زندگی پیچیده شیوا ۲

0 views
0%

8 2 9 86 8 8 9 8 86 8 8 9 87 8 4 8 9 88 8 7 1 قسمت قبل این قسمت بدون بازگشت در قسمت قبلی داستان رو از زبان شیوا خوندیم که یک دختر از یک خانواده به شدت مذهبی و سنتی هست که عاشق پسری به اسم سینا که از نظر فرهنگی و شرایط زندگی کاملا با هم متفاوت و معکوس هستن میشه و اتفاقاتی که در ادامه برای شیوا میوفته در ادامه داستان قبلی قسمت های از داستان از زبان ندا نوشته میشود ندا روز سوم کار تو مغازه بود خیلی خیلی بزرگ بود و تنوع جنسا زیاد بود و من و سمانه باید همه قیمتا رو بلد میبودیم و آشنایی کامل با اجناس میداشتیم که بتونیم به مشتریا توضیح بدیم و معرفی کنیم محسن یکی دیگه مثل ما که کارش همین بود مسئول یاد دادن به ما شده بود حسابی ذهنم خسته شده بود و محسن بهمون گفت برا امروز بسه خودتون تو مغازه چرخ بزنین و جنسا رو دقیق تر نگاه کنین داشتم جنسا رو نگاه میکردم که صدای صاحب اینجا رو شنیدم فقط یه بار دیده بودمش از اول طرف حسابمون فرزاد بود فضولیم گل کرد رفتم سمت در دیدم داره با خوش رویی خیلی زیاد که اصلا بهش نمیاد با یه خانوم و آقا احوال پرسی میکنه و چه احترامی بهشون میذاره و دعوتشون میکنه تو دفتر مخصوص خودش سمانه گفت اینا کی هستن که این همه تحویلشون میگره محسن از پشت بهمون نزدیک شد و گفت آقا سینا از دوستان خیلی نزدیک آقا شهرام هستن و خیلی خیلی بهشون محبت داره به عبارتی بهترین دوست خانوادگیش هستن و اون خانوم هم شیوا خانوم که همسر آقا سینا هستن سمانه گفت به این آقا شهرام نمیخورد این قدر خوش اخلاق باشه محسن با خنده گفت نه اینجورا هم نیست آقا شهرام تو کار یکمی جدیه وگرنه خیلی مرد خوبی و با معرفتیه همین آقا سینا رو اینقدر هوای زندگیشو داره که حد نداره از صحبتای محسن اعصابم خورد شده بود چقدر اون زن و شوهره با هم جور بودن سینا خوشتیپ بود حسابی و زنش یه تیکه جواهر بود چقدر خوشحال و شاد بودن و بایدم باشن هیچی از غم دنیا نمیفهمن و یه خرپولی مثل شهرام هواشونو داره به اون زنه حسابی حسودیم شد شهرام حتما حسابی هم براشون جانماز آب میکشه و قبولش دارن خبر ندارن چه آدمیه فرزاد به من و سمانه رسونده بود که باید جور دیگه به خودش و شهرام سرویس بدیم من و سمانه جفتمون دو سال پشت کنکور بودیم و امسال کرج قبول شده بودیم سمانه اوضاع رو به راهی نداشت و حسابی افسرده بود نامزدش بد 3 سال رابطه و عشق و حال باهاش زده بود زیر همه چی و با یکی دیگه ازدواج کرده بود سمانه که حسابی افسرده اون نامردی نامزدش بود تصمیم و گرفت که اینکارو بکنه و البت مسائل مالی برای اونم مهم بود تکلیف یه آدم بدبخت که تو یه خانواده بی پول و فقیر بزرگ شده بودم مشخص بود چند باری با یه پسره تو کوچمون از عقب سکس داشتم اما هنوز دختر بودم پیشنهاد فرزاد برای اینکه دختریم و برداره اینقدر بود که راضی بشم تا آخر دانشگاه اینجا میموندم و هم از حقوق اینجا میگذرونم و هم یکمی پول پس انداز میکنم جفتمون تصمیم گرفتیم تا آخر دانشگاه این روال رو داشته باشیم و بعدش با پولای پس اندازمون بریم برای همیشه خارج و خلاص شیم از اینجا خوب متوجه شده بودم که شهرام و فرزاد چقدر محافظه کار و نگران آبروشون هستن و برای همین دوست ندارن هر بار با یکی باشن و مهم تر اینکه ظاهرا دست به جیبشون خوب بود یه مشت آدم خرپول که نمیدونن چجور خرج کنن چند ماهی گذشت من و سمانه کاملا در اختیار شهرام و فرزاد بودیم وقتی دیدن که حسابی پایه هستیم و قابل اعتماد خودشون برامون یه آپارتمان کرایه کردن البته پاتوق خودشون هم بود از بعضی خواسته هاشون مشخص بود که این روال تکراری با ما بودن رو خیلی دوست ندارن و دنبال هیجان و تنوع هستن از من و سمانه میخواستن لختی براشون برقصیم و یه بار ازمون خواستن لز کنیم جلوشون اویل خیلی با این دو وریی و کثافت بودنشون مشکل داشتم اما کم کم برام بی اهمیت شد و فقط به پول فکر میکردم سمانه هم کم کم از اون دوران افسردگی در اومد و میگفت حالا که در اختیارشون هستیم و پولشو میگیریم چرا حالشو نبریم مگه ما چمونه با این منطقا این شرایط رو توجیه میکردیم و قانع میکردیم خودمون رو حتی اولین باری که مارو بردن اون مهمونی های معروفشون سمانه اعتراض کرد که طرف حساب فقط خودشون هستن و با کس دیگه نیمخوابیم فرزاد گفت قبول کنین و به جاش پولشو بگیرین مهمونیا برای من خیلی خوب بود چون جوری به مردای دیگه حال میدادم که بهم شماره میدادن و بعدا یواشکی و تنهایی میرفتم پیششون و حسابی جیبشون و خالی میکردم و البته ذره ای از هیچ کدوم لذت نمیبردم و فقط به پولش بیشتر و زودتر خلاص شدن فکر میکردم که یک بار شهرام فهمیده بود و اومد اینقدر من و کتک زد که تا دو هفته نمیشد برم بیرون از اون به بعد دیگه جرات زیر آبی نداشتم یه شب که شهرام و فرزاد اومده بودن خونه که با ما باشن بساط مشروب و براشون آوردم و فرزاد یه سی دی سوپر داد دست سمانه گفت بذاره از تی وی داشت فیلم سکسی پخش میشد و ما مشروب میخوردیم و نگاش میکردیم یه جا از فیلم یه زنه بود که موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی خیلی قشنگی داشت و مدل موهاش هم خیلی قشنگ بود و اندامش هم که حرف نداشت یه مرده رو مبل نشسته بود این داشت براش عشوه گری میکرد و آروم لباساشو در می آورد فرزاد رو کرد به شهرام و گفت اینجا رو باشششش اگه گفتی این و دیدم یاد کی افتادم شهرام دقتش و بیشتر کرد رو دختره و با خنده گفت خفه شو ببینم فکر کردنشم برا خودمه سمانه پرسید مگه شبیه کیه اینجوری جفتتون سریع یاد اون افتادین فرازد با خنده گفت شبیه شیوا جون معشوقه شهارم جونه البته خودش خبر نداره شهرام با اخم نگاش کرد و خوشش نیومد از اینکه اسمشو جلوی ما برده پیش خودم گفتم چقدر این اسم آشناست همینطور داشتم سرچ میکردم تو مغزم که سمانه گفت آهان راست میگن چقدر شبیه شه منم دو زاریم افتاد که منظورشون شیوا زن دوست شهرام هستش با دقت نگاه کردم و دیدم آره چقدر صورت این هنرپیشه پورن شبیه همون زنس به شهرام دقت کردم و دیدم با چه ولعی داره اون زنه رو نگاه میکنه تو تی وی به خودم جرات دادم و با شوخی گفتم پس حسابی تو نخ طرفیا الان فکر میکنی خودشه آره شهرام گفت اون خیلی سر تر از اینه حرف ندراه با حرص و ولع بیشتر دست منو گرفت سمت خودش و گفت هر کاری اون میکنه تو هم بکن بلند شدم براش با رقص ملایم لخت شدم و مثل همون دختره شلوار و شورتشو در آوردم و براش ساک زدم و بعدش نشستم رو کیرش و خودم بالا و پایین شدم تا اینکه آبش اومد و تو تمام این مراحل شهرام چشمش به تی وی بود از اون شب دیگه گه گاه حرف شیوا رو میزدن و ما فهیدیم جفتشون حسابی تو کفشن اما زنی نیست که پا بده باشه و بشه مخشو بزنن شهرام یه سری تو تعریفاش از شیوا خوشحال بود و گفت یه روزنه هایی باز شده شیوا جون ما انگاری بچه دار نمیشه و چند بار عمل کرده و نتیجه نگرفته آق شوهرشم حسابی خورده تو ذوقشو رابطشون حسابی کم رنگ شده فرزاد با حالت موزی خاصی گفت دیگه طعمه آمادس شهرام بپر بگیرش تا لیز نخورده و خنده مغرورانه شهرام هر اتفاقی که بین شهرام و شیوا میوفتاد و میومد برامون میگفت از اینکه اینقدر سخت میتونه به شیوا برسه خوشحال بود عاشق این چالش و هیجان بود میگفت اینجوری حالش بیشتره و لذتش بیشتر شهرام و فرزاد عاشق بازی بودن و این براشون یه بازی جدید بود هم دلم برای شیوا میسوخت و هم حس خوبی داشتم وقتی فهمیدم که به اون خوشبتی ای که فکر میکردم نیست مراحل نزدیک شدن شهرام به شیوا هر بار پیشرفت بیشتری داشت و با ذوق و شوق بیشتری میگفت حتی پیش کامران و جمشید و یکی دوتا دیگه از دوستاشون از شیوا میگفتن و هیجان این بازی رو با همه تقسیم میکردن عسکای شیوا رو بهم هم نشون میدادن و حرفای وقیحانه در موردش میزدن یه بار جمشید گفت کردن این زنای شوهر دار یه کیف دیگه ای داره و مخصوصا این شیوا که چقدر تیکه هستش کثافت راست میگفت شیوا خیلی خیلی خوشگل و خوش اندام بود و از همه ما سر بود بلاخره شهرام دلشو زده بود به دریا و تا مرز کردن شیوا یه بار پیش رفته بود و حکایت اون شب که همشون مست بودن و سر شیوا شرط بستن پیش اومد دیگه بیشتر از اونی که به شیوا حسادت کنم دلم براش میسوخت چون خبر نداشت چه جریانی پشت سرشه و چه نقشه ای براش دارن حتی چند بار پیش خودم گفتم کاش جرات اینو داشتم که برم بهش حقیقت و بگم اما حتما ایندفعه شهرام منو میکشت بلاخره شهرام موفق شده بود و شیوا کامل به دام افتاد ریز به ریز کردن شیوا برای اولین بار و برامون تعریف کرد شهرام میگفت که شیوا حشری ترین زنی هستش که تو عمرش دیده و کثافت رو نمیکرده البته بعدا این به خودمم ثابت شد که شیوا بر خلاف امیال روحیش امیال جنسی وحشتناک قوی ای داره وقتی اولین بار برای قسمت حسابداری اومد تو مغازه سمانه اومد کنارم و گفت حالا که پاشو گذاشته اینجا دیگه کارش تمومه و راست هم میگفت به دستور شهرام ما حق هیچ رفتار و برخورد تابلویی نداشتیم و باید به شیوا به شدت مثل خود فرزاد و شهرام احترام میذاشتیم هم اینکه جزیی از بازیشون بود با شیوا و هم اینکه هنوز میخواستن بیشتر اعتمادشو جلب کنن اون شبی که از پیش تعیین شده و با نقشه شیوا رو بردن تو مهمونی و اون بلا رو سرش آوردن که بعدا فهمیدم به هر حال برنامه این بوده که اونجوری باهاش برخورد کنن و یه جورایی لهش کنن که هم ازش مدرک بگیرن و هم ازش زهر چشم من اون شب به خاطر مریضی مادرم رفته بودم شهرستان و نبودم و فرداش که اومدم سمانه همه چی رو برام تعریف کرد همیشه فکر میکردم سمانه هم مثل من تا حدی به شیوا حسودی میکنه و ازش خوشش نمیاد تازه شدید تر از من اما وقتی وسط تعریفاش بغض کرد بیشتر عمق بلایی که سر شیوا اورده بودن و درک کردم بعد اولین مکالمه با شیوا و اینکه سعی کردم آرومش کنم با کمی تهدید البته به خاطر خودش چون از فشار این اتفاقا کنترل رو رفتار و اعمالش نداشت و مشخص نبود چه کاری دست خودش میده که بلای بدتر سرش بیارن کم کم بهش نزدیک تر شدم چهره معصوم و زیبا تن صداش اینقدر دلنشین و سکسی بود که من که هم جنسش بودم دوست داشتم برام حرف بزنه همش هیچی کم نداشت همه اندامش عالی بودن و بدون نقص ذاتا یه آدم ساده و مهربون که دوست داشت خوب باشه و روحیاتش این دنیای کثیف و تحمل نمیکرد اما نکته مهمی که دربارش بود اینکه به شدت گرم مزاج بود و نقطه ضعف بزرگش همین بود که میشد در هر شرایطی تحریکش کرد وقتی که تو حموم باهاش تنها بودم و تو چشماش مخلوط استرس و شهوت رو دیدم نمیدونم چرا هم دلم براش میسوخت و هم ازش خوشم اومده بود من هیچ وقت با لز کردن با سمانه لذت خاصی نمیبردم و فقط به اجبار بود اما همه اون عشق بازی که باهاش تو حموم کردم و بعدش جلوی جمع به نظرم واقعی اومد و یه جورایی حس میکردم عاشقش شدم شب آخر تو ترکیه دیدم و شنیدم که برای نجات زندگیش داره به شهرام التماس میکنه و شهرام برش گردوند و با بی رحمی از کون میکردش و بهش قول میداد دیگه تمومه و من نا خواسته گریم گرفت چون خوب میدونستم که این وعده شهرام الکیه و حالا حالا ها برای شیوا نقشه داره چند روزی بود که از ترکیه اومده بودیم چهره شیوا همش پر استرس و پر التهاب بود تو یه فرصت که وقت شد و سرمون خلوت بود رفتم اتاقش و بهش گفتم چی شده شیوا چته شیوا گفت ندا تو رو خدا یه سوال ازت بپرسم جواب میدی بهش گفتم شیوا جون من که این مدت اخیر همیشه باهات صادق بودم و دلیلی برای دروغ ندارم راحت باش و سوالتو بپرس با کمی مکث گفت تو این مغازه اون سه تای دیگه هم خبر دارن از ما منظورش از سه تای دیگه محسن و حمید بود و خانوم مرادی بهش جواب دادم که نه اصلا خبر ندارن محسن و خانوم مرادی که از قدیمی های اینجا هستن و جفتشون اینقدر منظم و خشک و کاری هستن که از نظر کاری برای شهرام خیلی ارزش دارن اون پسره حمید هم که کلا دنبال دختر بازی و قرتی بازی خودشه و اصلا کسی بهش اعتماد نداره شیوا گفت مطمئنی ندا یعنی شک هم نبردن تو جوابش گفتم شک که اون حمید یه شکایی برده که بین ما و شهرام فرزاد خبرایی هست اما در حد حدس زدن و از جزییات خبر نداره و تازه چون تو مدت نبودن ما کم کاری کرده و جیم بوده دارن میندازنش بیرون حالا چطور شده اینقدر حساس شدی و اینا رو میپرسی اتفاقی افتاده به من بگو شیوا با یکمی من و من کردن و بهم جریان اون جمله های طعنه آمیز مشکوک خواهر شوهرش به اسم سارا رو گفت تا حدودی برای منم عجیب بود چون مطمئن بودم من و سمانه غیر سینا هیچ کسی از خانوادش و ندیده بودیم اما بهش گفتم الکی ذهنتو درگیر نکن شهرام و سینا و خانوادش خیلی نزدیکن و از همه چی هم خبر دارن خب اینکه اسم ما رو بدونن چیز عجیبی نیست حساس شدی و اینقدر فکرتو درگیر نکن بعد کمی حرف زدن که آرومش کردم تا حدی شیوا بهم گفت که قراره یه حسابدار جدید بیارن و برای همیشه رابطش با شهرام کات بشه و برگرده روال عادی زندگیش و حتی گفت تصمیم داره درمان نازایی رو دوباره شروع کنه دلم نیومد با گفتن اینکه شهرام آدم بد قول و عوضی ای هستش دلشو بشکونم و این دلخوشی رو ازش بگیرم براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم امیدوارم زودتر به هر چی میخوای برسی و با دلی گرفته ازش جدا شدم چند روز به همین منوال میگذشت و خیلی سعی کردم جلوی اصرار های شیوا برای عملی کردن قولی که شهرام بهش داده رو بگیرم چون میترسیدم باهاش لج کنه و بلایی سرش بیاره به شیوا میگفتم صبور باش و عجله نکن اگه قول داده بلاخره یکی رو میاره و اونم همچنان امیدوار که بلاخره از این منجلاب خلاص میشه یه روز که حسابی چند تا مشتری مخمو خرده بودن و خسته شده بودم رفتم پیش شیوا کهی یه قهوه بخوریم با هم تازه نشسته بودیم که در اتاقش باز شد و شهرام و یک پسره وارد شدن شهرام رو کرد به شیوا و گفت ایشون آقا ناصر هستن و قراره حسابدار جدید بشن از فردا میان پیش شما و حسابی کار و یادشون بده و تا راه بیوفتن کمکشون کن و چیزی رو از قلم ننداز و بعدش هم شیوا رو به اون پسره معرفی کرد و رفتن شیوا یه نفس راحت کشید و گفت وای خدا باورم نمیشه دارم از اینجا خلاص میشم شهرام واقعا میخواد ولم کنه خیلی خوشحال بود و سر حال خیلی برام عجیب بود این حرکت شهرام باورم نمیشد که داره از شیوا به این راحتی میگذره و ولش میکنه سمانه بهم گفت اینقدر کاراگاه بازی در نیار و شک نکن این دختره شیوا کلا دردسره و تکلیف خودشو نداره یه بار شبیه جند ها میشه و آمادگی اینو داره که به کل مردای شهر بده و یه بار دیگه میشینه همش گریه میکنه و رو مخه برا همین شهرام از خیرش گذشته و تا حالا هم کم باهاش حال نکرده حرفای سمانه یکمی برام قانع کننده بود و دلیلی شد که بازم به شیوا از شک و تردیدم چیزی نگم اما ته دلم هنوز باور نداشتم که این واقعی باشه شیوا با انرژی و انگیزه به اون پسره داشت کار و یاد میداد و پیش من همش از خنگی پسره و دیر گرفتن مواردی که بهش میگفت حرف میزد یه روز سمانه بهم گفت بیا یه کار مهم باهات دارم و منو برد تو انباری بهم گفت فرزاد برات یه ماموریت جدید داره و بهم گفته راضیت کنم که به خوبی انجامش بدی گفتم خب چی بگو بدونم گفت یه برنامه برای شیوا دارن و لازمه تو راضیش کنی که با میل خودش و بی دردسر انجامش بده به سمانه گفتم باز چه بازی ای برای این طفلک میخوان پیاده کنن آخه مگه قرار نیست بذارن بره پی زنگیش سمانه گفت آره قراره بره برای همیشه اما این آخریه و میخوان بی فیض آخر نره و برام کامل شرح داد که چیکار کنم حسابی دو دل بودم و رفتم پیش شهرام و بهش گفتم واقعا این آخریه و مطمئنی که از من سو استفاده نمیکنین شهرام گفت لازم نکرده نگران باشی خودت میشناسی دوستام و همشون تو کف شیوا هستن و تا یه بار نکنن ول کن نیستن اینجوری خودشم راحت تره و دیگه کسی دنبالش نیست تو فقط راضیش بکن و بگو مثل آدم باشه و لج نکنه و آبروی منو نبره حرفای شهرام و باور کردم حدودا و رفتم پیش شیوا داشت وسایلشو جمع میکرد که بره خونه بهش گفتم یه موردی هست شیوا میخوام بهت بگم از قیافم فهمیده بود ناراحتم گفت چی شده گفتم این کثافتا درسته قراره بذارن بری اما تا یه بار آخر باهات حال نکنن نمیذارن و برات برنامه دارن چشماش غمگین شد و با ناراحتی گفت چی شده ندا باز چه نقشه ای برام دارن بهش گفتم قراره با چند تا از دوستاشون که ازت کلی پیششون حرف زدن و قول دادن باهاشون باشی یه شب بخوابی فقط مشکل اینجاست با همشون یک شب قراره باشی چون میخوان دهن همشون رو ببندن و بعدش ولت کنن که خلاص شی شیوا حسابی رفت تو فکر و هیچی نمیگفت بهش گفتم خب شیوا یه چیزی بگو بغض کرده بود و بهم گفت آخه چیکار کنم تو بهم چیکار کنم ندا کامل گریش گرفت و گفت چرا دست از سرم برنمیدارن دلم براش خیلی میسوخت سعی کردم آرومش کنم و گفتم بهت قول میدم این آخریش باشه و تموم فقط قول بده که راه بیایی و کاری نکنی که بهت صدمه بزنن یه شب دیگه تحمل کن و خلاص با هزار بدبختی قانعش کردم انجامش بده و به شهرام پیام دادم اوکیه شهرام در جوابم گفت فردا عصر اومد مغازه ببرینش خونه خودتون به شیوا گفتم به خودش برسه و تر تمیز باشه و آماده وقتی اومد من و سمانه بردیمش خونه خودمون و بار اولی بود که میومد اینجا دلم همش شور میزد و به سمانه میگفتم و اونم میگفت ای بابا کشتی منو خب میان میکننش و میرن دیگه مگه قراره سرشو ببرن که اینجوری میکنی به گفته فرزاد سمانه شیوا رو حسابی آرایش کرد و خوشگلش کرد یه تاپ و شلوار سکسی هم تنش کرد و آمادش کرد چقدر خوشگل تر و ناز تر شده بود استرس داشت و چهرش موج میزد که تو دلش آشوبه زنگ خونه رو زدن و من خودم در و باز کردم شهرام و جمشید و سه تا دیگه قبلا دیده بودمشون وارد شدن از فرزاد و البته کامران خبری نبود که برام عجیب اومد مگه میشه وداع آخر با شیوا باشه و نباشن به هر حال اومدن و احوال پرسی مسخره و حال به هم زن همیشگی این جور مجالس نشستن و من و سمانه ازشون پذیرایی میکردیم شهرام شیوا رو آورد تو آشپزخونه و بهش گفت این شب آخری رو یه حال حسابی و اساسی به دوستام میدی و همین امشب کارمون با هم تمومه و فقط به شرطی که خراب نکنی و پا به پاشون بهشون حال بدی و بعدش شیوا رو برد تو هال نشوند کنار خودش و شروع کرد ازش تعریف کردن چند بار با شیوا چشم تو چشم شدم و استرس تو وجودشو دیدم تو چشماش و سعی کردم با نگاهم بهش آرامش بدم و بگم چیزی نیست نگران نباش تموم میشه همگی چند پیک مشروب خورده بودن گرم شده بودن جمشید رفت سمت شیوا و بلندش کرد و به من گفت آهنگ بذار یکمی با شیوا جونی برقصیم با حرص یه آهنگ مسخره گذاشتم و دستای شیوا رو گرفته بود و مجبورش به رقص میکرد اعصابم خورد شده بود و طاقت دیدن شیوا رو تو بغل اون کثافت نداشتم رفتم تو آشپزخونه سمانه بهم گفت یه چیزی دقت کردی اصلا با من و تو کاری ندارن نکته ای که سمانه اشاره کرد برای منم عجیب اومد سابقه نداشته تو این جور جمع ها طرف من و سمانه نیان با تعجب به سمانه نگاه کردم و گفتم به خدا یه چیزی این وسط میلنگه یه چیزی درست نیست سمانه سمانه با تردید گفت که به فرزاد اس ام اس دادم گفتم کجایی جواب داده که نمیتونم بیام بهش گفتم آره برا منم عجیب بود که اون و کامران نیومدن برگشتم تو هال و طاقت اینکه ندونم چیکارش میکنن هم نداشتم جمشید و اون سه تا دیگه شیوا رو نشونده بودن رو مبل سه نفره و مثل یه گوشت قربونی به جونشن افتاده بودن و هر کدوم دستش یه جا بود شهرام خونسرد پاش و رو پاش انداخته بود اونور فقط داشت نگاه میکرد دقت کردم و متوجه شم که باهاش شدید برخورد نمیکنن و اذیتش نمیکنن سمانه اومد آروم در گوشم گفت میخوان هر جور شده تحریکش کنن بهش گفتم فعلا که ترسیده و فکر نکنم موفق بشن سمانه با پوزخند گفت من اینجوری فکر نمیکنم سمانه رفت تو اتاق و گفت کاری داشتی صدام کن حوصله این کثافتا رو ندارم من از دیدن شیوا که اینجور داشت بین این گرگای کثیف گیر کرده بود عصبی شده بودم و از طرفی میخواستم باشم که اگه باز جمشید عوضی شد و خواست اذیتش کنه نذارم شیوا رو کامل لختش کرده بودن و خودشونم لخت شده بودن پاهام خسته شده بود رفتم منم نشستم یکیشون پاهاشو از هم باز کرده بود و داشت کسشو میخورد دو تای دیگه داشتن سینه هاشو میخوردن و جمشید مثل همیشه بالاسرش بود و ازش میخواست براش ساک بزنه سمانه راست میگفت چون صدای شیوا بلند شد و موفق شدن که تحریکش کنن چشاش و بسته بود و صدای نفسش بالا رفته بود همونی که کسشو میخورد بلند شد و کیرش و کرد تو کس شیوا صدای آه شیوا بلند تر شد و اون دو تا با ولع بیشتر با سینه هاش بازی میکردن شیوا وقتی سکسی و داغ میشد صد برابر جذاب تر میشد نگاه جمشید و رو خودم حس کردم و لبخند مسخرش از اینکه فهمیده بود من دارم ناخواسته لبامو محکم به هم میمالونم و از دیدن این که شیوا بین چهار تا مرد داره کرده میشه و اینجوری باهاش ور میرن لذت میبرم و منم تحریک شده بودم نوبتی جاشونو عوض میکردن و میرفتن رو شیوا و میکردن و یکی دیگه میرفت بالا سرش که براشون ساک بزنه بعد چندین دقیقه شیوا رو برش گردوندن و یکیشون با سوراخ کونش به ملایمت شروع کرد ور رفتن و چربش کرده بود با انگشتاش سعی میکرد جاش و باز کنه که درد نکشه نمیدونم شیوا واقعا حواسش نبود یا روش نمیشد که به من نگاه کنه من چند متریش بودم و یه بارم نگاش به من نیوفتاد بلاخره به آرومی و آهسته که اذیت نشه اون یارو کیرشو کرد تو کون شیوا و شروع کرد تلمبه زدن شیوا رو برشگردوندن دوباره و یکیشون خوابید و شیوا رو نشوندن رو کیرش و یکی دیگشون از پشت کرد تو کون شیوا و دو تایی شروع کردن همزان شیوا رو کردن شیوا چشاش هنوز بسته بود و تو اوج لذت بود هیچ زنی نبود که جلوی این همه ور رفتن بتونه مقاومت کنه چه برسه شیوا جمشید به شیوا گفت میخوام تو دهنت ارضا شم و باید همه آبمو بخوری و کثافت کاری راه نندازی شروع کرد تو دهنش تلمبه زدن و اون دو تا همچنان داشتن از کس و کون میکردنش جمشید تو دهن شیوا ارضا شد و شیوا مشخص بود یکمشو خورد و یکمشو عوق زده و دور دهنش ریخت اون یکی هم رفت تو دهن و صورت شیوا ارضا شد سمانه از اتاق اومد بیرون و به شیوا نگاه کرد و با لبخند خاصی بهم رسوند منظورشو که بلاخره شیوا رو تحریک کردن و خودش هم پایه شده حالا اون دو تا داشتن محکم و وحشیانه شیوا رو میکردن جمشید دوباره کیرشو کرده بود تو دهن شیوا صدای کیر تو سوراخ کسش و کونش و صدای خوردن و ساک زدن کیر جمشید همش قاطی شده بود شهرام راست میگفت شیوا خیلی خیلی بهتر و سکسی تر از اون هنرپیشه پورن بود دیگه با همه وجودم مطمئن بودم چقدر عاشقش هستم که شهرام بلند شد و رفت سمت در اصلی آپارتمان رومو کردم سمت سمانه که بگم مگه در زدن که شهرام خیلی آهسته در و باز کرد و یه خانوم خیلی شیک پوش که عینک آفتابی رو چشماش بود وارد شد از تیپش و ظاهرش نمیخورد مثل ماها اینکاره باشه با سکوت کامل وارد شد و هیچ کدوم از اون مردا اصلا انگار نه انگار جمشید که کیرش تو دهن شیوا بود رو به شهرام کرد و چشمک زد زنه رفت جایی که شهرام نشسته بود نشست و شهرام براش یه سیگار روشن کرد من اومدم حرف بزنم که شهرام بهم فهموند ساکت سمانه بهم اشاره کرد بریم تو آشپزخونه بهم گفت این کیه گفتم نمیدونم و تازه نصف صورتشو اون عینک پوشونده و اصلا معلوم نیست کی هست و اینجا چه غلطی میکنه از این شرایط اصلا خوشم نمیومد و از اینکه یه غریبه یه هو وسط این اواضع پاشده بدون سر و صدا اومده و نشسته داره منظره کرده شدن شیوا توسط 4 تا مرد و نگاه میکنه برگشتم تو هال شیوا هنوز چشاش و بسته بود و صدای آه و نالش خونه رو برداشته بود و اون دو تا با سرعت تو کس و کونش تلمبه میزدن از لرزش بدن شیوا و محکم بغل کردن اونی که روش خوابیده بود فهمیدم ارضا شده و بعدش هم اون دوتا خودشونو خالی کردن و شیوا رو رها کردن رو مبل شیوا به پهلو خودشو موچاله کرده بود و مشخص بود حالا که ارضا شده از وضعیتی که توش هست خجالت میکشه و ترجیح میده چشاشو باز نکنه اون زنه که هنوز شیوا متوجه حضورش نبود شروع کرد دست زدن سمانه اومد کنار اون زنه و شهرام و رو به شهرام گفت میشه بگی چه خبره دقیقا و ایشون کی هستن زنه همزمان با برداشتن عینکش گفت چرا که نشه عزیزم من سارا هستم قبل از اینکه ذهنم آنالیز کنه سارا کیه مطمئن بودم یه جایی این چهره رو دیدم سرم چرخید سمت شیوا که مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و چشاش و باز کرد قیافش جوری شده بود که انگار سکته کرده لباش شروع کردن لرزیدن و اما توان هیچ تکلمی نداشت نا خواسته خواست بلند شه که جمشید محکم نشوندش سر جاش دستاشو گرفت جلوی سینه هاش و پاش و جمع کرد که کمتر بدن تمام لختش دیده بشه و جدا از لرزش لباش بدنش هم به لرزش افتاد من و سمانه گیج و هنگ بودیم که چه خبره اون زنه که خودشو سارا معرفی کرده بود با خنده و خونسردی هر چی بیشتر رو به شیوا کرد و گفت عزیزم چه با نجابت چه با حیا میبینین همگی ما چه عروس با حیایی داریم خودشو جمع کرده یه وقت زنداداشش لخت نبینش روشو به همه ما میچرخوند و گفت به این میگن یک عروس نجیب و با حیا و با تمسخر شروع کرد دوباره دست زدن برای یه لحظه چشام سیاهی رفت و سرم سوت کشید حالا تازه فهمیده بودم چه خبره و چه نقشه ای برای شیوا کشیده بودن اولین نفری که با عصبانیت نگاش کردم سمانه بود که شروع کرد که ندا به خدا خبر نداشتم به خدا باور کن همونی رو که فرزاد بهم گفته بود بهت گفتم فرزاد با سمانه کمی دوستی غیر از رابطه سکس داشتن و حالا فهمیدم از اینکه روش نمیشد با سمانه چشم تو چشم بشه نیومده بود و سمانه راست میگفت و از چیزی خبر نداشت سارا رو کرد بهمون و گفت دعوا نکنین دخترا اتفاقی نیوفتاده دور همی از یه فیلم خیلی زیبا و جذاب دیدن کردیم اونم به صورت زنده و مستقیم همگیشون شروع کردن خندین شیوا هنوز هنگ بود و همچنان نمیتونست حرف بزنه و اشک بود که از چشماش سرازیر شده بود سریع یه مانتو از جالباسی برداشتم که ببرم سمتش بندازم روش جمشید دستمو گرفت و گفت چه غلطا بشین سر جات دختر از اینجا به بعد ربطی به تو نداره از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و طاقت دیدن این حال شیوا رو نداشتم محکم زدم تو گوش جمشید چک منو با یه چک ده برابر محکم تر جواب داد و یه مشت زد تو دلم که از درد داشتم میمردم پشت بندش شهرام اومد سمتم و گفت دوست منو میزنی جنده کثافت و لگد بارونم کرد همینجوری بی رحمانه و با نهایت زورش لگد بود که به سمت شیکم و کمرم و پهلوم میزد سمانه گریه کنان خودشو انداخت روم که بسه ولش کنین حتی سری قبل که من و اون همه زد گریم نگرفت اما ایندفعه منم گریم گرفته بود شهرام عصبانی شده بود و به رو کرد به اون مردا و گفت بچه ها عشق و حال بسه بقیش خصوصیه و به سلامت همشون لبساشونو پوشیدن رفتن به غیر جمشید که گفت تا شما صحبت کنین من یه دوش بگیرم و با پر رویی هر چی بیشتر رفت حموم دوش بگیره شیوا همون جوری موچاله شده و نشسته رو به روی سارا و شهرام و فقط بی صدا اشک میریخت دنده هام و شیکمم درد میکرد و لبام هم خونی شده بود سمانه گریه کنان همش میخواست مطمئن بشه چیز خاصیم نشده شهرام رو کرد به سمانه و گفت خفه شو پاشو این جنده رو جمعش کن هیچی نیست داره فیلم بازی میکنه سمانه کمک کرد و به سختی بلندم کرد و بردم نشوندم گوشه هال که تکیه بدم به دیوار سارا به شیوا گفت خب شیوا خانوم من منتظرما تصمیم نداری احیانا حرفی بزنی با تو ام شیوا من و نگاه کن میگم شیوا همه بدنش به لرزه افتاده بود و به سختی سرشو بالا آورد و به سارا نگاه میکرد بعد چند دقیقه موفق شد حرف بزنه با کلی من و من کردن و بغض سنگین و صدای لرزون گفت چی بگم سارا خنده بلند و اعصاب خورد کنی کرد و گفت میبینی شهرام میگه چی بگم سارا ادامه داد اوکی هیچی نگی بهتره گفتنیا رو خودم دقیق دیدم راستشو بخوای حوصله توجیه های احتمالی و چرت و پرتاتو ندارم به هر حال اومده بودم از نزدیک هنرنمایی عروس گلمون رو ببینم و دیگه کاری ندارم رفت سمت شیوا و در گوشش یه چیزی گفت و بعدش رفت مثل روز روشن بود همه اینا نقشه بود و یک فیلم از پیش تعیین شده معلوم نبود چی از جون شیوا میخواستن و از من و سمانه برای گول زدنش استفاده کرده بودن تو عمرم دلم برای کسی این همه نسوخته بود حتی خودم سارا بدون خدافظی از خونه رفت بیرون شیوا همونجوری نشسته بود و خشک شده بود هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم جمشید از حموم اومد بیرون و قیافه پیروزمندانه ای داشت شهرام هم کتشو پوشید که اونا هم برن قبل رفتن شهرام رفت سمت شیوا و چونشو با دستش گرفت سمت صورت خودش و گفت حالا میخوای بری آره میخوای کاتش کنی هان هر بار و هر شکلی که بخوای رو مخم باشی و رو اعصاب باشی یه بدترشو سرت میارم شیوا جمشید و شهرام هم رفتن هر سه تاییمون مبهوت و داغون بودیم و البته شیوا صد برابر من و سمانه شیوا تکون نمیخورد و مثل مجسمه ها زمین و نگاه میکرد نگرانش شدم و اومدم پاشم که برم پیشش موقع بلند شدن درد شدیدی از سمت دنده هام حس کردم و شروع کردم سرفه کردن که دیدم خون از گلوم داره همراه سرفه میاد سمانه جیغ زد که وای خدا چی شده قبل بیهوش شدنم شیوا رو دیدم که اونم بلند شد و اومد سمتم شیوا دیگه به معنای واقعی همه چی تموم شده بود سارا همه چی رو درباره من میدونست و تو کثیف ترین وضعیتی که یک زن میتونه باشه منو دیده بود داشتم به انواع خودکشی قبل از اینکه سینا منو بکشه فکر میکردم از خودم حالم به هم میخورد از این هه ضعیف بودن و احمق بودنم سمانه بهم زنگ زد و گریه کنان گفت که دو تا از دنده های ندا شکسته و باید عمل بشه و بستری گفته بودن تصادف کرده و طرف فرار کرده و هر چی پلیس همونجا تو بیمارستان بهشون گفته حالا شکایت کنین و مشخصات کسی که بهش زده رو بدین قبول نکردن و گفتن ما غریبیم و وقت این کارا رو نداریم برای یه لحظه فکر کرده بودم ندا بهم خیانت کرده و فریبم داده اما وقتی اونجوری وحشیانه زدنش فهمیدم اونم بازی خورده تا صبح خوابم نبرد و مردن و خودکشی فکر میکردم سارا در گوشم گفته بود که صبح منتظر پیامش باشم و ساعت 7 صبح پیام از طرف سارا اومد رو گوشیم که برای یک ساعت بعدش تو یه کافی شاپ باهام قرار گذاشته بود از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم و اصلا نخوابیده بودم و کل بدنم بیحال و بی رمغ بود وقتی رسیدم اونجا سارا تنها نبود یه آقای کت و شلواری و با برخورد سرسنگین و رسمی هم بود سارا با خونسردی و لبخند بهم سلام کرد و گفت بشینم بعدش گفت ببخشید صبح زود کشوندمت اینجا عزیزم آخه یکمی کارمون زیاده و وقت میبره من به غیر از یه سلام آروم و بی حال هیچی دیگه نگفتم سارا گوشیش و برداشت و تو دست خودش گرفت طرف من و گفت این شماره رو میشناسی شماره رو که دیدم انگار بهم برق وصل کردن با همون انرژی کمی که داشتم باز گریم گرفت و به سارا گفتم هر بلایی میخوای سرم بیار و هر کاری بگو من میکنم تو رو خدا به جون هر کی دوست داری به رضا هیچی نگو همینجور سراسیمه و رگباری داشتم بهش التماس میکردم که اون مرده گفت آروم باشید خانوم زشته اینجا مکان عمومیه خودتونو کنترل کنین سارا گفت آروم باش شیوا نترس اگه امروز دختر خوبی باشی و حرف گوش کن این اتفاق نمیوفته گفتم چشم چشم ه ه هر چی تو بگی سارا فقط پای اونا وسط نکش اونا نابود میشن فقط بگو من چیکار کنم سارا پوزخندی زد و گفت ایشون آقای عزیزپور هستن و وکیل بسیار برجسته و کاربلندی هستن چند مورد هست اول ایشون باهات هماهنگ میکنن و بعد چند تا مورد کوچولو من بهت میگم همه وجودمو ترس برداشته بود و به لرزه افتاده بودم و نمیدونستم قراره چیکار کنن و قلبم داشت وایمیستاد وکیله کیفشو باز کرد و چند تا برگه ازش درآورد و بینشون کاربن گذاشت بعدش با یه خودکار گذاشت جلوی من بهم گفت شیوا خانوم شما باید همه خیانت هایی که به شوهرتون کردید رو به صورت اعتراف رسمی تو این برگه با دست خط خودتون بنویسید فقط لطفا آروم باشید و حتی الامکان بدون خط خوردگی و خوانا باشه و در ضمن فقط شرح واقعه رو با تمام جزییات بنویسید و از احساسات و شرایط و توجیه پرهیز کنید این یک برگه اعتراف نامه هستش نه یک دفاعیه از همون رابطه اول رو با شرح جزیات و از کلماتی استفاده کنید که خواننده کاملا بفهمه چه اتفاقی افتاده و با چه کسی یا کسانی و مکان و زمان های هر اتفاق شروع اعتراف نامه هم اسم و فامیل و شماره شناسنامه و نام پدرتون و همسرتون رو مینویسید و یک معرفی کامل از خودتون میدید مردد بودم و همه وجودمو وحشت گرفته بود هنوز خودکار و برنداشته بودم که سارا گوشی رو نشونم داد و گفت من همه شو خبر دارم شیوا و بعد نوشتنت کامل میخونم ببینم چیزی جا انداختی یا نه ترس همه وجودمو گرفته بود خودکار و برداشتم و همون جورکه بهم گفته بود از اولین شبی که به سینا خیانت کردم و شهرام و آوردم تو خونه و شب باهاش بودم و رابطه داشتم و شرح دادم و تا جریان دیروز هم نوشتم اون دو تا هم خیلی خونسرد نسکافه میخوردن و با هم حرفای عادی میزدن وقتی تموم شد وکیله برگه رو ازم گرفت و یه نگاه کلی بهش کرد و گفت خوبه و قابل تفهمیه برا هر کسی که بخونه و تو سه نسخه هم بود سارا از دستش گرفت و شروع کرد خوندن دوباره رفت سر وقت کیفش و یک یه سری برگه دیگه درآورد که گذاشته بود جلوی خودش و یک ام پی فور برای ضبط صدا درآورد بهم گفت شیوا خانوم من یک سری سوالا ازتون میپرسم و فقط اون مورد که من پرسیدم رو بدون شاخ و برگ دادن جواب میدید و بعضی سوالات هم فقط بله و خیر این میز گوشه کافه هست و با بقیه میزا کاملا فاصله داره و موزیک پخش میشه و شما با صدای ملایم به راحتی جواب بدید و نگران اطراف نباشید سارا سرش تو برگه اعتراف من بود هنوز شروع کرد ضبط صدا رو شروع کردن و ازم خواست دقیق خودمو معرفی کنم اول یه جورایی همون اعترافات تو برگه رو ازم سوال وار پرسید و من همشو با صدای لرزون و بغض گرفته جواب میدادم یکی از سوالاش این بود که آیا شما از خیانت به شوهرتون و هم بستر شدن با مردهای غریبه و نامحرم لذت میبرید سارا روشو برگردوند سمت صورتم و منتظر بود ببینه چی میگم میدونستم اگه بگم نه و شهرام من و تو اون مسیر به نامردی کشوند هیچ فایده ای نداره با همون بغض گفتم بله سارا پوزخند زنان بهم نگاه میکرد وکیله ازم پرسید آیا همسرتون رو دوست دارید این سوال رو مدتها حتی جرات نداشتم از خودم بپرسم سینا کامل کامل من و دو سال بود که رها کرده بود و از همه نظر من هیچ بودم براش وکیله گفت شیوا خانوم تکرار میکنم سوالمو آیا شوهرتونو دوست دارید یا نه سرم و انداختم پایین و گفتم نمیدونم گفت طبق اعتراف مکتوب که نوشتین در دو زمان و مکان مختلف رابطه هم زمان با چندین مرد رو داشتید آیا به این که هم زمان با چند مرد هم بستر شوید و رابطه جنسی داشته باشید علاقه دارید و با برنامه ریزی بوده گفتم بله و دوباره پوزخند سارا با چند تا سوال دیگه پرسید و در آخر ازم خواست که بگم در صحت و سلامت کامل و شرایط نرمال این اعتراف نامه صوتی رو انجام دادم برگه ها و ام پی فور رو گذاشت تو کیفش و گفت سارا خانوم تمومه سارا که یه قهوه دیگه سفارش داده بود و با آرامش درحال خوردنش بود گفت ممنون آقای عزیزپور همیشه جز زحمت براتون هیچی نداشتم اگه اجازه بدید من یه مکالمه دوستانه با شیوا جون در حضور شما بکنم و این جریان رو فیصله بدیم و خلاص اون وکیله هم شروع کرد تعریف از سارا و هی برا هم کلاس میذاشتن سارا رو کرد به من گفت خب شیوا جان اولا که اون اشکاتو پاک کن و آروم باش گلم اتفاقی نیوفتاده که همه ما آدما حق داریم دنبال علاقه منیدامون بریم فقط بعضیاش یه کوچولو تبعات داره که باید قبول کنیم مگه نه آقای عزیز پور بله بله سارا خانوم قطعا درست میفرمایید خب شیوا جون لازمه من از خیلی گذشته شروع کنم توضیح دادن تا بتونیم کامل همو درک کنیم و به نتیجه برسیم و همه مون با خیالت راحت اینجا رو ترک کنیم نظرت چیه از اون روزی شروع کنیم که شما چند تا دختر داهاتی منو مسخره میکردین و فکر کردین اون روز به خاطر شما بی ارزشا اونقدر ناراحت شدم اینکه سارا از اون روزا شروع کرد به گفتن شکه کننده بود برام و گیج بودم که چی میخواد بگه سارا ادامه داد که اون روز که تو فکر کردی که من به خاطر تمسخر شما بی ارزشا ناراحت شدم و به فکر کردی که با اون گل مسخرت و سلیقه داهاتی تر از خودت میتونی ازم دلجویی کنی در اصل ناراحتی من از چیز دیگه بود سینا روز قبلش آب پاکی رو روی دست من ریخته بود و نمیخواست با فاطی ازدواج کنه و منی که تو ثانیه به ثانیه زندگی سینا بودم و کنارش بودم نمیتونستم این و تحمل کنم من و مادرم و حتی خود سینا به اون ازدواج نیاز داشتیم فاطی تک بچه خالم بود و هست البته و یک پدر پولدار و به شدت با نفوذ و خانواده امروزی و با فرهنگ و لازم نبود که مادرم با اون شوهر اول عوضیش رجوع کنه اما سینا روی بچه بازی و حماقت قبول نکرد وقتی اون گل و آوردی و خواستی مثلا دلجویی کنی یه فکر به سرم زد درسته سینا سر فاطی با من مخالفت کرد و نتونستم کاری کنم اما هنوز همون داداشی خودم بود که خیلی خیلی بارا چیزایی که خودم میخواستم و کاملا غیر مستقیم جوری وارد ذهنش میکردم که خودش اصلا پیشنهاد بده خب ایده خوبی بود که سینا از یه دختر داهاتی مذهبی احمق خوشش بیاد و خب بعد چند وقت که ببینه تو و امثال تو و خانوادت چه موجودات غیر قابل تحملی هستین و با یک شکست کوچولو خودش میره سمت فاطی خب تو یک آیتم داشتی که بشه تحملت کرد خوشگل بودی اما احمق خب داداشی من یه مدت با یه دختر خوشگل لاس میزنه و کلی از خشک بازی هاش بهش برمیخوره و خودش پسش میزنه فکر میکردم نقشه خوبی دارم و درست تو روزایی که داشتم همون جور که به سینا القا کرده بودم عاشق تو شده و حتی جمله هاش به تو رو من یادش داده بودم باید کم کم بهش میفهموندم که تو و خانوادت چقدر عوضی هستین وارد خونه شدم و تو رو لخت با یه حوله دیدم و تازه فهمیدم به پیشنهاد خودت پردتو زده اونجا بود که حسابی تو محاسباتم به خاطر توی هرزه شکست خوردم و فهمیدم مسیر برای دور انداختن تو توسط خود سینا یکمی سخت و طولانیه علاقت و وابستگیت به سینا و تغییر کردنات بر خلاف تصورم بود که هر بار که به سینا غیر مستقیم میفهموندیم که تو مایه آبرو ریزی هستی هی بیشتر میشد و تو برای حفظ سینا هر غلطی که من دوست نداشتم بکنی میکردی وقتی فاطی که هم خودش و همه فامیل منتظر بودن که سینا بره خواستگاریش و اینجور نشد به لج سینا ازدواج کرد همه چیز از دست رفته بود و همش تقصیر توی داهاتی بی ارزش بود تو روزایی که اصلا امیدی نداشتم و گفتم همه چی از دست رفت یه اتفاق جالب افتاد شیوا خانوم ما بچه دار نمیشد موردی که اگه خودشو بکشه هم این و نیمتونه تغییر بده و درست همین موقع بود که فاطی از شوهرش طلاق گرفته بود تازه بدون بچه چه موقیعت عالی ای در اینکه میشد سینا رو از آینده بدون پدر شدن مایوس کرد کار سختی نبود اما خب از اونجایی که داداشی من یه مرد مهربون و با معرفتی هستش خب دلش نمیاد که زنش و از دست بده و ولش کنه به امون خدا اونم حالا که هیچ کس و نداره و یه دنیا عذاب وجدان تو دل داداشی مهربون من بود و هست البته همین موقع بود که شهرام که از تفکرات و نقشه های من حدودا خبر داشت چون مامانم بهش گفته بود باهام تماس گرفت و یک مشاوره خیلی خیلی مفید و خوب بهم داد اینکه تنها راه اینکه سینا راغب بشه اینه که خود شیوا اقدام کنه و خودش پیش قدم بشه و از اونجایی که احمقی مثل تو گیر داده بود به درمان و فکر میکرد اینم میتونه تغییر بده لازم بود کامل به پیشنهاد شهرام گوش بدم که البته اونم مفتی این راه و جلوم نذاشت و معامله خودشو داشت که جزییاتش به تو مربوط نمیشه به هر حال ازدواج سینا و فاطی برای اونم بی فایده نیست و نون و آبی داشت و داره خب شیوای عاشق پیشه که گیر داده از سینا بچه بیاره و اگه بیاره دیگه همه چی تمومه رو باید چیکار کنیم یه فیلم کوچولو لازم بود بازی کنیم که مامی جون سرطان داره و نمیخواد کسی بفهمه حتی سینا و من به سینا میگم که خبر داشته باشه اما به روی مامی نیاره و اون آخر عمری چیزی نمیخواد جز دیدن بیشتر بچه هاش و تنها نبودنش و دیدن نوه ای که از بچه های شوهری که واقعا دوستش داشته آخرش هم میگیم مامی از سرطان نجات پیدا کرده همینا بس بود که سینا همه فکر و ذکرش مامی بشه و حتی به پیشنهاد ما نیمچه رابطه ای با فاطی برقرار کنه و در ادامه آماده بشه برای ازدواج و بچه دار شدن که متاسفانه با مانع محکم باباش برخورد کردیم که گفت دوست نداره دخترش زن دوم باشه و تازه نفرین آه و یه زن دیگه همراشه باشه و همش مزاحمت ایجاد کنه دوباره شهرام با اون فکرای طلاییش پیشنهاد داد که میتونه قاپ این شیوا خانوم پاکدامن عاشق پیشه رو بزنه و اینجوری به سینا ثابت کنیم که بدون عذاب وجدان این زن و طلاق بده و بره فاطی رو بگیره اعتراف میکنم که باورم نمیشد که این نقشه جواب بده و مشخص بشه تو چقدر هرزه ای و ما خبر نداریم و چقدر خوشحال شدم و ومطمئن شدم همه این نقشه ها حقت بوده و لیاقتت همینه شهرام من رو از جزییات و کثافت کاریات با خبر میکرد و خب دیگه وقتش بود که حضورا هنرنمایی های عروس خوشگلمونو ببینم که دیروز دیدم ببخشید آقای عزیزپور از این خلاصه تر نمیشد بگم لازم بود این توضیحات وکیله گفت نفرمایید سارا خانوم فیض بردیم و شروع کردن خندیدن هر جمله از حرفای شیوا ذره ذره وجود و روح منو کشت و تیکه تیکه کرد نه اشکی و نه گریه ای و نه بغضی فقط بهت و شک خب شیوا جان گفتن از گذشته ها دیگه بسه آدم باید تو آینده زندگی کنه و به گذشته فکر نکنه من اصلا نمیخوام بهت صدمه ای بزنم و بلایی سرت بیارم و حتی پیش سینا لوت بدم خوب فکرامو کردم و طاقت دیدن اینکه سینای من یک عمر با فکر اینکه زنش چه کثافتی بوده رو ندارم و تازه این آبرو ریزی میشه و شاید ازدواجش رو با فاطی تحت شعاع قرار بده بهتره این راز برای همیشه بین خودمون باشه و به گور ببریم البته با چند تا کار کوچولو که تو باید برام انجام بدی آدرس محل کار پدر فاطی رو بهت میدم و تو باید بری بهش چیزایی که تواین برگه برات توضیح دادم و بگی و راضیش کنی با ازدواج سینا و فاطی موافقت کنه خب مرحله بعدی سینا هستش که باید خودت حرفشو پیش بکشی و هر جور شده کاری کنی که با رضایت کامل این کار کنه و تازه اینجوری تبدیل میشی به قهرمان داستان و همه تحسینت میکنن و هیچ کس از باطن کثیف و هرزه تو با خبر نمیشه مگه نه آقای عزیزپور براوو براوو سارا خانوم چقدر سخاوتمند و چقدر با گذشت شیوا خانوم باید دست این دختر رو ببوسید از این همه بزرگی سارا خنده مغرورانه ای زد و ادامه داد سارا گفت تازه آقای عزیزپور از اونجایی که بعد ازدواج سینا به هیچ وجه قرار نیست شیوا جان برای یک ثانیه هم تو زندگیشون باشه و خب ما دوست نداریم سینا زنش رو به خاطر نازایی طلاق بده و حرف پشتش باشه یه خونه براش میخریم و به نامش میکنیم و یک خرجی ماهیانه و شیوا جون همچنان زن سینا هستش اما در اصل نیست و نباید دیگه طرفشون بره چون با دست خودت کامل به کثافت کاریا و هرزگیاش رو کتبی و هم صوتی اعتراف کرده و اگه پاشو کج بذاره شما بهش بگو چه اتفاقی میوفته وکیله گفت از این نسخته های اعتراف به تعداد اعضای خانوادش و حتی اقوام نزدیک مثل عمو و عمه کپی برابر اصل گرفته میشه و پست میشه به آدرسشون و همراه فایل صوتی در ضمن از ایشون به جرم زنا و اشاعه فساد و فحشا در جامعه شکایت میشه و حداقلش حکم سنگسار و اعدامه و همه کارایی که ایشون کرده رسانه ای هم میشه سارا ادامه داد و لحنشو کاملا جدی و خشن کرد شیوا میری تو همون خونه زندگیتو میکینی تا بپوسی و بمیری و فقط یادت باشه اسمت الکی و ظاهرا تو شناسنامه سینا هستش و اگه بفهمم که یک ثانیه حتی رفتی به دیدنش حتی از راه دور خودت میدونی چه بلایی سرت میارم فهمیدی یا نه با تو هستم میگم فهمیدی یا نه بله فهمیدم هیچ کلمه و جمله ای نمیتونه وصف کنه که چه اتفاقی درون شیوا موقع شنیدن این حرفای سارا افتاده فرداش رفتم به آدرس محل کار پدر فاطی یه ساختمان بزرگ و شرکت بزرگ با پرس و جو خودمو به دفترش رسوندم به منشیش گفتم با آقای نظامی کار دارم گفت وقت قبلی دارین گفتم نه از آشنایانشون هستم و یه کار مهم دارم به اصرار من رفت که با خودش هماهنگ کنه دیشب هم سر هم یک ساعت بیشتر نخوابیده بودم و صبح از ضعف زیادم یه تیکه بیسکوییت خوردم که بتونم حرکت کنم همه تنم ضعف کرده بود و لرزه داشتم و حتی تب هم داشتم و عرق میکردم منشی اومد و گفت شما رو نمیشناسن ایشون و لطفا با وقت قبلی بیایید تن صدام بالا نمیومد و با بی حالی شروع کردم به اصرار کردن که یه دختره از تو دفتر اومد بیرون و گفت کیه این خانوم که با بابام کار داره و میگه آشناست من و که دید خشکش زد و مشخص بود شناخته حسابی دست پاچه شده بود و سعی کرد خودشو جمع جور کنه و با خوش رویی کاملا مصنوعی گفت شما شیوا خانوم همسر آقا سینا هستید درسته گفتم بله فاطی خانوم و اگه اجازه بدین با پدرتون کار داشتم فاطی دست پاچه شده بود و اصرار داشت بفهمه چیکار دارم میترسید من اومده باشم اینجا جنجال راه بندازم و از این دستپاچگی و هول شدن مشخص بود که از لو رفتن رابطه مخفیش با سینا میترسه بهش گفتم فاطی خانوم نگران نباشین من نیومدم براتون دردسر درست کنم فقط بذارین من ببینم پدرتون رو فاطی که دید داره توجه همه جلب میشه ترجیح داد منو ببره پیش باباش چهره باباش خیلی خشن و جدی بود و تعجب کرد که من تو دفترش چیکار میکنم آقای نظامی من اومدم با شما در مورد سینا صحبت کنم اومد صحبت کنه که بهش گفتم اجازه بدید میگم آقای نظامی از روز اول که من و سینا ازدواج کردیم سینا هیچ وقت عاشق من نبود و تنها عشق درونش دختر شما بود و فقط به خاطر ترحم و شرایط بدی که تو خانوادم داشتم و همش کتک و مورد آزار قرار میگرفتم با من ازدواج کرد که نجاتم بده و برای من خودشو فدا کرد و از عشق دختر شما خودشو محروم کرد من هیچ وقت براش زن خوبی نبودم و نیستم به خاطر اثرات دوران کودکی من دچار بیماری روانی و شدیدا تحت درمان دکترم و مورد بعدی اینکه بچه دار هم نمیشم هر کاری میکنم سینا من رو ول نمیکنه و به تعهدش نسبت به حفاظت ازمن پایبنده و راستشو بخوایین تحمل این زندگی برام سخته و من دیگه سینا رو دوست ندارم و بهش علاقه ندارم حالا که اصرار داره من و طلاق نده کاری از دستم برنمیاد جز اینکه شما رو راضی کنم که دست فاطی و سینا رو تو دست هم بذارین و من بهتون هر ضمانت و امضا یا هر چیزی که خواستین میدم که برم پی زندگیم و هیچ وقت مزاحم زندگیشون نشم چون خودمم واقعا نمیخوام با سینا باشم و برام موجود خسته کننده و تکراری ای شده فاطی دهنش از تعجب باز مونده بود و چشاش گرد شده بود باباش ظاهرشو حفظ کرده بود اصلا چیزی نشون نمیداد اما مشخص بود داره همه حرفای منو آنالیز میکنه و حسابی تو فکره از دفتر بابای فاطی زدم بیرون انگار کل دنیا گلوی من و گرفته و داره فشار میده بدتر از وضعیت بد جسمیم که ضعف شدید داشتم وضعیت داغون روحیم بود تنها چیزی که میدونستم این بود که باید هر کاری سارا ازم میخواد انجام بدم دیگه حتی اشکی برا ریختن هم نداشتم و احساس میکردم روحمو از تنم جدا کردن رفتم خونه و همونجوری دراز کشیدم رو تخت و تنها حسی که برام مونده بود تنفر بود از این دنیا و همه آدماش متنفر بودم بلاخره بعد کلی صحبت دیگه و کلی صحبت با سینا که تونستم مثلا از ته دل راضیش کنم که کار درست همینه قرار شد سینا و فاطی عروسی کنن و سینا یه آپارتمان به نام خودم گرفت و همون وسایل خونه خودمو توش چیندن برام حالا سینا و حتی خانوادش شده بودن آدمای خوبی که عروسشون رو دور ننداخته و تازه کلی هواشو داشتن دقیقا همون پرستیژ خانوادگی و کلاس و حفظ ظاهری که مد نظر سارا بود همیشه و براش خیلی اهمیت داشت من هم همه چیز رو دقیق طبق خواسته های سارا انجام دادم و سینا هم چیزی نبود جز عروسک خیمه شب بازی دست سارا سینا بهم قول داد هفته ای چند شب بهم سر بزنه و رفت و در و پشت سرش بست و خوب میدونستم که این آخرین باریه که من و سینا زیر یه سقف بودیم و دیگه شوهر من نیست چندین روز درگیر بودم و نتونسته بودم اصلا از ندا خبر بگیرم صبح بلند شدم و رفتم خونشون دیگه مرخص شده بود و باید استراحت میکرد و بهش گفته بودن زود جوش میخوره دنده هاش و به زودی خوب میشه جفتشون تا حدودی از اتفاقای پیش اومده خبر داشتن اما هیچ کدومشون از ملاقات من و سارا و اون وکیله و اون اعترافات کتبی ای که ازم گرفتن خبر نداشت سارا تاکید کرده بود حتی شهرام و مادر خودش از این ملاقات بی خبرن و منم اصلا به روشون نیاوردم سمانه دید جو اینقدر غمناک و داغونه که برای عوض کردنش به من گفت راستی شیوا خونه جدید مبارکه خانوم خانوما دیگه صاحب خونه شدی کی به ما شیرینی میدی با اینکه مطمئن بودم میخواد از این حالت در بیاره ما رو اما خوشم نیومد از شوخیش بلند شدم ازشون خدافظی کردم و زدم بیرون همه سعی خودمو کردم که تحت تاثیر چشمای نگران و نگاه های خاص ندا به خودم نشم و برام اهمیت نداشته باشه نزدیکای ظهر بود و حال و حوصله منتظر اتوبوس بودن رو نداشتم و شروع کردم پیاده رفتن تا اگه تاکسی به تورم خورد باهاش برم تو حال و هوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین نزدیکم من و به خودم آورد رومو برگردونم و دیدم یه ماشین شاسی بلند خارجی با دو تا از این پسر پولدارای قرتی توش هستن با تیکه بهم میرسونن که برم سوار شم سرعت قدم زدنمو کم کردم و وایستادم چند متر جلو تر از من نگه داشتن و مشخص بود تو آیینه دارن نگاه میکنن که من میخوام چیکار کنم رفتم سمت ماشین و در عقبشو باز کردم و نشستم اونی که راننده بود آیینه عقب رو سمت من چرخوند و گفت جووونننن و حرکت کرد هر چی تو راه باهام حرف زدن و سوال کردن من سکوت مطلق بودم و هیچی نمیگفتم به خنده میگفتن نکنه خون آشامی میخوای گولمون بزنی و ترتیبمونو بدی انواع و اقسام مسخره کردن و تیکه انداختن و انجام دادن برام مهم نبود اینا کی هستن و یا اصلا قابل اعتماد هستن یا نه بلاخره رسیدیم خونشون که یک آپارتمان تو یک جای گرون بود وقتی که از راه پله ها منو بردن فهمیدم که اینجوری میخوان ریسک دیده شدنم تو ساختمون کمتر بشه وارد خونه شدیم خونه پولداری و با کلاس بود از دکور و قاب عکسا مشخص بود اینجا خونه مجردی نیست و یه خانواده زندگی میکنه و احتمالا خالی شده و اینا هم دارن از فرصت استفاده میکنن یکیشون اومد سمت من و گفت عزیزم میخوای بری حموم یه دوش بگیری حسابی خستگیت گرفته شه تو این گرما حتما خیلی خسته شدی میدونستم منظورش اینه که برم خودمو بشورم که تمیز بشم و با لذت بیشتری منو بکنن با سرم اشاره کردم اره منو هدایت کرد سمت حموم و لخت شدم و رفتم دوش گرفتم اومد در زد و یه حوله بهم داد خودمو خشک کردم و حوله انداختم دورم و اومدم بیرون همونجوری رفتم رو کاناپه نشستم بهم شربت تعارف کردن اونی که راننده بود اسمش امیر بود و که صدا زدن اون یکی فهمیدم اومد سمتم و گفت خب دیگه بریم صفا سیتی دستمو گرفت و بلندم کرد و بردم تو اتاق خواب اونجا هم مشخص بود یک اتاق خواب متاهلی هستش همینجوری وایستاده بودم امیر شروع کرد لخت شدن و من و نگاه میکرد حوله رو خودم ازدورم انداختم زمین دوباره یه جووونننن گفت اومد طرفم خوابوندم رو تخت شروع کرد گردن و سینه هام و خوردن خیلی اینکاره نبود اما اینقدر بود که لذت ببرم و بتونم تحریک بشم منم با دستم که رو بدنش میکشیدم سعی میکردم بیشتر بهش حال بدم خیلی کم باهام ور رفت و یه کاندوم برداشت و کشید سر کیرش و کرد تو کسم تلمبه میزد و سینه هام و میخورد صدای آه و نالم در اومده بود و امیر هی میگفت جوووونننن دستام و چنگ مینداختم به کمرش و با این حرکتم ازش میخواستم محکم تر بکنه موفق شدم ریتمشو تند تر کنم و پاهام باز تر و بالا تر گرفتم که کیرش بیشتر بره تو کسم با تند تر شدن ریتم تلمبه زدنش با کش و قوسی که به کمرم دادم و گازی که با دندونام از شونه اش گرفتم و لرزشی که پاهام و کمرم داشت فهمید ارضا شدم و این بیشتر تحریکش کرد و شدید تر میکرد مشخص بود تاخیری استفاده کرده چون یه بیست دقیقه ای طول کشید تا آبش اومد حسابی بیحال شده بود بعد چند دقیقه از روم بلند شد و گفت تو دیگه چه دافی هستی لباسشو پوشید و رفت من همونجوری خوابیده پاهام از هم باز بود و نگاش میکردم امیر رفت و بعد چند دقیقه اون یکی اومد اون یکی بیشتر با سینه هام بازی کرد و باهام ور رفت اونم کاندوم کشید سر کیرش و کردش تو کسم کیرش کلفت تر بود و بیشتر حال میکردم اونم موفق شدم ریتمشو تند تر و وحشی تر کنم تا بتونم دوباره ارضا بشم از قیافمو اندامم همش تعریف میکرد و از هات بودنمو سکسی بودنم و آبش اومد و اینم پاشد لباس پوشید و رفت دوبار ارضا شده بودم اما بازم میخواستم دوست داشتم بازم برگردن و بکنن اصلا تنوعی نداشتن ومشخص بود خیلی از سکس چیزی نمیدونن یه نیم ساعتی دراز کشیدم و فکرمیکردم دوباره میان همونجوری لخت پاشدم از اتاق خواب اومدم بیرون هر دوشون رو کاناپه نشسته بودن و معلوم بود دارن درباره من پچ پچ میکنن از جلوشون رد شدم رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان شربت برای خودم درست کردم اومدم همونجوری رو به روشون نشستم و پام و انداختم رو پام و تی وی نگاه کردم از این سکوت و رفتار من تعجب کرده بودن وقتی مطمئن شدم اینا دیگه نمیخوان بکنن و انگاری همون یه بار سیر شدن رفتم لباسامو از رخت کن حموم برداشتم و پوشیدم وایستادم و بهوشن فهموندم منو برگردونن امیر پاشد و گفت اوکی بریم توی راه همش ازم تعریف میکرد و میگفت دختر مثل تو ندیدم تو عمرم که اینقدر هات باشه و حال بده شمارش آماده رو یه تیکه کاغذ از جیبش درآورد و داد بهم گفت باهام تماس بگیر موقع پیاده شدن چهار تا چک پول 50 هزار تومنی گذاشت رو کیفم وقتی پیاده شدم گفت حداقل اسمتو بگو فقط نگاش کردم و هیچ نگفتم و رفتم فقط یه چیز میتونست حال منو خوب کنه و برای لحظاتی یادم بره که چه آدم بدبختی هستم و اون سکس بود اون پولی که بهم داده بودن رو گذاشتم تو دراور لباسم و اصلا برام اهمیت نداشت و از این اتفاق با هیچ کس حتی ندا صحبت نکردم شهرام بهم زنگ زد که پس کی قراره برگردی سر کارت چند وقت بهت مرخصی دادم کار و بارات و بکنی بسه دیگه بیا به کارت برس فرداش دیگه رفتم سر کارم سمانه هم بود و اما ندا هنوز نیاز به استراحت داشت چند روزی گذشت که سمانه باید میرفت شهرستان پیش خانوادش رفتم پیش ندا و آوردمش خونه خودم که حداقل موقع هایی که هستم هواشو داشته باشم خیلی بهتر شده بود و دیگه کاراشو حدودا خودش انجام میداد اما میخواست عمدا خودشو طولانی مدت بندازه که شهرام و اذیت کنه شب دومی که پیش من بود بهم گفت کمک میکنی منو ببری حموم بهش گفتم چرا که نه کمکش کردم لباسوش درآورد و بردمش حموم دوش باز کردم و گفتم الان میام خودمم رفتم لخت شدم و برگشتم به خنده گفت دیگه خجالت نمیکشی منم خندم گرفت و بی مقدمه ازش لب گرفتم چقدر لباش شیرین بود و چقدر خوش مزه میدونستم ندا بهم احساس خاصی داره و از نگاش و چهرش مشخص بود خیلی نمیتونستم بغلش کنم چون دردش میومد اما سعی میکردم سینه هام بیشتر به سینه هاش مالیده بشه تو چشماش خوندم که تعجب کرده بیشتر صورتمو ازش جدا کردم و تو چشماش نگاه کردم رفتم سمت سینه هاش و شروع کردم لیس زدن نوک سینه هاش دستمو از پایین بردم رو کسش و سعی میکردم انگشتمو بکنم توش همینجوری که بدون کنترل داشتم باهاش ور میرفتم گفت شیوا بس کن داری دردم میاری ازش جدا شدم و با تعجب نگام میکرد و تو صورتش مشخص بود بی ملاحظگی کردم و دردش اومده گفتم ببخشید لیف و برداشتم شروع کردم با ملایمت شستن بدنش و از حموم آوردمش بیرون خسته شده بود از ایستادن تو حموم با همون حوله رو کاناپه دراز کشید خط نگاهش به من بود همش و متعجب از رفتارم بهم گفت شیوا چت شده تو نمیدونم چرا اما با عصبانیت برگشتم تو روش گفتم غلط کردم ببخشید که باهات حال کردم و لاس زدم دیگه تکرار نمیشه ندا گفت شیوا چرا اینجوری میکنی دیگه جوابشو ندادم رفتم لباساشو آوردم و کمک کردم تنش کرد شام و حاضر کردم و با سردی هر چی تموم تر شام خوردیم و رفتم تو اتاقم بگیرم بخوابم دیگه نه گریه میکردم و نه هیچی برام اهمیت داشت هر روز که میگذشت بیشتر احساسات تو وجودم خشک میشد بالشت به بغل خوابم برده بود که حس کردم یکی از پشت بغلم کرده نا خواسته با ترس و استرس برگشتم ندا بود و لخت لخت بود خودش لباساشو در آورده بود هنوز چیزی نگفته بودم بهش که گفت بیا من در اختیار تو هر کاری دوست داری باهام بکن میخوای لاس بزنی میخوای حال کنی یا هر کار دیگه گفتم ندا برو بخواب فراموشش کن امشبو دستمو گرفت گذاشت رو سینه هاش گفت شیوا من از اینکه باتو باشم هیچ مشکلی ندارم و از خدامم هست امشب که هیچی من هر شب برای تو و در اختیار تو اگه من آرومت میکنم حداقل کاریه که میتونم برات بکنم اگه باهام ور نری و حال نکنی من مجبورم باهات ور برم که باید درد این دنده های شکسته لعنتی هم تحمل کنم دستامو آروم رو سینه هاش مالش میداد چقدر نرم و لطیف بود اشک تو چشماش جمع بود و چقدر خوشگل ترش کرده بود تو اون نور کم اتاق لبامو بردم سمت لباش شروع کردم لب گرفتن نرمی سینه هاش تو دستم و مزه لباش تو دهنم با هر چی نیرو تو ماهیچه های لبم بود لباشو بینشون فشار میدادم و زبونم و تو دهنش میچرخوندم سعی خودشو میکرد باهام همکاری کنه اما حس میکردم یکم داره دردش میاد اما بازم کنترلمو از دست داده بودم و فقط به لذت اینکه ندا اینجوری لخت در اختیار منه میتونم از بدن لطیف و نرمش استفاده کنم فکر میکردم دستمو از سینه هاش بردم سمت کسش و شروع کردم با چوچولش بازی کردن لبامو بردم سمت سینه هاش و شروع کردم میک زدن یه حس جنونی بهم دست داده بود که دوست داشتم با همه قدرتم گاز بگیرم سینه هاشو و همین باعث شد چند تا گاز حدودا محکم بگیرم ندا صداش در نمیومد و هیچی نمیگفت از روش رفتم اونور پهلوش که سالم بود که بتونم از اون طرف بغلش کنم قبلش لباسای خودمم دراورده بودم و لخت شده بودم تماس با بدن نرم ندا لذتش عالی بود سعی میکردم کسم و بمالونم به بدنش و با دستم با کسش بازی میکردم که تحریکش کنم اما اصلا ترشح نداشت نمیدونم چرا عصبی بودم و حرصم گرفته بود رفتم پایین و سرمو بردم بین پاهاش و شروع کردم خوردن و لیسیدن کسش شاید از هزار تا زن فقط یکیشون بتونه جلوی خوردن کسش مقاومت کنه و تحریک نشه ترشح ندا کم کم زیاد شده بود بوی تند و تیزی میداد کسش برام اهمیت نداشت و چوچولش رو بین لبام گرفتم و با انگشتام شروع کردم تو کسش عقب جلو کردن هر چند حرکت یه انگشت اضافه میکردم و آخرش با چها رتا انگشت کردم تو کسش که متوجه شدم دردش اومد و داره خودشو جمع میکنه اما همچنان هیچی نمیگه حس جنون آمیزم بیشتر شده بود و با همون چهارتا انگشت وحشیانه و تند شروع کردم تو کسش جلو و عقب کردن تا ارضا نمیشد ولش نمیکردم اینقدر اینکارو کردم که بلاخره ارضا شد سرمو بردم سمت صورتش و به چشماش نگاه کردم بدون صدا فقط اشک میریخت و مشخص بود کلی درد کشیده و من کلی دردش آوردم به جای اینکه دلم بسوزه از اینکه باهاش اینکارو کردم حس خوبی داشتم و برگشتم سر جام و پشتمو کردم و گرفتم خوابیدم ندا عاشق شیوا شده بودم و هر لحظه بیشتر بهش وابسته میشدم اولش میگفتم به خودم که این چه احساس مسخره ایه آخه ما هم جنسیم و اصلا چرا من باید این حس خاص رو بهش داشته باشم اما نتونستم با این احساسم مقاومت کنم از ته دلم دوسش داشتم و عاشقش شده بودم من که تا قبلش همه چی برام مادیات و پول بود و هیچ کسی ارزش خاصی برام نداشت حالا درگیر احساس شیوا شده بودم و هر روز بیشتر و عمیق تر میشد این احساس اشکام به خاطر این نیومد که من و درد آورده و اینجوری باهام رفتار کرده با همه وجودم تمرکز کردم که ارضا بشم براش چون تا نمیشدم ولم نمیکرد و همون کاری که با خودش شده بود بارها با عقده و کینه سر من داشت خالی میکرد شیوا هر روز بیشتر عوض شده بود بی احساس تر و بی روح تر میشد و این رفتارش با من باعث شد دلم از این دنیای لعنتی بشکنه که چه به روز این دختر معصوم آوردن بعد چند روز که بهتر شدم برگشتم خونه خودم و سمانه هم اومد ترجیح دادم به سمانه نگم که شیوا باهام چیکار کرده چون شروع میکرد غر زدن و به شیوا بدبین شدن شیوا هر روز که میگذشت بیشتر عوض میشد حسابی برای بیرون رفتناش و حتی تو مغازه تیپ میزد و آرایش میکرد ساپورت و مانتوهای تنگ جلو باز میپوشید و کلا تیپ های تو چشم چند بار خواستم در مورد اون اتفاق اون شب باهاش حرف بزنم اما اصلا بهم اجازه نداد و حرف و عوض میکرد گاهی وقتا تو چهرش دقیق میشدم و دیگه اون شیوای معصوم و نمیدیدم اما هنوز دوسش داشتم و دنبال راهی بودم که بتونم شیوا رو برگردونم شهرام و فرزاد هم چند وقتی بود اصلا کار به کارمون نداشتن احتمالا یه سوژه جدید برای بازی داشتن و فعلا ما براشون تکراری و بدون سرگرمی بودیم یه روز رفتم پیش شیوا و گفتم دیگه برام قهوه درست نمیکنیا خندید و گفت وقت نشده خب امروز برات درست میکنم بهش گفتم راستی چند وقته خیلی جیگر شدیا شیطون که البته واقعا هم شده بود بازم خندید و گفت مرسی عزیزم و به شوخی گفت قابل نداره گفتم اگه قابل نداره که افتخار بده پس بیا خونمون یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم به اصرار من قبول کرد که بریم شب بریم خونش وسایلشو برداریم و چند روزی پیش من و سمانه باشه سمانه گفت من حسابی حوس کردم خودمون پیتزا درست کنیم بهش گفتم سمانه زودتر میگفتی تا تو خیابون بودیم خب وسایلشو میگرفتیم سمانه گفت عیبی نداره الان به حسام میزنگم بیاد بهش پول بدم بره برامون بگیره حسام پسر واحد رو به رویی ما بود که سمانه تنبل مخشو زده بود و ازش گاهی وقتا از این کارا میکشید و 10 سالش بود بعد زنگ سمانه در زدن و در و باز کردم و به حسام گفتم بیاد تو تا بهش پول بدم شیوا هنوز مانتوشو درنیاورده بود و همونجوری رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود سمانه رفت که به حسام پول بده بهش گفت ای بابا حسام تو که همش با گوشی بازی میکنی چشات در نمیاد آخه شیوا با این جمله سمانه به حسام روم برگشت به سمتشون دیدم حسام که میگفتن یه پسر بچه هستش یه پسر خوشگل با چشمای آبی و موهای روشن و چقدر مودب تا وقتی که بره برامون خرید کنه و برگرده همه مون لباسامونو عوض کرده بودیم و تاپ و شلوارک شده بودیم این دفعه که در زدن من نزدیک در بودم در و باز کردم حسام و از نزدیک تر میدیدمش وای چقدر پسر خوشگل و نازی بود مشخص بود روش نمیشه ما سه تا رو با این وضع نگاه کنه و خجالت میکشید به سمانه که رسید گفت پنیر پیتزا اون مارکی که میخواستین نداشتن اما این و گفت خیلی خوبه و از اونم بهتره چه صورت سفید و صافی که لبای قرمزش موقع حرف زدن رو اون صورت چقدر قشنگ تر میشدن چه صدای بچگونه دلنشینی وقتی داشت میرفت صداش زدم که آقا حسام من خیلی دوست دارم تو گوشیم چند تا بازی خوب نصب کنم و بازی کنم از اونجایی که تو اهل بازی هستی بهم کمک میکنی سمانه خندش گرفته بود گفت حسام جون ببخشید معرفی نکردم این خانوم خوشگله شیوا خانومه از دوستای خوب ما حسام گفت چشم حتما مشخص بود اینقدر به بازی علاقه داره که اسم بازی آوردم چشماش برق زد ندا از آشپزخونه گفت حسام جان باشه برای بعد همینجوری الان کلی شرمنده مامانت شدیم و دیر وقته عزیزم من و سمانه شروع کردیم آماده سازی مواد پیتزا بهش گفتم حداقل زنگ میزدی از مامان حسام یه تشکر میکردی بعدش هم ازش اجازه بگیر حسام بیاد برام چند تا بازی نصب کنه و یادم بده اینجوری وقتای بیکاری سرم گرمه و کمتر فکر میکنم تازه گوشیم چند تا مشکل داره شاید بتونه درست کنه سمانه گفت اوکی گوشی شو برداشت و همونکاری که بهش گفتم و انجام داد فرداش سر شب که اومدیم خونه حسام هم اومد که برام بازی نصب کنه بهش گفتم حسام جون بریم تو اتاق مزاحم بقیه نشیم سنگینی نگاه ندا رو روی خودم حس میکردم اما برام اهمیت نداشت بردمش تو اتاق و نشستیم رو زمین و گوشیم و بهش دادم که کاراشو بکنه عمدا از عکس صفحه گوشیم و یه عکس از خودم با یه لباس مجلسی حدودا لختی گذاشته بودم وقتی چشمش افتاد به صفحه گوشی بعدش سریع روش و به صورت من کرد که مطئن بشه من همین عکسه هستم یا نه من خودمو به متوجه نبودن زدم مشخص بود عاشق بازیه و گرفتمش به حرف درباره بازی و با ذوق و شوق برام تعریف میکرد اصلا نمیفهیدم چی میگه اما محو لباش و چشماش شده بودم میخواستم همونجا بگیرمش و همش لباشو بخورم یه بازی برام نصب کرد و ازش خواستم بهم توضیح بده چجوریه عمدا از روبه روش خودمو کشوندم کنارش و سرمو نزدیک نزدیک صورتش کردم که مثلا رو گوشیم مسلط باشم دستم هم انداختم رو شونه هاش و وانمود کردم که چقدر از بازی خوشم اومده چه بویی خوبی داشت صورتش بوی یک پسر بچه با ادب و خوشگل مستم کرده بود مثلا وانمود کردم که بازی رو یاد گرفتم و خوشم اومده برای تشکر لپشو بوسیدم و گفتم مرسی عزیزممممم حسابی قرمز شده بود اما باورش شده بود که همش به خاطر بازیه در باز شد و ندا گفت خب چه خبر خوب خلوت کردینا منم گفتم آره حسابی بیا ببین حسام برام چی نصب کرده من و بگو این همه وقت از بازی بی خبر بودم و خوشم نمیومد حسام با ذوق گفت بازم کلی بازی قشنگ دارم خواستین براتون نصب میکنم بهش گفتم من که از خدامه تا فصل مدرسه هم نشده وقت داری حسابی فردا شب هم بیا برام نصب کن و تازه گوشیم چند تا ایراد هم داره حسام جون اگه برام درست کنی خیلی ممنون میشم فرداش همش تو فکر این بودم زودتر شب شه بریم و حسام و ببینم ندا اومد پیشم و گفت شیوا جون شرمنده شب باید تنهایی بری خونه سمانه گیر داده بره تهران عیادت عموش که تازه مرخص شده از بیمارستان نمیتونم این وقت شب بذارم تنهایی بره و باهاش میرم تا آخر شب برمیگردیم منم گفتم نه بابا شرمنده چرا پس من نمیخوابم تا شما بیایین بهم کلید خونه رو داد و من تنهایی اومدم خونه قبلش رفتم پیش سمانه و شماره حسام و گرفتم که بیاد برام بازم بازی نصب کنه تو لباسای ندا و سمانه گشتم یه تاپ بندی حدودا لختی لختی با یه شلوارک خیلی کوتاه که شبیه شرت پاچه دار بود پیدا کردم حسام اومد پیشم حسابی خجالت کشید و سرخ شد وقتی منو دید بازم خودم و به بی توجهی و عادی بودن زدم هیچی از امیال جنسی یه پسر ده ساله نمیدونستم و اصلا نمیدونستم احساسی داره یا نه بهش گفتم خب حسام جون بریم تو اتاق راحت تریم تو اتاق بهش گفتم که دیشب رو زمین خسته شدم و پاهام درد گرفت بیا رو تخت بشینیم تخت تک نفره ندا گوشیم و گرفت و الکی بهش چند تا ایراد گفتم شروع کرد ور رفتن باهاش رو به روش نشسته بودم و عمدا دو لا میشدم که گوشیم و ببینم میدونستم اینجوری دیگه کامل سینه هام آویزون میشه و میتونه ببینه باید از این فرصت استفاده میکردم باید یه کاری میکردم یه فکر به سرم زد رفتم براش شربت آوردم و وقتی اومد از رو سینی برداره عمدا لیز دادم و ریختم رو تیشرتش طفلک شروع کرد معذرت خواهی و گفت الان میرم خونه لباسمو عوض میکنم بهش گفتم نه حسام جون اصلا یه لحظه درش بیار خودم برات آب میکشم میذارم جلوی باد کولر و سریع خشک میشه از خجالت داشت منفجر میشد اما بهش توجه نکردم و رفتم سمتش و گفتم خجالت نداره که پسر درش بیار زشته الان بری مامانتو به زحمت بندازی هنوز داشت میگفت نه و میرم خونه که خودم تیشرتشو گرفتم در آوردم چه بدن سفیدی و نازی وای چقدر ازش خوشم اومده بود بهش گفتم عه حسام بالای شلوارتم که یه ذره ریخته که اونم درش بیار دیگه صداش از خجالت و تحت فشار بودن این رفتار من به لرزش افتاده بود و دست به سینه شده بود که کمتر دیده بشه جلوی من و گارد دفاعی گرفت و گفت نه نه هیچی نیست حس جنون آمیزی که اون شب با ندا تجربه کرده بودم دباره تو وجودم بود و شهوت اینکه حسام و میخواستم هر جور شده لختش کنم اخم کردمو بازوشو گرفتم و گفتم میگم درش بیار یکمی از ناخونام فرو رفته بود تو بازوش و اشکش اومد هیچی نمیگفت و شکه شده بود با عصبانیت نشوندمش رو تختم و شلوار و شورتشو با هم گرفتم کشیدم پایین شروع کرد گریه کردن عصبانی تر شده بودم جلوی دهنشو گرفتم و گفتم خفه میشی یا نه کاریت ندارم میفهمی اینقدر جدی و محکم گفتم که اثر کرد صداش تو گلوش خفه شد درازش کردم رو تخت چقدر کیرش کوچولو بود و شبیه اب نبات بود خودمم هم لخت شدم و رفتم کنارش خوابیدم بغلش کردم و بهش میگفتم نترس مگه بازی دوست نداری اینم خب یه جور بازیه شروع کردم لباشو مکیدن با دستم بدنش و لمس میکردم کیرش خیلی کوچولو بود اصلا بلند نمیشد کامل تو بغلم بود همه جای بدنش لمس میکردم سینه هامو بهش میمالودنم و کسم هم به پاهاش اصلا برام اهمیت نداشت وضعیتش چجوریه حوس کردم کیرشو بخورم رفتم پایین و کیرشو گذاشتم تو دهنم و انگا رداشتم اب نبات میخوردم ترسیده بود هی با دستش میخواست سرمو بکشه عقب چند بار باز با گریه هی میگفت خاله نکنین هر کاری کردم همون کوچولو سیخ نشد که نشد باز شروع کردم خوردن لباش و خودمو بهش محکم مالوندن نفهمیدم که دارم خفش میکنم با این کارم غرق لذت خودم بودم و تنوعی که این رابطه داشت نمیدونم کی در اتاق باز شده بود فقط صدای حدودا جیغ مانند ندا رو شندیم که میگه شیوا داری چیکار میکنی با دستش منو هول داد و حسام ازم جدا کرد حسام شروع کرد تو بغلش گیه کردن ندا حسام و برد بیرون و شروع کرد آروم کردنش ندا سوار مترو شدیم و به سمانه میگفتم حالا نمیشد روز روشن تو روز تعطیل بری آخه سمانه هم گفت نخیر نمیشد گفتم من به یه بدبختی ای شیوا رو راضی کردم بیاد پیشمون حالا شب دوم نیستیم خونه زشته خب گفت نگران نباش شیوا جونت فعلا عشق بازی گوشی شده ازم شماره حسام و گرفت که زنگش بزنه و بیاد براش بازی بریزه همون دیشب هم این با اشتیاق سمت حسام رفتنش و این داستان بازی برام مشکوک بود هیچ روحیه شیوا به بازی نمیخورد وقتی هم تو اتاق سر زده رفتم یکمی هول شده بود و چسبیده به حسام بود یه لحظه همه دلم خالی شد خونه خالی و بدون مزاحم شماره حسام و از سمانه گرفته یعنی اینقدر بازی براش مهمه نا خواسته گفتم خدای من سمانه گفت چت شد یه هو گفتم چیز مهمی نیست یه کار مهم و فراموش کردم باید من برگردم کرج تو خودت برو برگشتنی هم حتما با آژانس برگرد تو همون ایستگاه آزادی از سمانه جدا شدم که برگردم دلم حسابی شور میزد از بس تند تند راه رفته بودم نفس نفس میزدم یه کلید دیگه داشتم و در و باز کردم هیچ کس تو هال نبود صدای آه و ناله شیوا رو شنیدم رفتم سمت اتاق و در باز کردم خدای من چی میدیدم شیوا لخت لخت شده بود حسام و لخت کرده بود بغلش کرده بود نا خواسته نتوسنتم جیغ نزنم حسام مثل ابر بهار گریه میکرد از ترس داشتم سکته میکردم بدبخت شده بودیم اگه به مادرش میگفت بیچاره میشدیم لباساشو تنش کردم هر کاریش میکردم گریش آروم نمیشد خدایا چه خاکی باید تو سرم بریزم این چه کاری بود شیوا کرد شیوا از اتاق اومد بیرون و دیدم تاپ و شلوارک سمانه تنشه اومد سمت حسام و بازوشو گرفت و گفت بیا بریم صورتتو بشور بهش گفتم شیوا بس کن داری میترسونیش گفت هیچی نگو ندا خودم درستش میکنم بردش تو روشور دستشویی و صورتشو شست نمیدونم چی بهش گفت که دیگه حسام گریه نمیکرد اما حسابی رنگش پریده بود میخواست بره خونشون شیوا بهش گفت خب به مامانت چی میگی حسام حسام با صدای لرزون گفت میگم که خ خ خاله شیوا ح ح حالش بد شد و قش کرد منم خ خ خیلی ترسیده بودم که خ خ خاله ندا اومد و حالش و خوب کرد شیوا بهش گفت آفرین پسر گل حالا برو خونت هنوز تو شک این کار شیوا بودم بهش گفتم شیوا معلومه چته تو میفهمی داری چیکار میکنی این الان به مامانش همه چی رو میگه شیوا گفت عمرا بگه ترس همیشه جواب میده شیوا داری دیوونم میکنی تهدیدش کردی آره شیوا تو رو خدا چت شده تو نتونستم جلوی گریمو بگیرم فقط تکرار میکردم شیوا چت شده تو آخه چه بلایی سرت اومده تلفن خونه زنگ خورد مامان حسام بود گفتم بدبخت شدیم جواب دادم و گفت سلام ندا جان خدا بد نده شنیدم حال دوستتون بد شده اگه لازمه ببریمش دکتر ماشین هست تعارف نکنین بهش گفتم ممنون و مشکلی نیست و حالش خوبه الان اگه مشکل بود بازم خبرتون میکنم شیوا پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت ترس جواب میده نمیدونستم باید از دست شیوا عصبانی باشم یا باید نگران باشم و دلسوزی کنم که اینجوری شده انگار نه انگار که به یه پسر بچه تجاوز کرده و اذیتش کرده سمانه میفهمید دعوا به پا میکرد مونده بودم باید چیکار کنم به طرز عجیبی شیوا بی حیا و بی رحم شده بود و هر کاری میکردم با محبت بهش وارد بشم جواب نمیداد چند شبی خونمون بود و اکثرا هم سرش تو گوشیش بود تا گفتش خسته شده و میخواد بره خونه خودش سمانه گفت حوصلمون سر رفته بریم با هم بیرون و بعدش تو برو خونه خودت سه تایی زدیم بیرون ناهار درست حسابی ای نخورده بودیم و همگی موافقت کردیم که بریم یه جا شام بخوریم شیوا گفت من یه دوست دارم که رستوران داره بریم اونجا سمانه به خنده گفت چه خانوم باحالی که رستوران داره شیوا با ناز کش داری گفت نخیرممم دوستم آقاست سمانه گفت او او آفرین شیوا خانوم دوستات دارن زیاد میشن شیوا هم گفت ما اینیم دیگه من ساکت بودم و فقط شیوا رو نگاه میکردم و کنجکاو شدم ببینم دوستش کیه و جریان چیه وارد رستوران شدیم یه تخت خالی گیر اوردیم و رفتیم نشستیم سنتی مانند بود رستورانش و تمیز و مرتب بود گارسون برامون منوی غذا آورد و شیوا گفت فعلا برامون یه قلیون بیار در ضمن به میلاد بگو شیوا اومده سمانه با تعجب همراه لبخند نگام کرد و از این لحن صمیمی که شیوا استفاده کرد بهش گفتم از کی تا حالا قلیونی شدی شیوا ترکیه چند بار قهوه خونه رفتیم نمیکشیدی شیوا گفت از همین حالا هنوز قلیون نیاورده بودن که یک آقای جوون اومد سمت ما شیوا همین که دیدش گفت سلام میلاد خوبی میلاد از نوع جواب دادنش و احوال پرسیش با ما مشخص بود اصلا راحت نیست و به شیوا گفت یه لحظه میشه بیایی کارت دارم وقتی رفتن سمانه بهم گفت انگاری آقا میلاد اصلا خوشش نیومد که شیوا جون رابطه رو لو داده منم برداشتم همین بود که سمانه داشت بعد یه ربع میلاد و شیوا برگشتن و دیگه برامون قلیون آوردن و شیوا شروع کرد کشیدن چون گه گاهی سیگار میکشید مشکلی با قلیون نداشت میلاد هم لبه تخت نشسته بود و مشخص بود اصلا راحت نیست شیوا سعی میکرد با بگو بخند و شوخی با همه مون جو و خوب کنه به میلاد تعارف قلیون زد و با اکراه قبول کرد چند بار با میلاد چشم تو چشم شدم وقتی غذامون و خوردیم و خدافظی کردیم و اومدیم بیرون گفتم بچه ها وای که گوشیم و جا گذاشتم الان میرم زودی میام امیدوار بودم هنوز میلاد جایی نرفته باشه و ببینمش همین طورم شد سریع رفتم سمتش و گفتم آقا میلاد لطفا یه شماره تماس بهم بدین عجله کنین نمیخوام شیوا بفهمه میلاد با تعجب بهم شماره رو داد و بهش گفتم نگران نباشین چیزی نیست باهاتون تماس میگیرم فردا صبح بهش زنگ زدم خودمو معرفی کردم و گفتم یه سوال داشتم ازتون آقا میلاد شما و شیوا از کی با هم رابطه دارین با صدای تعجب انگیز گفت بله رابطه اولا شما کی هستین که دارین درباره زندگی شخصی شیوا تحقیق میکنین و دوما رو چه حساب میگین رابطه بهش گفتم اینجوری پای تلفن نمیشه اگه وقت دارین یه جا قرار بذاریم و صحبت کنیم تو یه پارک قرار گذاشتیم و بهش گفتم که همکار شیوا و دوستش هستم و اونم گفت که چه رابطه ای با شیوا داشته و اصلا اونی نیست که من فکر میکردم بهش گفتم آقا میلاد چند وقته حسابی نگرانش هستم میلاد گفت چرا نگرانشی گفتم چون خیلی عوض شده و دیگه اون آدم قبلی نیست و از اونجایی که من خیلی دوسش دارم نمیتونم بی تفاوت باشم بهش میلاد با لحن غمگینی گفت بله دیشب از تیپ و ظاهرش و حرکاتش فهمیدم حسابی عوض شده بهش گفتم یعنی شما هم ناراحتین گفت ناراحت باشم یا نباشم فرقی نمیکنه بهش گفتم آقا میلاد اگه بهش اهمیت میدین پس خیلی فرق میکنه به من کمک کنین که بتونم بهش کمک کنم چون اگه اینجوری پیش بره همه رو از دست میده و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارشه میلاد گفت من هیچی از اتفاقای که براش افتاده نمیدونم چجوری کمک کنم بهش گفتم آقا میلاد نمیشه گفت چیا اتفاق افتاده ندونین بهتره اما اگه براتون مهمه بهش کمک کنین و تنهاش نذارین شیوا میلاد باهام تماس گرفت و حسابی ناراحت بود که چرا به دوستام گفتم که باهاش رابطه دارم منم گفتم خب چیه اینقدر مایه ننگ هستم و میترسی آبروی عزیزت خدشه دار شه اوکی دیگه دور و برت نمیام به سلامت اومد که باز حرف بزنه گوشی رو قطع کردم حوصلم سر رفته بود و دلم هیجان میخواست به فرزاد زنگ زدم و گفتم شماره کامران و بده کارش دارم با هزار بدبختی که هی سر به سرم میذاشت که چیکارش داری شماره رو گرفتم به کامران زنگ زدم و اول نشناخت بهش گفتم شیوا هستم یادت رفت به این زودی با تعجب گفت چیکار داری صدام و نازک کردم و گفتم چه بداخلاق حوصلم سر رفته بود و دلم میخواست با یکی برم بیرون یاد تو افتادم خب کامران چند ثانیه سکوت کرد و گفت چی تو سرته شیوا همونو بگو منم گفتم برو بابا دلم گرفته بود از تنهایی خواستم با یکی باشم فکر کردی همه مثل خودتن بای کامران تن صداش آروم شد و گفت باشه باشه قطع نکن یه جا باهاش قرار گذاشتم و سوار ماشینش شدم هنوز شک داشت و باورش نمیشد من ازش خواستم با هم باشیم بهش گفتم چیه ترسیدی تو که از من نمیترسیدی کامران گفت اومدی اینا رو بگی گفتم نخیر میدونم همتون قلاده هاتون دست شهرامه و هر چی بگه اونو انجام میدین حوصله بحث هم ندارم چند وقته حسابی حوصلم سر رفته یه هیجان درست حسابی میخوام اومدم پیش تو ببینم چیکار میتونی برام بکنی کامران خندید و گفت شیوا خانوم دنبال هیجان هستن بهش گفتم مسخره نکن کامران میتونی یه کاری بکنی بکن نمیتونی بزن کنار پیاده شم به وضوح داشت از دیدن این رفتار من شاخ در میاورد گفت اول بگو منظورت از هیجان چیه تا ببینم چه میشه کرد بهش گفتم مثلا از همون مهمونیا که با هم یه خاطره خوب داریم به طعنه اون بلایی که جمشید سرم آورده بود کامران دیگه علنی چهرش پر بود از تعجب و تردید گفت شیوا قبول کن یه کاره بهم زنگ زدی حالا میخوای ببرمت همچین جایی نمیتونم بهت اعتماد کنم بهش گفتم به درگ بزن کنار تو سه دقیقه یکی بهتر از تو سوارم میکنه همینجا زد کنار پیاده شدم و رفتم اونور تر که یه ماشین که خواست تورم کنه سوار شم چند متر جدا شد و دید واقعا دارم اینکارو میکنم دنده عقب گرفت و گفت بیا بالا قبول مثل اون مهمونی حالا حالا ها خبری نیست اما یک چند تا دوستا هستن میخوان برن طرفای شیراز مسافرت با دوست دختراشون و عشق و حال به منم تعارف زدن و منتظر خبرن بهشون میگم میام و دوست دخترم و میارم کلی خوشحال شدم از حرفش و لپشو بوس کردم و گفتم دمت گرم کامران میدونستم دارم به آدم درست زنگ میزنم اصلا به شهرام نگفتم که چند روز نمیام سر کار و بدون خبر با کامران راه افتادم قرار شد یکی از دوستای کامران و دوست دخترش با ماشین ما بیان تو راه همش گفتیم و مسخره بازی درآوردیم اول تو مسیر رسیدیم اصفهان چندین سال بود که هیچ وقت پامو اینجا نذاشته بودم فکر میکردم الان میرم تو حس و ناراحت میشم اما اصلا برام مهم نبود دیگه هیچ احساسی به این شهر و آدماش و مخصوصا خانوادم نداشتم نزدیکای شیراز یه جاده فرعی رفتیم که مارو برد به یک روستای خیلی زیبا دم غروب بود که رسیدیم و وارد یک باغ شدیم که وسطش یک ویلا ساخته بودن و یه استخر درست و حسابی هم کنار ساختمون بود 5 تا دختر بودیم و 5 تا مرد دقیقا همه دوست دختراشون دخترا دافی بودن برا خودشون خب معلومه این آقایون که پولشون و مفت و برای هر کسی خرج نمیکنن تا اومدیم وسایل و ببریم داخل و جاگیر بشیم داخل ویلا که خیلی نا مرتب بود مرتب کنیم آخر شب شد همه خسته راه بودیم و خوابمون میومد بعد یه شام مختصر هر کسی یه اتاق گیر اورد و جفت جفت رفتن توش و من و کامران بدون اتاق موندیم بهش گفتم عیبی نداره همینجا یه پتو میندازیم زیرمون میخوابیم کامران خیلی تابلو هنوز رفتار و روحیه من براش قابل درک نبود و موقعی که جا مینداختم و دو تا بالشت گذاشتم دیدم بهم خیره شده بهش گفتم چته تو بیا بخواب این همه رانندگی کردیا همه چراغا رو خاموش کرد و اومد پیشم خوابید جالب اینجا بود اصلا بهم دست نمیزد بهش گفتم خوابت میاد گفت نه از خستگی خوابم نمیبره بهش گفتم کامران همه تنم کوفته شده حال داری ماساژم بدی گفت اوکی اوکی دارم تسلیم میشم واقعا عوض شدی شیوا پتو رو از روم پس زد و شروع کرد کتف و کمرم رو ماساژ دادن بهش گفتم کامران درست ماساژ بده مگه ماست خوردی اومد رو باسنم نشست و محکم تر و مسلط تر شروع کرد ماساژ دادن توقع داشتم برجستگی کیر بلند شدشو رو باسنم حس کنم که متوجه شدم اصلا بلند نشده گفتم کاش روغن ماساژ داشتیم واقعا بیشتر خستگیم در میرفت کامران گفت تو وسایلش هست رفت و برش داشت و آورد گفت اگه روغن میخوای باید لباستو در بیاری منم با خوشحالی گفتم آفرین کامران همش داری منو سورپرایز میکنی بلند شدم تیشرت و شلوارمو درآوردم دمر خوابیدم کامران نشست دوباره رو باسنم و شروع کرد آروم روغن رو کمرم ریختن و مالش دادن بهم گفت این بند سوتین مزاحمه گفتم اوکی پاشو جلوش نشستم و سوتین و شرتمو با هم در آوردم و دوباره خوابیدم و گفتم حالا میشه منو یه ماساژ حسابی بدی بلاخره موفق شدم کامران که هم حسابی خسته بود و هم هنوز تو شوک رفتار من تحریکش کنم و چشماش تو اون تاریکی داشت برق میزد گفت خب منم باید لخت بشم که لباسام روغنی نشه بهش گفتم هر کاری میکنی زود باش صبح شد بابا دمر خوابیده بودم که کامران هم لخت شد و اومد روم دراز کشید کیرش بلند شده بد و رو چاک کونم حسش میکردم گفتم ماساژژژژژ دوباره نشست و شروع کرد ماساژ دادن و عمدا بدن خودشم هم جلو عقب میکرد که کیرش تو چاک کونم جلو و عقب بشه از کمرم یواش یواش اومد پایین و شروع کرد ماساژ کونم و رونای پام تو فضا بودم هم داشت خستگی ماهیچه هام در میرفت هم از تماس دستش با سوراخ کونم و کسم لذت میبردم بعد چند دقیقه ماساژ دادن طاقت نیاورد و دوباره اومد کامل روم خوابید شروع کرد گردنمو بوس کردن خودم موهام و زدم کنار که راحت تر بتونه برم گردوند و میخواست بکنه که بهش گفتم وایستا هنوز سینه هام و ماساژ ندادی مشخص بود هم حسابی تحریک شده و هم حسابی خسته هستش ایندفعه نشست رو شیکمم البته جوری که وزنش روم نباشه و روغن و ریخت رو سینه هام و شروع کرد ماساژ دادن و مالش دستاش قوی محکم بود و از اینکه اینجور محکم داره سینه هام و مالش میده لذت میبردم و داشتم از کیف میچسبیدم به سقف باز کنترلشو از دست داد از رو شیکمم رفت عقب تر و پاهامو از هم باز کرد و کیرشو بدون مکث کرد تو کسم تو همون تلمبه اولش صدای شالاپ و شولوپ میومد از بس که ترشح داشتم و خیس شده بودم هم زمان هم سینه هام و میمالید سعی خودمو میکردم که صدای نالم کم باشه نمیخواستم بقیه بفهمن و بگن اینا چقدر ندید پدید بودن دیگه البته معلوم نبود تو اتاق بین اونا هم چه خبر بود چند دقیقه بیشتر تلمبه نزد که فهمیدم الانه که ارضا بشه چون حسابی خسته بود منم تمرکز کردم و تونستم با ریختن آبش تو کسم منم ارضا بشم از روم رفت کنار و حسابی نفس نفس میزد رفتم دستشویی و خودمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدم که دیدم از خستگی بی هوش شده و خوابیده گوشیم گذاشتم صبح زود زنگ بخوره که بیدارش کنم لباسشو بپوشه فرداش بعد صبحونه همگی رفتیم شیراز که بگردیم یکی از پسرا که از بقیه آقایون جوون تر هم بود گفت بریم حسابی بگردیم و برگشت که دیگه آفتاب نبود که بدنمون بسوزه بیوفتیم تو استخر من خبر از استخر نداشتم و مایو نیاورده بودم با خودم به کامران گفتم یادم بنداز مایو بخرم اولین باری بود که میرفتم شیراز و حسابی برام تازگی داشت و خوشم اومده بود قرار شد فعلا فقط تو شهر و بگردیم و بعدا بریم تخت جمشید چون یه روز کامل وقت میخواست یه جا ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم که کامران بهم گفت مایو یادت نره گفتم خوبه به همین بهونه یه سر بازار هم بریم قرار شد خیلی تو بازار الاف نباشیم و فقط یه دور سریع بزنیم تو مسیر چند تا مغازه لباس زیر زنونه دیدم اما از مدل مایوهاشون خوشم نیومد یه جا به چشمم خورد که لوازم ورزشی بود و اتفاقا نوشته بود مایو زنانه هم موجود میباشد بقیه سرشون به دیدن مغازه ها گرم بود من خودم تنهایی رفتم داخل مغازه یه پسر خیلی خوشتیپ و خوشگل بهم خوش آمد گفت و بفرمایید بهش گفتم مایو برای شنا میخوام چند مدل مایو یه سره آورد بهش گفتم نه یه سره نمیخوام دو تیکه میخوام چند مدل خیلی خوشرنگ و مدل قشنگ مایو دو تیکه هم آورد حسابی وراندازشون کردم و گفتم وای همش خوش رنگه کدوم و انتخاب کنم پسره گفت خب بستگی داره کدوم رنگ به پوست بدنتون بیاد با خنده بهش گفتم واووو تا حالا اینجوری به جریان نگاه نکرده بودم اونم خندید و گفت اگه دوست دارید پشت انباری هست به عنوان اتاق پرو میتونین تست کنین که کدوم به پوستتون میاد پیشنهادش موج میزد از شیطنت و این جور از با ادب مطرح کردنش خوشم اومد با شیطنت هر چی بیشتر بهش گفتم خب یکی باید باشه ببینه و نظر بده حسابی چشاش برق زد و گفت اگه قابل بدونیند و سلیقه من و قبول داشته باشید من حاضرم این افتخار نسیبم بشه تو همین حین کامران منو دید که کجام داشت وارد مغازه میشد آروم بهش گفتم این شوهرمه یه مایو دو تیکه مشکی انتخاب کردم و به کامران گفتم این خوبه کامران هم گفت عالیه هر کدوم و انتخاب میکردی بهت میومد با لبخند و نگاه خاصی به پسره از مغازش رفتم رو دیوار ساختمون رو به استخر دو تا پرژکتور بزرگ بود که مثل روز روشن میکرد استخر رو همه لخت شده بودن و رفته بودن تو آب من میخواستم اول خودمو تو آییینه ببینم بعد برم حسابی این مایو و سوتین مشکی بهم میومد و کونمو که نگاه کردم بیشتر از خودم خوشم اومد مطمئن بودم از هموشن خوشگل تر و سر تر هستم پر از اعتماد به نفس بودم و منم رفتم بیرون و بهشون ملحق شدم لذت اینکه چشمای همشون مخصوصا مردا رو بدن من بود وصف ناپذیره شنا بلد نبودم برا همین رفتم قسمت کم عمق استخر همونجا یکمی با کامران شوخی میکردم که دوستاش ریختن سرش بردنش سرشو بکنن زیر آب و اذیتش کنن تو حال و هوای خودم بودم که اون پسر جوونه اومد پیشم و گفت مگه شنا بلد نیستی گفتم نه متاسفانه گفت نترس اینجا مثل استخرای بیرون نیست نهایت عمقش دو متره بهش گفتم همونم بسه که من غرق بشم بهم گفت نترس بیا من خودم کمکت میکنم و چند تا نکته هم بهت میگم من و برد چند متر اون ور تر و گفت من حالا میگرمت و خودت و تو آب رها کن تا یاد بگیری معلق شدن تو آب رو تا بعدا بهت بگم چطور حرکت کنی با دستاش من گرفت و درازم کرد تو اب حالت کرال پشت همش خودمو از ترس اب سفت میگرفتم و میرفتم پایین اونم سعی میکرد پام یا کمرم رو بگیره تا نرم تو آب چند بار موفق شدم برا چند ثانیه معلق باشم و خوشم اومده بود اما هنوز لازم بود منو بگیره که کم کم دستاش رفت سمت باسنم برا گرفتن و حتی مالش دستش رو روی باسنم و پاهام حس میکردم خودمو کامل به نفهمیدن و اینکه درگیر یاد گیری هستم زدم از اینکارش خوشم میومد بلاخره به بهونه یاد دادن شنا به من کل بدنم و مالوند و لمس کرد و حسابی باهام لاس زد بقیه کم کم خسته شدن و داشتن میرفتن به پسره که اسمش ستار بود گفتم بسه خسته شدیم ما هم بریم اومد من و وایستونه تو اب که دستم نا خواسته به کیرش که حسابی تو مایو سیخ شده بود خورد بازم به روی خودم نیاوردم و کلی ازش بابت همین آموزش کوتاه تشکر کردم و گفت بازم حاضره این یکی دو روز دیگه بهم یاد بده برگشتیم و قرار شد بعد شام یه بازی دسته جمعی کنیم من به همه پیشنهاد اسم و فامیل دادم و گفتم دو دو تا میشیم چون برای همه کاغذ و خودکار نداریم در ضمن برای هیجان بیشتر ما خانوما یارمونو تعیین میکنیم از شانسم من اولین نفری شدم که باید یارمو انتخاب میکردم با خنده گفتم از اونجایی که ستار حسابی امروز یار خوبی برام تو استخر بود من ستار و انتخاب میکنم بعضیا از انتخابم خندیدن و بعضیا متعجب و دوست دختر ستار که کامران بهم گفته بود در اصل نامزدشه و میخوان ازدواج کنن حسابی قیافش در هم شد اما بقیه خانوما هم به خنده یکی دیگه غیر دوست پسرشون رو انتخاب کردن نگاه خاص و سنگین کامران رو روی خودم حس میکردم اما اعتنا نکردم صدای اس اس ام گوشیم اومد تو همون شلوغی بازش کردم و دیدم کامرانه که نوشته اینجا رو با اون مهمونی که بودی اشتباه نگیر اومدیم چند روز هر کسی هم با دوست دختر خودش یکمی تفریح کنیم و برگردیم اینا اینکاره نیستن و قاطی نکن همه چیز و شیوا با لبخند رومو کردم به ستار و گفتم من دستم تو نوشتن تنده فقط لازمه حواستو جمع کنی هر جا کم آوردم راهنمایی کنی تو کل بازی ستار تا میتونست با من لاس زد و تو نخ سینه هام و بدنم بود منم خودمو کاملا به نفهمی زده بودم و اصلا برام مهم نبود که نامزدش داره حرص میخوره آخرین دست بازی بود که که ستار داشت اسامی که ما از حرف سین نوشته بودیم رو مثل بقیه میخوند که امتیاز بنویسه جلو این دست بازی به اشیا که رسید قفل کرد و موند چی بگه بایدم قفل میکرد چون من توش نوشته بودم ساعت سه تو استخر برای ادامه آموزش خودشو جمع و جور کرد و گفت یادمون رفته اینو بنویسیم منم گفتم ای بابا راست میگیا یادم رفت ببخشید باهاش چشم تو چشم شدم و فقط خودمون میدونستیم چی بین نگاهمون میگذره به هر حال اون روز هم از صبح درگیر بودیم و خسته ساعت یک اعلام خواب کردیم هر کسی رفت بخوابه کامران حسابی از من ناراحت بود که اصلا به اخطارش توجه نکرده بودم بهش گفتم سخت نگیر بابا کی خواست مثل اونجا فکر کنه حالا با ور رفتن با کیرش و بعدشم ساک زدن و حسابی هم بعدش از کس منو کرد باعث شد یادش بره ساعتم و ساعت 3 گذاشتم که اگه خوابم برد بیدار شم همینم شد و چرتم برده بود که زنگ خورد و سریع قطع کردم رفتم از بالکن لباس مایو که گذاشته بودم خشک شه برداشتم و تو تاریکی پوشیدم و رفتم تو استخر فکر کردم ستار نمیاد که دیدم اومد گفت ببخشید دیر شد میخواستم مطمئن بشم که سحر خوابه اومد تو آب و کنارم وایستاد و گفت خب شروع کنیم منم گفتم شروع کنیم تو چشمام نگاه کرد و با دستاش بازوهام و گرفت و من و کشوند سمت دیواره استخر و شروع کرد ازم لب گرفتن دستای منم کمرش رو مالش میداد و تو لب گرفتن حسابی کمکش میکردم کم کم شروع کرد گردنم و خوردن و با سینه هام بازی کردن و همش وسطش میگفت جوننن تو چی چیزی هستی شیوا سوتینمو از پشت باز کرد و سینهام افتادن بیرون و با ولع داشت میخوردشون منم با دستم کیرشو تو آب گرفتم و باهاش ور میرفتم داشت مایوشو پاره میکرد از بس گنده شده بود یه هو رفت زیر آب و به خودم اومدم تو یه حرکت مایو منو از پام در آورد و انداخت کنار استخر یه پام و داد بالا که راحت دستش کسم و لمس کنه خودمو کامل رها کرده بودم تجربه خیلی خاصی بود تو آب این کارا رو کردن حسابس که با سینه هام و کسم ور رفت مایو خودشو در آورد و همونجوری یه پام و بالا گرفت و کیرش و کرد تو کسم چون شنا کار حرفه ای بود بدن خیلی ورزیده و قوی داشت کلا در اختیار یک آدم ورزشکار و عضلانی بودم یه تجربه جدید و لذتش بی نهایت بود همون اول شروع کرد با شدت و تند تند تلمبه زدن که بهش گفتم ستار زود تندش کردی آروم باش اولش گفت باشه عزیزم و ریتمشو اروم کرد حسابی بی حال و بی رمق شده بودم و دستامو انداختم دور گردنش و کامل اون منو نگه داشته بود تو چشمای خمارش و حشریش خیره شده بودم و بهش گفتم چند وقته با سحر دوستی گفت نزدیک دو ساله دست سحر حلقه نامزدی بود باهم نامزد کردین گفت آره قراره عقد و ازدواج هم بکنیم گفتم الان احساس خیانت نمیکنی که داری منو میکنی اونم چند متر اون ور تر تو اتاق خوابه زیاد از سوالم خوشش نیومد و گفت نه اینکه خودت این حالت و نداری من گفتم من که عاشق خیانتم و موقع گفتن این جمله خودم بدنم و محکم سمتش هول دادم که کیرش تو حین تلمبه زدن بیشتر بره تو کسم این لحن صحبتم و حرکتم دیوونش کرد و با هر چی زور داشت شروع کرد تلمبه زدن کس دادن تو اب بی نظیر بود و نمیتونم تو کلمات تصورش رو بیان کنم تو همون حین تلمبه زدن شدید گفتم حالا دوسش داری یا نه گفت منظورتو از این سوالا نمیفهمم شیوا اما اره دوسش دارم حس خوبی داشتم که مردی رو که یک زن دیگه رو دوست داره و حتی قراره ازدواج کنن رو اسیر خودم کردم همون حس جنون و لذت بهش گفتم هر وقت نزدیک اومدن آبت بود به منم بگو با هم ارضا شیم که گفت داره میاد داره میاد حرکاتش و تند تر کرد و من و محکم تر بغل کرده بود تونستم همزمان با خودش ارضا بشم و همه پاهام به لرزه افتاده بود بهش گفتم ستار منو بلند کن بذار بیرون آب بغلم کرد و گذاشتم لب استخر همون جا دراز کشیدم و از خستگی و ارضا شدن حسابی چشام سیاهیی میرفت بعد چند دقیقه بلند شدم و حال نداشتم مایو و سوتین و ببندم گفتم همه خوابن که میرم تو بالکن پهنش میکنم و لباس خودمو میپوشم و میخوابم همونجوری لخت مایو و سوتین و دستم گرفتم و به ستار گفتم اصلا حالم خوب نیست و تعادل ندارم دستم و بگیر که نیوفتم اونم دستمو گرفت و کمک کرد وارد ساختمون شدیم در راه روی اصلی ورودی رو که باز کردیم سحر جلومون سبز شد با خشم هر چی تموم تر گفت ستارررر و با خشم بیشتر به من نگاه کرد ستار دستمو ول کرده بود مونده بود چی بگه سحر داشت کل بدنمو میدید که لخت لخت جلوش وایستادم رفتم سمتش و گفتم الان توقع داری عذاب وجدان داشته باشم و بگم ببخشید شرمنده گلم اصلا حسش نیست و حسابی خسته ام برو کنار میخوام برم لالا با لبام بهش یه لبخند زورکی تحوبل دادم و زدمش کنار و رد شدم یه روز دیگه هم اونجا بودیم و رفتیم تخت جمشید که اونجا هم حسابی بهم خوش گذشت سحر طاقت نیاورده بودرفته بود به کامران گفته بود چی دیده فکر میکرده حالا کامران غیرتی میشه که دوست دخترش بهش خیانت کرده خبر نداشت که این کار جزیی ازتفریحات آقا کامرانه کامران یه جا که منو تنها گیر آورد حسابی شاکی بود گفت خودت میدونی چیزی بین ما نیست که من مثلا غیرتی بشم اما داری بی ملاحظه بازی در میاری شیوا با عشوه و ناز بهش گفتم حرص نخور عزیزم چشم دیگه سعی میکنم دختر خوبی باشم از اینکه هر بار کامران که خدا میدونه با چند تا زن و دختر بود اما با عشوه گری های من تو چشم نگاه کردنای من خام میشد لذت میبردم خیلی خیلی حس خوبی داشت که هر مردی رو که اراده میکردم جذب خودم میکردم حالا منم عاشق بازی شده بودم بلاخره مسافرت چند روزه به شیراز تموم شد و برگشتیم واقعا بهم خوش گذشته بود مخصوصا سکس با ستار تو استخر ندا شیوا بی هوا غیبش زده بود و هیچ کس ازش خبر نداشت حتی فرزاد که شماره کامران و بهش داده بود تو خوابش نمیدید که شیوا و کامران با هم باشن و رفته باشن مسافرت و همگی بی خبر از شیوا حسابی دلواپس بودیم وقتی برگشت و تو مغازه دیدمش که اومده سر کارش اومدم برم سمتش که بگم کجا بودی آخه که شهرام با عصبانیت وارد اتاقش شد فقط دویدم که یه وقت کتکش نزنه و بلایی سرش نیاره با داد بهش گفت کجا بودی شیوا با خونسردی و بدون اینکه از جاش بلند شه گفت رفته بودم مسافرت تفریح کنم شهرام از عصبانیت قرمز شده بود گفت غلط کردی بی جا کردی کثافت اشغال با اجازه کی با هماهنگی کی شیوا گفت با اجازه فرزاد خودش شماره کامران و بهم داد و منم بهش گفتم منو ببره مسافرت شهرام همچین هنگ کرده بود که به پته پته افتاد برای جمله بعدیش گفت تو با کامران رفته بودی مسافرت شیوا گفت اره رفتیم شیراز و جای همتون خالی خیلی هم خوش گذشت رو به من کرد و گفت راستی ندا جون سوغاتی هم فراموشم نشده ها منم تو تعجب این حرفای شیوا دست کمی از شهرام نداشتم گیج بودم که جریان چیه اصلا شهرام به کامران زنگ زدو با عصبانیت بهش گفت چه غلطی کردی کامران کامران گفت که فکر میکرده همه خبر دارن چون شیوا بهش گفته بوده خبر دارین بعدش زنگ زد به فرزاد که تو مغازه نبود اونم گفت درسته شماره رو داده اما روحشم خبر نداشته از هیچی شهرام هر ثانیه عصبانی تر میشد و به شیوا گفت حالا ما رو بازی میدی درستت میکنم شیوا با لبخندی که رو لباش داشت گفت چرا اینقدر عصبانی شدی شهرام جون مگه خودت عشق بازی نیستی و نبودی حرص نخور گلم شهرام از اتاق رفت بیرون و در کوبید و گفت باشه بازی رو یادت میدم سمانه هول کرده بود اومد گفت چی شده چه خبره شیوا گفت هیچی نیست بابا الکی شلوغش کرده خب چه خبر بچه ها همینجوری مثل مجسمه داشتم نگاش میکردم و هنوز باورم نمیشد این همون شیوای قدیمه نمیدونستم از این همه اعتماد به نفسش باید خوشحال باشم یا ناراحت چون شهرام آدمی نبود که جلوی کسی کم بیاره سمانه دید مشتری اومده و موقع رفتن از اتاق گفت حسابی تنهایی خوش میگذرونیا شیطون یکی باشه طلب ما شیوا بهم نگاه کرد و گفت عزیزم ندا خیلی دلم برات تنگ شده بود از جاش بلند شد و گفت حالا تنها شدیم و میتونم خصوصی بغلت کنم اومد سمت من و محکم بغلم کرد و صورتشو رو به روی صورتم گذاشت و لبام و آروم بوسید گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود دلم حوس بودن با تو رو کرده ندا جونی تو عمرم احساس گرو هیچ آدمی نداده بودم و حالا همین یه تماس لب شیوا با لبام باز آتیش علاقه و عشقم به یک هم جنس خودم که حالا یه آدم دیگه هم شده بود و روشن کرد و منو درگیر کلی احساس مختلف در موردش کرد فردا شبش به اصرار شیوا من و سمانه رفتیم خونش گفت میخوام براتون یه پارتی کوچولو بگیرم اما علتشو نپرسین و فقط امشب باید خوش باشیم سعی کردم وانمود کنم شرایط عادیه و مشکلی نیست آهنگ گذاشته بود و با سمانه داشتن رقص دیوونه بازی میکردن صدای در خونه اومد در و باز کردم دیدم شهرام و جمشید اومدن تو با عصبانیت کامل ته دلم خالی شد و فهمیدم چه خبره این دو تا هر جا باشن یعنی میخوان یه نفر رو رو بشونن سرجاش که حالا شیوا اون یه نفر بود شیوا اصلا از دیدنشون هول نشد و بهشون سلام کرد و گفت چه به موقع کیک گذاشتم تو فر الانه که حاضر بشه چه خوب وقتی اومدین جمشید رفت ضبط و خاموش کرد و سکوت مطلق بود خونه شیوا گفت خب اقایون بشینین تا براتون چایی بیارم شهرام جون عاشق چایی های منه پشتشو کرد که بره شهرام بازوشو گرفت و محک برش گردوند و با همه زورش زد تو گوش شیوا دست خودم نبود و جیغ کشیدم و رفتم سمت شیوا که خورده بود زمین از محکم بودن این تو گوشی شیوا دستشو به سمتم گرفت و با عصبانیت تموم سرم داد زد که ندا نمیخواد بیایی جلو به تو هیچ ربطی نداره بذار ببینم چیکار میخواد بکنه بلند شد رفت سمت شهرام و با داد شروع کرد به حرف زدن میخوای بزنی میخوای لهم کنی میخوای بکنی منو رو کرد به جمشید گفت میخوای از کون بکنی اونم خشک خشک تا جر بخورم لذت ببری با پوزخند ادامه داد هان میخوایین چیکار کنین هان یه پیرهن تنش بود و خودش از یقش گرفت محکم از طرف از هم بازشون کرد دکمه هاشو پاره کرد گفت خودم کمکتون میکنم میخوام ببینم دیگه چی تو آستین داری آقا شهرام آقای مردددد شیوا دیگه نمیتونست بغض تو گلوشو مخفی کنه و گفت میدونین امشب چه خبره هان میدونین چرا جشن گرفتم رو به هممون این سوال و میپرسید امشب شب عقد شوهر عزیزمه امشب شب عروسیشه امشب عروس جدید میره تو خونم و قراره شوهرمو خوشبخت کنه شیوا دیگه کامل کنترلشو از دست داده بود و خشم و گریه تو صداش موج میزد به حالت جنون وار و عصبی مانند حرف میزد دوباره رو کرد سمت شهرام و با همه وجودش داد زد که دیگه میخوای چه بلایی سرم بیاری که فکر کنی از خودت سگای دور و برت بترسم هاننننننننننننن شهرام که همه تلاشش رو میکرد که خودشو خونسرد بگیره و تحت تاثیر این برخورد غیر قابل انتظار شیوا قرار نگیره گفت بسه بسه فیلم بازی کردن بسه شیوا جمشید بیگرش اینو لختش کنه بندازش بیرون تو خیابون تا یه هوا خوری کنه بفهمه هر دفعه چه برنامه ای براش دارم جمشید هم مثلا با خونسردی و پوزخند اومد که بره سمت شیوا شیوا گفت اینه برنامه جدیدت باشه خودمم کمکت میکنم چرا جمشید خسته کنه خودشو به بدن نجست من دست بزنه آخه شیوا شروع کرد لخت شدن و هر چی لباس بود و همره شرت و سوتینش دراورد من و سمانه مات و مبهوت و گریون مونده بودیم چش شده و چرا داره اینکارو میکنه شیوا لخت لخت و مثل رواینا گفت جمشید جونم بریم بیرون هوا خوری همینجوری داشت میرفت سمت در اپارتمان و گفت البته شهرام جون اولین ماموری که منو گرفت و برد آکاهی نترس از شماها حرفی نمیزنم اصلا نگران نباشین فقط یه مشکل کوچولو هست که احتمالا از اون اعترافات کتبی و صوتی که پاشون انگشت زدم پیش وکیل سارا و اسامی همتون هم توش هست و همه اطلاعات و آدرسا هم هست رو شاید از دهنم در بره و گفتم شیوا این و گفت در و باز کرد جمشید مثل برق گرفته ها رفت گرفتش و برش گردوند و گفت چی داری زر زر میکنی نشوندش رو مبل و گفت زر بزن شیوا ببینم چی داری میگ شیوا ظاهرا به خودش مسلط شده بود مشخص بود چقدر داره انرژی میذاره که گریه نکنه به خاطر عقید سینا و فاطی لبخند زنان نشست و گفت چیز خاصی نیست سارا جون متحد عزیز و دوست داشتنیتون من و برد ازم کلی اعتراف گرفت و همشو ثبت کرد تهدیدم کرد کارایی که میگه رو نکنم میده به خانوادم راستشو بخوایین چند وقته دیگه برام مهم نیست اون اعترافات و یا حتی اون عکسایی که ازم دارین دست خانوادم یا شوهرم بیوفته گور بابای همشون و تازه وکیله گفت احتمالا اعدام هم میشم که الان خوب که فکر میکنم یه جور هدیه است برای من اما تو اون اعترافا اسم همتون هست و پای همتون گیره که زن و دخترای مردم رو چجور گول میزنین و ازشون عکس و مدرک جمع میکنین که تحت کنترلتون باشن منظورش من و سمانه هم بودیم پاشو انداخت رو پاشو و یه سیگار از کیفش که کنار مبل بود برداشت و روشن کرد و شروع کرد به کشیدن به جمشید گفت هر وقت خواستی آماده قدم زدن و هوا خوری هستما شهرام همیشه از شیوه تهدید و دست بالا داشتن و نقطه ضعف به شیوا یا حتی ماها فشار وارد میکرد هیچ دختر یا زنی حاضر نیست حتی به غیمت جونش عکسای لختی و هرزگیش رو نشون خانوادش بدن حتی یه هرزه مثل من و سمانه یا خیلی های دیگه حفظ آبرو هیچ ربطی به کثافت بودن یه آدم نداره اما شیوا به مرحله ای رسیده بود و چنان روحش نابود شده بود که حتی آبروش هم براش مهم نبود شهرام بدجور یه دستی خورد و با حقارت و سرافکندگی از خونه رفت جمشید هم مثل سگ رنگش پریده بود و دنبالش زوزه کشان رفت من و سمانه همچنان مثل مجسمه ها داشتیم شیوا رو که خونسرد داشت سیگار میکشید و زمین و نگاه میکرد نگاه میکردیم و حالا دیگه یقین داشتم دارم یه آدم دیگه رو نگاه میکنم نه اون شیوایی که میشناختم 8 2 9 86 8 8 9 8 86 8 8 9 87 8 4 8 9 88 8 7 3 9 88 9 8 7 8 8 7 9 86 8 ادامه نوشته

Date: December 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *