زندگی پیچیده شیوا ۳ و پایانی

0 views
0%

8 2 9 86 8 8 9 8 86 8 8 9 87 8 4 8 9 88 8 7 2 قسمت قبل در قسمت قبلی داستان بدون بازگشت خواندیم که اکثر زندگی شیوا یک سناریو از پیش تعیین شده توسط سارا بوده که بتونه به اهداف خودش برسه و شیوا تبدیل به یک انسان بی احساس و بی رحم شده که خطرناک ترین آدم تو زندگیش الان خودشه ندا هنوز باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاده شهرام میخواست از شیوا با یک تهدید الکی و مسخره که شدنی هم نبود زهر چشم بگیره و بترسونش اما کاملا یه دستی خورده بود که هیچ تازه از اعترافات کتبی شیوا پیش سارا با خبر شد که با افشا اون پای خیلیا گیر بود از جمله خودش نکته دیگه که شیوا گفت این بود که امشب عقد رسمی سینا و فاطی بود و ما هیچ کدوم نفهمدیم که شیوا از کی و از چه طریقی فهمیده هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم و این غم لعنتی بزرگی که تو دلم بود به خاطر شیوا داشت منو میکشت شیوا پاشد و گفت من میرم یه دوش بگیرم رو به سمانه گفت که کیک تو فر گذاشتم برش دار تا نسوخته سمانه که مثل من حسابی تو شوک طوفان امشب بود رو کرد به شیوا و گفت تو اون اعترافایی که سارا ازت گرفته اسم ما هم هست سمانه سوالی رو پرسید که اصلا تو ذهن من نبود و بهش فکر نکرده بودم شیوا بدون اینکه برگرده و نگاهمون کنه همون دم در حموم گفت آره اسم شما و هر چی بینمون بوده جفتمون حالا بیشتر به وخامت اوضاع پی بردیم و سمانه بهم گفت ندا بدبخت شدیم بیچاره شدیم میوفتیم زندان و بدبخت میشیم همین جوری داشت میگفت که رفتم سمتشو گفتم آروم باش سمانه هنوز که اتفاقی نیوفتاده منم متل تو ترسیدم و جا خوردم اما نمیشه الان احساسی برخورد کنیم که بدتر بشه همه چی باید تمرکز کنیم و خوب فکر کنیم یه فکر منطقی کنیم سمانه دستاشو گرفت دور گوشاش و سرش و نشست رو مبل همه انرژی و سعی خودمو به کار گرفتم شرایط رو فعلا عادی نشون بدم تا بعد فکرامو بکنم رفتم کیک و از تو فر برداشتم و دیدم که شیوا خامه آماده کرده که باهاش کیک و تزیین کنه رفتم در حموم بهش بگم که خامه رو الان باید بریزم رو کیک یا صبر کنم سرد بشه هر چی شیوا رو صداش زدم جواب نداد به شوخی گفتم خانوم خانوما قهر نکن جواب بده حسابی هوس کیکی کردما بگو زودتر ببینم چیکارش کنم شیوا بازم جواب نداد دلواپس شدم و بازم صداش کردم و در زدم فقط صدای دوش حموم بود که میومد در رختکن حموم باز بود و در خود حموم قفل بود از داخل تن صدام نا خواسته رفت بالا و اسم شیوا رو داد میزدم سمانه هم اومد و اونم صداش میکرد حسابی ترسیده بودیم که چی شده شروع کردیم کوبیدن به در کوبیدنامون شدید تر و همراه با لگد شد همه دست و پاهام درد گرفته بود اما مهم نبود اینقدر کوبیدیم که دستگیره قفل حموم کج شد و در باز شد وقتی هیکل تمام خونی شیوا رو دیدم هیچ کاری جز جیغ و زدن تو سر و صورتم نمیتونستم بکنم شیوا رگ دستشو با تیغ زده بود سمانه گریه کنان زنگ زد به 115 شیوا رو آورده بودیم تو هال یه حوله انداخته بودیم دورش و محکم دستشو از بازو بستم که خون بیشتری خارج نشه باید به یکی دیگه هم زنگ میزدم که تنها گزینه قابل اعتماد که شیوا هم بهش اعتماد داشته باشه فقط میلاد بود میلاد همزمان با آمبولانس رسید اکثر همسایه ها جمع شده بودن ببینن چه خبره شیوا رنگ به چهره نداشت و ضربان قلبش کند کند بود دکتر آمبولانس گفت آسانسور کوچیکه برای برانکارد تا پایین باید همینجوری ببریمش اصلا نمیتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم و به میلاد که سراسیمه و گیج و مبهوت بود گفتم بغلش کن ببرش تو آسانسور که پایین سوار برانکاردش کنن داشت من و من میکرد که سرش داد زدم نکنه منتظری بمیره بعدش جنازشو ببری همونجوری حوله دورش پیچیده بود بغلش کرد اشک تو چشمای میلاد جمع شده بود منم باهاش رفتم و به سمانه گفتم تو باش تو خونه خبرت میکنم سمانه از گریه و ترس رنگش زرد شده بود و دل تو دلش نبود من و میلاد همراه با آنبولانس رفتیم بیمارستان خیلی سریع بردنش اتاق عمل که بتونن شیوا رو احیا کنن و از رفتن تو کما جلوگیری کنن میلاد بلاخره وقت کرد که ازم بپرسه چی شده بهش گفتم میلاد الان هیچی نمیتونم بهت بگم اما بهت قول میدم سر فرصت همه چی رو برات بگم داشتم با میلاد حرف میزدم که یه پرستار اومد و گفت خطر کلی رفع شده اما خون زیادی از دست داده و لازمه بهش خون بدیم و امشب رو تحت مراقبت باشه و تا یک ساعت دیگه میبریمش تو بخش و میتونین ببینینش یه نفس راحت کشیدم و رفتم تو حیاط بیمارستان یه هوایی تازه کنم که گوشیم زنگ خورد و دیدم شهرامه سمانه بهش زنگ زده بود و خبرش کرده بود و آدرس و از من گرفت و اومد بیمارستان حسابی در هم ریخته و عصبی بود شروع کرد سر من داد زدن که شما چه غلطی میکردین که اینجوری شده منم صدامو بردم بالا و گفتم خفه شو شهرام فقط خفه شو این تو و اون جمشید عوضی بودین که باز اومدین تن این دختره رو بلرزونین و با اون تهدید مسخره الکیتون فقط عصبی ترش کردین ادعای زرنگیت میشه اما هیچی نیستی شهرام میلاد بهمون اضافه شد و گفت چه خبره آروم باشین صداتون همه حیاط بیمارستان و برداشته با شهرام یه سلام سر سنگین کرد که فهمیدم همو میشناسن تا حالا اینجوری شهرام و در هم و اشفته ندیده بودم یه سیگار روشن کرد و گفت اول باید اون سارای عوضی رو آدمش کنم و شروع کرد به سارا فحش دادن بهش گفتم اگه عاقل باشی نباید هیچی به سارا بگی به هر حال چه بخواییم و چه نخواییم ریش و قیچی دست اونه و همه چی تحت کنترل اونه از من میشنوی حتی اتفاق امشب هم نباید بذاریم سارا و سینا یا هر کس دیگه بفهمه میلاد هاج و واج داشت منو نگاه میکرد خودش گفت میدونم بعدا قراره توضیح بدی شهرام بهم گفت چی تو سرته بهش گفتم هیچی شهرام تو سرم نیست اما فعلا هیچ کاری نکنیم بهتره و اصلا به روی سارا نیاریم که از همه چی خبر داریم و حتی ازش مخفی کنیم که شیوا چیکار کرده فعلا برو یه کاری کن بیمارستان گیر داده یکی از اعضای خانواده شیوا باید باشه همسر یا پدرش برو یه جور ماست مالیش کن بتونیم شیوا رو فردا راحت بیاریم بیرون تازه به جمشید و فرزاد که حتما تا حالا سمانه بهش گفته هم زنگ بزن که هیچی نگن و شتر دیدن ندیدن شهرام با تردید داشت به حرفای من گوش میداد اما خودش میدونست بهترین کار فقط حفظ آرامشه و احساسی تصمیم نگرفتن و عمل نکردن به میلاد گفتم تو برو دیگه و خواهشا هیچی از جریان امشب به کسی نگو و فقط منتظر من باش تا خبرت کنم شیوا رفته بود تو بخش و هنوز به هوش کامل نبود لباس بیمارستان تنش کرده بودن و هنوز رنگش سفید بود شب پیشش موندم تا صبح همش نگاش میکردم زنی رو نگاه میکردم که چجور سرنوشت پیچیده و سختی گریبان گیرش شده دم دمای صبح که از خستگی چرتم برده بود متوجه شدم شیوا به هوش اومده اولین جمله ای که گفت این بود که تشنمه اما پرستارا گفته بودن فعلا آب بهش ندم بعدش گفت سرگیجه شدید داره من رفتم پرستار و خبر کردم و گفت طبیعیه نگران نباش برگشتم پیشش و شروع کردم ناز و نوازشش کردن با صدای خیلی مریض و لرزون بهم گفت ندا چرا نذاشتین بمیرم یعنی شانس مردنم ندارم تنها چیزی که بهش میگفتم این بود که آروم باش عزیزم آروم باش فرداش با کلی سوال جواب که از شیوا کردن و شیوا گفت که شوهرش ماموریت راه دوره و پدرش فوت شده و چون بچه دار نمیشده تصمیم به خودکشی گرفته و این حرفا به هزار بدبختی گذاشتن مرخصش کنیم و فقط اصرار داشتن شیوا حتما نیاز به روانپزشک داره شیوا رو بردم خونه و تصمیم گرفتم تمام وقت ازش پرستاری کنم تا حالش خوب بشه نمیدونستم باید دقیقا چیکار کنم اما یه چیزایی تو ذهنم بود و باید با بقیه درمیونش میذاشتم شیوا تبدیل شده بود به یک روح سرد که حتی یه کلمه حرف هم نمیزد یا میخوابید یا همونجوری سقف و نگاه میکرد با هر بار دیدنش همه دلم ریش ریش میشد و فقط میتونستم از جسمش پرستاری کنم و هیچ کاری برای روحش نمیتونستم بکنم چند روز گذشته بود و تنها تغییری که کرده بود این بود که چشاش حسابی گود افتاده بود و هنوز سکوت کامل رفتم پیشش و همه سعی خودمو کردم به حرف بیارمش از هر دری براش حرف زدم بلکه جواب بده و عکس العملی نشون بده شروع کردم از خوبیاش گفتن و اینکه تو ماها از همه بهتر و دلش صاف تره و آدم وفاداریه این جمله آخر باعث شد سرش رو برگردونه سمت من و یه لبخند تلخ تحویلم بده و بلاخره زبون باز کنه و بپرسه از کجا مطئمنی من به این خوبی که میگی باشم در مورد وفاداری بهتره بری از سمانه یه چند تا سوال کوچیک بپرسی عزیزم از جاش بلند شد و گفت استراحت بسه الان حالم خوبه میخوام برم هوا خوری با استرس همراهش بلند شدم که رو کرد بهم و گفت نترس بلایی سر خودم نمیارم میخوام برم یکمی دور بزنم ندا جون عزیزم تو بهتره نگران وفادار بودن من باشی بیشتر با پوزخند تلخی اینو گفت و رفت حسابی تیپ زد و آرایش حسابی کرد و زد بیرون هر چی فکر کردم منظورشو از این حرفاش نفهمیدم دیگه شب شده بود و سمانه از سر کار اومد در حین غر زدن که چرا گذاشتم شیوا بره بیرون بود که جمله شیوا رو بعد اینکه بهش گفته بودم آدم خوبی هستش و به سمانه گفتم و اینکه بهم گفته از تو بپرسم سمانه ناگهان به پته پته افتاد و حسابی هول کرده بود بهش گفتم جریان چیه سمانه معنی این حرف شیوا چیه سمانه من و من کنان گفت که اولین بار خودش پیشنهاد داد گیج شده بودم و بهش گفتم یعنی چی مثل آدم حرف بزن ببینم چیه جریان سمانه گفت من و شیوا چند وقته با هم لز میکنیم این دفعه از تعجب خندم گرفته بود و گفتم یه بار دیگه بگو سمانه چی داری میگی از این بازجویی کمی عصبی شده بود و گفت وقتایی که با هم بودیم و شبا که تو میخوابیدی من و شیوا با هم لز میکردیم سمانه ادامه داد که اولین بار نصفه شب بوده که بیدار شده بره دستشویی که شیوا سر راش وایمیسته و علنی بهش پیشنهاد لز میده اونم مخفیانه بدون اینکه تو بفهمی سمانه گفت خیلی وقت بود سکس نداشتم و نتونستم جلوی ور رفتنای شیوا مقاومت کنم و قبول کردم همو لخت کردیم و کلی عشق بازی کردیم و همدیگرو ارضا کردیم و این کارو چندین بار دیگه بدون اینکه تو چیزی بدونی انجام میدادیم سمانه من و من کنان گفت چیزایی که شیوا ازت مخفی کرده فقط این نیست شیوا تو این مدت با کلی آدم سکس داشته تو خیابون انتخابشون میکنه و میره باهاشون سکس میکنه اکثرشون هم فکر میکنن شیوا جنده هستش و بهش پول میدن کل پولا رو تو خونه خودش تو کشو لباس نگه میداره از حرفای سمانه حسابی دلم گرفته بود که چرا شیوا اونو انتخاب کرده دیگه همه عالم و آدم میدونستن که چقدر بهش وابسته شدم و دوسش دارم حتی خودشم میدونه اما رفته با بهترین دوستم ریخته رو هم و ازم مخفی کرده و حتی از کارایی که کرده به سمانه گفته همیشه فکر میکردم یه رابطه خیلی خیلی ساده بین شیوا و سمانه باشه اما از هیچی خبر نداشتم شیوا برای همه مون تبدیل به یک سورپرایز شده بود و دیگه نمیشناختیمش حسابی تو فکر بودم که سمانه گفت فکر نکن که من و بیشتر از تو دوست داره اون میدونه چقدر دوسش داری و حتی با اینکه به هیچ کس دیگه تو دنیا اعتماد نداره به تو ته دلش اعتماد داره ندا جونم شیوا داره همه تلاشش و میکنه که هر چی احساس تو وجودشه از بین ببره و خودشو تبدیل به یه عوضی کامل کنه و هیچ کاری از دست ما برنمیاد من میخواستم بهت بگم چی داره بینمون میگذره که اتفاق اون شب افتاد من و ببخش ندا جونم من نمیخواستم بهت خیانت کنم به سمانه گفتم نگو که داره تلاش میکنه بی احساس باشه بگو دیگه موفق شده که یک موجود بی احساس و بی رحم باشه که عمدا سعی میکنه با این رفتارای سادیسمیش به دیگران ضربه بزنه حالا مصمم تر شده بودم که باید کاری کرد من اینقدر شیوا رو دوست داشتم که اصلا ازش ناراحت نبودم و باید کاری میکردم اومدم بخوابم که فکر و خیال باعث میشد خوابم نبره شیوا پیام داده بود که میره خونه خودش نزدیکای ساعت 2 نصفه شب بود که دلم همش برای شیوا جوش میزد بلند شدم حاضر شدم و آژانس گرفتم و رفتم خونه شیوا خیلی در زدم که در و باز کرد فکر کردم خوابه اما دیدم بیداره و حسابی هم سر حاله من و که دید گفت ندا این موقع شب اینجا چیکار میکنی بهش گفتم دلواپس شدم اومدم پیشت برگشت تو خونه و گفت نترسین خودیه وارد هال شدم دیدم دو تا مرد گنده و مست نشستن رو کاناپه فهمیدم که شیوا یه آهنگ گذاشته و داشته براشون میرقصیده بهش گفتم شیوا همش 4 روزه از بیمارستان مرخص شدی و هنوز حالت خوب نیست رومو کردم به اون دو تا مرد و گفتم لطفا برین این حالش خوب نیست و تازه از بیمارستان مرخص شده شیوا هم که حسابی مست شده بود گفت اتفاقا حالم خیلی هم خوبه نبودی و ببینی چقدر رقصیدم یکی از اون مردای گنده به شیوا گفت عجب رفیق سخت گیری داری بابا ما اولش خوشحال شدیم که شدین دو تا جیگر اما انگاری رفیقت اینکاره نیست بابا شیوا اومد سمت من و گفت کی گفته اینکاره نیست خودم براتون راش میندازم بهش گفتم داری چیکار میکنی شیوا یعنی چی راش میندازم دارم بهت میگم برا خودتم خوب نیست با اینا باشی حالا میخوای منم راه بندازی شیوا اومد طرفمو دستامو گرفت و گفت سخت نگیر ندا حالا که اومدی بذار بهمون خوش بگذره با سرش به اون دو تا اشاره کرد و بلند شدن سه تایی دورم وایستاده بودن دست یکیشون و رو کونم حس میکردم و اون یکی رو سینه هام گفتم بهشون بگو بس کنن شیوا من نمیخوام با اینا باشم بس کنین میگم شیوا لباشو برد نزدیک گوشم و گفت عزیزم سخت نگیر خودتو آروم بگیر تا اذیت نشی خودم کمک میکنم که بتونی تازه حواسم هم هست بهت صدمه نزنن و بلایی سرت نیارن عین حرفایی رو میزد که تو ترکیه من بهش میزدم از اینکه بدون هیچ پیش زمینه ای تو همچین شرایطی بودم ترسیده بودم و عصبی شده بودم شیوا شروع کرد دکمه های مانتومو در آوردن دوباره بهش گفتم بس کن شیوا تو رو خدا بس کن بذار حداقل من برم نمیخوام با اینا باشم شیوا یکی از اونا گفت شیوا خانوم این دوستت اهلش نیستا بیخیال برامون شر میشه شیوا گفت چرا اهلشه فقط خجالت میکشه هیچی نمیشه نترسین با من باورم نمیشد شیوا داره باهام چیکار میکنه هر چی بهش گفتم نکن شیوا و خواهش میکنم بس کن فایده نداشت مانتومو درآوردن و بعدش هم تاپ و شلوارم و درآوردن اون دو تا مثل حیوونا به جونم افتاده بودن و باهام ور میرفتن بردنم نشوندنم رو کاناپه و شرت و سوتینم هم در آورده بودن و مثل وحشیا سینه هامو میخوردن و با دستشون با کسم بازی میکردن نگام فقط به چشمای شیوا بود که با لذت و چشمای خمارش داشت منو نگاه میکرد اومد بین من و یکی از اینا نشست و گفت بی معرفتا منو یادتون رفته ها اون یارو گفت نه عزیزم چرا یادم بره و شروع کرد لخت کردن شیوا هر دوتاشون خیلی گنده و قوی بودن و ترسناک شیوا به راحتی من و در اختیارشون گذاشته بود و اصلا براش مهم نبود شرایط روحی من بعد کلی ور رفتن باهامون جفتمونو بغل کردن و بردن تو اتاق خواب شیوا و انداختنمون رو تخت بازم به شیوا گفتم تو رو خدا بس کن شیوا من از اینا خوشم نمیاد بهشون بگو ولم کنن اما شیوا فقط پوزخند تحویلم میداد و اصلا گوش نمیداد اونا داشتن لخت میشدن و شیوا خودش رفت لبه تخت و به حالت سگی چهار دست و پا شد و بهشون گفت منم مثل خودش بشم من نشسته بودم و مونده بودم باید چیکار کنم یکی از یاروها دستمو گرفت و گفت مگه گوش ندادی شیوا خانوم چی گفت مجبورم کرد مثل شیوا سگی بشم و سرامون رو به روی هم بود و اون دوتا پشت سرمون وایستاده بودن میدونستم هر جوری مقاومت کنم و مخالفت معلوم نیست چجور دیگه باهام برخورد کنن و شیوا بهشون بگه چه بلایی سرم بیارم ترجیح دادم باهاشون درگیر نشم شیوا سرشو آورده بود بالا داشت نگام میکرد و دستشو برد سمت سینه هام و گفت عزیزممم چقدر آویزونشون خوشگلههه داشت همینا رو میگفت که یکیشون همون لبه تخت ایستاده بهم چسبید و دم کسمو خیس کرد با دستشو کیرشو کرد تو کسم با تلمبه زدن محکمش خوردم به شیوا اون یکی هم شروع کرد کردن شیوا از اون طرف و با تلمبه زدناشون به هم میخوردیم شیوا با دستش موهام و زد کنار و شروع کرد ازم لب گرفتن هیچ احساسی به این کاراشون نداشتم و فقط میخواستم زودتر تموم بشه چند دقیقه تو کس جفتمون تلمبه زدن و شیوا گفت خسته شده و دیگه نمیتونه اینجوری باشه خوابوندمون رو تخت باز به پهلو رو به روی هم بودیم و ایندفعه خوابیده از پشت کردن تو کسمون کاملا به هم چسبونده بودنمون و سینه هامون چسبیده به هم بود و ازمون خواستن از هم لب بگیریم شیوا هر کاری میگفتن و انجام میداد و اصلا براش مهم نبود من چه حالی دارم اینقدر تلمبه زدن که ارضا شدن چهار تایی رو تخت فشرده خوابیده بودیم و شیوا بهشون گفت خب پسرا نگین که تموم شد و دیگه این کوچولوهاتون بلند نمیشه یکیشون گفت این حرفا چیه شیوا خانوم چند دقیقه فرصت بده برات بلندش میکنم عزیزممم اونی که سمت من بود دستش رو کونم بود و گفت جوونن چه کونی داری تووو شیوا گفت راستی ندا جون از سمانه شنیدم خیلی اهل کون دادن نیستی و خوشت نمیاد نظرت چیه امشب دوتایی امتحان کنیم برق از سرم پرید و بهش گفتم بس کن شیوا تو رو خدا بذار من برم همون یارو کنار من بود بلند شو من و دمرم کرد و گفت هی موج منفی میده این دختر بخواب ببینم همش میگه میخوام برم نشست رو کونم و کیرش و رو چاک کونم میمالید که دوباره بتونه بلندش کنه شیوا هم دمر شد و گفت منم میخوامممم و اون یکی هم رفت رو رون و کون شیوا نشست چقدر شیوا وقیه و بی حیا شده بود چرا داشت اینکارو میکرد کیر طرف حسابی رو چاک کونم بلند شده بود و شروع کرد با انگشتش با سوراخ کونم بازی کردن و با کف دستش زدن رو کونم بهش گفتم نکن من از عقب عادت ندارم از همون جلو کارتو بکن و ولم کن بهم محل نداد و کارش و ادامه داد یکمی که با سوراخ کونم ور رفت و با انگشتش گشادش کرد یه تف زد و کیرشو گذاشت دم سوراخ کونم و کامل روم خوابید و همشو یه جا کرد تو کونم برای اینکه جیغ نزنم سرمو تو بالشت بردم و از درد بالشت و گاز میگرفتم صدای ناله های شیوا هم میشنیدم که مشخص بود اونم داره درد میکشه مثل وحشیا تلمبه میزد و با عصبانیت داد زدم آروم تر وحشی ریتمشو آروم کرد به شیوا نگاه کردم که دردش کمتر شده بود و مشخص بود داره حال میکنه اونم بهم نگاه کرد و لبخند زد جفتمون رو تخت داشتیم از کون کرده میشدیم و چشم تو چشم بودیم تو چشمای شیوا اصلا هیچ انسانیتی نمیدیدم و مثل یک جسم بی روح بود بیشتر مدت زمان بیشتری جفتمونو کردن و طولانی مدت ارضا شدن و بعدشم هیکلای گندشون و برداشتن و گورشونو گم کردن با دردی که تو کونم داشتم بلند شدم و دیدم خونه از بس کثیفه و به هم ریخته آدم حالش به هم میخوره به هر بدبختی ای بود دوش گرفتم و یه پتو برداشتم و رفتم رو کاناپه و خوابم برد صبح پاشدم دیدم شیوا همونجوری لخت هنوز خوابه رو تختش و تصمیم گرفتم خونشو تمیز کنم بعد اینکه کل خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم از خونش رفتم بیرون و زنگ زدم به شهرام بهش گفتم امشب همراه فرزاد و کامران و جمشید میایین خونه ما باید صحبتای منو گوش کنین اومد که بگه چه صحبتی که گفتم منتظرم و قطع کردم شب همه شون خونه ما بودن و منتظر که من چی میخوام بگم سمانه داشت پذیرایی میکرد ازشون که گفتم نمیخواد بگیر تو هم بشین سمانه بهشون گفتم امشب همه مون دور هم جمع شدیم چون یه مشکل مشترک داریم و اینکه اگه اون اعترافای شیوا لو بره پای همه مون گیره و معلوم نیست چی میشه از طرفی کاملا کنترل شیوا رو از دست دادیم و هر روز و هر لحظه داره تابلو تر میشه به سمانه گفتم بهشون بگو هر چی که دیروز بهم گفتی بعد صحبتای سمانه دهن همشون باز مونده بود هاج و واج نگاش میکردن کامران هم جریان سفرشون به شیراز و اینکه شیوا عمدا دست رو یک مردی گذاشته بود که نامزد داشت و باهاش سکس کرده شهرام گفت خب چه پیشنهادی داری گفتم سارا خبر نداره که ما اطلاع داریم از اعترافا این یه برگ برنده کوچیکه برامون و باید حفظش کنیم همیشه باید هر جور شده اون مدارک و گیر بیاریم تا دیر نشده باید فکرامون و بریزیم رو هم و هر چی نقطه ضعف سارا و اطرافیانش دارن و پیدا کنیم و یه نقشه حساب شده بریزیم اما قبل از همه اینا باید شیوا رو کنترل کنیم که تنها راه کنترل شیوا اینه که بتونیم برش گردونیم مثل سابق و به خودش بیاریمش دیگه با تهدیدای مسخره و چرت و پرت و اذیت و ازار نمیشه جلوش وایستاد ادامه دادم که برای این مورد یه فکری تو سرمه که اگه تونستم عملیش کنم بهتون میگم فعلا شیوا رو بسپرین به من و شما دنبال نقطه ضعفای سارا باشین مخصوصا تو شهرام که این همه سال با سارا جون رابطه داشتین و زیاد معامله کردین طعنه به معامله سر بی آبرو کردن شیوا مطمئنم تو چیزای زیادی میدونی و میتونی کمک کنی فقط یادت باشه سارا بو ببره همه چی خراب میشه همتون برین فکراتونو بکنین تا از این جریان خلاص شیم سمانه رو به فرزاد و شهرام گفت البته همه چی به اون اعترافا ختم نمیشه و خود شما هم کم از ما عکس ندارین و اینجوری تحت فشارمون کم نذاشتین فرزاد گفت سمانه چند بار بهت بگم اونا رو خودمونم نگه نمیداریم و فقط برای اینکه شما رو بترسونیم بهتون نشون میدادیم و بعدش همش پاک میشد مگه میشه با اون عکسا کاری کرد که پای خودمونم گیر بیوفته فقط برای ترسوندن شما بود اما این اعترافایی که شیوا پیش سارا کرده و مدرک ازش دارن پای خودشون گیر نیست و اگه لو بدن ککشون هم نمیگزه اون شب همه شون حسابی از حرفای من و عواقب لو رفتن اون اعترافا ترسیده بودن و تو فکر رفته بودن و با همون حالت رفتن پی کارشون سمانه بهم گفت چی تو سرته ندا چه نقشه ای داری بهش گفتم وقتشه که اون نقشه همیشگی رو که برای خودمون داشتیم رو اجراش کنیم سمانه باید از این زندگی لجن بریم بیرون و یه زندگی جدید شروع کنیم اما یه نفر بهمون اضافه شده و حالا قراره سه نفری این کارو کنیم فقط لازمه قبلش دستمون به اون اعترافای لعنتی برسه و بعدش برای همیشه خلاص قیافه سمانه تابلو بود که اعتقادی به نقشه من نداره اما اینو خوب میدونستم که این آخرین امید برای نجات شیوا بود و باید امتحانش میکردم صبح زودتر بیدار شدم چون میلاد گفته بود قبل از ظهر میتونه بیاد خونه و با هم حرف بزنیم رفتم حموم که یکمی قیافم سر حال تر بشه همینجوری زیر دوش آب گرم دستامو به دیوار تکیه داده بودم همه خاطرات زندگیمو خلاصه وار مرور میکردم مخصوصا اتفاقای این چند وقت چقدر احساس خستگی و تنهایی میکردم تو مرور خاطراتم یاد حرفای سمانه درباره هم خوابیاش با شیوا افتادم ناخواسته تو ذهنم جفتشونو موقع عشق بازی تجسم کردم دستم رفت سمت کسم و چشام و بستم شیوا و سمانه رو تصور میکردم که با هم چیکارا کردن و چجوری همو ارضا کردن موفق نشدم خودمو ارضا کنم من به یه آغوش واقعی و عشق واقعی نیاز داشتم از اونجایی که میدونستم میلاد بچه مثبته حدودا سعی کردم لباس پوشیده بپوشم تا معذب نباشه موهامم ساده دم اسبی بستم و اما روسری نذاشتم براش چایی و بیسکوییت آوردم و تابلو بود اصلا راحت نیست که با من تو این خونه تنها باشه فقط منتظر بود زودتر بشنوه همه چیزو ازش قول گرفتم که قبل از شنیدن هر چیزی باید قول مردونه بده که تو کمک کردن به شیوا کمک کنه از نگاه نگرانش متوجه شدم که اونم شیوا رو خیلی دوست داره دقیق از اول همه چیز البته تا جایی که خودم در جریان بودم براش گفتم مجبور بودم گاهی بی حیا باشم رک بگم بعضی جاها رو میلاد اولش روش نمیشد تو چشمام نگاه کنه اما کم کم با یه قیافه قفل شده و در هم زوم کرده بود تو چشمام و گوش میداد بهش گفتم که شیوا تبدیل به چی شده و داره با خودش چیکار میکنه و فقط زورش به خودش میرسه و داره از خودش انتقام میگیره آخر حرفام نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم و اشک ریزون حرفامو با گفتن اینکه چقدر شیوا رو دوست دارم و حاضرم برای نجاتش هر کاری بکنم به میلاد گفتم فقط به تو میتونم کامل کامل اعتماد کنم و تو میتونی بهم کمک کنی و هرگز نباید از این صحبتا به کسی بگی چون شرایط شیوا صد برابر بدتر میشه میلاد نگاهش از رو من برداشته نمیشد و همینجوری قفل بود رو صورت من ده دقیقه سکوت کرد و هیچی نمیگفت و مطمئنا داشت هزم میکرد که چیا شنیده بهم گفت چیکار میخوای بکنی و من چه کمکی میتونم بهت بکنم خودمو کنترل کردم و بهش گفتم که میخوام هر طور شده اون مدرکای لعنتی علیه شیوا رو گیر بیارم و از این مسیری که داره خودشو نابود میکنه دورش کنم و به خودش بیارمش و نقشه آخرم اینکه برای همیشه از ایران ببرمش و یه زندگی جدید و بدون آدمایی که این بلاها رو سرش آوردن شروع کنه به تو هم نیاز دارم چون تو تنها آدمی هستی که دیدم شیوا رو به خاطر خودش میخوایی و نه به خاطر چیز دیگه پس تو هم میتونی کمک کنی که بهش برگردونیم اون معصومیت گذشته شو تو قبل تر از همه ما میشناسیش و بهتر میدونی قدیما چجوری بوده و چجور میشه یه جرغه برای بیدار شدنش روشن کرد میلاد با کلی غم و اندوه از جاش بلند شد و گفت باشه سعی خودمو میکنم اگه چیزی به فکرم رسید بهت زنگ میزنم شمارتو دارم شیوا از خواب بلند شدم و هنوز سرم سنگین بود و یادم اومد که دیشب خیلی مست بودم و با ندا چیکار کرده بودم ندا حسابی خونه رو برام تمیز کرده بود از اون شب که رگ دستمو زده بودم دست به خونه نزده بودم جای زخمش درد میکرد و یادم مینداخت که شانس مردنم ندارم حوصلم سر رفته بود بهتر بود برم همون سر کار حداقل سرم گرمه و زمان میگذره یه دوش گرفتم و اومدم که موهام جلوی میز توالت سشوار بزنم یه کاغذ رو ایینه دیدم دوست دارم شیوا دست خط ندا بود چرا اینقدر ندا به من وابسته شده بود و احساس داشت از هر چی عشق و احساسه متنفر بودم و دیگه نمیخواستم کسی رو دوست داشته باشم و بهش احساس داشته باشم کاغذ و پاره کردم و انداختم سطل آشغال حاضر شدم و رفتم مغازه قیافه متعجب فرزاد تابلو بود با لبخند بهش سلام کردم و گفتم هر چی فاکتور و سند جدید هست بیاره تا کاراشو انجام بدم خیلی عقب بودم از کارا دو روز تموم کارای عقب افتاده رو انجام میدادم سمانه کامل میومد مغازه اما ندا خیلی از ساعتا نبود و کمتر میومد حوصله هیچ کدومشونو نداشتم فکر میکردم ندا وقتی بفهمه حتی بهترین دوستش اونم سمانه رو تونستم مخشو بزنم و باهاش چندین شب مخفیانه و وقتایی که ندا خواب بود لز میکردم دیگه از من بدش بیاد و عاشقم نباشه اما انگار فایده نداشت شهرام و فرزاد و دوستای احمقشون هم دیگه کار به کارم نداشتن و فقط فرزاد در مورد کار باهام چند کلامی حرف میزد حسابی سرم تو لاک خودم بود و کسی نه اذیتم میکرد و نه رو مخم بود این وضعیت و خیلی دوست داشتم چند روزی گذشت و تا یک روز ظهر رفتم تو دفتر شهرام و گفتم کارت دارم گفت چیکار داری لحن صداش خیلی جدی بود اما دیگه طلبکارانه و ترسناک نبود بهش گفتم میخوام یه ماشین بخرم خودم بلد نیستم برام یکی پیدا کن بی زحمت حساب کردم از پولایی که سینا بهم داده و یکمی هم خودم پس انداز دارم میتونم یه پراید در حد صفر بگیرم متفکرانه بهم نگاه کرد و گفت اگه در حد صفر میخوای خیلی نیاز به گشتن نداره همین الان پاشو بریم بنگاه یکی از دوستام سوار ماشینش شدیم و رفتیم و تمام راه سکوت بود بینمون اونجا چند تا مورد ماشین مد نظر من بود از یه پراید چند ماه کار کرده قرمز خوشم اومد به شهرام گفتم اینو دوست دارم اما پولم یه ذره کمه شهرام رو کرد به رفیقش و گفت همینو برامون قولنامه کن روشو کرد به من و گفت بقیش باشه شیرینی من برای ماشین جدیدت منم تو صورتش یه لبخند محبت آمیز زدم و گفتم ممنون عزیزم تا اومدم ماشینمو تا مغازه شهرام بیارم چند بار خاموش کردم اوایل ازدواجمون گواهی نامه گرفته بودم و یکمی سینا بهم رانندگی یاد داده بود اما خیلی وارد و مسلط نبودم هنوز به هر حال آوردمش و کم کم حس کردم میتونم مسلط بشم تو راه هم یه جعبه شیرینی گرفتم و تو مغازه به همه تعارف کردم ندا و سمانه خیلی خوشحال شدن و حسابی دور ماشینم میچرخیدن و میگفتن شیطون یه هویی ماشین خریدی و نگفتی سمانه گفت بلا گرفته پولشو از کجا آودری با پوزخند بهش گفتم خب عمده پولشو سینا بهم داده بود و یکمی هم خودم جمع کرده بودم پس انداز کرده بودم قبلا به سمانه جریان پولایی که از مردا و پسرایی که باهاشون میخوابم و گفته بودم سمانه زد زیر خنده و گفت خدا بده شانس و از این پس اندازا ندا خنده از رو لباش محو شد و خیره شده بود بهم رفتم سمتشو بهش گفتم چیه ندا جون مگه این پس اندازا بده شنیدم خودت سر جمع کردن بیشتر همین پس اندازا یه گوش مالی حسابی بهت دادن بهم گفت تو رو خدا اینجوری نگو شیوا من یه گهی خوردم یه طرز فکر احمقانه ای داشتم اما دیگه پشیمونم تازه خودتو با من مقایسه نکن تو یه فرشته بودی و هستی اما من از همون بچگی یه عوضی بودم و هستم حوصله این تلیپ نصیحتا و مثبت برداشتنا رو نداشتم بهش گفتم بیخیال ندا همه مون عوضی ایم اینقدر جوش نخور تازه عزیزم مابقی پول ماشینم کم اومده بود رو شهرام جون بهم شیرینی داد لپشو کشیدم و با خنده ازش جدا شدم میدونستم دارم با این رفتارم قلبشو میکشونم اما برام اهمیت نداشت چند روز گذشت تا کم کم به رانندگی مسلط شدم اصلا ترس نداشتم و مثل این خانوما که دو دستی فرمون و میچسبن و استرس دارن نبودم حسابی از ماشینم خوشم اومده بود و یه قسمتیشو مدیون اون پولایی میدونستم که خودم جمع کردم یه شب که از سر کار برمیگشتم به علت تعمیرات خیابونی مسیر اصلی بسته بود باید از فرعی میرفتم خونه تو مسیر چشمم به یه کلوپ فیلم افتاد خیلی وقت بود فیلم ندیده بودم و حوصلم هم حسابی سر رفته بود ماشین و پارک کردم و رفتم داخل یه پسر جوون با یه تیپ تمام حزب اللهی و ته ریش پشت پیشخون بود قیافش خیلی خیلی خوشگل و ناز بود چشماش محشر بود و درشت همینجوری تو بهر قیافش بودم که گفت بفرمایید در خدمتم بهش گفتم فیلم میخوام شروع کرد چند تا فیلم ایرانی که گفت جدید اومده بهش گفتم نه فیلم خارجی میخوام بدون سانسور بهم گفت شرمنده خانوم ما فقط فیلمای مجاز میاریم و بدون سانسور نداریم خیلی مودب و باحیا بود یه سوژه جدید و خیلی سرگرم کننده بهش گفتم باشه فیلم ایرانی بهم بده به سلیقه خودت اگه خوشم اومد باز میام ازت میگیرم از کلوپ اومدم بیرون و حسابی تنم داغ شده بود همیشه خیلی راحت هر کسی رو اراده میکردم و جذب میکردم و طرف میخ صورت و اندامم میشد اما این یکی اصلا بهم توجه نکرده بود و حس جدیدی تو وجودم بود باید هر طور شده تورش میکردم و براش نقشه میکشیدم تو همین فکرا بودم که یه پسره بهم گفت خوشگل خانوم مسافر نمیخوایی زدم رو ترمز و گفتم تا مسافر چقدر کرایه بده گفت حالا سوارمون کن یه جوری راه میاییم اومد جلو نشست و همین که راه افتادم دستشو گذاشت رو پام و شروع کرد ور رفتن و همش میگفت جوونننن و قربون صدقم میرفت سری قبل اون دوتا رو برده بودم خونه کار خیلی بی ملاحظه ای بود فقط بهشون گفته بودم شوهرم مامور پلیسه و شیفته و حسابی ترسونده بودمشون که دیگه این ورا پیداشون نشه اما این و تصمیم گرفتم خونه نبرمش ازش پرسیدم خونه داری یا نه که گفت جایی نداره یه پارک خیلی خلوت میشناختم که آخرای پارک داشتم ساخت و ساز میکردن و نه نور بود و نه آدم اونم اول فصل پاییز که هوا کم کم سرد شده بود بردمش اونجا و حسابی ترسیده بودکه اینجا نمیشه بهش گفتم نترس فقط اول کرایه رو رد کن بیاد بعد گفت اول ببینم چجوری حال میدی بعدش بازم گفتم اول کرایه گفتممم همینجوری داشت با مسخره بازی با سینه هام ور میرفت که یه هو قیافشو جدی و عصبی گرفت و یه دونه زد تو گوشم و گفت خفه شو ببینم شروع کرد به فحش دادن و گفت مگه خودت نگفتی اینجا عمرا کسی ببینه و متوجه بشه حالا داری برای من پر رو بازی در میاری از ماشین پیاده شد من هنوز سرم بابات تو گوشیش گیج بود و غافلگیر شده بودم اومد سمت من و در باز کرد و از موهام گرفت و گفت پیاده شو جنده ببینم دوست نداشتم بهش التماس کنم و خواهش کنم دردم اومده بود اما صدام در نمیومد من و کشون کشون برد سمت کاپوت ماشین دولام کرد رو ماشین و مانتومو داد بالا ساپورت پام بود و راحت با شورتم کشید پایین خودشم شلوارشو تا زانو داد پایین و با تف دم کسم و خیس کرد و از همون پشت گذاشت تو کسم حسابی نفس نفس میزد و بعد چند دقیقه خیلی زود آبش اومد دستش که رو سرم بود و برداشت و شلوارش و کشید بالا و رفت اعصابم حسابی خورد شده بود که اینجوری مفتی منو کرده بود و تازه یه دونه تو گوشم هم زد فرداش رفتم پیش کلوپیه و فیلم و براش بردم و کلی تعریف کردم که چقدر خوب بوده و فیلمای ایرانی هم قشنگ هستن بهش میگفتم که فیلم جدید بهم بده به همین بهونه هر شب موقع برگشتن به خونه پیشش بودم و باهاش سر فیلمایی که میداد بهم صحبت میکردم و کم کم داشتم یخشو باز میکردم و بهم اعتماد کرده بود بهش گفته بودم که شوهر دارم و یه شوهر مذهبی سخت گیر که پلیسه تو همین کم کم صمیمی شدن یه بار گفت ببخشید خانوم جسارته اما بار دوم که اومدین اینجا چرا کبود شده بود با انگشتش به کنار لب خودش اشاره کرد واوووو عجب موقیعتی چه سوالی برای شروع مخ زنی عالی بود قیافمو ناراحت گرفتم و خجالت زده و گفتم اسمشو بذار مرد سالاری دینی بهم گفت ببخشید خانوم شوهرتون کار درستی نکرده اما دلیل نمیشه از چشم دین بهش نگاه کنین با یه لبخند بهش گفتم اون یه آدم مذهبی و خشکه همون دین بهش اجازه داده حتما با زنش اینجوری رفتار کنه حسابی ناراحت شد و گفت به خدا علتش دین و مذهب نیست خانوم من خودم آدم مذهبی ای هستم اما مطمئنم وقتی زن بگیرم دلم نمیاد اینجوری باهاش رفتار کنم حسابی موقع گفتن این جمله از خجالت سرخ شده بود بهش گفتم به به چه شوهر مهربونی راستی نمیشه اسم این شوهر مهربون و بدونم شاید یه دختر خوشبخت براش پیدا کردم با خجالت گفت کوچیک شما آبجی رضا هستم حسابی من و با اوردن این اسم برد تو فکر و یاد یه آدم آشنا مینداخت که دوست داشتم فراموشش کنم خودمو جمع و جور کردم و گفتم منم شیوا هستم آقا رضا بلاخره بعد مدتها افتخار دونستن اسم شما هم نصیبمون شد رضا با خجالت گفت این حرفا چیه آبجی اختیار دارین بهش گفتم آقا رضا میشه شماره موبایلتو بدونم که هر وقت در مورد فیلم سوال داشتم ازت بپرسم به این بهونه شماره شو گرفتم و میخواستم ببینم این آقا رضا بلاخره تا کی میخواد مقاوت کنه جلوی من از کلوپ که اومدم بیرون زنگ زدم به سمانه بهش گفتم امشب خونه این دیگه جایی که نمیخوایین برین گفت خونه ایم بهش گفتم عزیزم پس برو حموم خودتو حسابی تمیز کن خودش منظورمو گرفت و با صدای ناز دارش گفت چشم خوشگلمممم از پشت گوشی براش بوس فرستادم و رفتم خونه خودمم رفتم حموم و یه نظافت حسابی کردم و یه تاپ و شلوار بنفش جدید هم که خریده بودم برداشتم و حاضر شدم و رفتم خونشون ندا در و باز کرد و حسابی تحویلم گرفت و خوش آمد گویی کرد چند روز پیش گیر داده بود کبودی کنار لبم چیه که بهش گفته بودم دیگه خیلی داره تو کارم دخالت میکنه حسابی دلخور شد از دستم اما الان برخوردش خوب بود رفتم نشستم رو کاناپه و پرسیدم سمانه کجاست که گفتش حمومه برام شربت آورد و نشست پیشم به خنده بهم گفت چه خوشگل شدی شیطون چیکار میکنی هر روز خوشگل تر میشی گفتم چشات خوشگل میبینه ندا جون من که فرقی نکردم همون قبلی ام زوم کرده بود تو صورتم و نگا میکرد از چشماش میتونستم انرژی محبت و عشق و حس کنم که چقدر با احساس داره نگام میکنه اما من این احساس و توجه رو دیگه نمیخواستم دیگه نمیخواستم اون آدم ضعیفی قبل باشم که با یه ذره توجه و محبت جذب آدما میشدم و اعتماد میکردم خودمو به دیدن تی وی مشغول کردم و اصلا بهش توجه نکردم اومد نزدیک نشست و دستمو گرفت و صدام کرد مجبور شدم تو چشماش نگاه کنم اشک نمی ریخت اما چشاش خیس بود و برق میزد بهم گفت شیوا چرا ازم فرار میکنی من خیلی تنهام شیوا تو رو خدا بهم توجه کن من عاشقت شدم شیوا از وقتی که دیگه تو رو دوست دارم یه آدم دیگه شدم و دیگه نمیخوام مثل قبل زندگی کنم شیوا خواهش میکنم اگه ازم متنفری بگو برم گورمو از دور و برت گم کنم و برم پی کارم صداش بغض کرده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم اصرار داشت بگم که چه احساسی بهش دارم آخرش سکوتم و شکستم و بهش گفتم که ازت متنفر نیستم ندا اما دیگه نمیتونم عاشق کسی باشم و کسی رو دوست داشته باشم من میدونم تو تنها کسی بودی که از روز اولی که شناختمت بهم خیانت نکردی و باهام صادق بودی و آزاری بهم نرسوندی منم دوست داشتم اما الان همه چی عوض شده عشق و احساس همش یه دروغ بزرگه ندا من ارزشش این اشکایی که داره از چشمای قشنگت میاد و ندارم با صدای در حموم ندا خودشو جمع و جور کرد و از پیشم رفت تو اتاق که سمانه هیچی نفهمه سمانه صداش کرد که براش حوله ببره موقع حوله دادن بهش سرشو اون طرف گرفته بود که صورتشو نبینه بعدشم رفت تو آشپزخونه که شام درست کنه همونجا نشسته بودم و نگاش میکردم خیلی وقت بود دلم برای کسی نمیسوخت دوباره برای چندمین بار تو این مدت دل ندا رو شکسته بودم پاشدم رفتم تو اتاق و تاپ و شلوار جدیدم و پوشیدم رفتم ببینم ندا کمک میخواد یا نه که سمانه از حموم اومد دلم خیلی هواشو کرده بود و واقعا بهش نیاز داشتم و همه تنم آتیش بود برای اینکه با سمانه بخوابم از نظر خوشگلی و خوش اندامی ندا چیزی از سمانه کم نداشت اما سمانه دقیقا چیزی رو داشت که من میخواستم درگیر احساسات نمیکرد خودشو اونم دنبال لذت بود و بس و نه چیز دیگه یه شلوار چسبون مشکی و سفید پاش کرده بود با یک تاپ سفید اندام خوشگلش تو این لباس تنگ و چسبون قشنگ تر شده بود من و که دید با صدای بلند گفت واییی سلام شیوا جونییی چه خوشگل شدی بلا بهش گفتم تو که خوشگل تر شدی شیطون پشتم به ندا بود و برای سمانه لبام و غنچه کردم و بوس فرستادم اونم حسابی ذوق کرده بود و سر حال بود ندا میخواستم با همه توانم و انرژیم جیغ بزنم و فریاد بزنم دیگه علنی و با پر رویی هر چی بیشتر داشتن جلوی من با هم لاس میزدن همچین برای هم لباسای سکسی پوشیده بودن که انگار من خرم و نمیفهمم باز چه خبره بینشون به هر وضعی بود خودمو کنترل کردم همین که موفق شده بودم به شیوا حرفام و بزنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم درست نبود حالا با هر حرکتی خرابش کنم سرخ کردنیای غذام و انجام دادم و سمانه گفتم آخرش و خودت درست کن من بو گرفتم برم حموم خودمو بشورم در حموم و باز کردم آیینه قدی تو رخت کن یه قسمتیش اشراف داشت به آشپزخونه و اگه در حموم باز میموند میشد دید اشپزخونه رو اومدم در و ببندم که دیدم شیوا و ندا با هم لب تو لب شدن با حرص در و بستم و لخت شدم و رفتم زیر دوش میدونستم که الان اکثر وجودم و حسادت گرفته و شیوا سمانه ای رو انتخاب کرده که هیچ احساسی بهش نداره و خیلی وقتا نسبت بهش بی تفاوت بوده و حتی همدست شهرام و فرزاد بوده تو نقشه هاشون علیه شیوا به هر بدبختی ای بود خودمو کنترل کردم و ظاهرمو حفظ کردم شیوا پیشنهاد فیلم داد بعد خوردن شام و شستن ظرفا و خوردن یکمی میوه که بماند چقدر شیوا و سمانه با چشماشون با هم لاس میزدن و اندام همو نگاه میکردن چراغا رو خاموش کردیم و جلوی تی وی جا انداختیم و قرار شد همونجا هم بخوابیم فرداش تعطیل بود و میشد حسابی خوابید سمانه وسطمون خوابیده بود و من و شیوا دو طرفش یه فیلم طنز آمریکایی گذاشت سمانه فیلمش پر مسخره بازی و خنده بود و البته پر از صحنه سمانه به پهلو سمت من خوابیده بود و دستشو زیر سرش گذاشته بود و فیلم میدید شیوا همون حالت پشت سمانه خوابیده بود و فقط چند سانت با اینکه کامل به هم بچسبن فاصله داشتن یه چشمم به فیلم بود و یه چشمم به این دو تا میدونستم که دستاشون داره برای هم کار میکنه مخصوصا شیوا که مسلط تر بود به اندام سمانه وقتی موفق شدم حس حسادت و تو خودم کنترل کنم و آروم تر بشم نسبت به این کاراشون ذهنم رفت سمت اندام جفتشون و لباسایی که پوشیده بودن جفتشون اولین بار بود اینا رو میپوشیدن و واقعا توش سکسی شده بودن شلوار و تاپ سیاه و سفید سمانه که چقدر به تنش نشسته بود و حسابی سکسیش کرده بود تاپ و شلوارک بنفش شیوا که چقدر این رنگ به پوست گندمی روشن شیوا میومد تاپش به زیبایی هر چی بیشتر سینه های خوش فرمشو به نمایش گذاشته بود و برجستگی باسنش تو اون شلوارک هم واقعا ادم و جذب میکرد با دیدن صحنه های فیلم و حرکات اینا منم تحریک شده بودم اما کاری نمیتونستم بکنم اونا همو انتخاب کرده بودن و به هر دلیلی نمیخواستن با من باشن دلیل سمانه رو میتونستم حدس بزنم چون هیچ وقت از لز با سمانه که به اجبار اون عوضیا بود لذت نمیبردم و به خودش گفته بودم اما علت شیوا رو نمیدونستم با اینکه اون شبی که خواست باهام عشق بازی کنه و حتی بهم صدمه زد بهش گفتم هر وقت بخواد و همیشه در اختیارشم شیوا نفهمیدم چطوری شام خوردیم و چجوری جمع و جور کردیم اینقدر داغ و آتیشی بودم که فقط دوست داشتم زودتر بگذره و وقت خواب بشه بتونم سمانه رو بغل کنم همه نگاهم به اندامش و هیکلش بود مشخص بود چقدر از اینکه دارم نگاش میکنم خوشش میاد و بیشتر دلبری میکرد اما چون شب تعطیلی بود نمیشد زود خوابید پیشنهاد فیلم دادم که به این بهونه زودتر بخوابیم سمانه پشتشو به من کرده بود و راحت میتونستم کونشو و بمالونم و باهاش ور برم گاهی وقتا دستشو از عقب به شیکمم و کس میرسوند و یه مالش کوچیک میداد صحنه های فیلمش واقعا سکسی و جذاب بود و از فیلمای سکس کامل تحریک کننده تر بود ندا وسطای فیلم پاشد که بره دستشویی سمانه برگشت و شروع کردیم از هم لب گرفتن با شهوت هر چی بیشتر همو میبوسیدیم و لب میگرفتیم بهش گفتم خوشگلم طاقت ندارم میخوام این لباسای لعنتی رو تو تنت جر بدم عاشق این تعریف کردنا و صحبتای سکسی بود یه لحظه ازم جدا شد و گفت شیوا ندا شک کرده بهمون و حواسم بهش هست همش داره نگامون میکنه بهش گفتم شک چیه بابا اون همه چیزو میدونه مگه خودت بهش نگفتی بعدشم ندا آدم تیزیه فکر میکنی از سر شب نفهمیده چه خبره سمانه گفت آخه گناه داره اون تو رو خیلی دوست داره حالا ما جلوش داریم با هم لاس میزنیم و اون تک افتاده جوابی نداشتم بهش بدم چون حرف درستی میزد و ما داشتیم با این کارمون به ندا فشار میاوردیم به سمانه گفتم بسپرش به من نمیذارم امشب خراب شه من تا تو رو نکنمت و جرت ندم ولت نمیکنم کثافت دوباره ازش لب گرفتم که مثل برق زده ها برگشت و فهمیدم ندا اومد تصمیم گرفتم علنی با سمانه جلوی ندا ور برم و مجبورش کنم اونم جلوی ندا با من ور بره اینقدر سمانه تحریک شده بود که آمادگی اینو داشت دقیقا فیلم تموم شد و تی وی و رو خاموش کردیم ندا گوشی شو گرفت دستشو پشتشو به ما کرد سمانه رو برگردوندم سمت خودم و شروع کردم لباشو محکم بوسیدن سمانه یه لحظه جدی شد و گفت شیوا من از ندا هیچ خجالتی نمیکشم چون کاری نیست که ما با هم و جلوی نکرده باشیم اما دلم نمیاد اینکارو باهاش بکنم و با تویی که اینقدر دوست داره جلوش سکس کنم نکن شیوا گناه داره بهش گفتم مگه قرار نشد بسپری به من پس خفه شو سمانه من دیگه تحمل ندارم کل شب منو دیوونه خودت کردی حالا میگی نکن همین حرفا بس بود که سمانه باز نیشش باز بشه و بذاره لباشو بوس کنم و دستام رو سینه هاش و بدنش کار کنه قشنگ همو بغل کرده بودیم و صدای لب گرفتنمون بلند شده بود دستمو بردم تو شلوار سمانه و از رو شرت کس خیسشو با انگشتام لمس کردم و همین بس بود که یک تنفس نا منظم آه مانند از دهنش بیرون بیاد پتو رو از رو خودمون پس زدم و سمانه خوابیده بود و من به پهلو مسلط بهش بودم دستم تو شلوارش و لبام رو لباش چشاش اینقدر خمار شده بود که حد نداشت سرم و یه لحظه بالا بردم که برم سمت گردنش که تو همون تاریکی که دیگه میشد راحت دید متوجه ندا شدم که داره بهمون نگاه میکنه بهش پوزخند زدم و رفتم سمت گردن سمانه کامل کامل خودشو در اختیار من گذاشته بود با بوسای اب دار و لیس زدن به جون گردنش افتاده بودم و به سینه هاش محکم چنگ میزدم تاپ و سوتین شو درآوردم و با حرص شروع کردم سینه هاشو خوردن دیگه نمیتونست صدای آه و نالش و مخفی کنه تو گلوش و با دستاش سر من و به سمت سینه هاش هول میداد میدونستم ندا داره نگاه میکنه و یا خیلی عصبانیه و الان میذاره کلا میره یا اونم تحریک شده خبر داشتم که همچنان بعد اون اتفاق که سارا مچ منو با اون مردا تو خونشون گرفت دیگه هیچ کسی با سمانه و ندا سکس نکرده البته من و سمانه چند بار داشتیم و ندا اصلا با کشیدن زبونم رو شیکم و نافش اروم اروم رفتم سمت پایین و شلوارشو در آوردم اول رفتم سمت ساق پاهاش و با بوسای ریز میومدم بالا تر و رسیدم به رونای پاش که نقطه ضعف اصلی سمانه برای تحریک شدن بود شروع کردم رونای پاش نوبتی مکیدن که داشت دیوونش میکرد و به بدنش کش و قوس میداد رفتم بالاتر زبونمو از رو شرت میکشیدم رو کسش و گاز ریز و کوچیک میگرفتم ازش سمانه کاملا دیوونه شده بود و خودش با خشونت و سرعت شرتشو در آورد و موهام گرفت و مجبورم کرد کسشو لیس بزنم سرعت خوردن کسشو بیشتر کردم و چوچولشو بین لبام میگرفتمو ول میکردم و دوباره داخل کسش زبونم میکشیدم سمانه دیگه هیچ کنترلی رو خودش نداشت و همش میگفت شیوا جونی شیوا خوشگلم شیوا عزیزم اینقدر سرعتمو بیشتر کردم و تکرار کردم زبون کشیدن تو کسش و خوردن چوچولش رو که با بی حال شدن ناگهانیش و ترشح زیادش فهمیدم ارضا شده با بوسه های اروم سرم و بردم بالا و ازش لب گرفتم عمدا آب کسشو تو دهنم جمع کرده بودم که تو دهن خودش بریزم این کارو خیلی دوست داشت خیلی بی حال شده بود و داشتم نوازشش میکردم و سینه اشو آروم دست میکشیدم و اصلا یادم رفته بود که ندا کنارمونه و داره نگاه میکنه و من دقیقا سمت ندا دراز کشیدم و دارم سمانه رو نوازش میکنم نوبت سمانه بود که بهم حال بده اما مدلش این بود که ده الی بیست دقیقه ای زمان میبرد تا حالش بعد ارضا شدن جا بیاد و باید منتظر میبودم همونجوری به پهلو کنارش دراز کشیده بودم و نوازشش میکردم که نگاهم با نگاه ندا گره خورد از جاش بلند شد و گفت پاشو بیا کارت دارم سمانه روشو برگردوند و با بی حالی گفت چیکارش داری ندا بهش گفت به تو ربطی نداره با تو ام شیوا میگم بیا بلند شدم و دیدم رفت سمت آشپزخونه گفتم چیکار داری ندا جلوم وایستاده بود و عصبانیت از قیافش موج میزد من خودمو بی تفاوت نشون دادم و گفتم خب بگو چیکار داری تعجب کرده بودم منو آورده آشپزخونه برای چی آخه اومد سمت من و با حرص و عصبانیت و شدت شروع کرد تاپ و از تنم درآوردن دستشو گرفتم و گفتم چته ندا چیکار میکنی محکم زد تو گوشم و گفت خفه شو شیوا اومدم دوباره بگم چته که دوباره زد منو چسبونده بود اوپن اشپزخونه و تاپمو درآورد محکم برم گردوند و بند سوتینمو باز کرد خیلی دردم اومده بود و گذاشتم رو حساب اینکه بهش خیانت کرده بودم و با سمانه خوابیده بودم و تازه جلوش هم اینکارو کردم و همین باعث شد هیچی نگم با همون شدت و حرص شلوارک و شرتمو درآورد و از شونه هام گرفت و نشوندم رو صندلی کنار اوپن آشپزخونه بهم گفت اینجوری دوست داری آره مثل برده ها کتک بخوری و مثل کثافتا باهات رفتار کنن و فقط مثل جنده ها باشی آره اینجوری دوست داری باشه اینجوری بهت حال میدم رفت سمت یخچال و یه چیزی برداشت که فهمیدم یه خیار خیلی خیلی کلفته اومد سمتم و سعی میکرد پاهامو که از ترس ناخواسته جمع کرده بودم باز کنه سمانه اومد گفت داری چیکار میکنی ندا رو کرد بهش و گفت تو خفه شو سمانه ندا رو اینقدر عصبی ندیده بودم سمانه اومد سمت ما و اومد منو بگیره و ببره به ندا گفت داری بهش صدمه میزنی معلوم هست چت شده آخه ندا پرتش کرد اون ور و من به سمانه گفتم بذار کارشو بکنه ولش کن سمانه خودمو پاهامو باز کردم ندا بهم گفت آفرین دختر خوب خیار و گذاشت رو کسم و یکمی مالش داد و یه هو همشو کرد تو کسم اینقدر کلفت و بزرگ بود که صدای دادم در اومد و چنگ زدم به لبه های اوپن ندا تا تهش کرد تو داشتم جر میخوردم تا حالا اینقدر به کسم از کلفتی چیزی که واردش بشه فشار وارد نشده بود دردش وحشتناک بود و هر لحظه بیشتر داشتم جر میخوردم ندا اومد جلو تر و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت دوست داری آره مثل عوضیا باهات برخورد بشه دوست داری با دستش خیار و درآورد و دوباره محکم کرد تو کسم از درد اشکام در اومده بود سمانه باز سعی کرد جلوشو بگیره و حسابی ترسیده بود از داد من بهش گفتم سمانه نه بذار هر کاری میخواد بکنه تو چشاش نگاه کردم و پوزخند زدم و سعی کردم وانمود کنم اصلا برام مهم نیست این کارش خیار و همینجور داشت جلو و عقب میکرد و بهم گفت تا ارضا نشی ولت نمیکنم شیوا شده تا صبح خندم گرفت و با دستم سرشو آوردم جلو و شروع کردم لب گرفتن ازش بهش گفتم همه جام داره رو این صندلی درد میکنه حداقل ببرم سر جام با حرص گفت مگه درد کشیدن و دوست نداری مگه نمیخوای مثل عوضیا باهات برخورد کنن گفتم آره ندا دوست دارم آره دوست دارم چشام و بستم و بدن خودمو سعی کردم جلو و عقب کنم که خیار بیشتر بره تو کسم تونستم خیلی زود تمرکز کنم و اون درد خیار کلفت و تو کسم تبدیل به لذت کنم و با بغل کردن و بوسیدن لبای ندا ارضا شدم و بهش گفتم مرسی عزیزم چه تجربه خوب و جدید بود ندا گریش گرفت و گریه کنان خیار و پرت کرد اون ور رفت تو اتاق و در و محکم بست سمانه اومد سمت من و گفت چیزیت نشده خوبی بهش گفتم خوبم چیزی نیست اومدم که بلند شم و راه برم فهمیدم واقعا جر خوردم حسابی درد دارم سمانه کمک کرد و رفتیم تو جامون میخواست برای تلافی باهام عشق بازی کنه و تحریکم کنه که بهش گفتم نمیخواد سمانه فقط بغلم کن تا خوابم ببره از پشت بغلم کرد و همونجوری خوابمون برد ندا از دست خودم عصبانی بودم خیلی خیلی عصبانی بودم باورم نمیشد آخرش کنترلمو از دست دادم و اون جور عصبی شدم فکر میکردم دارم از دیدنشون لذت میبرم اما نمیدونم چرا یه هو عصبی شدم و اون کارو با شیوا کردم میدونستم عذرخواهی فایده نداره و اگه میخواست از دست من ناراحت بشه دیگه کاری نمیشد کرد فرداش برخوردش عادی بود و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و حتی پیشنهاد داد سه تایی بریم با ماشینش دور بزنیم سمانه جلو نشسته بود و من عقب و چند بار متوجه شدم که شیوا از آیینه عقب داره قیافه در هم و تو فکر منو نگاه میکنه روم نمیشد بهش نگاه کنم برای گوشیم اس ام اس اومد و بازش کردم میلاد بود و گفت باید ببینمت یه فکرایی دارم برای فردا شبش باهاش قرار گذاشتم که برم رستورانش تا ببینم چی تو سرشه میلاد هم متوجه قیافه داغون من شده بود ازم پرسید چیزی شده چرا اینقدر در همی بهش گفتم خسته ام چیزی نیست زودتر بهم بگو چیه جریان میلاد گفت چند وقته گذشته تصمیم گرفته رو گذشته شیوا تحقیق کنه و مخصوصا قبل ازدواجش با سینا و موفق شده چیزایی جدید بفهمه که هیچ کس از اینا خبر نداشته و انگار مثل یک راز بین خودشون بوده حسابی کنجکاو حرفای میلاد شده بودم و مشتاق بودم بقیشو بگه یکی از گارسونا برامون چایی آورد و میلاد گفت اگه قلیون میخوای برات بیارن که گفتم نه همین چایی بسه و بقیشو بگو میلاد ادامه داد که تو عروسی سینا و شیوا هیچ کدوم از اقوام شیوا نبودن و به ما گفته بودن که چون تو اصفهان یه مراسم مخصوصا اونا گرفته بودیم و دیگه نتونستن بیان اما فهمیدم اصلا اینطور نبوده و داستان چیز دیگس کلیات جریان اشنایی شیوا و سینا و مخالفت خانواده شیوا رو برام گفت و حالا میدونستم چرا شیوا هیچی از خانوادش نمیگه و اصلا سراغشون هم نمیگیره شیوا همچین بی کس و کار هم نیست و فقط اختلافات گذشته باعث شده کلا از خانوادش دور باشه و این نامردا هم از این جریان نهایت سو استفاده رو کردن و چون میدونستن شیوا یک خانواده مذهبی و سنتی و ابرومند داره و برای همین تونستن این همه بهش فشار بیارن و تهدیش کنن حسابی تو فکر رفته بودم که میلاد گفت حالا که اینا رو گفتم یه کار میتونیم بکنیم اینکه ترتیب یه ملاقات با یکی یا دو تا از اعضای خانوادش و بدیم شاید با دیدن اونا به خودش بیاد و خودش هم دنبال راه نجات باشه پیشنهاد میلاد هم میتونست موثر باشه و هم میتونست خطرناک باشه ما اصلا نمیدونستیم عکس العمل شیوا یا خانوادش بعد این همه سال ندیدن هم دیگه چی میتونه باشه میلاد گفت که برادر بزرگش به شدت سخت گیر و حسابی از دست شیوا ناراحته اما برادر کوچیکه که از شیوا هم کوچیکتره رو شاید بتونیم راضیش کنیم که شیوا رو ببینه و من خودم حاضرم شخصا باهاش حرف بزنم و راضیش کنم و البته از بلاهایی که سر شیوا آوردن هیچی نمیگم و فقط از نازا بودنش و اینکه برای همین شوهرش زن دوم گرفته و ولش کرده میگم و از این طریق مجابش میکنم که باید به خواهرش سر بزنه همه حرفای میلاد حساب شده و مشخص بود کلی روشون فکر کرده و وقت گذاشته برای دونستن اینا وقتی داشتم ازش خدافظی میکردم دستشو گرفتم و گفتم مرسی میلاد که داری وقت میذاری برای نجات شیوا و لطفا همچنان این جریان بین خودمون دو تا باشه حسابی عذاب وجدان داشتم که خودم همین دو شب پیش چطور بهش صدمه زدم و اذیتش کردم شیوا یه جورایی خوشحال بودم که ندا موفق شده بود حرص خودشو سرم خالی کنه به هر حال من به نوعی بهش خیانت کرده بودم و نادیده گرفته بودمش و حالا تنها مشکل این بود که حسابی عذاب وجدان داشت از کاری که باهام کرده از اینکه احساسی که بهش داشتم و درون خودم روشن کنم دوباره میترسیدم اما اون شب وقتی اونجوری دیدمش و اون حرفا رو بهم زد دلم خیلی براش سوخت و علی رغم میل درونیم دوباره موفق شده بود منو سمت خودش جذب کنه و یاد اون روزایی افتادم که تنها غم خوار من بود از طرفی یه پروژه سرگرم کننده و مهم داشتم به اسم رضا که باید هر جور شده مخشو میزدم که این آقا رضای مذهبی و پاستوریزه منو بکنه و درست همون موقعی که داره منو میکنه تو چشماش نگاه کنم و بگم همتون مثل همین و فقط شعار میدین رفتم پیشش و فیلم جدید ازش بگیرم به خاطر اون خیار کلفتی که ندا تو کسم کرده بود هنوز یه ذره بد راه میرفتم و تو کلوپ عمدا بد تر هم راه رفتم دیدم داره نگام میکنه که به خنده بهش گفتم ایندفعه روم نمیشه بهم بگم چه بلایی سرم آورده مشخص بود حسابی گیج شده و اصلا تو این باغا نیست که حتی حدس بزنه چی شده و چی گفتم دقیقا فقط چند بارر به پاهام که مانتو جلو باز پوشده بودمو با ساپورت نگاه کرد و ناراحت بود که لنگ میزم بعد چند روز باز گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم با کلی خجالت مودب حرف میزد تو صحبتام همش از یه شوهر سخت گیر که همیشه منو کتک میزنه و سخت میگیره بهم حرف میزدم و حسابی از شنیدن اینکه اذیت میشم ناراحت میشد یه بار ازش خواستم منو آبجی صدام نکنه و از این اسم آبجی خاطره بد دارم موفق شدم مجبورش کنم همون شیوا خانوم صدام کنه وقتی که خوب تونستم به این تماسا عادتش بدم دیگه تماس نگرفتم و منتظر شدم ببینم خودش زنگ میزنه یا نه که بلاخره بعد دو روز زنگ زد و گفت خیلی نگران منه و هم میترسه زنگ بزنه و مزاحم بشه و هم میخواد مطمئن بشه حالم خوبه و شوهرم بلایی سرم نیاورده باشه پشت موبایل پوزخند زدم و تو دلم گفتم اسیرم شدی اقا رضای مذهبی کلوپ رفتنام و زنگ زدنام و کم کردم و مجبورش کرده بودم اون بیشتر بهم زنگ بزنه خودش خبر نداشت اما مطمئنا معتاد صدام شده بود و ریزه محبتایی که بهش میکردم و اصلا شاید خودش هم خبر نداشت و فقط عادت کرده بود یه روز بهش زنگ زدم که امشب شب جمعه هستش و اگه حال داری بریم بیرون چون شوهرم نیست کلا و تنهام با کلی من و من کردن قبول کرد و حتی بهم گفت شیوا خانوم میترسم این کارمون گناه باشه بهش گفتم چی داری میگی پسر مگه قراره چیکار کنیم میخواییم بریم یه جای عمومی یه نسکافه ای یا بستنی ای چیزی بخوریم همش با ندا و سمانه هماهنگ کردم که اونا هم بیان و فقط بهشون گفته بودم یکی از دوستام هم میاد و نگفته بودم کی هست و حتی دختره یا پسر رفتم اول دنبال رضا و سوارش کردم و اولش میخواست عقب بشینه که گفتم بیا جلو نترس نمیخورمت با کلی خجالت نشست جلو و داشت آب میشد بهترین عطرم رو زده بودم و حسابی بوش تو ماشین پیچیده بود یه عطر زنونه و مست کننده برای مردا حسابی هم به تیپ و آرایش و مدل موهام رسیده بودم تو یه میدون با ندا و سمانه قرار گذاشته بودم و دیدم اونا هم حسابی تیپ زدن وقتی اومدن سوار ماشین بشن از دیدن رضا هنگ شده بودن و مونده بودن چی بگن تو آیینه جفتشونو نگاه میکردم که چطور با تعجب رضا رو نگاه میکنن و اون طفلک هم خیلی تابلو از خجالت داشت آب میشد و سکته میکرد چند بار به ندا نگاه کردم و مشخص بود گیج شده و باز مونده چی تو سر منه با یه چشمک بهش مجبورش کردم بخنده و خیلی فکر نکنه که سمانه گفت عه منم میخوام سه تایی زدیم زیر خنده و رضا نمیدونست چه جریانی هست و از هیچی خبر نداشت و سرش پایین بود رفتیم یه کافه تریا حسابی با کلاس و نشستیم رضا مثلا تیپ زده بود که با این تیپ زدنش اصلا به اون جا نمیخورد و مخصوصا به سه تا خانوم خوشگل و حسابی تیپ زده بهشون معرفی کردم رضا رو که دوست من هستش و تو کلوپ آشنا شدیم و به هر حال محرم راز های من هستش و از اون شوهر مذهبی و سخت گیر و عوضیم پیشش درد و دل میکنم و حسابی بهم این چند وقت با بودنش کمک کرده از دروغای شاخ دار من ندا و سمانه خندشون گرفته بود و سمانه خوب تونست همراهی کنه و چند تا دروغ از خودش ساخت و تحویل رضا داد که چقدر خوبه که دوست شیوا شدی و حسابی از تنهایی درش آوردی و اولین باره که میبینه با یک پسر دوست شده و پس حتما خیلی پسر خوب و مورد اعتمادی هستی اون شب گذشت و قدم بزرگی بود برای جلب اعتماد رضا و وابسته کردن بیشترش به خودم و باید وارد مرحله بعدی میشدم رضا که رسوندم و پیادش کردم بعدش سمانه گفت ای شیطون این کیه باز داری مخشو میزنی نگفته بودی بلا خندیدم و گفتم آره این جدیده و از همه بهتره ندا گفت آره اسمش هم رضاست جالبه سریع برگشتم سمت ندا و گفتم چطور من و من کنان گفت هیچی همینجوری گفتم یه لحظه شک کردم نکنه خبر داره اسم داداش من رضا هستش سمانه گفت میخوای تا کجا ببریش شیوا بهش گفتم تا تهش یه روز زنگ زدم به رضا و گفتم شوهرم رفته ماموریت و چند روز نمیاد و نیاز به کمک دارم گفت در خدمتم آبجی نه ببخشید شیوا خانوم خندم گرفت و گفتم میخوام تو خونه تغییر دکوراسیون بدم اما کمرم درد میکنه و نمیتونم و کمک میخوام رضا اگه لطف کنی بیا کمکم کن رضا گفت این حرفا چیه شیوا خانوم کمرتون هم درد نداشت درست نبود تنهایی وسیله جابه جا کنین من همین سر شب کلوپ و بستم با یکی از بچه ها میاییم و کل خونه رو برات جابه جا میکنیم حسابی تو ذوقم خورد و گفتم نه رضا مزاحمت نمیشم اگه میخوای کس دیگه رو بیاری من معذب میشم و راضی به زحمت نیستم پای گوشی دید که صدام اینجوری شد گفت باشه باشه خودم میام لبخند رو لبام نشست و براش آدرس و پیامک کردم و منتظر بودم تا بیاد حسابی به خودم رسیدم و یه آرایش ملایم و یه پیرهن اندامی استین بلند و یه شلوار چسبون کتان پام کرده بودم وقتی در و باز کردم و دید که روسری سرم نیست و با پیرهن و شلوار جلوش وایستادم از خجالت سرخ شد و همش سعی میکرد نگام نکنه خندم گرفته بود و بهش گفتم چرا سرخ شدی پسر نترس بیا تو کلی کار داریم یکی دو ساعت طول کشید تا کلا دکوراسیون خونه رو عوض کنیم و من یه جارو بزنم دوباره بچینیم البته بیشتر سنگینا رو رضا خودش بلند میکرد و من کمک کمی بهش میدادم سعی میکردم تو کمک دادنام عمدا خودمو بهش بچسبونم و مثلا تعادلم و از دست بدم و بخورم بهش کارمون که تموم شد حسابی خسته شده بود و ولو شد رو کاناپه گفتم بشین تا برات یه شیر قهوه حسابی درست کنم بلند شد که بره و گفت نه دیگه مزاحم نمیشم گفتم اگه بری خیلی ناراحت میشم یعنی که چی این همه زحمت کشیدی و حالا میخوای بری دید که جدی میگم و امکان ناراحت شدنم هست نشست سر جاش و هیچی نگفت دو تا فنجون شیر قهوه درست کردم و با کیک آوردم و نشستم رو به روش بهش گفتم تازه قراره شام هم پیشم باشی و اگه خستگیت در رفت اتاق خواب هم یکمی جابجایی داره و کمکم کنی میخوام برات شام یه پیتزا توپ سفارش بدم گفت شیوا خانوم من خسته نیستم الان خب بریم اگه کاری هست انجام بدم براتون گفتم باشه بریم بهت بگم بردمش تو اتاق خواب چند تا عکس از من بود دور و بر اتاق همشونم با لباسای مجلسی و یقه باز مخصوصا یکیش که از همه بزرگ تر بود و چاک سینه هام قشنگ توش معلوم بود میخواستم جای تخت و با میز توالت و آیینه عوض کنم موقعی که داشتیم میز توالت رو جابجا میکردیم یه هو گفتم آخ پام آخ پام میز و ول کردم و رون پام و چسبیدم رضا هول کرد و گفت چی شد شیوا خانوم گفتم چیزی نیست نگران نباش یه درد قدیمیه گاهی وقتا میاد سراغم خودمو زدم به لنگیدن و با همون وضع اتاق خواب و جمع و جور کردیم بعدش دوباره میخواست بره که گفتم نخیرم برا یه ساعت دیگه شام سفارش دادم کجا میخوای بری زنگ بزن خونه بگو دیر میایی و کار داری خب حسابی تو رو دروایسی گیر کرده بود و به سختی قبول کرد بهش گفتم بشین همینجا اینم کنترل ماهواره و تلوزیون بشین و ببین و سرت گرم کن تا من برم یه دوش بگیرم که حسابی عرق کردم تا اینجا نقشم کامل اجرا شده بود و مونده بود مرحله حساس نقشه همون مایو دو تیکه مشکی که از شیراز گرفته بودم و تنم کردم چون حسابی اندامم و سکسی میکرد چفت درای حموم نبستم در به راحتی از بیرون باز میشد نزدیک 5 دقیقه دوش گرفتم و با تمرکز هر چی بیشتر به یه حالت که انگار زمین خوردم یه وری رو حموم دراز کشیدم و شروع کردم با نهایت صدام جیغ زدن و داد زدن رضا مشخص بود مثل برق گرفته ها در اصلی حموم و باز کرده بود و بعدش در حموم و باز کرد منو که دید لختم و فقط با شرت و سوتین هستم دوباره مثل برق گرفته ها در و بست و از پشت در گفت چی شده شیوا خانوم حسابی شروع کردم بلند بلند گریه کردن که پام خیلی درد میکرد و رو همین پا لیز خوردم الان داغون شدم و وزنم افتاده رو پام و نمیتونم پاشم من و من کنان گفت شیوا خانوم صبر کنین زنگ بزنم 115 بیاد داد زدم چی میگی رضا تا اونا بیان من اینجوری زجر بکشم و بعدش شروع کردم داد زدن گفت آخه شیوا خانوم لباس تنتون نیست من نمیتونم بیام بلندتون کنم اعصابم خورد شد و گفتم از دست شماها گور بابای اون عقایدتون که جون آدما براتون یه ذره ارزش نداره اصلا برو پی کارت ببینم رضا حسابی هول شده بود و گفت عصبانی نشین تو رو خدا در و باز کرد و اومد تو حموم مشخص بود فقط داره به صورتم نگاه میکنه که بقیه انداممو نگاه نکنه اومد دستمو بگیره که بلند شم که بهش گفتم نمیتونم رضا باید کلا بغلم کنی قبلش پای راستم هنوز کفیه کمک کن بگیرمش زیر دوش کفاش پاک شه دیگه مجبور بود کامل همه جامو نگاه کنه و میتونستم حس کنم که داره از معذب بودن سکته میکنه این و خوب درک میکردم و یاد روزایی افتادم که سینا منو مجبور کرد چادرم و بردارم و با چه سر و وضعی جلوی دوستاش حاضر شم مجبور شد با دستش آب بریزه رو پام و با کمترین استحکاک کفا رو از پام پاک کنه بعدش یه دستشو گذاشت زیر گردنم و یه دستشو گذاشت زیر رون پاهام و بلندم کرد منم دستامو حلقه کردم دور گردنش که نیوفتم همش بهش میگفتم آروم رضا درد دارم آروم رضا لحن صدام و نازک و کش دار کرده بودم چند بار نگاش به سینه هام چاک سینه هام که سوتین مشکی روشون بود افتاد چهرش هر لحظه بیشتر قرمز و قرمز تر میشد بهش گفتم ببرم رو تخت همینکه گذاشتم رو تخت دوباره شروع کردم پام و گرفتن و از درد گریه کردن خودم باورم شده بود طوریم شده از بس داشتم خوب فیلم بازی میکردم گفت شیوا خانوم پس صبر کنین زنگ بزنم اورژانس بهش گفتم نه نمیخواد چیزیم نشده کوفتگیه ماهیچه ران پامه فقط دردش از صد تا شسکتگی بدتره خودمو به پهلو جمع کردم شروع کردم باز گریه کردن جوری خودمو جمع کرده بودم که کونم به سمت رضا باشه و قشنگ دیده بشه رضا گفت الان چیکار کنم براتون و رفت از کمد دیواری یه پتو برداشت انداخت روم گفتم هیچ کاری نمیشه کرد همیشه وقتی اینجوری میشه ماساژش میدم که الان دستام هم درد میکنه و نمیتونم تو هم که حتما زشت میدونی و امیدی به کمکت نیست باید همنیجوری تحمل کنم تا فردا بلکه بهتر بشه بعد هر جمله باز میزدم زیر گریه و ناله کردن های نازک و کش دار رضا گفت بگین کجا رو من ماساژ میدم براتون اگه بهتر میشین چشم ماساژ میدم وسط گریه کردنام نیشم باز شده بود و قشنگ موفق شده بودم چجوری هر بار مجبورش کنم بر خلاف میلش کاری انجام بده طاقت دیدن درد و ناله های منو نداشت و از این قضیه راحت میشد استفاده کرد مثلا به سختی دمر شدم و پتو رو از خودم پس زدم و با دستم به رون پای چپم اشاره کردم و گفتم اینجا میدونستم الان قشنگ میتونه کونم و پاهام و کمرم و ببینه لرزش دستاش وقتی داشت رون پامو میگرفت که ماساژ بده رو حس میکردم و خندم گرفته بود شروع کرد ماساژ دادن و اصلا خوب بلد نبود اما برام اهمیت نداشت و فقط بهش میگفتم یواش تر که بتونه با نرمش بیشتری رون پامو لمس کنه گاها هم دستش به کپلای کونم میخورد یه یک ربعی که پامو مالش داد و هر لحظه احتمال میدادم شروع کنه همه جای تنم رو مالیدن و حال کردن باهام اما انگار نه انگار و فقط همون قسمت و ماساژ میداد گفتم بسه رضا خیلی بهتر شدم یه کار دیگه بی زحمت بکن فقط شرت و سوتینم خیسه و الانه که سرما بخورم برو از کشوی اول برام شرت و سوتین بیار و لطفا برام عوضش کن رفت برام یه شرت و سوتین آورد و بازم میتونستم قیافه معذبش که داشت منفجر میشه رو حس کنم بهم گفت شیوا خانوم اگه میشه خودتون عوض کنین من نمیتونم براتون عوض کنم گفتم ولش کن پس من دستام جون نداره این لعنتیا رو عوض کنم بیخیال فوقش سرما میخورم دیگه مزاحمت نشم تو برو به زندگیت برس داشت دیوونه میشد و قرمز شده بود و مونده بود چیکار کنه بهم گفت باشه و اومد طرفم چون مایو دو تیکه بود سوتینم گیره نداشت و باید مثل تاپ از بالا درش میاوردم بازم مثلا به سختی برگشتم و از حالت دمر خوابیدن خارج شدم و روم بهش بود شروع کردم سوتینمو در آوردن که میخوام درش بیارم اما نمیتونم اومد کمکم و از گردنم درش آورد و جفت سینه هام زده بودن بیرون و جلوی چشماش بودن بعدش خودم باز شروع کردم مثلا به سختی شرتم و درآوردن لوله وار داشتم میغلتوندم رو رون پاهام که اونم اومد کمک کرد و درش آوردم لخت لخت جلوش بودم و دیگه هوش از سرش رفته بود از بس مقاومت کرده بود تحریک نشه داشت منفجر میشد برای چند ثانیه محو تماشای سینه هام و کسم شده بود و اصلا خودمو فراموش کرده بود دستشو گرفتم و گفتم نمیخوای لباس زیرامو تنم کنی گفت ب ب باشه باشه سوتین و دستش گرفته بود نمیدونست باید چیکار کنه دستشو گرفتم و گفتم چت شده رضا حالت خوبه تو چشام نگاه کرد و هیچی نگفت دستشو اروم گذاشتم رو سینه هام که دیدم یه نفس عمیق کشید با یک زور کم اومد مقاومت کنه و دستشو برداره که گفتم نترس هیچی نیست خودم انگشتاشو مالش میدادم رو سینه هام چشای خیلی قشنگش چنان خمار و از فشاری که به خودش آورده بود قرمز شده بودن که حد نداشت دستشو از رو سینم برداشتم و بردم سمت کسم که دستشو کشید و گفت نکینن شیوا خانوم نباید این کارو بکنیم شما شوهر دارین دوباره دستشو گرفتم گذاشتم رو کسم و ایندفعه باز هم نفسش عمیق شد به پهلو شدم و گرفتم خوابوندمش از رو شلوار کیرشو لمس میکردم و دیگه مطمئن بودم کارش تمومه و عمرا بتونه مقاومت کنه و مثبت بازی در بیاره کمربندشو باز کردم و شلوارشو باز کردم و زیپشو کشیدم پایین میخ شده بود تو چشمام و نگاشون میکرد منم به چشماش نگاه میکردم و شروع کردم اروم لباشو بوسیدن دستمو کردم تو شرتشو کیر سیخ شدشو لمس کردم از اینکه اصلا اصلاح نکرده خورد تو ذوقم اما اهمیت ندادم ازش لب میگرفتم و با کیرش بازی میکردم که یه هو آبش تو دستم اومد همین باعث شد به خودش بیاد و احساس گناه کنه و سریع بلند شد خودشو مرتب کرد و گفت من نمیتونم اینجا باشم شیوا خانوم و از خونه زد بیرون حسابی خندم گرفته بود همونجوری ولو شدم رو تخت و داشتم به فیلم بازی کردن خودم میخندیدم من و سمانه داشتیم به زود ارضا شدن رضا و اینجوری گیر افتادنش میخندیدم که ندا اصلا از این حرفای من خوشش نیومد و گفت شیوا جان چرا فکر میکنی کار خاصی کردی اون طفلک برای خودش اعتقاداتی داره و خیلیا مثل اون هستن حالا چون تو از این جور ادما به هر دلیلی خوشت نیماد نباید فکر کنی که ثابت کردی که خرابه اون کاری تو با اون کردی اتفاقا ثابت میکنه پسر با اعتقاد و سالمیه که تونسته تا همونجا جلوی زیبایی تو دووم بیاره اصلا از لحن ندا خوشم نیومد و جوابی هم براش نداشتم سمانه گفت خب حالا همین مونده بود حاج خانوم بازی برامون در بیاری ندا بیخیال به هر حال موفق شده مخشو بزنه و از خدام بود این فیلم بازی کردنشو ببینم دوباره من و سمانه شروع کردیم خنیدن و مسخره کردن رضا و ندا ازمون جدا شد و اصلا خوشش نیومده بود ندا هر بار شیوا برامون یه سورپرایز از کاراش داشت و هر بار وقیهانه تر و بدتر از قبل کاری که با رضا که یک جوون معصوم و ساده و سالم بود کرده بود واقعا دلم و شکست و چطور میتونست کاری که حدودا با خودش کرده بودن و از یک دختر معصوم به همچین آدمی تبدیلش کرده بودن با این پسر جوون بکنه از سادگی و دل رحمی رضا داشت نهایت سو استفاده برای ضربه زدن بهش و انجام میداد داشتم از این کاراش دیوونه میشدم و هنوز موفق نشده بودیم هیچ کاری برای نجات شیوا انجام بدیم چند روز گذشت از خاطره ای که شیوا برامون در مورد رضا تعریف کرده بود و حسابی کلافه بودم و حتی کمی نا امید تو مغازه بودم که شهرام گفت امشب جلسه داریم همه هستن به غیر شیوا بعد کار مغازه ما همراه شیوا از مغازه خارج شدیم اما وقتی ماشینش دور شد برگشتیم تو مغازه و رفتیم تو دفتر شهرام که دیدم فرزاد و کامران و جمشید هم هستن سمانه پرسید چه خبر شده که جلسه گرفتین فرزاد گفت صبر کن دختر در مورد شیواست هر چی هست و شهرام الان به هممون میگه شهرام حرف فرزاد و قطع کرد و گفت البته بیشتر درباره سارا هستش صحبت امشب تا شیوا همگی سکوت کردیم و با دقت به سمت شهرام که چی میخواد بگه شهرام گوشیش و برداشت و رفت داخلش و گرفت سمت کامران که کنارش بود و گفت اینو میشناسی کامران نمیشناخت و همینجور نشون همه داد و هیچ کس نمیشناخت گوشی دست من رسید و دیدم عکس یک اقای حدودا میان سال هستش اومدم که بگم منم نمیشناسم که یک جرغه تو ذهنم زد من اینو میشناختم و مطمئنا یه جا دیده بودمش همه فهمیدن که باید چیزی تو ذهنم باشه که دارم با دقت نگاه میکنم جمشید گفت جون بکن بگو خب میشناسی یا نه سمانه بهش گفت مودب باش داره فکر میکنه آره آره میشناسم یعنی دیدمش میدونم کجا دیدمش از جام بلند شدم و کلی هیجان داشتم چون یه خاطره مرده و بی اهمیت تو ذهنم تداعی شده بود خدای منننن بار اول که سارا رو دیدم هم گفتم یه جای دیگه دیدمش اما هر چی به خودم فشار آوردم موفق نشدم یادم بیارم شهرام گفت ندا آروم باش و حالا خونسرد برامون تعریف کن کجا دیدیش رومو کردم سمت شهرام و گفتم سیامک و یادته شهرام مونده بود این یارو عکسه چه ربطی به سیامک داره که سمانه گفت همون یارو که باهاش زیر آبی میرفتی و میگفتی پول خوبی بهت میده و بعدش شهرام از خجالتت در اومد این قسمت با طعنه به شهرام حالت خاصی گفت با سر حرف سمانه رو تایید کردم شهرام گفت خب منم سیامک و یادمه خب چه ربطی به این یارو داره گفتم ربط داره خوبم ربط داره سیامک منو همیشه میبرد یه ویلا طرفای هشت گرد یه شب که تازه رفتیم تو اتاق خوابشو مشغول بودیم گوشیش زنگ خورد با احترام خیلی زیاد با اون طرف گوشی حرف میزد و بهم گفت سریع باید جمع کنم و برم که یک مهمون ناگهانی و خیلی مهم داره منم گفتم این وقت شب چجوری برم و با چی برم آخه که دید راست میگم و خودشم وقت نداره جایی برسونم بهم گفت پس همینجا تو اتاق هستی و صدات در نمیاد و بیرون نیمایی تا مهمونام بیان و برن منم قبول کردم و منتظر موندم اتاق خوابی که توش بودم طبقه بالا بود و ویلا دوبلکس بود صدای سلام و احوال پرسی شون میومد متوجه شدم یه خانوم هم هست باهاشون فضولیم گل کرد و در آروم باز کردم که ببینم مرده کی بود که سیامک اینجور با احترام و ترسون و لرزون باهاش حرف میزد از بالا راه پله ها قشنگ پایین و میدیدم و نیم رخ همشون سمت من بود اینقدر گرم صحبت بودن که اصلا کسی متوجه من که گوشه بالای راه پله ها بودم نمیشد و حالا مطمئنم که اون مردی که دیدم همین یارو بود و اون زنه هم سارا بود و از اونجایی که دست مرده دور گردن سارا بود مشخص بود با هم رابطه خیلی نزدیکی دارن اما چون برام بی اهمیت و بی ارزش بودن برگشتم تو اتاق و دیگه فراموش کرده بودم تا الان شهرام لبخند رضایت و شادی رو لباش نشست و گفت این پازل داره کم کم کامل میشه ادامه داد که موفق شده از تحقیق ریز درباره زندگی سارا بفهمه که یه رابطه ای بین این یارو که هنوز نمیشناسش و سارا وجود داره و هر چی هست خیلی مخفی هستن و محافظه کار که حتی مادر سارا که از همه چیش خبر داره این مورد رو خبر نداره شهرام گفت از پیدا کردن مرده و اینکه کی هست و کجاست نا امید شده بوده و تو نا امیدی عکسشو نشون ما داده و حالا یه سر نخ خوب به اسم سیامک پیدا کرده دوباره ته دلم امیدوار شدم و به زودی ما هم یک نقطه ضعف حسابی از سارا گیر میاوردیم فقط لازم بود شهرام و جمشید یه سر به سیامک بزنن و از زیر زبونش حرف بکشن بیرون چند روز حسابی تو فکر اون عکس یارو بودم که میلاد باهام تماس گرفت و گفت موفق شده که رحیم داداش کوچیکه شیوا و راحله یکی از آبجیاش رو راضی کنه که بیان کرج دیدن شیوا و اوضاع زندگیش و ببینن میلاد بهم گفت که مجبور شده بهشون بگه شیوا دست به خودکشی زده و علتش رو ازدواج مجدد شوهرش گفته و اینکه بچه دار نمیشه و حسابی خانواده شوهرش بهش فشار آوردن همه وجودمو استرس گرفته بود و به میلاد گفتم یعنی واقعا اثر داره میلاد نکنه شیوا بدتر بشه میلاد گفت نترس باهاشون کلی حرف زدم و حتی یه بار رفتم اصفهان حضوری دیدمشون و حسابی پختمشون که خواهرشون رو به هر قیمتی هست باید نجات بدن که به زندگی برگرده وگرنه باز خودکشی میکنه در ضمن بهشون گفتم هیچ تماسی با سینا یا خانوادش نگیرن تا با خود شیوا هماهنگ نکردن چون همین باعث میشه شرایط بدتر هم بشه حالا فقط میموند قسمت سخت ماجرا که باید اینا رو باهم رو در رو میکردیم به ذهنم رسید که ببرمشون خونه خودم اما هر چی فکر کردم خونه خود شیوا بهتر بود قبل از ظهر رفتم پیشش و گفتم شیوا بی زحمت کلید خونتون و میدی سمانه مهمون داره من سرم درد میکنه میخوام برم استراحت کنم و میخوام برم خونه تو بخوابم ازش کلید و گرفتم و با هماهنگی میلاد زنگ زدم به رحیم داداش شیوا که دیگه رسیده بودن یه هو یادم اومد اصلا جلوی اون خانواده مذهبی که شنیدم تیپ و سر وضع خوبی ندارم اما دیگه دیر شده بود و وقت نبود با گوشی یه مکان مشترک با رحیم قرار گذاشتم و بلاخره دیدمشون متوجه شدم همراه رحیم فقط یه خانوم چادری هستش که قطعا آبجی شیوا میشد دیدن خانواده شیوا استرس خاص خودشو داشت و کمی هول شده بودم رحیم قیافه مردونه و ظاهرا خشنی داشت اما برخوردش به نصبت خوب بود و بهتر از اونی بود که تو ذهنم داشتم راحله خودشو معرفی کرد و گفت که آبجی شیوا هستش و اصلا شباهتی به شیوا نداشت اما واقعا زن زیبایی بود و خوش برخورد و البته به زیبایی شیوا نبود عقب ماشین نشستم و بردمشون خونه شیوا براشون توضیح دادم که شیوا نمیدونه که اومدین و قراره سورپرایز بشه و وقتی اومد تو خونه تازه متوجه شما میشه هر دوشون چقدر مودب و فهمیده بودن و یکمی ظاهر خونه شیوا رو ورانداز کردن و همونجا نشستن رو کاناپه دوباره رفتم بیرون و میوه و شیرینی و یکمی وسیله برای پخت و پز گرفتم و برگشتم هنوز نشسته بودن و منتظر هر بار خواستم سر صحبت و باز کنم خیلی کوتاه میشد و زود تموم میشد رفتم خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم و دل تو دلم نبود تا شیوا بیاد صدای زنگ آپارتمان اومد سریع اومدم جلوی رحیم و راحله و گفتم خودشه من بیشتر از اونا ترسیده بودم و استرس داشم در و باز کردم و شیوا گفت بهتری الان خوب نیستی ببرمت دکتر بهش گفتم خوبم شیوا مرسی فقط تو نبودی مهمون اومده برات شیوا با یه تعجب معمولی گفت که کی اومده مهمونم کجا بود بابا و فکر میکرد دارم شوخی میکنم همونجوری هم شال و هم مانتوشو تو راه رو در اورد و یه تاپ زرشکی و یک شلوار جین تنگ سرمه ای تنش بود من همینجوری جلوش بودمو عقب عقب باهاش حرکت میکردم از راه رو که وارد هال شد و خواهر و برادرشو دید کپ کرد و مثل مجسمه وایستاد راحله گریه کنان اومد سمتش و گفت سلام آبجی و بغلش کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن اشکای رحیم هم دراومده بود و اونم گفت سلام آبجی شیوا هیچی نمیگفت و حتی آبجیش رو بغل هم نکرد و فقط اشک بود که از چشماش میومد منم گریم گرفته بود و داشتم از ناراحتی برای شیوا میمردم راحله از شیوا جدا شد و رحیم اومد جلو و با گریه سوزناکی گفت چیه آبجی نمیخوایی داداش کوچیکتو بغل کنی دلت تنگ نشده برای بغل کردن من یادت رفته فقط تو بودی که بعد مامان منو بغل میکردی خودتو تو آیینه دیدی و دقت کردی که چقدر شبیه مامان شدی نفسای شیوا بلند بلند و غیر عادی شده بود انگار داره تو آب خفه میشه دیگه نتونست طاقت بیاره و رفت محکم رحیم و بغل کرد و سوزناک ترین و دردناک ترین گریه ای رو که تو عمرم دیده بودم از شیوا میشنیدیم رحیم متوجه شد که شیوا تو بغلش از حال رفته و نشوندش رو کاناپه و من سریع آب قند درست کردم و یکمی هم آب پاشیدیم رو صورتش که دوباره به هوش اومد بعد کلی گریه و زاری شیوا حالش بهتر شد و بهش گفتم شیوا برو یه دوش بگیر تا بهتر بشی قبول کرد و رفت حموم گریه های راحله تموم نمیشد و انگار از ظاهر شیوا فهمیده بود که چه بر سر خواهرش اومده و همش به رحیم میگفت جیگرم کبابه براش شیوا از حموم اومد و رفت تو اتاقش فکر میکردم به خاطر داداشش هم که شده یه لباس پوشیده میپوشه اما با همون تاپ و شلوارک لختی اومد بیرون و مشخص بود دیگه عقاید خانوادش ذره ای براش اهمیت نداره رفت نشست بینشون و به راحله گفت حسابی خوشگل شدی خانومی به رحیم هم گفت حسابی مرد شدی داداش کوچیکه راحله و رحیم مشخص بود که چقدر خوشحالن از دیدن شیوا و حسابی قیافشون شاد بود شیوا شروع کرد از همه اعضای خانوادش سوال کردن و اصلا هیچ سرکوفتی برای اینکه چرا این همه سال ازش بی خبر بودن بهشون نزد وقتی رسید به اسم رضا داداش بزرگش حسابی صداش غمگین شد رحیم بهش گفت که رضا دو ساله بدجور درگیر سرطان بچش هستش و همه زندگیش داغون شده شیوا سرشو بین دو تا دستاش گرفت و بلند شد و گفت من حالم خوب نیست ندا جون تو پیش بچه ها باش من یکمی دراز بکشم میام رفت و در اتاقشو بست راحله و رحیم تا شب موندن و اما شیوا اصلا از اتاقش بیرون نیومد از پشت در باهاش خدافظی کردن و رفتن و از من شماره موبایل و خونه شیوا رو گرفتن بعد رفتنشون شیوا از اتاقش اومد بیرون و اصلا حال و روز خوبی نداشت اومدم که باهاش حرف بزنم اما اجازه نداد و مشخص بود اصلا دوست نداره درباره خانوادش صحبت کنه اومدم بیرون و به شهرام زنگ زدم و گفتم از سیامک چه خبر گفت خبرای خوب دارم و باید ببینمت حالا با تهدید یا زور یا هر چی دیگه بوده موفق شده بودن از سیامک آمار کامل اون طرف و در بیارن که یه سرمایه دار پولدار هستش و صاحب یه فروشگاه زنجیره ای تو تهران و به گفته سیامک اون زنه دوست دختر فابریکش هست و با اینکه متاهل هست و زن و بچه داره با این زنه خیلی جورن و مکان اصلی عشق و حالشون همین ویلای سیامک هستش شهرام بهم گفت باید بری یه جوری خودتو به این یارو نزدیک کنی و از نزدیک ببینیش و آمارشو دقیق تر در بیاری پیش خودم گفتم شیوا حالا که خانواداش و دیده و دیگه سعی دارن بهش کمک کنن وقتش بود که به شیوا بگم ما سعی داریم هر طور شده اون اعترافا رو پیدا کنیم و ازشون بگیریم براش خلاصه وار جریان اون مرد مرموزی که با سارا رابطه به شدت مخفیانه ای داره رو گفتم که میتونه یک نقطه ضعف خوب و عالی باشه چهره شیوا اصلا تغییر نکرد و فقط گفت دارین وقت و تلف میکنین دستتون به اون اعترافا نمیرسه هیچ نقطه ضعفی هم از سارا نمیتونین بگیرین و فقط اوضاع رو بدتر میکنین با امیدواری بهش گفتم اینقدر مایوس نباش شیوا ما سعی خودمونو میکنیم همه به نفعشونه که اون اعترافا پیدا بشه و دارن سعی خودشونو میکنن فرداش یه تیپ حدودا رسمی زدم و رفتم تو ساختمونی که بهم آدرس داده بودن که محل دفتر اصلیشه به منشیش گفتم که باید آقای بهرامی رو ببینم و کارش دارم منشی گفت ایشون نیستن و تا دو هفته دیگه میان منم گفتم خیلی کار مهمی دارم و باید ببینمش که منشیه گفت میتونین با وکیلشون صحبت کنین اگه خیلی کارتون واجب هستش و یه کارت ویزیت از وکیل بهرامی داد بهم دیگه وقت نبود که بخوام دفتر وکیل هم برم برای همین برگشتم که فرداش برم شیوا رو در جریان رفتنم به تهران گذاشتم و براش تعریف کردم و بهش کارت ویزیت وکیل و نشون ندادم شیوا از رو اسم کارت ویزیت وکیل بهرامی گفت این اسم همون وکیلی هستش که با سارا بود از جام با هیجان بلند شدم و گفتم این عالیه شیوا حالا مستقیم خود شاه ماهی رو پیداش کردیم و به اعترافا خیلی نزدیکیم برای یه لحظه امید و تو چشمای شیوا دیدم و لبخند محوی که رو لباش نشست همگی دوباره تو دفتر شهرام جمع شدیم بعلاوه شیوا کامران و فرزاد حسابی در مورد وکیل بهرامی تحقیق کرده بودند و فهمیده بودن که یک وکیل خیلی خبره و معروف هستش و البته با اینکه سنی ازش گذشته همچنان مجرده و با مادرش زندگی میکنه با همفکری هم باید یه راهی پیدا میکردیم تا بتونیم از این یارو وکیله مدارک و بگیریم به گفته فرزاد طرف خیلی آدم زرنگ و قانون بلدی هستش و سخت بشه ازش چیزی رو گرفت که میخواییم سمانه گفت یه کار دیگه هم میتونیم بکنیم که محل قرار های سارا و اون بهرامی رو خبر داریم چرا از اونا مدرک و آتو نگیریم کامران گفت اینقدر ساده نباش آخرش میگه سارا زن صیغه ایش بوده و ماست مالیش میکنه این آدمی که من شنیدم یه گرگ به تمام معناست و حتی میشه حدس زد دوستیش با سارا هم بی منفعت نباید باشه تو صحبتامون به بن بست خوردیم و هیچ راه منطقی ای برای گرفتن اعترافا پیدا نکردیم شیوا پاشد و گفت این کارا همش بی فایدس و هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و از دفتر شهرام رفت بیرون شهرام گفت برای امشب بسه و همه فکراتونو سر فرصت بکنین تا ببینیم چی کار میشه کرد شیوا خوب میدونستم که همشون دنبال گیر آوردن اون اعترافا هستن چون پای همشون گیره حتی حدس میزدم ترتیب ملاقات من و خانوادم رو ندا داده بود و از پیش تعیین شده بود اما با این حال فکر کنم موفق شده بود چون همه خاطرات گذشته منو زنده کرده بودن و علاقه ای که به همشون داشتم درونم کمی زنده شده بود اینا هم که با کارگاه بازیشون فقط تونسته بودن یک آدم گردن کلفت که دوست سارا هستش و پیدا کنن و اون وکیلی که با سارا از من اعتراف گرفتن حالا هم هیچ کار دیگه ای از دستشون بر نمیود و همین که سارا میفهمید دارن چیکار میکنن واکنش نشون میداد و شاید اولین نفری که باهاش برخورد میکرد من بودم حوصله فکر کردن به این چیزا رو نداشتم که آخرش هیچ امیدی نبود گوشیمو برداشتم به دوست کلوپیم زنگ زدم از اون شب دیگه خبری ازش نداشتم هر چی زنگ زدم جواب نداد و حضوری رفتم کلوپ باهام خیلی سرد برخورد کرد و منم همونجا وایستاده بودم تا خلوت بشه و بتونیم حرف بزنیم فرصت که شد بهش گفتم چرا اینجور سرد شدی باهام حسابی عصبی و در هم بود و گفت شیوا خانوم بس کنین خواهشا من اونقدرام که شما فکر میکنین خر نیستم ه ه همه اون کمک خواستنا و درد و دل کردنا بهونه بود تا تا بهش گفتم تا چی رضا حرفتو بزن تو جوابم گفت تمومش کنین شیوا خانوم من دیگه با شما هیچ رابطه ای ندارم و تا همینجاش هم اشتباه بوده لطفا از اینجا برید و هیچ وقت دیگه نیایین بهش گفتم حداقل بهم فرصت بده منم حرفامو بزنم اینجور بی رحم نباش رضا با عصبانیت بهم گفت باشه یک ساعت دیگه میبندم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم و رضا بهم گفت بریم یه فضای آزاد مثل پارک صحبت کنیم همش سرش تو گوشیش بود و من فکر میکردم چون خجالت میکشه و نمیخواد منو ببینه این کارو میکنه پارک کردم و وارد یه پارک شدیم چند قدم رفتیم که سه تا مرد که قیافشون شبیه این بسیجیا بود و ریش داشتن نزدیک ما شدن و بازوی منو محکم گرفتن رضا بهشون گفت این خودشه به رضا نگاه کردم بهم گفت ببخشید شیوا خانوم بهتون هشدار دادم برید یکیشون گفت سوییچ ماشینتو بده ازم گرفت و رفت سوار ماشین من شد و اون دو تای دیگه من و سوار ماشین دیگه کردن و حرکت کردیم ترسیده بودم و نمیدونستم باید چی بگم بعد چند دقیقه تو حرکت گفتم شما کی هستین و برای چی منو گرفتین مگه من چیکار کردم اصلا به حرفم گوش نمیدادن اونی که با من عقب نشسته بود گفت خفه میشی یا خفت کنم یه پارچه گونی مانند برداشت و کشید رو سرم و منو خوابوند کف صندلی نمیدونم من و کجا بردن اما خیلی تو راه بودیم از ماشین پیادم کردن و مشخص بود دارن وارد یه ساختمون میشم تو یه اتاق که یک میز و دو تا صندلی بود از رو سرم برداشتن اون گونی سیاه رو بعد چند دقیقه دو تاشون اومدن و دستمو گرفتن و آستین مانتومو دادن بالا و از دستم خون گرفتن هر چی میگفتم برای چی جواب نمیدادن چند ساعت بعد یه آدم جدید اومد تو اتاق و نشست رو صندلی رو به روم اینم ریش داشت و تیپ و قیافش عین اونا بود امام از نوع برخوردش مشخص بود رییس اینا هستش و حدود 40 سال سن میخورد داشته باشه ازم پرسید خب شروع کن شیوا خانوم منتظرم داشتم از ترس سکته میکردم و گفتم چی رو شروع کنم شما منو الکی آوردین اینجا و هیچی نمیگین پوزخند زد و گفت الکی آقا رضا همه چی رو برامون تعریف کرده و میدونیم چجور مزاحمش شدی حالا خودت با زبون خوش بگو جریان چیه چون به هر حال تا فردا آمار دقیق زندگیت جلوی میز منه و چه بهتر که خودت بگی بهش گفتم برای چی ازم خون گرفتین گفت اون برای این بود که ببینیم ایدز داری یا نه آخه زیاد شدن دخترایی که با انگیزه پخش ایدز این کارا رو میکنن بهش گفتم لازم نیست تحقیق کنی تو زندگی من شوهرم زن دوم گرفته و تو یه خونه دیگه زندگی میکنه و من تنهام و از رضا خوشم اومد و باهاش دوست شدم همین خیلی ازم سوال کرد و مشخص بود فکر میکرد من یه زن خراب و حتی شاید جز باند و گروهکی باشم که دست گذاشتم رو پسر یکی از آخوندای مهم اونجا فهمیدم رضا پسر آدم مهمی هستش تا فرداش منو نگه داشتن و متوجه شدن من راست میگم و زندگیم همونه که بهشون گفتم همون یارو اومد و گفت این دفعه کاریت ندارم و بهت هشدار میدم که برو مثل آدم زندگیتو بکن و نبینم دور و بر کسی پیدات بشه دوباره سرم گونی کشیدن و سوار ماشینم کردن و حرکت کردیم تو راه پیادم کردن و سوار یه ماشین دیگه کردنم فکر میکردم قراره جایی پیادم کنن که متوجه شدم باز وارد یه خونه دیگه شدیم باز بردنم تو خونه و گونی رو از سرم برداشتن چشامو باز کردم دیدم همون یارو اصل کاریه جلومه و اون دو تای دیگه رفتن بیرون بهش گفتم مگه قرار نبود آزاد بشم اینجا کجاست پس خونسرد نشست رو مبل و گفت درسته اونجایی که فکر میکردیم عضو گروهک و نهادی هستی و میخوای خراب کاری کنی و برای همین به رضا نزدیک شدی ازش ازاد شدی و باید به جرم فحشا تحویل پلیس میدادمت و که حسابی ادبت کنن اما از اونجایی که رضا خیلی برام مهمه و شنیدم باهاش چیکارا کردی لازمه خودم شخصا ادبت کنم تا فکر نکنی هر غلطی دلت خواست میکنی و هیچ کسی هم کاری به کارت نداره از لحن ترسناک و مرموزش ترسیده بودم صدام به لرزه افتاده بود و بهش گفتم میخوای باهام چیکار کنی بلند شد کتشو درآورد و دیدم که زیر کتش یه کلت کمری بسته دوباره نشست و گفت خب شنیدم پات مشکل داره حسابی اذیتت میکنه و لازمه بری حموم و بعدش یکی برات ماساژ بده خب شروع کن لخت شو پاتو ببینم و بعدش بریم حموم یه ماساژ حسابی به پات بدیم تا کامل خوبش کنیم دید که هنوز وایستادم و دارم نگاش میکنم با صدای بلند و عصبانی گفت مگه با تو نیستم کثافت آشغال میگم لخت شو ببینم تنم به لرزه افتاد و از ترس این دادش هنگ کرده بودم شالم و اول از رو سرم برداشتم و انداختم زمین شروع کردم دکمه های مانتومو باز کردن که گفت آروم آروم درشون بیار و تو چشمای من نگاه کن به حرفش گوش دادم و آروم تر دکمه های مانتومو باز کردم و درش آوردم زیرش یه بلوز داشتم که اونم درآوردم و بعدش شلوار جین و در آوردم فقط یه شرت و سوتین صورتی تنم بود دست به سینه شدم و نگاش میکردم بهم گفت آروم بچرخ بعدش گفت چته چرا میلرزی مگه همینو نمیخواستی اینقدر ترسناک و خشن شده بود که داشتم سکته میکردم و هیچ جوابی نمیتونستم بدم بلند شد اسلحشه و در اورد و انداخت رو مبل و اومد سمت من و با عصبانیت زد تو گوشم و سرم داد میزد که مگه همینو نمیخواستی جنده عوضی چی از اون جون اون بچه میخواستی هان مگه همه اون کارا رو نکردی که بهش بدی حالا من اینجام چرا ترسیدی همینجوری فریاد زنان پشت هم میزد تو گوشم فقط گریه میکردم و داشتم از ترس سکته میکردم داد زد اینا هم درش بیار دستام به رعشه افتاده بود و با همون لرزش دستام سوتین و شرتم و درآوردم چند تا دیگه زد تو گوش و سرم و گفت الان خودم ماساژت میدم ماساژ میخوای آره همینجا بخواب ببینم تا ماساژت بدم همونجا رو زمین منو خوابوند و متوجه شدم شلوار و شرتشو داد پایین و اما کامل درشو نیاورد پاهامو با خشونت از هم باز کرد و اومد بین پاهام و کیرشو همون یه جا کامل کرد تو کسم اینقدر کیرش بزرگ و کلفت بود یاد اون خیار کلفت افتادم و دردش مثل همون بود نفس نفس میزد و همه وزشنو انداخته بود روم و تلمبه میزد نمیدونم چرا اما خیلی طول کشید تا ارضا بشه و من فقط درد کشیدم و داشتم خفه میشدم موقع ارضا شدن کیرشو درآورد و رو شیکمم آبش و ریخت از جاش بلند شد و شلوارشو کشید بالا و از جیب کتش یه بسته سیگار برداشت و شروع کرد سیگار کشیدن من خودمو جمع کردم و فقط گریه میکردم بعد چند دقیقه بهم گفت پاشو ببینم گفت تازه اولشه حالا که همینجوری بردم پرتت کردم جلوی اون شوهر بی غیرتت جای خر بستنتو قشنگ میفهمی و دیگه از این گها نمیخوری صورتم و سرم از ضربه هایی که خورده بودم درد میکرد و گیج میزدم چند قدم رفتم سمتش و جلوش زانو زدم بهش گفتم همینجا منو بکش و خلاصم کن تو همین حیاط چالم کن و هیچ کسی هم نمیفهمه و دنبالم نمیاد با عصبانیت گفت بلند شو لندهور نمیخواد ننه من غریبم در بیاری برای من بلند شو ببینم صدای گریم نا خواسته بالا رفت و گفتم به خدا راست میگم به هر کی میپرستی من و بکش و خلاصم کن خودم یه بار امتحان کردم اما شانس نداشتم و بعدش هم دیگه عرضشو نداشتم پایین پاشو گرفتم و گفتم بهت التماس میکنم بکش منو تو رو خدا از این زندگی خلاصم کن هر بلایی سرم بیاد حقمه فقط تمومش کن دیگه بهش سجده کرده بودم و فقط التماس میکردم تموم کنه این زندگی لعنتی منو بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت برو گورتو گم کن حموم خودتو بشور و مرتب کن نترس نمیبرمت پیش شوهرت ولت میکنم بری اما بدون آمارتو دارم چپ بری پوستتو میکنم به سختی رفتم دوش گرفتم و برگشتم لباسامو پوشیدم زنگ زد به اون دو تا اومدن و باز سرم همون گونی مشکی رو کردن و بردنم و درست همون پارکی که گرفته بودنم با ماشینم ولم کردن و سوییچ ماشینم بهم دادن رفتم خونه و خودمو تو آیینه نگاه کردم که چند جای صورتم کبود بود از ترس سوال پیچ شدن محکل کار توسط ندا مخصوصا چند روز نرفتم سر کار که قیافم بهتر بشه به شهرام زنگ زدم و گفتم مریض احوالم و حوصله هیچ کس و ندارم بلایی که سرم اومده بود تاوان اشتباه خودم بود که اون جوون معصوم و سالم و میخواستم خرابش کنم و اصلا شکایتی از کسی نداشتم و هر چی بود حقم بود گوشیم زنگ خورد و یه شماره غریبه بود منم اصلا جواب ندادم هر چی زنگ زد نیم ساعت بعدش گوشیم زنگ خورد و دیدم رضا همون جوون تو کلوپ هستش میترسیدم جواب بدم اما بعد چند بار بلاخره جواب دادم پشت خط رضا نبود و همون مرده بود ازم پرسید زنده ای گفتم بله گفت در و نیم لا بذار نیم ساعت دیگه اونجام در باز بود و وارد خونه شد من رفته بودم یه بلوز و شلوار پوشیده تنم کرده بودم با یه چادر سفید که اصلا بلد نبودم خوب بگیرمش اومد و خودش نشست و جواب سلام منم اصلا نداد گفت به یکی از هم محله ای یات سپردم آمارتو دقیق بگیره گفت چند روزه اصلا از خونه نزدی بیرون گفتم حتما مردی یا یه جور جیم زدی خواستم مطمئن شم سر جاتی و سالمی گفت چیه رسم ندارین شما از مهمون پذیرایی کنین گفتم ب ب بخشید الان چ چ چایی میریزم رفتم سمت آشپزخونه و براش چایی ریختم و از همون جا گفت براش یه زیر سیگاری هم بردم همونجوری وایستاده بودم که گفت بگیر بشین سرم پایین بود و دوباره نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم بهم گفت سرتو بالا بگیر منو نگاه کن چند دقیقه که سیگار میکشید و چایی میخورد میخ منو نگاه کرد بهم گفت چرا شوهرت رفته زن دوم گرفته حتما از کثافت کاریات با خبر شده و برای آبرو داری طلاقت نداده آره فقط داشتم نگاش میکردم و سکوت کرده بودم یکمی صداشو برد بالا و گفت کری یا لالی ازت سوال کردما فقط راستشو بگو برام داستان تعریف کنی میفهمم و پوستت و میکنم بهش گفتم شوهرم از هیچ کدوم از کارام هنوزم خبر نداره گفت پس برا چی زن دوم گرفته گفتم چون من بچه دار نمیشم و نازام قیافش حسابی متفکرانه و در هم شد پرسید اینجا بهت سر میزنه یا نه گفتم از وقتی این خونه رو برای من گرفت و تصمیم گرفت زن دوم بگیره دیگه ندیدمش فقط تو حسابم خرجی میریزه و همین گفت برا همین میخواستی خودکشی کنی بهش گفتم نمیدونم پرسید که چجوری میخواستی خودتو بکشی دستمو از زیر چادر آوردم بیرون مچ دستمو که جای تیغ واضح روش بود و نشونش دادم پاش و رو پاش عوض کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد پرسید تا حالا با چند نفر بودی گفتم خیلی از دستم در رفته پرسید چرا نرفتی پیش خانوادت و این زندگی لجنی رو انتخاب کردی هر چی خودمو کنترل کرده بودم که گریه نکنم دیگه نشد و گریم گرفت و نمیتونستم جوابشو بدم دیدم بلند شد و رفت آشپزخونه و یه لیوان آب برام آورد و گفت بخور و رفت نشست هق هق گریه ام بند نمیومد بهش گفتم من لیاقت خانوادمو ندارم و نمیخوام اونا هم زندگیشون خراب شه دوباره گریم گرفت و دیگه نمیتونستم حرف بزنم چند دقیقه همینجور گریه کردن منو نگاه میکرد و بلند شد وایستاد به منم گفت پاشو وایستا ببینم و به من نگاه کن گفت مردونه یه قول به من میدی یا نه گفتم چه قولی قول بده دیگه کثافت کاری رو بذاری کنار و آدم باشی اگه سر قولت وایستی بهم ثابت میشه واقعا هر چی گفتی راست بوده و یه سری اشتباه کردی و دیگه تموم شده همش اما اگه سر قولت نموندی من میدونم و تو حالا قول میدی یا نه تو چشماش نگاه کردم و با سرم تایید کردم گفت لال که نیستی مثل آدم بگو قول میدی یا نه گفتم چشم قول میدم موقع رفتن گفت اون شماره که جواب نمیدادی من بودم سیوش کن سری بعد بدونی کیه نا خواسته بهش گفتم به چه اسمی سیو کنم با مکث نگام کرد و گفت صادق و در و بست و رفت دو روز بعدش رفتم سر کار و زندگیم و سعی کردم هر چی عادی تر بگذرونم و از تهدید صادق حسابی ترسیده بودم میدونستم که آدم خطرناک و مهمیه و اگه حرفی بزنه عمل میکنه حوصله هیچ کس و حتی ندا و سمانه هم نداشتم و اصلا باهاشون حرف نمیزدم چند بار هم راحله باهام تماس گرفت که با بی حوصلگی جواب دادم دو هفته ای گذشت و یه شب که داشتم برمیگشتم خونه گوشیم زنگ خورد و دیدم صادقه حال و احوالم و پرسید و گفت زیر آبی نرفتی که این چند وقت گفتم نه به خدا آقا صادق باور کنین من هیچ کاری نکردم خندید و گفت نترس خودم آمارتو دارم خواستم حالتو بپرسم و ببینم کی خونه هستی یه سر بهت بزنم بهش گفتم امشب که هنوز تو مسیر خونه ام و دیر میرسم فردا شب شام بفرمایید در خدمتم گفت باشه فردا شب میام ببینم دست پختت چطوره و تعریفی داره یا نه با اینکه ازش میترسیدم اما حس تنفر یا بدی بهش نداشتم اونشب حس کردم که حرفای من باعث شده یکمی دلش برام بسوزه و تو فکر فرو بره مشخص بود اولش فکر میکرد من یه زن لابالی و هرزه و عوضی و زرنگم که باید روم و کم کنه وانتقام رضا رو ازم بگیره اما انگار نظرش روم عوض شده بود و میخواست اینجوری جبران کنه و کمک کنه یه غذای مفصل و حسابی درست کردم همراه دسر و دو مدل سالاد خوشمزه بقیه موارد پذیرایی هم مفصل آماده کرده بودم مثل آبمیوه و میوه و کیک و بستنی و ژله و هر چیزی که به ذهنم میرسید از اونجایی که میترسیدم همون لباس پوشیده رو انتخاب کردم که فکر نکنه مثل رضا میخوام مخشو بزنم و باهام لج بیوفته وقتی اومد تو خونه و دید که چقدر مرتب تر از سری قبله که اومده حسابی خوشش اومد و هر بار که با یه چیز متنوع ازش پذیرایی میکردم حسابی تعریف میکرد و میگفت آفرین بابا پس حسابی کدبانویی هستی برا خودت برای شام بهش گفتم رو زمین سفره بندازم یا رو میز اشپزخونه که گفت همون میز راحت تره وایستاده بود و از اوپن آشپزخونه داشت نگام میکرد بهم گفت تو که چادر بلد نیستی مگه مجبوری برش دار نمیخواد ملاحظه کنی نه به اون تیپ بیرونت نه به این چادر سر کردنت چادرمو برداشتم و رفتم که بذارمش تو اتاق خوابم دستمو گرفت و گفت روسریتم بردار با تعجب و تردید تو چشماش نگاه کردم و گفتم چشم یه بلوز نارنجی و یه شلوار گرم کن مشکی تنم بود که جفتش حدودا اندامی بود تمام مراحل اینکه شام و آماده کردم و میز و چیندم و بعدش غذا خوردیم و براش ژله آوردم و بعدش میز و جمع کردم همش منو نگاه میکرد و تو نخ من بود بعدش برگشتیم تو هال و شروع کرد ازم سوال درباره کارم و همکارام و مسائل جزیی دیگه بعد چند دقیقه سکوت اسمم رو برای اولین بار صدا کرد و گفت شیوا از من میترسی بهش گفتم میترسیدم اما الان نمیترسم گفت من نمیدونستم چه مشکلاتی داری و برای چی اینجوری زدی جاده خاکی فقط خیلی عصبانی بودم که زوم کرده بودی رو داش رضای ما و میخواستم هر جور شده تلافی کنم وسط حرفش پریدم و گفتم آقا صادق هر چی بوده حقم بوده خودتو ناراحت نکن من حتی نفس کشیدنم حقم نیست گفت دیگه نگو آقا صادق بگو صادق خالی و من گفتم چشم گفت یه سوال میپرسم و راحت و بدون خجالت جواب بده زن گرم مزاجی هستی درسته از سوالش خیلی غافل گیر شده بودم و مکث کردم و بهش نگاه کردم بهش گفتم فکر کنم آره صادق گفت فکر نکن مطمئن باش هستی از چشمات میتونم بخونم این ایراد نیست که بخوای خجالت بکشی فقط اینو اون شوهر نفهمت باید بدونه که انگار اندازه گاو نمیفهمه بهم گفت بلند شو بیاد پیش من بشین رفتم پیشش نشستم و رومو کردم سمتش و بهش نگاه میکردم من و کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد حتی نوازش کردنشم خشن بود سخت خندم گرفته بود گفت چرا میخندی بهش گفتم چون محبت کردنتم خشنه خودشم زد زیر خنده و باز بغلم کرد بهم گفت چه بوی خوبی میدی شیوا شروع کرد به همون شیوه خودش که خیلی هم مشخص بود آدم لطیفی نیست یا بلد نیست کلا باهام عشق بازی کردن از برخورد سخت دستش با بدنم منم حرارتم رفت بالا و کم کم حس کردم دارم تحریک میشم حس خوبی بهش داشتم حسی که خیلی وقت بود با هم خوابی با هیچ کسی نداشتم منم کنترلمو از دست دادم و شروع کردم باهاش ور رفتن و با کمک هم همدیگرو لخت کردیم چه حریصانه سینه هامو نگاه میکرد و ازم خواست برم جلوش وایستم چند بار براش بچرخم چقدر کیرش بزرگ و کلفت بود و هیچ وقت به این بزرگی ندیده بودم بهش گفتم منو ببر رو تختم اینجا رو کاناپه خسته میشم منو بغلم کرد و بلندم کرد و برد رو تختم مشخص بود از سینه هام بی نهایت خوشش اومده و همش میخوردشون صدای آه و نالم بلند شده بود و حسابی ترشح داشتم و کسم خیس شده بود با دستم خوابوندمش رو تخت و شروع کردم باهاش عشق بازی کردن به شیوه خودم بعد لب گرفتن و بوسیدن سینه و شیکمش و رفتم سراغ کیر گندش سرشو بوس میکردم و کم کم لیس میزدم صدای آهش بلند شد و تا نصفشو تونستم بکنم تو دهنم و شروع کردم ساک زدن براش بعد کلی ساک زدن برگشتم بالا و نشستم رو کیرش کس خیسمو میکشیدم رو کیرش که خیس تر بشه و بعدش با دستم تنظیم کردم و آروم آروم نشستم رو کیرش یه درد خفیف و فوق لذت بخش همه وجودمو گرفته بود تا حالا اینجور پر نشده بودم و کیر به این گندگی رو تجربه نکرده بودم چند دقیقه بالا پایین شدم رو کیرش و پاهام خسته شد جامونو عوض کردیم و اون اومد بین پاهام و کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد تلمبه زدن محکم و قوی تلمبه میزد و با کیرش همه کسمو پر میکرد نا خواسته با ناخونام پشتشو چنگ میزدم و صدای نالم و آهم خونه رو برداشته بود آبشو ریخت تو کسم و منم با گرمای آب کیرش تو کسم ارضا شدم رابطه من و صادق به همین جا ختم نشد و ادامه پیدا کرد مخصوصا بعد اینکه فهمیدم مجرد هستش و بودن من توزندگیش به کس دیگه ای لطمه نمیزنه حتی کلید خونه رو بهش داده بودم میشه گفت اکثرا پیش من بود و گاهی که نیاز به استراحت داشت و من نبودم میومد اینجا استراحت میکرد اولاش فکر میکردم یه جنده مفت و بی دردسر گیر آورده و حالشو میبره اما هر چی گذشت بیشتر فهمیدم چقدر بهم وابسته شده و حتی میتونم بگم عاشقم شده از شوهرم سینا بیشتر بهم تعصب و غیرت داشت و خیلی براش مهم بود فقط با خودش باشم حتی گاهی وقتا من و سین جین میکرد و سوال پیچ میکرد که مبادا باز جاده خاکی نزنم میگفت تو اینقدر خوشگل هستی که خودت هم نخوای کلی آدم دنبالته که مختو بزنه اهل حرفای احساسی و لطیف نبود اما میتونستم تو نگاهش ببینم و حس کنم که تو این چند ماهی که با منه هر روز بیشتر منو دوست داره هیچ توقع اضافه و مورد اضافه ای ازم نمیخواست و حتی خیلی شبا میشد سکس هم نمیخواست و فقط دوست داشت منو بغل کنه تا خوابش ببره حس میکردم برای اولین بار تو عمرم محبت بی منت و بدون منظور و هدف یک مرد رو تجربه میکردم نسبت به خودم یه روز که حسابی سر حال و خوشحال بودم و داشتم برای صادق دلبری میکردم و صحبت میکردم در خونه رو زدن در و باز کردم و دیدم ندا و سمانه هستن از دوستیم با صادق بهشون گفته بودم اما چون تو همین چند ماه حسابی باهاشون سرد شده بودم نشده بود که بیام خونم سمانه عادی با صادق احوال پرسی کرد اما ندا خیلی سرسنگین و سرد بهش سلام کرد و اخمو رفت نشست به صادق گفتم این دو تا خانوم خوشگل همون ندا و سمانه هستن که بهت گفته بودم صادق هم گفت خوشبختم و پاشد و گفت من برم مزاحم نباشم اومدم جلوی صادق و دستشو گرفتم و گفتم وا کجا میخوای بری تو که تازه اومدی و قراره پیشم باشی ندا و سمانه از خودن نگران نباش ما راحتیم صادق یه نیمچه اخمی بهم کرد و از بس اصرار کردم نشست سمانه دید جو زیاد دوستانه نیست شروع کرد با صادق حرف زدن و به خنده گفت پس آقا صادقی که دل شیوا خانوم ما رو برده شما هستین تو همین حرف زدناشون ندا بهم گفت بیا بریم کارت دارم و رفت تو اتاق خوابم از عطر و بو و مرتب بودن اتاق خواب فهمید که برای امشب با صادق آمادش کردم حسابی عصبی بود و بهم گفت این کیه شیوا گفتم خب دوستمه و گفته بودم بهتون که ندا گفت شیوا برات درس عبرت نشد شهرام هم دوستت بود حتی اون سینا هم قرار بود شوهرت و بهترین دوستت باشه شیوا کی میخوای بفهمی این مردا هیچ کدوم قابل اعتماد نیستن و کی میخوای بفهمی جز سو استفاده ازت کار دیگه نمیکنن بهش گفتم ندا من به صادق در حد همین قدر رابطه که داریم اعتماد دارم و از تنهایی درم آورده ندا از عصبانیت صداش رفت بالا و گفت میفهمی چی داری میگی شیوا من و سمانه داریم جون میکنیم که اون مدرکای لعنتی رو از اون عوضیا بگیریم و تو رو نجات بدیم حالا تو بیخیال شدی و چسبیدی به لاس زدن با این صادق جونت بااین قیافه مرموز و ترسناکش بازم سرم داد زد که چرا اینقدر بی ملاحظه ای شیوا و هر کسی رو تو زندگیت راه میدی تا کی میخوای بهت ضربه بزنن و لهت کنن آخه همینجوری داشت با اوج عصبانیتش سرم داد میزد که سمانه در اتاق و باز کرد و گفت لطفا آروم تر صداتون واضح و دقیق میاد بیرون رفتم سمت ندا و گفتم هر چی میگی قبول اما باور کن صادق فرق داره و داری زود قضاوتش میکنی ندا جونم قبول دارم این چند ماه ازتون فاصله گرفتم و کلا کشیدم کنار بهم وقت بده و قول میدم تمرکز کنم رو اون جریان و بهتون کمک کنم لباشو بوس کردم و بهش گفتم عصبانی نشو خوشگل من من هنوز دوست دارم از اتاق اومدیم بیرون و تا آخر شبش که ندا و سمانه رفتن همش نگاه های خصمانه بین ندا و صادق رد و بدل میشد اما به هر حال به خیر گذشت و رفتن همین که دم در بدرقشون کردم و برگشتم صادق بهم گفت جریان اون حرفایی که دوستت میزد چی بود گفتم چیز خاصی نیست صادق یکمی بد بین شده ندا و نیتش کمک به منه و تو رو خوب نمیشناسه صادق گفت اینا رو نمیگم شیوا جریان گرفتن مدرکا و نجات دادن چیه شیوا میدونستم صادق گوشای تیزی داره و هوش بالایی داره و نمیشه بهش دروغ گفت و از دروغ به شدت متنفره و معلوم نیست چه واکنشی نشون بده چند ثانیه نگاش کردم و بهش گفتم اوکی بهت میگم امشب بعد اینکه حسابی خوش گذروندیم بهت میگم الان حالم خوبه نمیخوام خرابش کنم رفتم جلو دستامو حلقه کردم دورگردنش و لباشو بوس کردم و گفتم قبول بلاخره موفق شدم اون شب لبخند و رو لباش بیارم و بغلم کرد و بردم رو تخت و خودمو و خودش و لخت کرد و شروع کرد به کردن من بعد کلی تلمبه تو کسم که حسابی به کیر کلفتش عادت کرده بود ارضا شد و منم باهاش ارضا شدم و بی حال رو تخت ولو شدیم بعد چند دقیقه که حالم سر جاش اومد بلند شدم رفتم برا جفتمون شیر موز آوردم رو تخت کنارش نشسته بودم که دیدم داره شیر موز خوردن منو با چه اشتیاقی نگاه میکنه بهش لبخند زدم و گفتم مطمئنی که میخوای بشنوی گفت همشو برای اولین بار تو عمرم شروع کردم کل داستان زندگیم رو از اولش برای یه آدم دیگه تعریف کردن مثل یک مسیر زندگی تعریف کردنم طول کشید و تو این مسیر چند بار گریم گرفت و دوباره به خودم مسلط شدم و ادامه دادم از خانوادم شروع کردم و فوت مادرم و نحوه آشنا شدنم با سارا و سینا و اختلافاتم با پدرم و خانوادم چگونگی عقد و ازدواج با سینا و اینکه چی شد کم کم عوض شدم و یه آدم دیگه ای شدم به مرور زمان همه آدمایی که تاثیر گذار بودن و بهش گفتم عوض شدن سینا و بی تفاوت شدنش و عوض شدن رفتار خانوادش با من تعرضای شهرام بهم و اینکه آخرش فریب عشق دروغی شهرام و خوردم و اون بلایی که اون شب مهمونی سر من آورد و من و وارد چه جریانی کرد و چه سو استفاده هایی از من که نشد بعدش جریان اینکه سارا با یه نقشه قبلی و هماهنگ با شهرام من و تو چه وضعیتی دید و فرداش با یک وکیل من و بردن تو یه کافی شاپ و ازم اعترافات کتبی و صوتی گرفتن که چه خیانتایی به شوهرم کردم و تهدید به سکوت کردن منو در برابر ازدواج مجدد سینا و اینکه منو کامل رها کنه و حق ندارم دیگه برم طرفش بهش گفتم که چطور به مرز جنون رسیدم وقتی فهمیدم همه اینا همش یه توطئه و نقشه بود و زندگیم و چجور به بازی گرفته بودن و نابودم کرده بودن مثل یک روانی شروع کردم به انجام هر کار کثیفی که بهم ثابت میکرد چقدر بی ارزش و کثافت هستم به هر بی آزاری که میشد ضربه میزدم و ازش سو استفاده میکردم حتی دوستای نزدیکم مثل ندا و سمانه که خودشون یه جور قربانی این جریانات بودن همه اتفاقا و با جزییات کامل و براش گفتم و رسیدم به جریان آشنا شدن با خودش و اینکه اولین آدمی بوده که بلاخره حس میکنم منو واقعا دوست داره و بهم اهمیت میده و فقط یه تیکه گوشت براش نیستم به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و چندین ساعته دارم یه ریز تعریف میکنم صادق هم در سکوت و دقت کامل و حتی بدون کشیدن یه نخ سیگار به حرفام گوش داد و هیچی نگفت وقتی حرفام تموم شد یه نفس عمیق کشید و بلند شد رفت سمت میز توالت و یک عکس که از من و سینا بود اونجا برش داشت آوردش سمت منو گفت اینو برای چی نگهش داشتی اینجا یه هو با تمام وجودش نعره زد دارم بهت میگم پس عکس این آشغال بی معرفت بی غیرت و برای چی نگه داشتی شیواااااا از بس حرف زده بودم صدام گرفته بود و توام با بغض بود با همون حالت بهش گفتم نگه داشتم که یادم باشه که چه آدم احمقی بودم چه بلایی سر خودم و خانوادم آوردم عکس و با همه قدرمش کوبید زمین و از اتاق رفت بیرون که متوجه شدم رفته حموم دنبالش راه افتادم دیدم دستاشو تکیه داده به دیوار زیر دوش حمومه داشت با آب خیلی داغ دوش میگرفت و از عصبانیت قرمز بود آب و ولرم کردم و از پشت بغلش کردم و گفتم ببخشید ناراحتت کردم صادق بدنش داغ داغ بود از پشت کیرشو گرفتم و شروع کردم مالیدن برگشت گفت چیه شیوا توقع داری بعد شنیدن اینا الان باهات سکس کنم کیرشو ول کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم تا جایی که میشد خودمو کشیدم بالا که کیر خوابیده و خیسش با کسم تماس پیدا کنه بهش گفتم آره میخوام که باهام سکس کنی همین الان و بعد شنیدن همه اینا همینو میخوام فقط تو رو فقط میخوام صادق اونقدر بدنمو به کیرش مالیدم که کم بلند شد صادق چشاش از عصبانیت قرمز خون بود من و گرفت و محکم برم گردوند و دولام کرد دستام گرفتم به دیوار که تعادلم و حفظ کنم پاهام از پشت باز کرد و کیرشو گذاشت دم کسم و با همه قدرت و حرصش همشو کرد تو کسم منم داد زدم همینو میخوام صادق همین کیر گندتو میخوام فقط همین و میخوام صادق این جمله رو با اون صدای خمار و گرفتم تکرار میکردم که باعث میشد شدید و تر و محکم تر تلمبه بزنه تو کسم صدای شلپ و شلپ کردنش تو کسم از صدای دوش حموم بیشتر شده بود اینقدر محکم و با قدرت تو کسم تلمبه زد که زودتر ارضا شدم و چند لحظه بعدش خودش ارضا شد تو پاهام لرزش افتاد و نیمتوستم وایستم و همونجا نشستم و صادق هم باهام نشست و بغلم کرد اینقدر بی حال بودم که تو بغلش همون زیر دوش چشام و بستم انرژی باز بودن چشمام و حتی نداشتم اما مطمئنم اون قطره ای که گوشه چشم صادق بود اشک بود نه آب از اینکه بلاخره همه زندگیم و به صادق گفته بودم دیگه هیچ چیز مخفی ای ازش نداشتم حس خوبی بود صادق تا چند روز عصبی و در هم بود و اصلا پیشم نیومد وقتی هم اومد بهم گفت نقشه دوستات برای پس گرفتن اون اعترافا چیه بهش گفتم هیچ نقشه ای ندارن و فقط تونستن بفهمن که اون وکیل در اصل وکیل یه آدم پولدار و گردن کلفته که با سارا رابطه مرموز و مخفی ای داره و تا الان هیچ راه نفوذی بهشون پیدا نکردن و همونجا گیر کردن و چون میترسن سارا بفهمه و واکنش نشون بده هیچ کاری هنوز نکردن صادق بهم گفت تو این جریان به کیا اعتماد داری گفتم فقط به ندا و میلاد بهم گفت با جفتشون قرار بذار باید صحبت کنیم به ندا و میلاد زنگ زدم و بهشون گفتم بدون اینکه به کسی بگن پاشن بیان خونه من که کار مهمی باهاشون دارم جفتوشن وارد که شدن و دیدن صادق سیگار به دست و عصبانی نشسته حسابی جا خوردن و با تعجب من و نگاه کردن بهشون گفتم صادق در جریان همه چی هست و قراره چند تا سوال از همه مون بکنه میلاد طفلک که گیج شده بود و هیچی نمیگفت ندا گفت آخه ایشون کی باشن و برای چی میخوان سوال کنن و اصلا چرا باید بهش اعتماد کنیم صادق با جدیت هر چی بیشترگفت ندا خانوم من اگه اینجام خواستم با شما صحبت کنم فقط برای کمک کردنه اگه میخواست از کثافت کاریا و بلاهایی که سر این دختر معصموم آوردین میدادم پوست همتونو بکنن به جای این کاراگاه بازیا بگیر بشین و سوالای منو دقیق جواب بده صادق اینقدر محکم گفته بود که ندا باورش شد و گرفت نشست و دیگه هیچی نگفت صادق یه کاغذ و خودکار از جیب کتش درآورد و شروع کرد سوال کردن اسم بهرامی و وکیلش و حتی سیامک که ندا بهرامی و سارا رو تو ویلاش دیده بود پرسید و حتی آمار کامل شهرام و فرزاد و کامران و جمشید و گرفت همه اطلاعاتی که ندا ازشون داشت و پرسید و ندا همشو گفت تو اون کاغذش یه چیزایی مینوشت و گاهی وقتا فکر میکرد و دوباره مینوشت همه سوالاش که تموم شد گفت شیوا به شما دو تا فقط اعتماد داره و از اونجایی که منم به شیوا کاملا اعتماد دارم پس به شما هم اعتماد دارم هیچ آدمی از این مکالمه و گفتگو و اینکه من از این جریانا با خبرم نباید چیزی بدونه از حالا به بعد به روش من بازی میکنیم و به من فقط گوش میدین و اگه لازم شد با اون شهرام کثافت هماهنگ شین از طرف خودتون میشین و اسم منو نمیارین به صادق گفتم یعنی میتونی اعترافا رو ازشون بگیری صادق خیلی محکم گفت اعترافا که هیچی هر چی دارن ازشون میگرم توی چشمای صادق فقط و فقط عشق موج میزد نمیتونستم درک کنم که چطور عاشق یکی مثل من شده با این همه کثافت کاری و عوضی بازی و گندی که تو زندگیم زده بودم این همه حمایت و محبت و باور نمیکردم و اشک از چشمام سرازیر شد میلاد اومد جلوم و گفت گریه نکن شیوا اگه آقا صادق اینجور محکم میگه پس حتما میتونه بهت کمک کنه و ما هم پشتت هستیم جفتشون تابلو متعجب بودن که صادق کی هست و چیکارست که این همه با اعتماد به نفس حرف میزنه و خبر نداشتن که یک نیروی اطلاعاتی و امنیتی پر نفوذه یه روز صبح که اومدم برم سر کار صادق بهم زنگ زد که نمیخواد بری ماشین خودتو بذار و پایین منتظر باش تا بیام دنبالت سوارم کرد و حرکت کردیم حدودا از کرج خارج شدیم و یه جاهای عجیب و غریب رفتیم وارد یک خونه حیاط دار شدیم که فهمیدم همونجایی بود که صادق به تلافی کاری که با رضا کرده بودم حسابی کتکم زد به خنده گفتم چرا بهم چشم بند نزدی خب خندید و گفت لوس نشو پیاده شو کلی کار داریم وارد ساختمون شدیم و دیدم همون دو تا مرده که منو گرفته بودن هم هستن و یه مرد دیگه گونی به سر نشوندنش رو مبل با اشاره صادق گونی رو از رو سرش برداشتن و دیدم همون وکیلی هستش که با سارا ازم من اعتراف گرفته بودن همش خواهش و التماس میکرد که چرا آوردنش و چرا این همه تهدیدش کردن و کتکش زدن حسابی سر و صورتش خونی بود و داغون صادق رفت جلوشو گفت برای این کتکت زدیم که مثل آدم به حرف بیایی و برای من وکیل بازی و قانون بازی در نیاری و آدم باشی به من اشاره کرد و گفت این خانوم و میشناسی یا نه وکیله منو که نگاه کرد از تعجب هنگ گرد و به پته پته افتاد و گفت بله ایشونو میشناسم صادق محکم زد تو گوشش و گفت آفرین پس میشناسیش دلم داشت میسوخت که اینجوری میزد تو گوشش اما صادق بود دیگه اگه به کسی تعصب داشت و کس دیگه اذیتش میکرد همین بلا رو سرش میاورد و خودم هم تجربش کرده بودم این خشم و تعصب صادق رو همینجوری فقط میزد تو گوشش و سر و صورتش که وکیله با اون سنش به گریه افتاد و گفت چی میخوایین از جونم مگه من چیکار کردم صادق گفت همین الان تو خونت و زیر تخت مامان جونت کلی مواد مخدر و مشروب هستش و مامورا آماده که با تماس من بریزن تو خونه و هم خودتو و هم اون ننتو این آخر عمری بندازن تو زندان و تا تو بیایی کتاب قانون در بیاری و بخوای باهاش با ما بازی کنی افتادی اونجا که عرب نی بندازه پس مثل آدم از حالا به بعد هر چی میگم میگی چشم و یه جا جاده خاکی بزنی من میدونم و تو سرش داد زد فهمیدی یا نه وکیله از ترس داشت سکته میکرد و گفت بله بله فهمیدمممم صادق یه صندلی گذاشت رو به روی وکیله و خونسرد و اروم گفت حالا شد یه چیزی خب اول با اون اعترافایی که از این خانوم گرفتین شروع میکنیم کجان وکیله با یکمی تردید و ترس گفت پیش خودم هستن و تو گاو صندوق دفتر وکالتش هستن صادق گفت مطمئنی راست میگی هیچی دست سارا نیست وکیله گفت نه قرارمون از اول همین بوده که جاش پیش من امن تره و فقط همون سه تا نسخه اعتراف و همون ام پی فور اعتراف صوتی هستش و چیز دیگه نیست ادامه داد که برای برداشتنش حتما باید خودش باشه و شب میتونن برن برش دارن که هیچ کسی نیست و شک نمیکنه صادق زد رو شونش و گفت آفرین آفرین مرد باهوشی هستی و خوب فهمیدی باید راه بیایی خب حالا ادامه بدیم از رابطه بهرامی و سارا بهم بگو چی بین اینا میگذره وکیله سرشو انداخت پایین و تکونی داد و با تردید و مکث گفت که سارا چندین ساله که با بهرامی رابطه خیلی نزدیکی داره و علت اصلی این رابطه یک سود دو طرفست صادق پرسید دقیق تر بگو ببینم وکیله ادامه داد که پدر زن جدید سینا یک آدم پر نفوذ و قدرتمند هستش اما آدم سالم و درستیه سارا به اسم خودش و با سرمایه بهرامی یه شرکت سوری درست کرده و از رابطه های پدر زن برادرش استفاده میکنه و کالاهای قاچاق و کمیاب وارد میکنن و پدرزن برادرش خودش هم خبر نداره که داره ازش سو استفاده میشه و از اعتبارش چجوری دارن استفاده میکنن فقط فکر میکنه داره به سارا برای اداره شرکتش کمک میکنه و سارا برای نزدیک شدن بیشتر به این آقا باید ترتیب ازدواج برادرش با تنها بچشون که یک دختره رو میداد که همین کارو هم کرد سرمایه و رابط های اصلی از بهرامی هستن و برگه عبور هم پدر زن برادر سارا و این وسط سودش تقسیم میشه و جفتشون منفعت میبرن صادق نفس عمیقی کشید و گفت عجببب تو اینا رو اینقدر دقیق از کجا میدونی وکیله گفت همه سند سازی ها با منه و اسناد و مدارک رو من درست میکنم گریش گرفت و گفت به خدا من کاره ای نیستم و فقط یه وکیلم که حقوق خودمو میگریم منو درگیر نکنین و بدبختم نکنین من آبرو دارم و مادرم بفهمه سکته میکنه و میمیره صادق زد رو شونش و گفت آهان صحبت از آبرو شد این زن بیچاره آبرو نداشت هان که براش اینجور برنامه چیندین و اینجور ازش سو استفاده کردین وکیله گفت همش نقشه های سارا بود و من فقط در جریان بودم که داره برای ازدواج برادرش با اون دختر چه جور زن اولش رو تحت فشار میذاره و ازم خواست که برای اعتراف گرفتن باشم تا این خانوم باور کنه که دیگه باید بکشه کنار و موجبات ازدواج شوهرش با دختر مورد نظر سارا رو فراهم کنه صادق چند تا سوال دیگه درباره بهرامی و قرار گذاشتناش با سارا و موارد دیگه پرسید و به اون دو تا گفت شب که شد میبرینش و همه مدارک و اسناد و بعلاوه اعترافا رو برمیدارین و برش میگردونین به خودشم گفت به مادرت و محل کارت زنگ میزنی و میگی یه سفر ناگهانی پیش اومده و چندین روز نیستی این چند روز مهمون ما میمونی تا یه سری کارا رو راست و ریست کنم و اگه همه این اطلاعاتت درست باشه بهت قول میدم با تو کاری نداشته باشم و بذارم بری پی کارت به یکی از اون دو تا گفت شب که شد و همه مدارک و گرفتین ازش میارینش همینجا تو اتاق زندانیش میکنین تا وقتی که من بگم و یکیتون 24 ساعته مواظبشه و یکیتون هم مدارک و دست من میرسونه بعد گفتن حرفاشو هماهنگ کردناش از اون خونه رفتیم و نمیدونم چرا باز تو راه گریم گرفته بود و باورم نمیشد که سارا اینقدر بی رحم بوده باشه و باهام این کارا رو کرده باشه صادق دستمو گرفت و گفت دیگه ناراحت نباش و سعی کن بهش فکر نکنی همه چی درست میشه شیوا فردا شبش به ندا زنگ زدم و گفتم تند باش پاشو بیا خونه یه چیزی نشونت بدم یه ساعت بعد که اومد و دید من حسابی سر حال و خندونم و صادق همچنان نشسته و سیگار به دسته گفت چی شده شیوا اینقدر سرحالی چی میخوای نشونم بدی رفتم از تو اتاق برگه های اعتراف و اون ام پی فور صوتی رو آوردم و دادم دستش و گفتم ایناهاش بلاخره گرفتیموشن قیافه ندا از تعجب و باور نکردن چیزی که میبینه دیدنی شده بود و گفت خدایا باورم نمیشه همونجا نشست رو زمین و اشک ریزون گفت باورم نمیشه شیوا چجوری آخه با سرم به صادق اشاره کردم ندا باورش نمیشد که به صادق به حرفش عمل کنه و اینا الان دست ما باشه به ندا گفتم فقط از اینا هیچ کس نباید با خبر بشه و حتی فعلا به سمانه هم نگو تا وقتش بشه ندا گفت حالا با اینا میخوایی چیکار کنی دستشو گرفتم و بردمش آشپزخونه و کاغذای اعتراف و اون ام پی فور رو انداختم تو سینک و آتیششون زدم ندا باز ازم پرسید حالا میخوایی چیکار کنی شیوا بهش گفتم بازم بیا تا بهت بگم بردمش و نشوندمش جلوی صادق و گفتم بهش گوش بده صادق رو به ندا گفت هنوز کارمون با اونا تموم نشده یه کاری ازت میخوام میتونی انجام بدی یا نه ندا گفت هر کاری باشه انجام میدم صادق گفت شنیدم یه مدت با سیامک دوست بودی و رابطه داشتی حالا وقتشه دوباره یه بار دیگه باهاش باشی و بری تو اون ویلا و یه کاری اونجا انجام بدی ندا از وقتی شیوا رو میشناختم اینقدر خوشحال و سر زنده ندیده بودمش باورم نمیشد صادق که اینقدر بهش مشکوک بودم و از قیافش میترسیدم بتونه به قولش عمل کنه و اعترافا رو گیر بیاره و از بین ببریمش حالا هم هنوز یه چیزایی تو کلش بود و از من خواسته بود با سیامک دوباره رابطه برقرار کنم و هر طور شده برم تو اون ویلا چون از صحبتای اون وکیله متوجه شده بودن وقتایی که سارا از اصفهان میاد تهران پاتوق اصلیش با بهرامی همونجاست و بیشتر از هر جای دیگه میرن اونجا صادق یه چند تا دوربین کوچیک مخفی بهم داده بود که مثل اونا رو هیچ وقت ندیده بودم و خیلی پیشرفته و عجیب بودن و من باید تو چند جای ویلا کار میذاشتم و هم صدا و هم تصویر کل خونه رو میتونستن داشته باشن شیوا با همه وجودش به صادق ایمان داشت و دوسش داشت و من هم تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و باید هر جور بود با سیامک دوباره رابطه بر قرار میکردم بهش زنگ زدم و خودمو معرفی کردم گفت چیکار داری دختر تازه با رییست سر یه سری چیزا بحثم شده و حال و حوصله دردسر ندارم با همه سعی ام لحن صدامو غمگین کردم و گفتم گور بابای رییسم که دیگه ما رو ول کرده و دیگه براش تکراری شدیم و 6 ماهه نه یه قرون پول دست ما گذاشته و یه شب هم باهامون نگذرونده که نخواد یکم خرج کنه خندید و گفت آهان پس بگو کفگیر به ته دیک خورده یادی از ما کردی پس دلت برای پول تنگ شده نه خودم بهش گفتم اینجوری نگو حالا قبول به خاطر پول هستش اما به خیلیا دیگه هم میتونستم زنگ بزنم اما فقط یاد تو بودم به خدا سیامک خیلی پول لازمم و حسابی گیر کردم به دادم برس هر جور خواستی برات تلافی میکنم یکمی فکر کرد و گفت باشه خودت که میدونی باید حضوری بهت پول بدم و منتظر باش تا خبرت کنم چند روزی گذشت تا بهم زنگ زد و گفت امشب بیا بهت پول و بدم و فقط حسابی به خودت برسیا بهش گفتم کجا که گفت همون جای همیگشی منتظرم کار گذاشتن دوربینا رو با شیوا حسابی مرور کردیم و یاد آوری رفتم حموم حسابی تر تمیز کردم و برگشتم یه لوسیون خوش بو به بدنم زدم سکسی ترین شرت و سوتین که داشتم و پوشیدم و یه ساپورت کرم رنگ و یه تاپ هم رنگش پوشیدم و روش یه مانتو جلو باز نگاه های نگران و پر استرس شیوا رو روی خودم حس میکردم و میدونستم که همش میخواد یه چیزی بگه اما روش نمیشه دیگه آرایش صورتم و درست کردن موهام که تموم شد شیوا بهم گفت ندا مجبور نیستی که بری اون مدرکای لعنتی فقط مربوط به تو میشد و بقیش به تو ربطی نداره و لازم نیست ریسک کنی و اگه بفهمن برا چی رفتی معلوم نیست چی سرت بیارن تو چشماش نگاه کردم و گفتم نترس شیوا نمیذارم کسی بفهمه و شک کنه سیامک مطمئنه من برای پول دارم میرم اونجا و شک نکرده اصلا تازه این یه فرصته که بهت ثابت کنم فقط به خاطر خودت حاضرم هر کاری بکنم و بدونی چقدر برام مهمی و دوست دارم تو اینقدر خوبی شیوا که خودتم خبر نداری چقدر برای همه عزیزی شیوا خیلی احساسی شده بود و دقیقا تو چشماش همون شیوای قدیم رو میدیدم و دیگه از اون شیوای بی احساس خبری نبود بغلم کرد و لبامو بوسید و گفت منم دوست دارم ندا وارد ویلای سیامک شدم و خودش اومد ازم استقبال کرد حسابی ازم تعریف کرد و گفت چقدر سکسی شدی دختر وارد سالن اصلی ویلا شدیم که دیدم دو تای دیگه هم هستن جا خوردم و به سیامک نگاه کردم سیامک در گوشم گفت عزیزم اون مبلغی که تو میخواستی باید یه جوری جورش میکردم یا نه بیشتر از اینکه تعدادشون برای سکس با من مهم باشه این تو ذهنم بود که چجوری حالا با این همه مزاحم کارمو بکنم ویلا دو تا اتاق خواب مجزا داشت که باید تو جفتش دوربین کار میذاشتم کیفم باید همش همراهم میبود به سیامک گفتم میرم بالا لباسمو عوض کنم گفت باشه عزیزم برو همینجوری کلی سکسی شدی و لباس عوض کنی ببین چی میشی تو رفتم بالا و اولین دوربین و راحت تو اتاق خواب کار گذاشتم درست همون زاویه ای که یادم داده بودن که کل اتاق و پوشش بده و دیده نشه آروم اومدم برم اون یکی اتاق که دیدم لعنتی قفله صدای سیامک میومد که میگفت کجایی پس دختر منتظریما باید برمیگشتم تا تابلو نمیشد مانتومو فقط درآوردم و رفتم پایین سیامک پایین راه پله ها اومد سمتم و شروع کرد دست کشیدن به بدنم و تعریف کردن منم بهش میخندیدم و با عشوه گری سعی میکردم قیافه پر استرسم رو متوجه نشه سیامک میخواست سریع شروع کنه که در گوشش گفتم ببین من خیلی وقته همچین جمع هایی نبودم و خجالت میکشم الان نمیشه قبلش یکمی مشروب بخوریم و بیشتر آشنا شیم سیامک بلند بلند شروع کرد خندیدن و گفت چرا نشه عزیزم رفت سمت آشپزخونه و به دوستاش گفت ندا جون هوس مشروبش کرده اون دو تا هم زدن زیر خنده منم گفتم پس یه آهنگ قشنگ بذاریم خونه از این سکوت در بیاد رفتم و ضبط روشن کردم یه موزیک لاتین شروع کرد خوندن حسابی مشروب خوردیم و حسابی سرشونو با عشوه گریام و به خنگ بازی زدنام گرم کردم و تازه کلی براشون رقصیدم مشخص بود خیلی تو کف هستن و دیگه بیشتر نمیتونم نگهشون دارم ته دلم اصلا دوست نداشتم باهاشون سکس کنم و ماه ها بود اصلا با هیچ کس رابطه نداشتم و دیگه تصمیم گرفته بودم بذارم کنار همه این جریانا رو اما این کارو باید برای شیوا میکردم و چاره ای نداشتم و پس باید هر چی بیشتر عادی نشون میدادم تا شک نکنن یکیشون پاشد اومد و شروع کرد باهام رقصیدن و با سینه هام و کونم بازی کردن تاپمو آروم داد بالا و دستشاو کرد زیر سوتینم و از زیرش سینه هامو گرفت و باهاشون ور میرفت منم سعی میکردم همراهش برقصم و کونم و بهش بمالونم و به اون دو تای دیگه لبخند میزدم چشای همشون حسابی خمار شهوت شده بود کلا تاپ و سوتینمو درآورد و بعدش ساپورت و شرتم و در آورد و رفت نشست و ازم خواستن براشون لختی برقصم من قبلا زیاد اینجوری برای سیامک میرقصیدم و کلا به این کار معروف بودم و بازم من بودم که به شیوا همین لختی رقصیدن و یاد داده بودم حسابی مست مست شده بودن و منو نگاه میکردن و دیگه کیراشونو در آورده بودن و میمالوندن هم زمان با نگاه کردن من سیامک بهشون گفت دیدین بهتون گفتم امشب چه کس رقاصی براتون میارم تو جواب حرفش لبامو براش غنچه کردم و مثل دیوونه حمله کرد سمت منو شروع کرد جوون گفتن و همه جامو ور رفتن و بوسیدن لباساشو در آورد و به اون دو تا دیگه گفت چرا معطلین لخت شین ببینم همشون لخت شدن و سیامک گفت این عروسک این همه برامون رقصیده و خسته شده نظرتون چیه یه مالش اساسی بدیمش اون دوتا مثل دیوونه ها همش میخندین و حرفا و کارای سیامک و تایید میکردن همشون نشستن رو کاناپه و به من گفتن رو پاهاشو دراز بکشم من و دمر خوابوندن رو پاهاشون و سه تایی شروع کردن ور رفتن با من نمیتونستم جلوی تحریک شدنمو بگیرم و داشتم تحریک میشدم از کاراشون یکیشون گردن و سینه هام و میمالوند و اون یکی کونم رو و اون یکی رونای پامو و پشت ساق پامو از کش و قوس دادنای من و صدای آه و اوهم بیشتر خوششون اومد و برم گردوندن و بیشتر باهام ور رفتن بعدش ازم خواستم جلوشون زانو بزنم و براشون ساک بزنم نوبتی براشون ساک میزدم و هی عوض میکردم بعد کلی ساک زدن سیامک باز مثل دیوونه ها بلند شد و گفت دیگه بسه وقتشه خودم بعد مدتها افتتاح کنمت عزیزم من و بلند کرد و برد روی مبل یک نفره رو به رو به حالت سگی بهم گفت بشم رو مبل و دستام و رو پشتی مبل گذاشته بودم و کس و کونم به سمت سیامک بود کیرشو یکمی مالوند به کسم و کم کم فرو کرد توش شروع کرد تلمبه زدن گاهی وقتا هم موهام و تو مشتش میگرفت و میکشید که این کارش باعث میشد سرم بالا بیاد یه بار که سرم بالا اومد چشمم به در اصلی سالن افتاد که یه دسته کلید بهش بود و قطعا باید کلید اون اتاق داخلش میبود یکی از اون دو تا اومد جلو گفت فعلا افتتاح بسه الان وقت استفاده عمومه و سه تایی باز زدن زیر خنده جاش و با سیامک عوض کرد اون شروع کرد تو کسم تلمبه زدن بعدشم اون یکی اومد که گفت برگردم و به سمتش بشم تا جایی که میشد پاهام و از هم باز کرد و بالا گرفتشون و گذاشت رو شونه هاش و خودش هم رو زانوهاش بود و کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد تلبمه زدن کیر سیامک و نزدیک دهنم دیدم که بهم گفت بخورش شروع کردم براش ساک زدن و اون یارو داشت تو کسم تلمبه میزد و اون یکی هم اومد کیرشو گذاشت تو دستم که باهاش ور برم یاد اون روزی افتادم که همین کارو اون عوضیا با شیوا کردن و چجوری جلوی سارا بی ابروش کردن همون یه ذره تحریکی که درونم بود از بین رفته بود و فقط داشتم الکی آه و اوه میکردم و وانمود میکردم که دارم لذت میبرم انواع و اقسام مختلف و حالتای مختلف سه تاییشون منو کردن تا اینکه بلاخره همشون ارضا شدن و هر کدومشون یه جای بدنم آبشو ریخت و رو مبل ولو شده بودن و با اون چشمای حال به هم زنشون بهم نگاه میکردن بلند شدم گفتم من میرم بالا دوش بگیرم سیامک گفت کجا بابا تازه هنوز شروع کردیم بهش گفتم میدونم خب برم خودمو بشورم تا حاضر شم باز قبل رفتن به بالا گفتم وای چقدر خونه گرم شده اول یه هوایی بخورم و رفتم سمت در سالن و یواشکی دسته کلید و برداشتم و یکمی مثلا هوا خوردم و رفتم بالا دوش باز گذاشتم و در حموم و باز گذاشتم که صداش بره پایین با استرس و ترس کلیدا رو دونه به دونه تست کردم تا بلاخره در باز شد و خب اولین بار بود این اتاق خواب و میدیدم و خیلی شیک تر از اون یکی بود سریع اون یکی دوربین و کار گذاشتم و برگشتم درشو قفل کردم و رفتم حموم دوش گرفتم و برگشتم پایین و بهشون گفتم چرا در و نبستین بابا یخ کرد خونه همشون خندیدن و گفتن تو یه هو گرمت میشه و یه هو یخ میکنی سیامک گفت جونم بیا خودم گرمت میکنم رفتم سمت در و به هوای بستن در دسته کلیدا رو گذاشتم سر جاش برگشتم و دوباره ازم خواستن براشون رقص سکسی بکنم و دوباره کیراشون بلند شد و این دفعه زوم کرده بودن رو کونم دمر خوابوندنم رو زمین و بهم قول دادن اولش کلی باهاش بازی کنن تا دردم نیاد سیامک یه روغن آورد و با انگشتش سوراخ کونم رو با اون روغنه میمالوند و انگشتشو میکرد توش چند دقیقه که سوراخ کونم جا باز کرد اومد روم خوابید و کیرشو یواش یواش کرد توش با این حال باز درد داشتم دوباره باز به حالتای مختلف شروع کردن کردن من اما ایندفعه از کون و شروع کردن دو تایی هم زمان کردن و جاهاشون رو و حالتم رو عوض میکردن همه بدنم خسته شده بود و درد میکرد بعد کلی کردن بلاخره ارضا شدن و هیچ جون و انرژی ای برام نمونده بود هممون افتاده بودیم و حسابی خسته بودیم بهشون گفتم پاشین برین حموم چیه اینجوری ول شدین و همه خونه رو کثیف کردین آخه سیامک گفت به شرطی که تو هم بیایی گفتم باشه و باهاشون رفتم بالا که بریم حموم ساعت و نگاه کردم و گفتم وای سیامک من باید یه زنگ به مامانم بزنم و حالش بده و ببینم چجوریه اوضاش شما برین من زنگ بزنم و برمیگردم رفتم تو اتاق و کیفمو برداشتم و رفتم پایین که زنگ بزنم مثلا مطمئن شدم که رفتن حموم و دارن مسخره بازی در میارن و میخندن دو تا قسمت حال دوربینا رو گذاشتم دیگه موفق شده بودم همه رو کار بذارم از استرس و ترس اینکه لو برم و نتونم بذارم داشتم سکته میکردم که بلاخره تموم شد منم با خنده و مسخره بازی بهشون تو حموم ملحق شدم و فهمیدم تا صبح باید بازم بهشون بدم از حموم اومدیم بیرون و شروع کردن مواد مصرف کردن دوباره انرژی داشتن و ایندفعه نوبتی شروع کردن منو کردن و هر بار دیر تر ارضا میشدن تا صبح منو کردن و حالتی نبود که روم اجرا نکنن موقع رفتن سیامک یکمی کمتر از اون پولی ک بهش گفته بودم میخوام و گذاشت تو کیفم و گفت خیلی حال دادی دختر بازم بهت زنگ میزنم یه آژانس گرفتم و باید بگم جنازم رسید خونه شیوا از قیافه ندا همه چی معلوم بود و لازم نبود ازش بپرسم که چی به سرت آوردن یه راست رفت حموم و خودشو شست و برگشت و رفت تو اتاق از خستگی بیهوش شد و فقط قبلش بهم گفت حله به صادق بگو میتونه تست کنه دوربینا رو ببینه درسته یا نه به صادق زنگ زدم و گفتم دوربینا اوکیه و چون برد محدود بودن باید میرفت سمت خونه و تست میکرد که جواب داد حله درست نصب کرده همشون رو بلاخره سارا از اصفهان اومد و طبق پیش بینی هامون رفت سراغ بهرامی و و روز دوم با هم رفتن به ویلای سیامک ندا هم گفته بود میخواد هر وقت رفتن اونجا خبرش کنیم و ببینه خودش تصویر دوربینا رو با ندا سوار ماشین صادق شدیم و رفتیم نزدیک ویلا و تو لپتاب صادق 4 تا تصویر بود که اولش سارا رو با بهرامی تو سالن میدیدم هر چی جلوتر میرفت بیشتر میفهمیدم که خود این سارا چه هرزه و کثافتیه با هم رفتن طبقه بالا و تو یکی از تصویرای اتاق خواب دیده شدن ندا گفت واییی این همون اتاقه که قفل بودددد اونجا سارا رو لختش کرد و شروع کرد کردنش و سارا همش موقع دادن بهش میگفت بکن منو جرم بده و کسم مال تو و همه جام برای تو دیگه از عصبانیت طاقت دیدنش رو نداشتم بسته سیگار صادق و با فندک برداشتم و از ماشین پیاده شدم صادق و ندا هم پیاده شدن و تصویر داشت ضبط میشد برای خودش صادق بهم گفت دیگه همه چی تموم شد همه بلاهایی که سرت آوردن و سرشون تلافی میکنم و نمیذارم دیگه زندگیت و تباه کنن فکر میکنم حساس ترین روز زندگیم بود روزی که صادق قرار بود به قول نهاییش عمل کنه و جواب همه کارا و نقشه های سارا رو بده همه سعی خودمو کردم خوشگل ترین روز زندگیم بشم و شیک ترین لباسمو بپوشم صادق هم بعد مدتها یه کت و شلوار دیگه پوشیده بود حسابی بهش میومد انگار قراره بریم مهمونی در اصل داشتیم میرفتیم دفتر بابای فاطی و صادق از طریق منشی بابای فاطی سینا و سارا رو خبر کرده بود وارد دفتر که شدیم سینا و فاطی کنار هم وایستاده بودن و سارا خیلی خونسرد و مغرور نشسته بود رو مبل های مهمان رو به روی میز بابای فاطی به غیر از بابای فاطی به هیچ کدومشون سلام نکردم و حتی نمیخواستم تو روی سینا نگاه کنم رفتم نشستم رو به روی سارا و صادق کنارم نشست بابای فاطی صادق و به فامیلیش صدا زد و گفت بفرمایید بگید که چی شده که اینقدر برای تشکیل این جلسه اصرار داشتید صادق با لبخند به سینا و فاطی گفت بشنینین جلسه خیلی طول میشکه و اذیت میشید و با تعجب و تردید خاصی جفتشون نشستن صادق به من گفت شروع کنین شیوا خانوم همه انرژیم و گذاشته بودم که خونسرد باشم و حدودا موفق هم بودم و رو کردم به بابای فاطی و گفتم یادتونه اون روز اومدم تو دفترتون و اون حرفا رو زدم گفت بله یادمه گفتم همش دروغ بود و در اصل به خاطر تهدیدای سارا به اینکه اگه این کارو نکنم و سینا رو مجبور میکنه طلاقم بده و از اونجایی که پیش خانوادم جایگاهی ندارم آواره میشم و تازه حتی بهم تهمت بی آبرویی هم میزنن من مجبور شدم بیام پپش شما و اون حرفا رو به دروغ بزنم سینا و فاطی دهنشون از تعجب باز شده بود و گیج شده بودن سارا شروع کرد بلند بلند خندیدن و گفت شیوا میفهمی داری چی میگی بلند شد و رو به صادق گفت این بود جلسه مسخره تون آقای فلانی صادق گفت نخیر خانوم هنوز مونده بابای فاطی بهم گفت اصلا رفتارت منطقی نیست دخترم اون روز میگی کاری کنم این دو تا بهم برسن و دیگه شوهرتو دوست نداری و حالا پشیمون شدی و داری همشو پس میگیری سارا همچنان داشت میخندید صادق گوشیش و برداشت و گفت بیارینش داخل منشی صداش رفته بود بالا که کجا آقایون کجا آقایون که یکی از زیر دستای صادق دست وکیل بهرامی روگرفته بود آوردش داخل و صادق به منشی گفت اینا با من هستن و مشکلی نیست به وکیل بهرامی گفت به ایشون بگو هر چی که اعتراف کردی وکیل بهرامی گفت تو جلسه ای که سارا خانوم شیوا خانوم تهدید کردن که بیاد پیش شما و اون حرفا رو بزنه حضور داشته و به خواست سارا خانوم بهش هشدار داده که چون نازاست راحت میتونه طلاقش بده سارا دهنش باز مونده بود و هنگ شده بود و به پته پته افتاد و گفت چرا دارین همتون چرت میگین عصبی شده بود و دیگه خبری از خنده نبود صادق بلند شد و رو به بابای فاطی گفت البته موضوع به این تهدید ختم نمیشه و فرا تر از این حرفاست شرکتی که سارا خانوم زده و شما رسما بهش کمک های زیادی کردین یک شرکت سوری و غیر حقیقی هستش که با سرمایه و پشتوانه شخصی به نام بهرامی اداره میشه که از طریق آشناییت سارا با شما ازتون سو استفاده میکردن و میکنن تا قاچاق اقلام محدود و کمیاب و انجام بدن و شما خواسته یا ناخواسته بهشون کمک کردین و همه جا از اعتبار شما خرج شده و ایشالله که نا خواسته باشه بابای فاطی از جاش بلند شد دستاش به شدت میلرزید و با عصبانیت رو به سارا گفت اینا چی میگن دختر سارا گفت باور نکنین دارن دروغ میگن و همش الکیه و زیر سر این دختره هرزه هستش من اصلا بهرامی نمیدونم کیه و نمیشناسم صادق یه سری مدارک از کیفش برداشت و گذاشت رو میز و گفت این هم نمونه چندین سند سازی و مدرک سازی که همش ثابت شده از اعتبار شما بوده و ایشون وکیل آقای بهرامی هستن و واضح تر میتونن توضیح بدن سارا صداشو انداخت سرش که اصلا این بهرامی کدوم خریه هی بهرای بهرامی میکنی صادق لپتابشو برداشت و گذاشت جلوی بابای فاطی و کلی عکس از سارا و بهرامی نشون داد و بعدش اون فیلم تو اتاق خواب ویلای سیامک و پخش کرد و عمدا صداشو تا ته برد بالا منو بکن همه کسم برای تو و صدای سکس سارا همه جای دفتر داشت پخش میشد و بابای فاطی داشت تصویرشو میدد عصبانی شد و مانیتور لپتابو محکم بستو گفت بسه فاطی بی وقفه داشت گریه میکرد و هیچی نمیگفت سینا مثل مجسمه همونجوری نشسته باورش نمیشد چی داره میبینه و چی میشنوه صادق بلند شد و رو به بابای فاطی گفت که همه این مدارک و این وکیل و در اختیار خودتون میذارم و از ارجاع دادن پرونده به سازمان فعلا جلوگیری میکنم و ترجیح میدم خودتون این مورد رو حل کنین و پیگیر میشم که واقعا ثابت کنین با حل این موضوع که بی خبر بودین از همه جا اشاره کرد به من و گفت و مهم تر از این مسائل زندگی تباه شده این زن بیگناه و معصومه که چرا شما شک نکردید که دارن باهاش چیکار میکنن و به راحتی حرفاشو باور کردید سارا باز با بی حیایی و فحشای زشت به من میگفت که این خودش یه جنده هرزه کامله و خودم با چشمای خودم دیدم که چه گهی خورده بابای فاطی سرش نعره زد که خفه شو سارا و گورتو از اینجا گم کن تا نزدم همینجا نکشتمت صادق ادامه داد حرفشو از کاری که سارا و سینا و خانوادش با من کردن داشت میگفت که من به سارا گفتم صبر کن کارت دارم بردمش بیرون دفتر و اومد که بازم بهم فحش بده و حتی بزنه تو گوشم که دستشو گرفتم و گفتم سارا یک لحظه خفه شو و به من گوش بده من از صادق خواستم این همه مدرک که علیه تو و شرکت دروغیت داره و رو تحویل پلیس یا نهاد دیگه ای نده و فقط تحویل بابای فاطی بده پس دیگه خفه میشی و دهنتو میبندی تا قبل از اینکه فیلمت و اینترنت پخش کنم و همه مدارک رو برای پلیس بفرستم همه اون مدرکای مسخره ای که از من داشتی الان سوختن و دود شدن و دیگه هیچی نداری بهت بازم وقت میدم اولا که احترام منو گه داری و دوما کاملا خفه بشی و بری گورتو گم کنی همه وجودش خشم و نفرت بود و از اون چشمای نفرت انگیزش اشک میریخت برگشتم تو دفتر و بابای فاطی اومد سمت منو گفت منو ببخش دخترم من خبر نداشتم که اون سارای شیطان صفت تو رو مجبور کرده به اون کار و این برادر شیطان تر از خودش با چه نیتی با دختر من ازدواج کرده سینا اومد بگه که از هیچی خبر نداشته که بهش گفت خفه شو سینا فقط خفه شو از جلو چشمام گمشو سینا اومد سمت منو بهم گفت شیوا تو یه چیزی بگو به خدا من از همه اینا بی خبر بودم تو که منو میشناسی و حرف بزن آخه تو چشماش نگاه کردم و گفتم نه سینا من هیچ وقت تو رو نشناختم و نمیشناسم از بابای فاطی خدافظی کردم و از دفتر زدم بیرون آخرین گریه هام درباره سینا و خانوادش رو تو گلوم خفه کردم و برای همیشه از وجودم همشون رو انداختم دور وقتی برگشتیم خونه ندا همه چیز و به سمانه گفته بود و حسابی خوشحال بودن و سر حال صادق سیگارشو روشن کرد و به ندا گفت وقتشه بهش بگی رو کردم به ندا و گفتم چی وقتشه ندا اومد دستمو گرفت و گفت وقتشه بری اصفهان با خانوادت برای همیشه خدافظی کنی قراره بریم ترکیه و پاسپورت و ویزای دعوت به کار یه شرکت که صادق جورش کرده آمادس که بریم یه کشور اروپایی و بعدش خودمونو به عنوان پناهنده معرفی کنیم و برای همیشه این زندگی رو فراموش کنیم همه اون اتفاقای اون روز ذهنم و وجودم و پر کرده بود و اینو نمیدونستم چجوری درک کنم فقط تونستم برگردم سمت صادق و بگم من هیچ جایی نمیرم و میخوام باتو باشم من پامو از این خونه بیرون نمیذارممممم صادق گفت آروم باش شیوا این بهترین تصمیمه برای تو من نمیتونم همیشه از تو محافظت کنم و تازه میخوام دهن اون عوضی شهرام و دوستاشو سرویس کنم و با این کارا دارم دشمناتو زیاد میکنم کلی اداره بهم گیر داده که چه رابطه ای با تو دارم شیوا اگه زوم کنن رو زندگیت و بفهمن از گذشتت دیگه از دست من کاری بر نمیاد شیوا من و تو هیچ آینده نداریم بعد کلی گریه و زاری که دست خودم نبود و چند تا مشت که تو سینه صادق زدم منو آرومم کردن و هر جور بود قانع شدم که باید برم و چاره دیگه ای نیست رفتم اصفهان و همه خواهر و برادرام و بچه هاشون رو دیدم و چند روزی پیششون بودم اما دلم پر از غصه و غم بود برگشتم و صادق سینا رو مجاب کرد که بیاد منو طلاق بده و برای همیشه خلاص شم از دستشون و مقدمات رفتن و آماده کرده بود ندا سمانه گفته بود که نمیخواد بیاد و قراره برای همیشه بره شهرستان و یه دکتر گیر آورده بود که پردشو عمل کنه و به عنوان یه دختر بتونه ازدواج کنه توی فرودگاه خودمو تو بغل صادق انداختم و بدون کنترل گریه میکردم میلاد و سمانه هم گریشون گرفته بود و همه فرودگاه مارو نگاه میکردن که اینجوری داریم گریه میکنیم از میلاد برای اون همه سال دوستی سالمی که باهام داشت تشکر کردم و برای اولین بار و آخرین بار بغلش کردم و تو بغلش گریه کردم کلی هم تو بغل سمانه گریه کردیم با هم دوباره صادق و بغل کردم و گفتم چرا صادق چرا این همه کار برای من بی ارزش کردی آخه صادق گفت یه بار دیگه اینو بگی شیوا خودم برت میگردونم به زندگی گذشتت احمق نفهمم همه زندگیت و باختی به خاطر همین حرفای احمقانت تو با ارزش ترین آدمی بودی و هستی و خواهی بود که تو زندگیم دیدم برو و پشت سرتم نگاه نکن و یه زندگی جدید شروع کن از غم جدایی صادق داشتم سکته میکردم و تو هواپیما فقط رو شونه های ندا گریه میکردم و دلداریم میداد تو ترکیه خودمونو به رابط مورد نظر رسوندیم و ویزا هامونو بهمون داد و رفتیم آلمان و طبق راهنمایی ای که بهمون از طریق رابط شده بود خودمونو پناهنده اعلام کردیم و یه بازجویی اولیه ازمون کردن که همه حرفایی که بهمون یاد داده بودن رو زدیم که فقط یه دلیلش میتونست دلیل خوبی برا پناهندگی باشه بردنمون تو یه ساختمون به اسم کمپ و قرار شد چند ماه بعد دادگاه نهایی رو برامون بگیرن چند هفته میگذشت و من هنوز افسرده بودم و دلم برای صادق تنگ شده بود و قلبم داشت از تو سینم در میومد چند روزی بود زیر شیکمم درد شدید داشتم و اون روز عصر شدید تر شد و ندا گفت باید ببریمت دکتر من و بردن پیش یه دکتر که مخصوص کمپ بود منو معاینه کرد و با لبخند یه چیزی به مترجم ما گفت مترجم رو کرد به منو گفت تبریک میگم خانوم 4 ماهشه چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی میگه و چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم به هوش اومدم صورت خندون و اشک ریزون ندا رو دیدم که میگفت داری مامان میشی شیوا 8 ماه گذشته فقط و فقط با صادق سکس داشتم و بچه برای اون بود همین حاملگی باعث شد دادگاهمون رو جلو بندازن و با دلایلی که آوردیم و مدارکی که رابط تو ترکیه بهمون داده بود ارائه دادیم تو همون جلسه اول پناهندگیمون قبول شد و یه خونه کوچیک در اختیار من و ندا قرار دادن و زندگی جدیدم و با یک تو راهی که تو شیکمم داشتم شروع شد پایان نوشته

Date: December 9, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *