو جمع باهات حرف میزنم گفتم خب حالا چیکارم داری عزیزم شهرام گفت یه سری از دوستان قدیم که خارج بودن اومدن ایران و قراره یه مهمونی حسابی بگیرن و تجدید دیداری باشه من میخوام با تو توی اون مهمونی باشم و همه غریبن و اصلا جای نگرانی نیست بهش گفتم چجوری آخه من که نیمتونم شب نرم خونه سینا رو چیکار کنم گفت نگران سینا نباش اون فردا شب که دقیقا شب مهمونی هستش قراره پیش مادرش باشه و خونه نمیاد تو هم به سینا میگی حالا که خونه نمیاد کلی کار عقب مونده داری و صبر میکنی تا اخر شب که شهرام منو برسونه خونه و خب سینا قرار نیست بفهمه که حالا چه ساعتی دقیق رسوندمت و خودمم هم یه جوری سهیلا رو میپیچونم گفتم شهرام تو چطور اینقدر دقیق آمار سینا رو داری حالا هم که آمارشو از قبل داری چجوری آخه خندید و گفت من بهترین دوست خانوادیگشون هستم یادت رفته انگاری تو نگران نباش نگران لباسی که فردا میخوای بپوشی باش که میخوام بهترین و خوشگلترین خانوم اون مهمونی باشی طبق گفته شهرام همون جور شد و سینا فردا ظهرش زنگ زد و گفت نمیاد خونه و همه چی طبق نقشه شد قرار شد اصلا عصر نرم سر کار و به جاش آماده شم تا شهرام بیاد دنبالم خب بعد مهمونی میومدیم خونه ما و میخواستم حسابی سکسی بشم رفتم حموم و حسابی خودمو تمیز کردم و نظافت کردم بعد حموم کل بدنمو لوسیون زدم که شهرام عاشق بوش بود یه شرت و سوتین سکسی مشکی پوشیدم خودمو جلوی آیینه دیدم و اینقدر از خودم و اندامم و این لباس زیر سکسی خوشم اومده بود که حد نداشت چند تا گزینه برای لباس مهمونی داشتم تو ذهنم گفته بود همه دوستاش خارج رفته هستن و مهمونی همه غریب هستن خیالم راحت بود حسابی تو لباس مجلسیا یه پیراهن اندامی یه سره نقره ای براق داشتم که البته قسمت پایین پیراهن کوتاه بود بالای زانوم میشد و ست کفش مجلسیش هم داشتم پوشیدمش و حسابی توش خوشگل شده بودمممم و همونو انتخاب کردم آستین نداشت و بندی بود بالاش و یه ذره چاک سینه هم مشخص بود از تیپم خیلی خوشم اومده بود منتظر بودم شهرام منو توش ببینه و تعریفاش رو بشنوم کلی هیجان داشتم شهرام زنگ زد ساعت 9 میاد پایین دنبالم وقت بود که رو موهام و آرایشم بیشتر کار کنم موهام و با اتو صاف کردم و با یه کلیپس متوسط نه زیاد درشت و نه زیاد ریز بستم و جلوی موهام هم یه فرق از کنار باز کردم که یه طرفش موهام میریخت سمت یه طرف صورتم مثل همیشه آرایش ملایم و سبک عالی شده بودم و از دیدن خودم تو آیینه ذوق میکردم یه مانتو بلند پوشیدم که اصلا معلوم نشه چی زیرش پوشیدم و یه شال سفید انداختم رو سرم و سر ساعت 9 شهرام با یک کت و شلوار شیک و خوشگل پایین بود سوار شدم و حرکت کردیم شهرام پشت فرمون محو قیافه من شده بود و فرق جدیدی که برا موهام درست کرده بودم شیوا محشر شدی گلم چقدر بهت میاد یه طرف موهات بریزه تو صورتت و چقدر این مدل مو بهت میاد کنجکاوم ببینم اون زیر چی پوشیدی که مطمئنم مثل چهره زیبات که چندین برابر زیبا ترش کردی اندام تراشیدت هم همینطور شده از تعریفای شهرام فقط خندم گرفته بود ته دلم لذت میبردم و بهش گفتم که خودتم چقدر خوشتیپ و جنتلمن شدی از جاده قدیم کرج رفتیم و خیلی کوچه و پس کوچه بود بلاخره رسیدیم ماشین و تو کوچه پارک کردیم و رفتیم جلوی یه خونه که نمای خیلی شیک و قشنگی داشت شهرام زنگ زد و یه آقایی جواب داد پای اف اف شهرام خودشو معرفی کرد و در باز شد یه نمای داخل حیاط هم زیبا و شیک بود خونه نه خیلی بزرگ اما کوچیک هم نبود و دو تا ماشین خارجی هم داخل پارک بود به نزدیک بالکن که رسیدیم یه آقای کت و شلواری با کلاس اومد به استقبلامون خیلی گرم با شهرام احوال پرسی کرد و شهرام گفت ایشون شیوا خانوم هستن و رو به من گفت ایشون کامران جان میزبان امشب که حسابی مزاحمش شدیم کامران خندید و گفت نه نه اصلا این حرفا چیه تا باشه از این مزاحمتا اومد سمت من و باهام دست داد و گفت خوشبختم شیوا خانوم خیلی بیشتر از تعریفایی که شنیده بودم زیبا و با وقار هستید از تعریفش صورتم سرخ شد کامران گفت بفرمایید داخل و وارد راه رو شدیم و یک اتاق نشونم داد و گفت بفرمایید اینجا مانتوتنو در بیارید از این حرکتش که حواسش بود که مانتومو یه جا باید در بیارم خوشم اومد و لبخند زنان تشکر کردم وارد اتاق شدم که دیدم چند تا مانتو دیگه هم رو لباس آویز هستش مانتومو درآوردم و برگشتم تو راهرو که دیدم شهرام و کامران منتظر من هستن که با هم وارد سالن هال بشیم جفتشون که منو دیدن چشاشون برق زد و شهرام گفت وای خدای من چه فرشته ای شدی شیوا جان لپام از خجالت سرخ شد و کاران گفت جسارت منو ببخشید شیوا خانوم اما بسیار بسیار جذاب شدید مبارک شهرام جان باشه بازم با لبخند ازش تشکر کردم و همراهیمون کرد سمت هال داخل خونه واقعا شیک و زیبا بود محو تزیینات و دکور بودم و حدود 20 نفری بودن اکثرا همراه یه خانوم بودن و نمیدونستم همسراشون هستن یا مثل رابطه من و شهرام فقط دوست هستن شهرام من و به تک تک دوستاش معرفی میکرد و باهام خیلی گرم برخورد میکردن همشون آمای ظاهرا با کلاس و با شخصیت بودن یه دختر و پسر حدودا نوجوون مسئول پذیرایی بودن که متوجه شدم چند مدل مشروب و ویسکی و شراب به هر کسی خواست تعارف میکنن شهرام گفت چی میخوای برات بیارم من بهش گفتم ویسکی رفت و برام یه لیوان ویسکی آورد و به سلامتی زدیم به هم آروم مشغول خوردن شدم که یه هو چشمم به فرزاد افتاد نزدیک بود بپره تو گلوم که شهرام متوجه شد و گفت اصلا نگران نباش فرزاد هم جز همین دوستان قدیمی هستش و کاملا قابل اعتماده فرصت هیچ اعتراض و حرفی نداشتم که فرزاد همراه یه دختره شیک پوش که حسابی لباسش لختی بود اومد سمت ما و اومدم خودمو عادی بگیرم و احوال پرسی کنم که متوجه شدم دختره همون سمانه یکی از دو تا دختر مسئول مشتریاس تعجبم و هول شدنم رو نتونستم مخفی کنم شهرام و فرزاد خیلی ریلکس و با آرامش بدون اینکه کسی بفهمه بهم گفتن نگران نباش و بهمون اعتماد کن سمانه با لبخند تمسخر آمیز گفت عزیزم چرا هول شدی آخه شهرام گفت امشب اومدی مهمونی خوش باش و اینقدر استرس نده به خودت سرم داشت سوت میکشید و سمانه ای که فقط یه سلام و خدافظ بینمون بود چقدر براش قیافه میگرفتم حالا داشت منو مسخره میکرد به شهرام گفتم ازت خواهش میکنم بعدا یه توضیح قانع کننده بده گفت باشه عزیزم هر چی تو بگی میشه الان و خوش باشیم به خودم مسلط شدم و گفتم باشه و لبخند زدم فرزاد گفت راستی شیوا خیلی خوشگل شدیا حسابی تیپ زدی شیطون برا همینه دل شهرام و بردی حسابی شهرام به خنده بهش گفت خفه شو فرزاد منم با حرص رو کردم به سمانه و گفتم سمانه جون هم خیلی دلبر و خوشگل شده همشون به حرف من خنیدن یک ساعتی میگذشت و من برای کنترل خودم چند یک پشت هم ویسکی خوردم و حسابی از داخل داغ شده بودم و گرمم شده بود کامران و یکی دیگه از دوستای شهرام به جمع 4 نفره ما ملحق شده بودن و شروع کردن به خاطره گفتن و خندین هر بار لیوانم خالی میشد شهرام بازم برام ویسکی میاورد چند بار سنگینی نگاه فرزاد و رو خودمو بدنم حس کردم اما برام اهمیت نداشت سمانه با کامران و فرزاد همش در حال شوخی و خنده های بلند بود دیگه نمیتونستم وایستم و به شهرام گفتم حالم خوب نیست شهرام نمیشه بریم خونه شهرام گفت تازه اومدیم زشته ابرو ریزی نکن خودتو کنترل کن نمیخوام جلو اینا کم بیاری نمیدونم چرا از جمعیت هی کم میشد واقعا دیگه سرم داشت گیج میرفتو چشام تار شده بود متوجه کامران و اون مردی که باهاش بود شدم که حسابی تو نخ نگاه کردن من هستن و وقیحانه و بدون خجالت ذل زدن به بدن من رفتم نشستم رو یه کاناپه و دیگه نمیتونستم وایستم شهرام اومد سمتم و گفت چی شده عزیزم گفتم حالم خوب نیست شهرام خواهش میکنم بریم اصلا حس خوبی ندارم اینجا لبخند زد و گفت نترس نگران نباش کامران گفت خب شهرام جان شیوا خانوم رو ببرش تو یه اتاق استراحت کنه و بهتر بشه فرزاد به خنده گفت مگه اتاق خالی دیگه ای هم مونده کامران همشون خندیدن کامران با خنده مسخره ای گفت برای شیوا خانوم مگه میشه اتاق خالی نمونده باشه سمانه با صدای ناز و کش دار گفت داره حسودیم میشه ها کاش برا منم پارتی بازی میکردین و اتاق خالی نگه میداشتین نمیدونم درست دیدم یا نه اما فکر کنم فرزاد کامل گرفتش تو بغش و دستش رو باسنش بود و گفت تقصیر خودته عزیزم که بدون ندا اومدی امشب برا همین بدون اتاق و تو همین هال باید سر کنیم ندا اون یکی دختره بخش مشتریا بود حال و حوصله تعجب کردن دیگه نداشتم از این خنده های مسخرشون و نگاه کردنای عجیب و غریبشون دیگه داشتم عصبی میشدم اصلا از جو و این جور رفتاراشون خوشم نیومد و تاثیر این همه ویسکی که خوردم هر لحظه بیشتر میشد سرم هی سنگین تر میشد و دمای بدنم بالاتر تن صدام کش دار شده بود رو به شهرام گفتم من و ببر خونه شهرام حالم خوب نیست شهرام گفت الان خیلی اوضات بده شیوا بذار یکمی استراحت کنی بعد میریم زیر بازوم و گرفت گفت بلند شو ببرمت تو اتاق یکمی دراز بکش تا بهتر شی زیر بازوم و گرفت و بلندم کرد و کامران گفت از این طرف شهرام رفتیم سمت پله ها که میرفت طبقه دوم تو این حالت اصلا نمیتنستم با این کفشای پاشنه دار مجلسی راه برم شهرام کمک کرد درشون آورد برام و به سختی پله ها رو بالا رفتم و کاملا تو بغل شهرام بودم سرم پایین بود و دقت به اطرافم نداشتم وارد یه اتاق شدیم که نور قرمز لامپش توجهم و جلب کرد یه تخت دو نفره داشت و به ظاهر مثل همه جای خونه شیک و قشنگ بود شهرام من و رو تخت خوابوند و چند تا بوس از لبام کرد بهش گفتم شهرام احساس خوبی ندارم به اینجا منو ببر خونه خواهشا گفت اصلا نگران نباش دراز بکش خوب میشی بلند شد که بره دستشو گرفتم گفتم حداقل نرو از پیشم اینجا باش با بی حالی هر چی بیشتر حرف میزدم گفت الان میرم و برمگیردم تو استراحت کن سرم و به سختی چرخوندم تا دم در اتاق نگاش کردم در و که باز کرد کامران و اون یکی مرده پشت در بودن همون یارو به شهرام گفت شیوا خانوم آمادس یا نه شهرام با خنده گفت شیوای من همیشه آمادس خوشگل ما چی آمادس بریم سر وقتش یا نه کامران گفت آره شهرام جان اتاق همیشگی خودت منتظره و بی تابی میکنه برات و باز سه تایی بلند بلند خندیدن گیج شده بودم و نمیفهمیدم دارن چی میگن حتما اثرات ویسکی هستش که چرت و پرت میشنوم و دقیق نمیفهمم چی میگن شهرام ازشون جدا شد و رفت و کامران و اون یارو اومدن تو اتاق و در و بستن یعنی چی که اومدن تو این اتاق که من قراره استراحت کنم اومدم بلند شم که کامران گفت کجا شیوا جون تازه خلوت کردیم گفتم باید برم پیش شهرام که منو ببره خونه اصلا حالم خوب نیست باز هردوتاشون زدن زیر خنده و اون یارو گفت نگران نباش خودمون حالتو خوب میکنیم سرم داشت میترکید و نمیتونستم وضعیت و درک کنم کتاشون و درآوردن و انگار داشتن کاملا همه لباساشونو در می اوردن باز اومدم با همون بی حالی شدید بلند شم و گفتم چه خبره دارین چیکار میکنین شهرام کجاست اون یارو با یه ذره خشونت زد رو شونم و پرتم کرد رو تخت و گفت خفه میشی یا نه اینقدر شهرام شهرام نکن جنده آشغال کامران که مطمئن بودم لخت لخت شده اومد رو تخت کنارم دراز کشید و دستاشو گذاشت رو سینه ها و گفت دلت میاد با شیوا جون اینجوری حرف بزنی قراره حالشو خوب کنیما یادت رفته اون یکی هم که لخت شده بود اومد اینور من دراز کشید و گفت انگاری شیوا جون یکمی بد قلق تشریف داره و باید قلق گیری شه دستای جفتشون رو سینه هام و بدنم و پاهام ور میرفت از اونجایی که با همه مستی ای که داشتم اما فهمیده بودم چه خبره و هیچ راه فراری ندارم اشکام خود به خود سرازیر شد و تنها کلمه ای که توان گفتنش رو داشتم شهرام بود چند بار گفتم شهرام شهرام اون یارو عصبانی شد و دستشو گذاشت رو دهنم و گفت خفه میشی یا نه کامران شروع کرد پیراهن مجلسیم رو از تنم درآوردن اون یارو دستشو برداشت کمک کامران کرد تو لخت کردن من هیچ انرژی ای برای مقاومت نداشتم حتی توان گریه و جیغ بلند نداشتم فقط آهسته التماس میکردم تو رو خدا نکنین تو رو خدا بس کنین من شوهرم دارم بذارین برم به هیچ کس هیچی نمیگم کامران گفت عزیزم خبر داریم که شوهر داری اما با شهرام چیکار میکنی پس اون یکی گفت همشون همینن یه مشت جنده و هرزه که ادعاشون میشه حالا امشب بهت میگم چه خبره ببین کامران چه شرت و سوتین سکسی ای پوشیده حالا التماس میکنه و میگه من یه زن پاک و شوهر دارم غلط کردی تخم سگ درستت میکنم آشغال پشت هم بهم فحش میداد و بد و بی راه میگفت شرتم و چنان محکم کشید که پاره شد و از برخورد محکم ناخونای انگشتش بدنم سوخت با همون شدت و خشونت سوتینم و تو تنم پاره کرد کامران گفت اوفففففف عجب کسی هستی تو دیگه کوفت شهرام بشی اون یکی گفت تازه انگاری حامله بشو هم نیست شهرام دیوس هر چی کردش ابشو راحت ریخته تو کسش و حالش و برده حتی انرژی برای ریزه التماس هم نداشتم و فقط اشکام میومد کامران اومد روم و پاهام و از هم باز کرد و با کیرش میکشید رو کسم اصلا ترشح نداشتم برای همین با دسش تف زد و سعی کرد کسم و خیس کنه اون یکی اومد بالا سرم و کیرش و گرفت سمت صورتم و میمالید به لبام فکم و گرفت و گفت بکن تو دهنت جنده اینقدر فکم و محکم فشار داد که دهنم باز شد و کیرش و کرد توش و خودش جلو و عقب میکرد عق میزدم و داشتم بالا میاوردم و خفه میشدم که کیر کامران و تو کسم حس کردم با شدت تلمبه میزد و این یکی هم با سرعت و بیرحم کیرشو تو دهنم جلو عقب میکرد انگار گرفت به دندونام و عصبی شد و چنان مشت محکمی زد تو سرم که از درد صدای گریم بلند شد مثل روانیا بهم فحش میداد و عصبانی تر شد به کامران گفت بلند شو بلند شو من این مادرقهوه رو باید جرش بدم و ادبش کنم با خشونت منو دمر کرد موهام کشید و رو به صورتم گفت درستت میکنم حالا گاز میگیری آره آب از دهن و بینی من راه گرفته بود اشک از چشام نمیتونستم نفس بکشم یه بالشت برداشت گذاشت زیر شکمم فکر کردم میخواد از پشت بکنه تو کسم چون این کارو شهرام باهام کرده بود حس خیسی در سوراخ کونم رو حس کردم و داشت با انگشتش خیسش میکرد من هیچ وقت از عقب سکس نداشتم و یه بار با سینا که خواسته بودیم امتحان کنیم همون اولش نتونسته بودم تحمل کنم با دستم سعی کردم تقلا کنم که نکنه این کارو یه مشت دیگه زد تو سرم و گفت خفه خون میگیری یا نه و خوابید روم و پشت هم فحش میداد و انگار که یک عمر با من دشمنی و کینه داره سرم چرخید اینور سمت کامران با چشام بهش التماس کردم گفتم کامران نه خواهش میکنم یه لحظه چنان درد زیادیییییییییی از کونم شروع به گرفتن کرد و انگار کل تنم داشت جر میخورد هیچ وقت این جور دردی تحمل نکرده بودم حتی نمیدونستم چقدر از کیرشو کرده تو یا همشو کرده فقط درد بود و درد اینقدر زیاد بود که نا خواسته از حنجره خسته و بی حال من صدای داد بلند شد کامران اومد دهنمو گرفت و به اون یارو که یه مشت دیگه زد تو کمرم گفت دیگه نزنش اون یارو گفت برای این جنده ها دلت نسوزه کامران حقشونه همه وزنش رو من بود و از درد داشتم میمردم نمیدونم چند دقیقه طول کشید که تازه کیرش و تو کونم حس میکردم و درد زیاد شده بود و تازه یه سوزش شدید تو کونم اومده بود و فقط داشتم زجر میکشیدم از درد زیاد کلا از حال رفتم و وقتی دوباره یه ذره هوشیار شدم دوباره درد لعنتی تو همه وجودم بود و اون یارو بعد ارضا شدن از روم بلند شد کامران اومد منو برگردوند و دیگه دمر نبودم و حالت قبلی شروع کرد کردنم البته از کسم اون یارو رفته بود رو یه صندلی نشسته بود داشت سیگار میکشید و مارو نگاه میکرد و میگفت زود باش کامران بازم باهاش کار دارم هنوز کامل جرش ندادم زود باش که دوباره دارم سیخ میکنم فهمیدم یه بار ارضا شده و باز معلوم نیست چه بلایی قراره سرم بیاره دستمو به زرو تکون دادم رو گردن کامران گذاشتم و آوردمش سمت صورتم سعی کردم آهسته بگم گفتم کامران خواهش میکنم ازت نذار دیگه بهم نزدیک شه خواهش میکنم کامران من آبرو دارم زندگی دارم همه چی رو فراموش میکنم فقط نذار دیگه طرفم بیاد کارتو بکن و بذار برم من گریم دوباره در اومد و گفتم خواهش میکنم کامران دیگه طاقت ندارم به خدا خیلی درد داره کامران هیچی نگفت و فقط نگام کرد و سرعت تلمبه زدنشو بیشتر کرد و تو کسم ارضا شد وقتی که بلند شد اون یارو اومد سمتم باز کامران دستشو گرفت و گفت دیگه بهش صدمه نزن شهرام گفت یه خراش هم روش نندازیم یه بلایی سرش میاد و شر میشه اون یارو گفت سخت نگیر بابا چیزیش نمیشه فقط یکمی ادب میشه کامران لحن صداشو جدی کرد و گفت میری مثل آدم میکنیش و خلاص غر غر زنان اومد روم خوابید و چند تا فحش به کامران داد و کیرشو کرد توکسم و شروع کرد تلمبه زدن با اینکه بهم گفت شانس آوردی کامران هواتو داشت اما اینقدر سینه هام و محکم فشار داد و رونای پام و محکم چنگ میزد که درد همه جام و گرفته بود نمیدونم چقدر اما خیلی خیلی دیر ارضا شد و چون اصلا ترشح نداشتم و کسم خشک بود با تماس کیرش احساس سوزش شدید داشتم و درد کونم هم مثل موج میرفت و میومد کارشون تموم شد و او یارو لباسشو پوشید سیگار به دست از اتاق رفت من لخت رو تخت و اصلا انرژی تکون خوردن نداشتم و همه تنم کوفته و درد میکرد یه نیم ساعتی به حال خودم تنها بودم که در باز شد کامران برگشته بود و پشت سرش یه دختره اومد تو اتاق و در و بست و متوجه شدم سمانه هستش سمانه داشت این ور و اون ور تخت و میگشت و گفت پس شرت و سوتینش کجاست کامران گفت نگرد پاره کرده انداخته اون گوشه یا شرت و سوتین خودتو بهش بده یا همینجوری لباسشو تنش کن سمانه تاپ و شلوار جین تنش بود شروع کرد غر زدن که از دست شما حالا حتما باید وحشی بازی در بیارین ببین چیکارش کردین اگه کسی بفهمه چی کامران گفت خفه شو سمانه فقط این و جمع کن زودتر شهرام ببرش سمانه شروع کرد شلوار و تاپشو در آوردن و بعدش شرت و سوتین خودشو در آورد و گفت با این لباسی که این داره همینجوری نمیشه لخت مادر زاد باشه اومدیم اتفاقی تو خیابون افتاد تصادفی یا پنچری یا گیر دادن گشت به پهلو خودمو جمع کرده بودم صافم کرد و چشمش به چشمام افتاد بهم گفت خوبی هیچ جوابی بهش ندادم به سختی تونستم با تکون بدنم کمکش کنم که شرت و سوتینشو تنم کنه و به سختی پیراهنم رو تنم کردم و همه موهام پریشون بود و همینجوری سرهمی جمعش کرد و کلیپسمو زد نمیتونستم رو پام وایستم و همه تنم سست بود و درد کونم همچنان وحشتاک بود سمانه رفت اونور که خودش لباسشو بپوشه کامران اومد گرفت منو بلندم کرد و حرکتم داد به سمت بیرون اتاق و پایین پله ها شهرام حاضر تو حیاط بود و با فرزاد داشتن صحبت میکردن لازم نبود چیزی رو بهم دیگه توضیح بده و مطمئن بودم عمدا منو با دوستاش تو اتاق تنها گذاشته فکر میکردم همیشه بدترین و تحقیر امیز ترین شب زندگیم اون شبی بود که شهرام تحقیرم کرده بود اما حالا چیزی رو تجربه کردم که هزار برابر بدتر و تحقیر آمیز تر و درد آور تر بود من و بردن تو کوچه و سوار ماشین کردن قبل اینکه حرکت کنیم فرزاد اومد کنار ماشین و صدام کرد حتی با گردش ساده گردنم سمتش فهمیدم که چقدر درد دارم گفت شیوا خوب دقت کن ببین چی میگم فردا که حالیت بود و بهتر شدی قبل از هر تصمیم و حرکتی گوشیتو چک کن برام مهم نبود چه چرت و پرتی داره میگه شهرام که سکوت مطلق بود و هیچی نمیگفت راه افتاد تو راه هم سکوت کرد و اصلا حرفی لازم نبود بزنیم وارد اپارتمان شدیم و سوار اسانسورم کرد و تا داخل خونه و اتاق خواب کمک کرد رفتم فقط موقع رفتن گفت سینا رو سرگرم میکنم تا آخر شب نیاد اصلا راحت استراحت کن و فردا نمیخواد بیایی سر کار گفت و رفت چند دقیه بعد از خستگی و کوفتگی و عوارض ویسکی زیادی که خورده بودم بیهوش شدم و خوابم برد نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم بدنم خشک شده بود درد بیشتری داشت نمیدونستم شهرام چه ساعتی منو آورده خونه و چند ساعت خوابیدم از تخت بلند شدم که لخت شم برم حموم دیدم که شرت و سوتین برای خودم نیست و یادم اومد که سمانه برای خودشو درآورد و تن من کرد شرت که دراوردم خونی بود و چنان درد وحشتناکی تو کونم بود که حد نداشت و متوجه شدم که کونم کاملا جر خورده و زخم شده نمیتونستم درست راه برم باز باز راه میرفتم خودمو رسوندم به حموم دوش و باز کردم و همونجا نشستم رو زمین که باز کونم درد شدیدی گرفت نمیشد بشینم و حال وایستادن نداشتم همونجا به پهلو زیر دوش خودمو موچاله کردم و دراز کشیدم تازه جون این و داشتم که به حال خودم گریه کنم و مرور کنم که چه بلایی سرم اومد و شهرام چجوری بهم خیانت کرد به یه بدبختی ای یه دست لیف زدم و کلی درد تحمل کردم و حوله پیچیدم دور خودم و اومدم بیرون خودمو خشک کردم و لباس برداشتم که بپوشم یه لحظه چشمم به آیینه افتاد و دیدم که کلی جا از بدنم از بالا تا پیین کبوده و بنفش شده جرات نکردم لباس همیشگی تو خونه بپوشم یه بلوز آستین بلند و شلوار گرم کن پوشیدم فقط خوش شانس بودم که صورتم سالم بود رفتم نشستم رو کاناپه و تو این فکر بودم که چجوری از شهرام و اون فرزاد نامرد انتقام بگیرم و برم در مغازشون هر چی دلم میخواد فحش بدم یه لحظه مثل جرقه یاد جمله آخر فرزاد افتادم گوشیتو چک کن رفتم سراغ کیفم و گوشی رو برداشتم چیزی که میدیدم و باور نمیکردم تو اون اتاق لعنتی چند تا عکس از لخت من بود و تو حالت خوردن کیر یا کرده شدن اما بدون اینکه مشخص باشه چهره کامران و اون عوضی فرزاد یه پیام هم برام نوشته بود اصلا نگران نباش شیوا جان تا وقتی با ما همکاری کنی و صدات در نیاد رازت پیش ما میمونه این عکسا و این متن رو از گوشیت پاک کن و اصلا استرس و ناراحتی نداشته باش فقط یک نسخه از این عکسا هست که تو ایمیل کامرانه و تا وقتی خانوم خوبی باشی هرگز رمز اون ایمیل رو به کسی نمیده خوب استراحت کن و زودتر بیا سر کار به حسابدار خوبمون احتیاج داریم شکه شده بودم و باورم نمیشد چه بلایی سرم اوردن و حتی ازم مدرک دارن سرم و بین زانوهام گرفتم و تنها کاری که میشد به حال این همه حقارت و بدبختی کرد گریه کردن بود سینا آخر شب اومد و حسابی از فوتبال خسته بود رفت دوش گرفت و اومد نشست سر میز که شام بخوره سعی میکردم اصلا جلوش راه نرم که متوجه باز راه رفتنم نشه مشغول شام خوردن بود که گفت مگه سرما خوردی که اینجوری پوشیدی گفتم آ آ آره یکمی سرما خوردم حسابی حالم بده فردا میرم دکتر خودمو نشون میدم امشب هم پیشت نخوابم بهتره سینا میترسم تو هم بگیری عزیزم سینا سرشو آورد بالا و به صورتم نگاه کرد با تمام وجودم تمرکز کرده بودم که گریه نکنم گفت خیلی حالت بده شیوا فردا نمیرم سر کار میبرمت دکتر گفتم نه نه ت ت تو برو م من خودم میرم تو هم خسته ای و کارت هم زیاده نمیخواد به خاطر من الاف بشی گفتش باشه فقط اگه مشکل جدی بود از همون دکتر زنگ بزن من خودمو میرسونم شام که خوردیم رفت یه ملافه برداشت و رو کاناپه دراز کشید و خوابش برد حس خیانت و عذاب وجدان و پشیمونی همه وجودمو گرفته بود با چشم گریون نگاش کردم و رفتم تو اتاق تا ساعت ها گریه کردم تا خوابم برد روز بعدشم نرفتم سر کار و به سینا گفتم دکتر گفته باید استراحت کنم و گرم بپوشم و چیز خاصی نیست بعد چند روز شهرام بهم زنگ زد و شروع کرد حال و احوال کردن از تنفری که ازش پیدا کرده بودم و اینکه وقیحانه و با چه رویی بهم زنگ زده داشتم دیوونه میشدم گفت استراحت بسه شیوا کلی کار داری بیا سر کارت گفتم هنوز حالم خوب نیست گفت هر چی بمونی همینه و بدتر هم میشه بهت میگم همین الان پاشو بیا لحنش جوری بود که بفهمم این یه جمله دستوری تهدید آمیز بود به سختی حاضر شدم و رفتم هنوز نمیتونستم خوب راه برم و کمابیش بدنم درد میکرد وارد مغازه که شدم یکی از همون پسرای بخش فروش بهم سلام کرد و گفت کسالت بر طرف شد شیوا خانوم شنیدیم حالتون خوب نبوده و مریض بودین به زور جوابشو دادم و گفتم ممنون بهترم دیگه به هیچ کس تو اون مغازه اعتماد نداشتم و مطئمن بودم همشون میدونن چه بلایی سرم اومده و چیا بین من و شهرام گذشته از این دو تا پسره بخش فروش گرفته تا سمانه و ندا و حتی خانوم صندوق دار سر سنگین رفتم که برم تو اتاق خودم که سمانه اومد سمتم و متفاوت با همیشه بهم سلام کرد لبخند غرور آمیزی داشت و گفت سلام شیوا جونم خوبی خانومی پشت سرش ندا هم اومد اونم صمیمانه سلام کرد لازم به اون پوزخند مسخرش نبود که بدونم همه چی رو میدونه و چقدر بهم خندیدن که چه بلایی سرم اومده جواب سلام هیچ کدومشون و ندادم و رفتم تو اتاقم از همشون متنفر بودم و کلا کنترل اعصابم و از دست داده بودم و همش به اون عکسایی که ازم مدرک دارن فکر میکردم برخورد فرزاد و شهرام عادی بود اصلا فرقی نداشت شهرام اصلا خودشو با من چشم تو چشم نمیکرد یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد و کسی کاری به کارم نداشت فقط زورم به ندا و سمانه میرسید که با بی محلی و جواب سلام ندادن حرصمو سرشون خالی کنم یه روز سمانه اومد تو اتاقم و گفت از این رفتارت دست بردار اگه کس هم مقصر باشه اون من و ندا نیستیم که فقط از ما طلبکاری اگه خیلی جرات داری برو دق و دلیت رو سر شهرام و فرزاد خالی کن که همچین جایی بردنت هیچ وقت نفهمیدم اونجا واقعا کجا بود و چه خبر بود و چرا شهرام من و با دوستاش تنها گذاشت اما حالا با این جمله سمانه کنجکاو شدم به سختی خودمو راضی کردم و یه بار ازش خواستم بیاد تو دفترم ازش پرسیدم اونشب اونجا کجا بود و چه خبر بود با عصبانیت بلند شد و گفت من نوکرت نیستم اینجوری ازم سوال میکنی شیوا خانوم طلبکار هر وقت رفتارت با من مثل ادم شد منم مثل آدم بهت جواب میدم در و چنان محکم پشت سرش بست که کل مغازه صداشو شنید میخواستم بلند شم برم بهش دری بری بگم که غلط کرده در و محکم بسته که ندا اومد تو اتاق و گفت چه خبرتونه چرا شما اینجوری مثل خروس جنگی به هم میپرین گفتم یعنی تو هیچی نمیدونی یعنی من خرم نیمتونم بفهمم تو همه چی رو خبر داری حالا خودتو به بی خبری میزنی ندا خیلی آروم و با آرامش گفت آره خبر دارم اما نمیتونم ربطشو به خودم و سمانه بفهمم که چرا از ما طلبکاری اومدم که حرف بزنم ندا گفت صبر کن صبر کن بذار من بهت بگم بعد هر چی خواستی بگو من و سمانه جفتمون اینجا غریبیم و دانشجو هستیم دو سال پیش اگهی استخدام این مغازه رو دیدیم تو صحبتایی که برای استخدام با فرزاد کردیم غیر مستقیم بهمون رسوند که صرفا نباید کار مغازه رو بکنیم و بلکه باید به فرزاد و صاحب مغازه که شهرام باشه سرویس بدیم و پولش هم محفوظه خب خیلی پیشنهاد خوبی بود و ارزششو داشت و حتی بعد چند وقت برامون خونه هم کرایه کردن و ما هم همیشه در اختیارشونیم اون خونه ای که تو رو بردن برای کسی نبوده و نیست و هر شیش ماه یه بار یا سه ماه یه بار یه خونه جدید تو تهران یا کرج یا شمال کرایه میکنن هر کسی دوست دختر خودشو میاره و اون شب با هم عوض میکنن من و ندا هم اکثرا میبرن و البته به میل خودمون چون بازم پول خوبی بهمون میدن شهرام از همون وقتی که به ما اعتماد کرد با ما از تو صحبت میکرد و اینکه چقدر تو کف تو هستش و بلاخره باید مختو بزنه بعدشم که تمام مراحل مخ زدنای تو و اینکه چی بینتون میگذره رو برامون تعریف میکرد و از اون شب که نزدیک بوده بهت تجاوز کنه اما اگه میکرده اعتمادت رو از دست میداده و نیمتونسته تعداد زیاد باهات سکس کنه و شاید لوش میدادی حتی یه شب تو مهمونی دوره ای تعویض دوست دختر حسابی از تو گفت و همه رو تو کفت تو گذاشت و قول داد که بلاخره مختو بزنه و کاری کنه بهش اعتماد کنی و بیارش تو این جمع کامران و جمشید همون عوضی روانی گفتن اینجوری که تو از خانواده و گذشته دختره میگی و این علاقش به شوهرش عمرا اگه بتونی مخشو بزنی شهرام گفت میبینیم و جمشید و کامران گفتن شرط بندی میکنیم که اگه تا یه تاریخ خاصی تونستی مخشو بزنی و با پای خودش بیاری تو این مهمونی 50 میلیون بهت میدم شهرام گفت صد میلیون جمشید گفت 80 میلیون به شرط اینکه همون شب اول برا ما باشه همشون مست بودن و سر تو شرط بستن و تو شدی یه زن 80 میلیون تومنی برای شهرام که بلاخره مختو زد و همه جوره باهات سکس کرد و بقیشم که فکرکنم از من بهتر بدونی موقع گفتن از من بهتر بدونی پوزخند غلیظی زد ادامه داد که حالا میشه مرور کنیم دقیقا نقش و تقصیر من و سمانه این وسط چیه تو به شوهرت خیانت کردی و به شهرام اعتماد کردی و شهرام هم به تو حالا به نظرت بهتر نیست از خودت طلبکار باشی و خودتو مقصر بدونی شیوا خانوم و شخصیت خودتو نگه داری چون صبر من و سمانه هم حدی داره و به فرزاد میگم که مجبورت کنه آدم باشی حالا دقیق تر میدونستم که شهرام چه بلایی سرم آورده و چه سو استفاده ای کرده و حالا بیشتر به عوضی بودن شهرام پی میبردم اما ندا راست میگفت این خودم بودم که همه این بلاها رو سر خودم آوردم نه کس دیگه با گشتن دنبال مقصر میخواستم خودم و مبرا کنم از هر اشتباهی اینقدر از خودم متنفر شدم که دیگه انگیزه ای برای اینکه برم با شهرام رو به رو بشم و تف کنم تو صورتش که چرا اینکارو باهام کرده نداشتم مثل ارواح شده بودم چه تو خونه و چه تو مغازه شبا آرزو میکردم کاش زودتر بمیرم و از این زندگی خلاص بشم یه شب موقع جمع کردن و رفتن شهرام از دفترش همه رو صدا زد و گفت همه بیایین بالا یه مورد کاری لازمه بهتون بگم فرزاد هم پیشش بود و هممون نشستیم منتظر بودیم ببینیم چی میگه شروع کرد حرف زدن و گفت یه نمایشگاه خیلی بزرگ و بین المللی قراره تو ترکیه برگذار بشه که حتما باید به عنوان یه شرکت وارد کننده و پخش ما هم اونجا باشیم هم با چند تا کارخونه تولیدات داخلی صحبت کردم که محصولاتشون رو ارائه بدیم و هم فرصت خوبیه که با چند تا شرکت خارجی برای واردات مذاکره کنیم چون قراره هم غرفه بزنیم و هم مذاکره کنیم با شرکتای دیگه من و فرزاد تصمیم گرفتیم جفتمون بریم و ندا و سمانه و شیوا هم باهامون میان و رو کرد به خانوم مرادی گفت شما به عنوان با تجربه ترین فرد مسئول اینجا میشین و لطفا حسابی دقت کنین و رو کرد به اون دو تا پسره و گفت حواستونو دو برابر جمع کنین و به خانوم مردای کمک کنین و نبینم تو نبود ما مشکلی برای اینجا به وجود اومده باشه یه سری توضیحات دیگه داد و گفت میتونین برین و فقط آماده باشین هفته دیگه راهی میشیم و جزییات بیشتر و فرزاد بهتون میگه همه خدافظی کردن و رفتن اما من وایستادم شهرام گفت کاری داری شیوا داشتم از عصبانیت میترکیدم و اصلا رو اعصابم کنترل نداشتم گفتم تو کی هستی که برام تصمیم میگیری که کجا منو ببری یا نبری شهرام خیلی جدی گفت من صاحب کارتم و لازمت دارم و باید بیایی گفتم من از فردا کلا سر کار نمیام بلند شد گفت غلط کردی میگی نمیام مگه بچه بازیه من تو این فاصله کم از کجا حسابدار گیر بیارم نقطه جوش عصبانیت بودم گفتم چیه باز قراره از کی سر من 80 میلیون بگیری اینقدر بدبخت شدی که برای 80 میلیون منو میفروشی بگو خودم برات جور میکنم خاک بر سر بی غیرتت کنن که حالا ازمن طلب کارم هستی همین جور رگباری داشتم بهش توهین میکردم یه هو خیز برداشت سمت من محکم کوبید تو گوشم و گفت خفه میشی یا نه اون 80 میلیون و دستشم نزدم و فقط خواستم روی اون دو تا رو کم کنم که هر کی رو اراده کنم میتونم تورش کنم حتی توی جنده رو که اینقدر ادعای پاکی و نجابت و عشق به سینا رو داشتی برای من زبون درازی نکن و دیگه نبینم باهام اینجوری حرف بزنی رفت سمت میزش و دسته چکش رو برداشت و مبلغ 80 میلیون نوشت و پرت کرد تو صورتم و گفت اینم پول حال دادن اون شبت برش دار و گروتو گم کن و حاضر شو بریم ترکیه خودم با سینا صحبت میکنم و از اهمیت بودن تو اونجا براش میگم یه 20 روز نیستی و بی دردسر با فاطی جونش خوش میگذرونه فعلا از جلو چشام گروتو گم کن تا لهت نکردم من دست به چک کثیفش نزدم و از دفترش رفتم بیرون هر بار که فکر میکردم بدترین تحقیرها رو تحمل کردم باز یه تحقیر بدتر بهم تحمیل میشد مثل همیشه انتخاب دیگه ای نداشتم سینا موافقت کرد که برم و فرزاد چندین هماهنگی درباره نمایشگاه انجام داد باهامون و ندا و سمانه قرار شد مسئول غرفه باشن و من قرار شد اگه قرار دادی به نتیجه رسید کارای دفتریش و ثبتشو کنم شاید تو حالت عادی از آرزوهام بود که برم ترکیه سفر کنم اما حالا با اجبار و تهدید داشتم میرفتم و هیچ احساسی نداشتم پنج تاییمون سوار هواپیما شدیم و راهی ترکیه شدیم صبح رسیدیم و وارد هتل شدیم که یه اتاق 5 تخته رزو کرده بودن خیلی سریع باید لباس میپوشیدیم و میرفتیم برا آماده سازی غرفه و هماهنگیا روز به شدت خسته کننده و سختی بود شهرام باهام سر سنگین و بداخلاق برخورد میکرد ندا چند بار دید حسابی تو خودم هستم و تو فکرم اومد طرفم و میخواست سر صحبت و باز کنه و آرومم کنه حداقلش این بود صادق ترین آدم تو اون جمع با من بود و همون یه ذره محبت و توجه که به من داشت و نیاز داشتم جلف بازی ها و شوخی های سمانه و فرزاد رو مخم بود و عصبیم میکرد شب خسته و کوفته که رسیدیم هتل من رو کاناپه ولو شده بودم خیلی خسته شده بودم همه باید میرفتیم حموم سمانه با بی حیایی هر چی بیشتر جلوی هممون لخت شد و با ناز و عشوه گری که برا فرزاد میومد رفت حموم از دیدنشون داشتم بالا میاوردم من صبر کردم همشون رفتن حموم و آخرین نفر رفتم بعدش همگی رفتیم پایین و شام خوردیم و موقع برگشتن تو آسانسور من گوشیم رو میز جا مونده بود گارسون من و هی صدام میکرده که گوشیم و جا گذاشتم اما من خیلی تو فکر بودم و متوجه نشدم فقط یه لحظه شهرام بازومو محکم گرفت و گفت مگه کری شیوا گوشیتو جا گذاشتی و به حالت هل دادن منو به سمت میز پرت کرد رفتم گوشیم و برداشتم باهاشون سوار آسانسور شدم اما دیگه نتونستم مقاومت کنم بغضم ترکید شهرام چی از جون من میخواست و چرا مثل حیوونا باهام برخورد میکرد ندا دستمو گرفت و گفت گریه نکن خانومی چیزی نشده تا تو اتاق هتل گریه کردم و ندا منو برد رو تختم و روم پتو انداخت و سرم و کردم زیر پتو و فقط گریه میردم ندا به شهرام گفت چرا داری اینجوری میکنی شهرام با این اخلاقت این سفر و زهر تن همه داری میکنی مخصوصا شیوا چته شهرام آخه شهرام گفت از خودش بپرس بپرس ببین لیاقت رفتار دیگه داره یا نه سمانه پرید وسط بحثشون گفت ندا خودش همچین رفتار و اخلاق درستی نداره که حالا توقع داشته باشه باهاش بهتر برخورد کنن ندا همه سعی خودشو کرد که از من دفاع کنه که کمتر اذیتم کنن و قبل اینکه بره بخوابه باز اومد موهامو یکمی دست کشید و گفت اینقدر گریه نکن بگیر بخواب مثل روال چند هفته قبل با گریه خوابم برد فکر اینکه این مدت بخواد اینجوری بگذره دیوونم میکرد فرداش تو یه فرصت رفتم پیش شهرام بهش گفتم الان باید چیکار کنم بهم بگو چیکار کنم که دیگه مثل حیوونا باهام برخورد نکنی خونسرد نگام کرد و گفت جلوی زبونتو بگیر و بفهم چی میگی تو عمرم زن جماعت باج ندادم و ازشون نخوردم تو هم با بقیه هیچ فرقی نداری به خودت یه نگاه بنداز که چجوری داری رفتار میکنی و چقدر گستاخ و بی شعور شدی اون شب مهمونی گردنتو که نزدن مثل آدم باهاشون راه میمومدی هم اونا حالشونو میکردن و هم خودت اگه میخوای مثل قبل بشه رابطمون و بهت اهمیت بدم خودتو جمع و جور کن تکلیفتو روشن کن همون شبی که خودت اجازه دادی بیام شب خونتون بخوابم و بعدشم راحت اجازه دادی بکنمت و تازه خیلی هم بهت خوش گذشت همه خط قرمزا رو رد کردی حالا برا من تلیپ پاکدامنی بر ندار ندا ظاهرا سرش به کارش گرم بود اما گوشش به حرفای ما شهرام ازم جدا شد و رفت ندا اومد سمت من و گفت شیوا جون حالا که اینجور گفته تو هم یه قدم بردار و این جوری همش درگیری و دعواست و هیچی هم درست نمیشه تو فکر میکردی شهرام مثل شوهرت میمونه و باید مثل یک شوهر رفتار کنه اما یادت رفته که رابطه شما اگه قراره به این چیزا فکر کنی از اول اشتباه بوده پس من خبر دارم که باهات اون شب چیکار کردن اما تمومش کن و قبول کن که اگه تصمیم گرفتی با غیر شوهرت باشی احساساتی در کار نیست و شهرام و غیر شهرام نداره فقط باید محافظه کار باشی که اتفاقی نیوفته که لو بری و فقط باید به لذت خودت فکر کنی هم شهرام و هم ندا یه جورایی راست میگفتن من تو یه رابطه خیانت دنبال اعتماد و احساس بودم چقدر احمق بودم خیلی زود غرفه رو آماده کردیم و چند روز بعد نمایشگاه رسما شروع میشد غیر دو روز اول به بعدش جو بهتر شد و سمانه و فرزاد سعی میکردن همه رو بخندونن شهرام باهام بهتر شده بود و دیگه از توهیناش و بد رفتاریاش خبری نبود هر چی بیشتر میگذشت به ندا بیشتر نزدیک میشدم و بهش اعتماد داشتم ظهر وارد اتاق که شدیم فرزاد گفت حالا چند روز کامل وقت تفریح داریم تا شروع کار نمایشگاه تند باشین تند باشین حاضر شین بزنیم بیرون و حالشو ببریم روزای قبل مانتو میپوشیدم اما ندا بهم گفت الان میخواییم بریم بگردیم نمیخواد مانتو بپوشی یه شلوار جین و یه بلوز سفید پوشیدم و یکمی به صورتم رسیدم سمانه که یه تاپ و شلوارک بیرونی پوشیده بود و کم مونده بود لخت بشه بره بیرون وقتی رفتیم بیرون شهرام آهسته در گوشم گفت خوشگل شدی بلد بود چطور بعد هر بار کوچیک کردن و خورد کردن من باز سمت خودش بکشونه منو بهش لبخند زدم و گفتم ممنون تا سر شب چند تا جای تفریحی و گردشی رفتیم و حسابی بهم خوش گذشت رفتیم سوار یه قایق تفریحی شدیم که یه دوری تو آب بزنیم من و ندا کنار هم بودیم ندا بهم گفت حالا که فرصت شده یه چیزی میخواستم بهت بگم امشب قراره وقتی رسیدیم هتل آقایون یه حال حسابی باهامون بکنن خواستم بهت بگم زودتر که آمادگیش رو داشته باشی امشب یه مهمون دیگه هم داریم که میشناسیش کامران اونم چند روزه اینجاست و تو نمایشگاه هست فرزاد نمیخواست بهت بگیم که باز بد اخلاقی و لج نکنی و تو عمل انجام شده قرار بگیری اما من دلم نیومد بهت بگم بیشتر از اینکه قرار بود امشب چه خبر بشه از اینکه ندا بهم گفته بود حس خوبی داشتم حداقل میدونستم قراره باز چه بلایی سرم بیاد ندا گفت فقط خواهشا شیوا بد اخلاقی نکن تو هنوز روی بد واقعی شهرام رو ندیدی که لج کنه و قاط بزنه چیکارا میکنه باهاشون راه بیا و خودتم اصلا لذتشو ببر و این قدر سخت نگیر سرم پایین بود و داشتم به حرفاش گوش میدادم یه چند دقیقه ای سکوت کرد و به حالت مردد مانند گفت یه مورد دیگه هم هست سرم به سمت صورتش برگدونم و گفتم چی من و من میکرد و گفت به من و سمانه یه کاری گفتن بکنیم و البته بیشتر من گفتم خب چیکار بگو از این همه چی بدتر میتونه باشه گفت از من خواستن تو رو مجبور کنم و جلوی مردا باهات لز کنم این کارو با من وسمانه زیاد میکنن و خودشون نگامون میکنن حالا از من خواستن تو رو راه بیارم و همین کارو باهات بکنم معنی لز که میشه هم جنس بازی رو میدونستم اما هیچ ذهنتیی ازش نداشتم به ندا گفتم لز دقیقا چیه چیکار یعنی باید با من بکنی درد داره ندا خندش گرفت و گفت عزیزممم نه درد چیه بابا یعنی باید با هم عشق بازی کنیم مثل زن و شوهر یا دو تا دوست جنس مخالف برای یه لحظه کار چندش آوری به نظرم اومد و مثل این احمقا گفتم آخه ما که چیزی نداریم فرو کنیم ندا از خنده داشت میترکید گفت تو چقدر ساده ای عزیزممم قرار نیست چیزی فرو کنیم فقط عشق بازی تو به من اعتماد کن بهت قول میدم اصلا نه درد داشته باشه و نه صدمه ببینی فقط هر کاری من میکنم تو هم تکرار کن دوباره بعد چند دقیقه سکوت ندا گفت شیوا جونی یه چیزی بگم بین خودمون باشه حتی به سمانه هم نگفتم حالا که بیشتر میشناسمت و مخصوصا تو این چند روز نظرم کاملا دربارت برگشته و ازت خیلی خوشم اومده تنها انگیزه من برای بودن با اینا و تن دادن به خواسته هاشون پوله چون واقعا دارن مارو تامین میکنن و حتی پس انداز هم داریم اما اگه حق انتخاب داشتم عشق بازی با یک هم جنس خودمو بیشتر دوست داشتم و حالا اگه ناراحت نشی از خدامه که با تو این کارو کنم چون بهت حس خوبی دارم و تو آدم خیلی دوست داشتنی هستی خوشگلی و خوش اندامی و چهره معصومی داری و اگه فکر نکنی که مثل شهرام نقشه دارم و برنامه دارم واقعا دوست دارم شیوا تو دوست خوبی هستی فقط شیوا جون یادت باشه تو هیچی از اینا که گفتم خبر نداری من دوست ندارم بهت صدمه بزنم و خیالت راحت و بهم اعتماد کن فقط و هر کاری گفتم انجام بده تا موقع برگشتن همه حواسم به حرفای ندا بود و اینکه چه اتفاقی قراره برام بیوفته امشب وقتی برگشتیم ندا گفت میخوام برم حموم امروز خیلی عرق کردم شیوا تو نمیایی گفتم باشه بعد تو میرم فرزاد پرید وسط و گفت امشب قراره مهمون بیاد برامون چه خبره وقت نیست که ندا گفت پس من و شیوا با هم میریم سمانه با همون لحن مسخرش گفت ای شیطونا با همی بدون من ندا بهش اخم کرد و گفت اره تو هم بعد ما میایی باز با لحن مسخرش گفت من با فرزاد جونم میرم شهرام سیگار به دست نشسته بود فقط مارو نگاه میکرد به ندا گفتم باشه پس بریم زودتر تا مهمون نیومده همشون از این حرف من تعجب کردن من اول رفتم و لخت شدم و رفتم زیر دوش البته شرت سوتین تنم بود ندا بعد من اومد اما کلا لخت شده بود و بهم گفت چیه از من خجالت میکشی گفتم من تا حالا هیچ وقت جلوی هیچ خانوم یا دختری بدون شرت و سوتین نبودم ندا با خنده گفت مطمئنی منظورش اون شب که سمانه لباس تنم کرد بود هم خندم گرفت و هم از مثالش خوشم نیومد اومد سمت من و برم گردوند و بند سوتینم و باز کرد و درش آورد و گفت شرتتو در بیار شیوا به حرفش گوش دادم و درش آوردم گفت باید عجله کنیم و اول بدنمون و اصلاح و نظافت کنیم کامل از اینکه داشتم جلوی ندا این کارو میکردم خجالت میکشیدم بعد رفتم زیر دوش که ندا هم اومد خواستم برم کنار که نگهم داشت و گفت بمون با هم میریم زیر دوش بدنامون کاملا به هم تماس داشت معذب بودم و حس خوبی نداشتم از زیر دوش من و کشید کنار و شامپو بدن برداشت همه جام ریخت و رو خودش هم ریخت و شروع کرد شامپو رو بدنم کشیدن کل بدنم کفی و لیز شده بود گفت تو نمیخوای برای من شامپو بکشی رو تنم منم براش همین کارو کردم سعی میکردم دستم به سینه هاش و جلوش نخوره ندا از این مدل دست کشیدنم خندش گرفته بود دستمو گرفت و گذاشت رو سینه اش هم اندازه من بود حدودا و نمیدونستم الان باید چه حسی داشته باشم اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود که بدن یک زن چقدر نرمه تا حالا اینجوری لمسش نکرده بودم با دست خودش شروع کرد مالیدن سینه های من مدل مالش دست یک زن کلی فرق داشت با یک مرد بعدش صورتشو آورد سمت صورتم و گفت ازم لب بگیر شیوا گفتم نمیتونم ندا دارم خجالت میکشم ازت گفت قرار شد گوش کنی بهم میگم لب بگیر تردید داشتم که خودش لباشو چسبوند به لبام و دستاشو حلقه کرد دور گردنم سینه هامون کاملا با هم تماس داشتن و حالا کاملا نرمی تنش رو حس میکردم و این تماس لمسی کاملا متفاوت بود خیلی متفاوت از تماس با یک مرد چند دقیقه بیشتر طولش نداد و گفت به این میگم عشق بازی دو تا خانوم امشب قراره همین کارو جلوی همشون انجام بدیم همشون لخت تو رو دیدن و چیزی برای خجالت نیست فقط خودتو در اختیار من بذار همین من و ندا موهای همو خشک کردیم و اتو زدیم و من به پیشنهاد ندا یک شلوارک تا زانو چسب و یه تاپ یقه باز پوشیدم که حسابی سینه هام توش میزد بیرون و مشخص بود خودش هم یه تاپ و شلوار تنش کرد بقیه هم رفتن دوش گرفتن و مشخص بود همه دارن برای چی دقیقا آماده میشن صدای تق تق در اومد که سه ضرب بود و مشخص بود رمزی هستش فرزاد در و باز کرد و کامران همراه همون یارو عوضی جمشید اومدن تو تو دلم خالی شد و جا خورده بودم ندا سریع اومد سمت من و دستمو گرفت خیلی آروم و آهسته گفت به خدا قرار نبوده بیاد یا به من نگفته بودن به خدا راست میگم شیوا اگه میدونستم که بهت میگفتم حرفشو باور کردم چون دلیلی نداشت کل ماجرا رو بگه و جمشید و قایم کنه کامران باهام محترمانه احوال پرسی کرد اما جمشید هنوز مثل حیوونا بود و تحقیر آمیز باهام رفتار میکرد خیلی ترسیده بودم چون طاقت تحمل و تکرار اون همه درد و عذاب و نداشتم حسابی خودمو باخته بودم و حتی نمیتوسنتم زورکی بخندم چند بار جمشید گفت چی شده شیوا خانوم قیافه گرفته کامران گفت بس کن جمشید اینقدر این شیوای ما رو اذیت نکن خیلی هم خوبه ببین چه خوشگل و ناز شده هر روز خوشگل تر میشه سمانه پاشد این حرفا رو ول کنین وقت مشروبه چند مدل وودکا و ویسکی آوردن و موزیک گذاشتن سعی کردم کمتر بخورم که عقلم سر جاش باشه و بدونم چه خبره اتاقای هتل مجهز به عایق صوتی بود و راحت میشد موزیک بلند گوش داد آهنگ شاد گذاشتن و سمانه و ندا شروع کردن به رقصیدن و منم بلند کردن برقصم تو موقع رقص ندا بهم گفت اینقدر نترس من هواتو دارم نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه فرزاد و جمشید مست مست اومدن و میلولیدن بین رقص ما و دستاشون همه جای بدن ما کار میکرد سینه هامون و کون هر جا که میشد شهرام و کامران با ولع نشسته بودن ما رو نگاه میکردن نگاه شهرام همش به من بود و چند بار چشم تو چشم شدیم و تابلو بود که زورکی دارم دستامو به حالت رقص درمیارم یه نیم ساعتی همین جور بود و چند باری شهرام و کامران هم اومدن و رقصیدن و حسابی همشون مست شده بودن و تو حالت عادی نبودن سمانه رفت موزیک شاد و عوض کرد یه موزیک ملایم و لایت گذاشت گفت آقایون لطفا برین بشینین برین که رقص بسه با خنده و شوخی بردشون رو کاناپه نشوندشون و برگشت سمت من و ندا گفت حالا نوبت رقص دراماتیک خانومانست من الکی وایستاده بودم مونده بودم چیکار کنم ندا و سمانه یه رقص ملایم با هم و شروع کردن و لبای همو میبوسیدن با حرکات آهسته و ریتمیک همدیگه رو بغل کرده بودن و لباشون تو هم بود آقایون همه ولو شده بودن و با ولع داشتن نگاه میکردن و اون عوضی جمشید دستش رو کیرش بود داشت مالشش میداد بعد چند دقیقه ندا از سمانه جدا شد و اومد سمت من سمانه رفت جلو تر نزدیک مردا و شروع کرد خودش تنهایی و آهسته رقصیدن ندا آهسته بهم گفت فکر کن کسی نیست و تو حموم هستیم من و بغلم کرد و لباشو رو لبام حس کردم چشام و بسته بودم که نبینم کجام و جلوی کیا هستم یه دستش رو باسنم بود و یه دستش رو کمرم آهسته گفت شیوا میخوام لباساتو در بیارم شروع کرد اول تاپم و درآوردن تصمیم گرفتم چشام بسته باشه و اصلا باز نکنم یکمی دیگه ملایم رقصید باهام و بوسم کرد و با دستاش کمرم و لمس میکرد شلوارکمو گرفت آهسته شروع کرد در آوردنش مجبور شدم برای حفظ تعادلم یه لحظه چشام و باز کنم و دیدم که همشون میخ ما شدن و سمانه تو بغل فرزاد نشسته و انگار دارن فیلم سینمایی میبینن ندا گفت کمک کن منم تاپ و شلوارم و دربیارم مجبور بودم چشام و باز کنم تا کمشک کنم جفتمون فقط با شرت و سوتین بودیم حالا دوباره منو بغل کرد و شروع کرد با موزیک ملایم رقص ملایم و ریتمیک کلا مدیریت حرکاتم هم دست اون بود دست چپ و راستشو بین باسنم و کمرم جا به جا میکرد و دست من و گرفت گذاشت رو باسن خودش یه لحظه بند سوتینم رو باز کرد و سوتینم شل شد و درش آورد گفت برا منم در بیار منم بند سوتینشو باز کردم درش آوردم شروع کرد خیلی خیلی آهسته خوردن سینه هام تا اون لحظه هیچ حسی جز ترس از جمشید و خجالت از اینکه دارم جلوی یه چند نفر آدم چیکار میکنم نداشتم اما با لمس لبای نرم ندا رو نوک سینه هام تو دلم یه لحظه خالی شد همه حرکاتش ملایم و آهسته بود بعد چند دقیقه خوردن سینه هام و گردنم شرتم و از پام درآورد و شرت خودشم در آورد حالا لخت لخت بودیم و آهسته باز من و گرفت مثل یک زوج رقص آهسته میکردیم دستش رفت سمت کسم و آروم لمسش میکرد و چون ایستاده بودیم خیلی روش تسلط نداشت به شونه هام فشار آورد با دستاش و بهم فهمون که بشینیم منو نشوند و برای اینکه تعادلم حفظ بشه و نیوفتم جفت دستام و گرفتم عقب رو زمین دوباره شروع کرد از لبام شروع کرد بوسیدنای ریز و لطیف چه حسی داشت بهم دست میداد بعد اتفاق اون شب کارایی که جمشید باهام کرد باورم نمیشد که دوباره بتونم تحریک بشم اما بر خلاف اونی که میخواستم و فکر میکردم داشتم تحریک میشدم شروع کرد لیس زدن سینه هام و موهاش رو روی شیکمم حس میکردم لباش و زبونش رو روی سینه هام میخواستم مقاومت کنم که اصلا تحریک نشدم و ظاهرمو حفظ کنم با بوسه های ریز از شیکم و نافم سرشو برد پایین تر و پاهامو از هم باز کرد و شروع کرد دور کسم رو بوسیدن و با اولین بوسه از چوچولم صدای آه نا خواسته ای ازم بلند شد سرم و بردم عقب و چشام و بستم ندا شروع کرد لیس زدن کسم و زبونشو آروم میکشید تو شکاف کسم دستام به لرزه افتاده بود و نمیتونستم وزن خودمو تحمل کنم دیگه راحت دراز کشیدم ندا سرعت لیس زدنش و زبون کشیدنشو بیشتر کرد هیچ مقاومتی برای اینکه صدای تنفسم بلند نشه و آه نکشم نداشتم دستام و گذاشته بودم رو پیشونیم و چشام یکی دستامو گرفت و زد کنار و دیدم سمانه هستش نفهمیدم کی لخت شده بهم گفت اوه اوه چه چشای خماری قربون اون چشات برم من شروع کرد ازم لب گرفتن و با دستش با سینه هام بازی کردن ندا از پایین و سمانه از بالا گردنمو سینه هامو میبوسیدن و لیس میزدن به همه تنم کش و قوس میدادم و کامل کامل اسیر شهوت شده بودم و دوباره داشتم اون لذت بردنای با شهرام رو تجربه میکردم و شاید حتی بیشتر جفتشون حرکاتشون تند تند شد ندا با انگشتاش با سرعت تو کسم جلو و عقب میکرد سمانه با ولع و محکم سینه هام و میخورد اینقدر تند کردن حرکاتشون رو که یه هو همه وجودم تخلیه شد ارضا شدم و برای چند ثانیه چشام سیاهی رفت هوشیاریم برگشت اما اینقدر بی حس و بی حال بودم که حد نداشت صدای دست زدن مردا رو شنیدم که میگفتن براوو براوو آفرین دخترای خوب چشامو بسته بودم و فقط متوجه شدم ندا و سمانه ازم جدا شدن چند دقیقه همونجا دستام رو چشام بود و فقط صداها رو میشنیدم یکی دستمو گرفت و میخواست بلندم کنه و نگاش کردم دیدم جمشیده بهم گفت بلند شو استراحت بسه از جمشید میترسیدم و همش خاطره اونشب سرم و چرخوندم و نا خواسته دنبال ندا بودم ندا رو پاهای شهرام نشسته بود و لب تو لب بودن سمانه اون ور تر داشت برای کامران ساک میزد جمشید بازوم و گرفت و گفت پاشو پاشو حالا حالا ها کار داریم فرزاد از پشت سرم کمک کرد بلندم کردن اینقدر تابلو ترسیده بودم و استرس داشتم که فرزاد خندش گرفته بود و گفت نترس عزیزم من امشب مواظبتم بخواد اذیتت کنه خودم ترتیبشو میدم دوتایی زدن زیر خنده و هر دو لخت بودن من و بردن رو تخت و درازم کردم فرزاد گفت بلاخره قسمت ما هم شد به شیوا خانوم برسیم تنها مردی که اونجا منو نکرده بود فرزاد بود اومد روم و پاهام و از هم باز کرد و اول کیرشو آروم آروم تو کسم عقب جلو کرد و بعدش کامل شروع کرد تلمبه زدن از استرس جمشید اصلا هیچ تحریکی نداشتم جمشید اومد بالا سرم و کیرشو میکشید رو لبام بهم گفت ایندفعه مثل آدم ساک میزنی و گرنه خودت میدونی من سگ بشم چی میشم فهمیدی یا نه با سرم اشاره کردم آره کیرشو کردم تو دهنم و شروع کردم ساک زدن همه سعی مو کردم دندونام به کیرش نگیره چند بار تا ته کرد تو دهنم که باعث شد عوق بزنم فرزاد با شدت و سرعت تلمبه میزد و با دستاش با سینه هام بازی میکرد صدای آه و ناله های ندا و سمانه رو میتونستم تشخیص بدم نمیدونم چند دقیقه شد که فرزاد داخلم ارضا شد بهم گفت شیوا جونی الکی نبود این همه سرت دعواست عجب کس تنگی داری دختر میدونستم زودتر کارتو میساختم دهن این شهرام سرویس باز شروع کردن خندیدن بعدش جمشید اومد روم شروع کرد تلمبه زدن بهم گفت تو چشاش نگاه کنم لبخند تحقیر آمیز داشت و خیلی محکم تر خشن تر از فرزاد تلمبه میزد با حرص بهم گفت 80 میلیون بهم ضرر زدی تا همون اندازه نکنمت ولت نمیکنم اگه آدم بودی و جنده بازی در نمیاوردی الان اینجور زیرم نبودی هر حرکت و حرفش بوی تحقیر میداد بعد گفتن حرفاش خشن تر شد و محکم تر میکرد صدای شالاپ شالاپ کیرش تو کسم رو میشنیدم وسط این محکم تلمبه زدناش تو دلم خالی شد و یه آه نا خواسته از دهنم اومد بیرون فهمید که دارم تحریک میشم و گفت از اولش که قیافتو دیدم فهمیدم دلت میخواد مثل سگ باهات برخورد بشه عاشق اینجور دادنی محکم تر میکرد دستامو بردم دور گردنش حلقه کردم بازم نمیتونستم جلوی شهوتم مقاومت کنم و چشام و بسته بودم و به بدنم قوس میدادم و بدنمو با ریتم تلمبه زدنش هماهنگ کردم بعد چند دقیقه اونم آبشو ریخت داخل کسم و ارضا شد و اینقدر من و محکم بغل کرد موقع ارضا شدن که داشتم خفه میشدم من اونقدر تمرکز نداشتم که ارضا بشم ازم جدا شد و رفت سیگارشو روشن کرد و رو کاناپه نشست درست همون جایی که ندا نشسته داشت رو کیر شهرام بالا و پایین میشد اون ور تر و نگاه کردم که کامران رو سمانه بود داشت میکردش اولین بارم بود دادن یه زن دیگه رو میدیدم یا بهتر بگم دو تا با شهرام چشم تو چشم شدم یه لحظه بهم اشاره کرد برم پیشش بلند شدم رفتم سمتش و منو نشوند کنارش ندا بهم نگاه کرد و لبخند زد شهرام دستشو دور گردنم حلقه کرده بود و ندا شروع کرد با همون وضعیت با سینه هام بازی کردن بعدش از رو کیر شهرام بلند شد و شهرام بهم فهموند من برم بشینم رو کیرش نشستم و با کمک دستاش بالا و پایین میشدم ندا شروع کرد ازم لب گرفتن که فرزاد اومد دستشو گرفت و بردش خسته شده بودم و شهرام متوجه شد و منو کشید رو سینه هاش و گفت راحت باش خودتو ول کن من دیگه حرکتی نمیکردم و خود شهرام کیرشو آروم تو کسم بالا و پایین میکرد جمشید اومد پشتم و گفت اوف اوف خودش آمادش کرده با دست زدن به سوراخ کونم فهمیدم منظورش چیه اومدم خودمو از رو سینه شهرام جدا کنم که محکم گرفت منو گفت نترس بذار کارشو کنه جوری میکنه دردت نیاد تن صدام از ترس رفت بالا و گفتم نه شهرام خواهش میکنم نذار تو رو خدا نه طاقت ندارم خواهش میکنم ندا اومد سمتم و گفت نترس عزیزم نترس یه کاری میکنیم دردت نیاد و عادت کنی جمشید محکم گرفته بودم و اصلا نمیذاشت حرکت کنم ندا گفت برات چربش میکنم و جمشید قول میده ایندفعه جوری بکنه که دردت نیاد عزیزم یه چیز خنک رو سوراخ کونم حس کردم فهمیدم ندا داره برام چربش میکنه و چند بار انگشتشو کرد توش و در آورد جمشید زدش کنار و گفت بسه بابا اینقدر سوسول بازی در نیارین خیلی مست بود کیرش دم سوراخ کونم حس میکردم طاقت درد کشیدن مثل اون سری رو نداشتم اما ایندفعه یه هو نکرد تو و آروم آروم کیرشو وارد میکرد اینم خیلی درد داشت اما چون اینقدر تو ذهنم بد بود این درد قابل تحمل بود کیر شهرام تو کسم بالا و پایین شدنش کمتر شده بود و بعد چند دقیقه جلو و عقب کردن جا باز کردن جمشید دیگه کیرشو تا ته کرد تو دردش وحشتناک زیاد شد اما نگهش داشت و گفت خودتو شل کن جنده تا عادت کنی شهرام گفت خودتو شل کن عزیزم نترس هیچی نیست فکر میکنی چند تا زن هستن که افتخار اینو داشته باشن که دو تا جنتلمن هم زمان بکنشون هم زمان دو تا کیرشونو تو کسم و کونم حس میکردم تحمل درد کونم خیلی خیلی بهتر بود جمشید راحت تر تلمبه میزد و کیرشو کامل درمیارد و دوباره یه هو میرد تو کونم احساس خالی شدن و پر شدن میکردم شهرام کمتر میتونست تلمبه بزنه بدنم کامل بین بدناشون بود و جمشید از پشت با سینه هام بازی میکرد دستاش خشن و محکم بود و حالا دیگه کامل عادت کرده بودم اما اینقدر استرس و ترس بهم وار شده بود که دیگه تمرکز برای تحریک شدن نداشتم صدای سمانه رو شنیدم که میگه اوه اوه اینجا رو شیوا خانوم رو ببین چه میکنه هم زمان دوتایی سرویس میده شیوا خانوم رو جوری گفت که زمانی که تازه وارد مغازه شده بودم میگفت با اینکه دیگه چیزی برای خجالت و حیا نبود اما نمیدونم چرا وقتی به وضعیتم فکر میکردم خجالت میکشیدم این سری بازم دیر ارضا شدن و اول جمشید ارضا شد و بعدش شهرام بدنم خشک شده بود خسته بودم شهرام آروم منو بلند کرد و نشوند رو کاناپه و گفتش ارضا نشدی آره با سرم تایید کردم کامران اومد و گفت من ارضاش میکنم مگه من مردم شهرام بلند شد و کامران من و چرخوند و دمر کرد ب ه سمانه گفت برو یه بالشت بیار فکر کردم میخواد از کون بکنه اینم اما بالشت و گذاشت زیر شیکمم و از پشت کرد تو کسم همشون یه گوشه نشسته بودن دو سه باری ارضا شده بودن و بازم من در نقش یه فیلم سکسی براشون بودم کامران تلمبه هاشو بیشتر کرد و گفت تا ارضا نشی منم نمیشم چشام و بستم و تمرکز کردم و دوباره تونستم تحریک بشم اینم دیر ارضا شد و با خالی کردن آبش تو کسم تونستم ارضا بشم انرژی بلند شدن نداشتم هر کسی یا رو تخت یا یه گوشه گرفت خوابید ندا برام یه پتو اورد و انداخت روم و گفت بگیر بخواب عزیزم وقتی بیدار شدم غیر ندا هیچ کس نبود گفت چه عجب ساعت خواب پاشو ظهره خانوم خانوما گفتم بقیه کجان گفت رفتن بابا پاشو تنبل بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و بازم مثل سری قبل فهمیدم سوراخ کونم زخم شده و میسوزه اما نه به اون شدت نمایشگاه شروع شد و حسابی سرمون شلوغ بود کامران و جمشید هم دیگه نیومدن پیشمون و مثل اون شب که سکس گروهی و دسته جمعی باشه دیگه نداشتیم اما فرزاد و شهرام چند باری شبا میومدن و سر وقتم و میکردن منو بعضی شبا هم میدیدیم سر وقت ندا و سمانه میرن ما براشون کاملا در نقش جنده ها بودیم و خودشونو با ما تخلیه میکردن آخرین شبی که اونجا بودیم شهرام گفت شب آخر و میخوام با خودت بگذرونم موقع کردنش بهش گفتم شهرام یه چیزی میخوام بگم ازت خواهش میکنم وقتی برگشتیم همه اینا رو تمومش کنیم و بذاری برم سر خونه زندگیم ازت خواهش میکنم شهرام به هیچ کس هیچی نمیگم و فکر میکنم همه اینا خواب بوده نا خواسته گریم گرفته بود از این همه ضعیف بودنم که هر بار بیشتر منو تحقیر میکنن و اما بازم میتونن منو تحریکم کنن از خودم متنفر بودم و نمیتوسنتم جلوی گریم و بگیرم شهرام تلمبه زدنشو متوقف کرد و گفت اگه اینجوری میخوای باشه وقتی برگشتیم یه حسابدار میارم راش بنداز و برو پی کارت فقط امشب و زهر تنمون نکن بذار حالمو بکنم زور خودمو زدم گریه نکنم و لباشو بوس کردم و گفتم باشه و سعی کردم بخندم و بیشتر بهش حال بدم اون شب منو دمر کرد و از کون من و کرد و همونجا ارضا شد و رفت که بخوابه وقتی بلند شدم که برم حموم دیدم ندا تو تارکی رو تختش نشسته و داشته نگامون میکرده از کنارش که رد شدم مچ دستمو گرفت بهش گفتم چیکار داری دقت کردم دیدم داره گریه میکنه گفت هیچی برو به کارت برس و هرچی گفتم گفت چیزی نیست بلاخره برگشتیم ایران و برای سینا و خانوادش چند تا هدیه و سوغاتی گرفته بودم همون شب اول برگشت به ایران خونه مادرش دعوت بودیم سارا هم اونجا بود سینا گفت چه خبر تعریف کن خانوم نمایشگاه دار به خنده خلاصه وار گفتم از جو نمایشگاه و چند تا قرارداد که بستیم جمع و جور کردیم که بریم شام و آماده کنیم من رو میز آشپزخونه داشتم سالاد درست میکردم سارا اومد کنارم رو صندلی نشست و گفت خب پس حسابی خوش گذشته بهتا لبخند زدم و گفتم چه فایده جات خیلی خالی بود عزیزم لبخند مرموزی رو چهرش نشست و نگاه نافذی بهم کرد و گفت مطمئنی جای من خالی بوده از لحنش جا خوردم و گفتم چطور مگه سارا جان هر کسی از خداشه عزیزانش تو سفر باهاش باشن و اینجوری تنها نباشه همون حالت صورتشو حفظ کرده بود با همون خنده مرموز گفت نه عزیزم جای من اینجور جاها نیست مطمئنم ندا و سمانه حسابی از تنهایی در آوردنت مخصوصا ندا جون از این لحن سارا جا خورده بودم و گیج شده بودم و چند ثانیه طول کشید که متوجه شدم سارا هیچ وقت مغازه شهرام نیومده و اصلا از وجود کسایی به نام ندا و سمانه نباید خبر داشته باشه چه برسه که جوری اسماشون رو بیاره که انگار کامل میشناسشون ادامه دارد نوشته

Date: December 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *