زنی که بخاطر شهوت عشقم را کشت

0 views
0%

سلام اسمم احمد هست من بار اوله داستان مینویسم اما واقعی هست کاری ک ازش پشیمون شدم اما دیگه برگشتی نداره چند سال پیش ی روز صبح رفتم سیم کارتم رو که سوخته بود عوض کنم کارم که تموم شد اومدم سوار ماشینم بشم یه خانوم به در ماشین تکیه داده بود داشت گریه می کرد دزدگیرو زدم متوجه شد رفت کنار وایساد راه افتادم اما تو فکرش بودم یکم ک رفتم دور زدم برگشتم جلوش وایسادم گفتم ببخشید چیزی شده گفت بتو چه فضولی بدم اومد گفتم فقط می خواستم کمکت کنم گفت ازت کمکی بر نمیاد پیله شدم بهش پیاده شدم باز زد زیر گریه گفت من تو وضع بدی ام ادم باش موقع دختر بازیت نیس الان نمی دونم چرا انقدر گیر دادم بهش باهاش حرف زدم تا راضی شد حرف بزنه پدرش فوت کرده بود گریم گرفت ناراحتش شدم اخه پدر خودمم مدتی بیشتر نبود فوت شده بود باهاش دوست شدم چند بار رفتم بعد کارم بردمش بیرون از و هواش عوض بشه یواش یواش حالش خوب شد براش خوشحال بودم رابطمون بعد چند ماه صمیمی شد اسمش سحر بود دیگه تقریبا هر شب چند دقیقه ای باهم بودیم ولی نه زیاد میگفت مادرش دعواش میکنه و از این حرفا بهش عادت کرده بودم دیگه حس میکردم یه شب نیاد ببینمش اذیت میشم یکم بهش حسه شهوت داشتم دستاشو ک میگرفتم داغ داغ بود و این حسمو قویتر می کرد من یه خونه کوچیک داشتم ک داده بودم اجاره مستاجرم تخلیه کرد و چون می خواستم دستی به سر و روی خونه بکشم اجارش ندادم ی شب ک داشتم نقاشیش میکردم سحر تماس گرفت گفت امشب کسی خونمون نیست میخوام باهم باشیم نمیدونید چ حالی شدم داغ کرده بودم فکرشم نمیکردم باهاش تو خونه تنها بشم زود دستو صورتمو از رنگ پاک کردم حولمو برداشتمو لباسمو عوض کردم با سرعت رفتم سمته خونشون هنوز نرسیده بودم تماس گرفت که مادرش برگشته ضد حال خوردم گفت تو خونت خالیه گفتم اره گفت خوب من میام بریم اونجا تعجب کردم گفتم مادرت چی گفت پیچوندمش گفتمش شیفت همکارمو باید برم اون بچه اش مریضه اخه سحر پرستار بود خلاصه سر خیابونشون وایسادم ی رب بعد اومد وای خدا نمیدونید چی شده بود اولین بار بود با ارایشو صورت اصلاح شده و موهای رنگ شده میدیدمش اخه بعد مرگ پدرش چند ماه بخودش نمیرسید قفل کرده بودم اینقدر خوشگل بود بهم میگفت راه بیفت الان یکی میبینه اعصابش خورد شده بود تا بخودم اومدم راه افتادم برام تو ی ظرف شام اورده بود سحر قدش بلند بود به اصطلاح پسرا شاسی بود اندازش نگرفتم اما هم قدای خودم بود تقریبا در خونه ک رسیدم درو باز کردم با ماشین رفتم تو حیاط داشتم میلرزیدم دوس داشتم همون تو حیاط بکنمش رفتیم داخل ی پتو پشت ماشی نم داشتم البته یه حصیر هم تو خونه بود واسه ظهرا ک روش میخوابیدم پهنشون کردمو نشستیم یکم دستمالیش کردم سینه هاش تپل بود شهوت همه وجودمو گرفته بود یهو سینشو گرفتم تو دستم از جا پرید گفت چته خوب ترسوندیم خندهمون گرفت چن تا لب کوچولو ازش گرفتم ک لبشو محکم چسبوند رو لبام کیرم داشت میترکید یواش یواش گردنشو خوردم بوی تنش و گرمای ک از بدنش بیرون میزد اتیشم زده بود موهاشو باز کرد بلند بودوزیتونی لباسشو در اوردم سوتینشو هم همینطور بدنش اتیش گرفته بود دکمه پیرهنمو باز کرد دستشو میکشید رو سینه ام سینه هاشو دیوونه وار میخوردم یواش یواش رفتم پایین شلوارو شرتشو باهم پایین کشیدم واقعا کس نازو تپلی داشت سرممو فشار داد طرفه کسش بوی بدی نمیداد حسابی لیسیدمش خیلی سرو صدا می کرد خونه هم خالی از وسایل بود صداش میپیچید نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم پردشو بزنم یکم کیرمو مالیدم به چوچوش چن بار گفت بکن تو دیگه کشتیم گفتم پردت چی گفت ندارم بازم میترسیدم گفتم نکنه میخواد کار دستم بده با دستش کیرمو گرفت پاشو انداخت پشت کمرم ک بره تو ک بلند شدم عصبانی شدم گفتم خر بازی در نیار پردت چی میشه قسم خورد ک نداره متعجب بودم اما شهوت دیگه یواش یواش گذاشتم در سوراخ کسش راحت رفت تو تعجب کردم اما دیگه بیخیال شدم تلمبرو شروع کردم چن بار ک زدم بدنش لرزید داشت این می اومد سر شونمو دندون گرفت همه حسم یباره خالی شد بجاش درد اومد اون ارضا شد بس ک محکم دندونم گرفت عصبی شدم کیرمو کشیدم بیرون یه اب سفیدی روش بود اونوقتا خیلی چیزی از سکس بلد نبودم یکم ک اروم شد ازم معذرت خواست دوباره کردم داخل چن تا تلمبه زدم باز ابم داشت می اومد گفتم داره میاد گفت بریز تو محلش نزاشتم کشیدمش بیرون پاشید رو گردنش خیلی اب اومد ازم بیحال افتادم رو پتو کنارش خیلی حال کرده بودم دیگه هیچی ازش نپرسیدم اخه دیدید وقتی با کسی میخوابیدم خیلی کم پیش میاد ک بگه بریز توش جز اینکه شوهر داشته باشه یاقرص بخوره شک کرده بودم اونشبو صبح کردیم صبحم یبار دیگه سکس کردیمو رسوندمش خونش تصمیم گرفتم ببینم چرا اینقدر راحت اونشب تونسته بود مادرشو بپیچونه چون همیشه میگفت مادرم خیلی گیر میده رداش صبح شیفت کاریش بود ۷صب رفتم قبل کوچشون وایسادم با ماشین ی رب بعدش یه پراید سفید اومد ک یه مرد تقریبا میانسال پشت فرمان بود سحرم بغل دستش یه بچه ۵ساله هم تو بغل سحر بود پشت سرشون رفتم تا رسوندش بیمارستان و بر گشتن خونشون قاطی کرده بودم باباش ک نبود اخه اون بنده خدا فوت کرده بود تصمیم گرفتم هر طوریه ته تو قضیرو در بیارم اومدم سر کوچشون یکم فکر کردم چیکار کنم ک به ذهنم رسید از سوپری سر کوچه امارشو بگیرم سوپریه ی خانوم تقریبا پیر با یه پسر نوجوان بودن رفتم به خانومه گفتم ببخشید یسوال در مورد همسایتون داشتم واسه داداش بزرگم میخوام بیایم تحقیق ادرس ک دادم زنه یه نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت اشتباه میکنی راضیه خانوم شوهر داره بچه هم داره راضیه خانوم باز قفل کردم تشکر کردمو اومدم بیرون دنیا رو سرم خراب شده بود باز برگشتم تو سوپری گفتم خانوم همون خانومی ک پرستاره میگما گفت پسر جان اینا چندین سال درازه ک اینجان کاملا میشناسمشون اشتباه گرفتی دیگه مطمین شدم داغون بودم زن شوهر دار پس شکم درست بود عاجز شده بودم خیلی ناراحت بودم چطور اینهمه مدت کلکم زده بود پس شوهرش همون حکم مادرشو داشت ک صد بار بهم گفته بود گیر میده ظهر رفتم در بیمارستا ن گفت باید با سرویس برگردم مادر میاد سر خیابونشون گفتم باشه شب باهاش قرار گذاشتم و تا اومد همه چیز بهش گفتم اون حتی اسمشو هم بهم دروغ گفته بود وقتی فهمید با شرمندگی از ماشین پیاده شد و رفت دل شکسته شده بودم رهاش کردمو بعدشم هر چی تماس گرفت جوابشو ندادم ولی بعد چند سال گذشته هنوزم دوستش دارم شاید هم حق داشته فقط خدا می دونه نوشته

Date: March 25, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *