من جمال هستم ٣٨ ساله از تهران داستانم خيلى سكسى نيست يك خاطره ست يك آدم كاملا معمولى با هيكل و اندام معمولى ماجرايي كه ميخوام براتون تعريف كنم مربوط به پارسال ٩٤ ميشه يك شب توى تلگرام توى يكى از گروهها يكى يك مطلبى گذاشته بود كه از طرف كسى فوروارد كرده بود كه اسم خاصى داشت كه توجهم رو جلب كرد سوزى رفتم توى پروفايلش ديدم يك زنه كه بيش از ٤٠ سال نشون ميده لاغر و ريزه ميزه كه از نظر خيليا اصلا سكسى نبود ولى من به اين نوع هيكلها خيلى علاقه دارم و دوست دارم پارتنرم لاغر باشه خلاصه ظاهرش جذبم كرد و يك سلام توى خصوصيش براش فرستادم كه فردا ديد ولى جواب نداد و دوباره يك پيام ديگه دادم و نوشتم كه سلام جواب نداره كه بالاخره جواب داد و سر صحبت بازشد و روز بروز باهم صميمى تر شديم و كم كم كار به تلفن و چت و حرفاى سكسى و كشيد ٤٥ سال سنش بود و سالها از طلاقش ميگذشت تا حالا رابطه زياد داشتم ولى كسى به خانومى و فهميده اى اون نديدم بعد يكماه دعوتش كردم بياد تهران يادم رفت بگم كه ساكن يك شهر ديگه بود كه لزومى نميبينم كه بگم كدوم شهر براش بليط هواپيما گرفتم امد و قبلش هماهنگى لازم رو كردم و از فرودگاه مستقيم رفتيم پيش امام جماعت يك مسجد و يك صيغه نامه يكهفته اى گرفتيم و رفتيم يك هتل اپارتمان و براى سه شب اتاق گرفتيم و تا اتاق رو تحويل گرفتيم دوتايى ديگه صبر نداشتيم بهم پيچيديم و شروع كرديم و مرحله مرحله لخت شديم و بعد كلى لب بازى رفتيم سراغ 69 و بعد از اونهم به اصل داستان رسيديم كه يك سكس هات وحشتناك بود كه تاحالا تجربه نكرده بودم وسط سكس بهش گفتم روزى كه جواب سلامم رو دادى فكر ميكردى يكماهه ديگه توى اين حالت با من باشى غش كرد از خنده و گفت حتى يك درصد و در كمال تعجب سه بار پشت سرهم توى دوساعت منو ارضا كرد و ٥ بار هم خودش ارضا شد خيلى حشرى بود و اشتهاى سيرى ناپديرى داشت كه توى ٤٥ سالگى ادم انتظارش رو نداره و من كه خودم بصورت نرمال حداكثر دو بار ارضا ميشم و تا دوسه روز ديگه ميلى ندارم در طول اون سه روز اصلا از هتل بيرون نميامد و فقط دلش سكس ميخواست و مثل همه زنا كه الان تا يك سلام ميكنى بهشون انتظار شارژ و رو دارن با اينكه واقعا وضع مالى جالبى نداشت اصلا توقعى هم نداشت خلاصه از اين نظرا عالى بود و البته منم باندازه توانم و با اصرار خودم و مقاومت اون كمكش ميكردم بهرحال اون سه روز من صبح مثل هرروز به بهانه كار ميامدم بيرون و ميرفتم هتل و شب برميگشتم و از صبح تا شب فقط ميگفت بكن حيف كه از دستش دادم و چون من متاهلم نميتونستم خيلى براش كارى بكنم براى همين وقتى خواستگارى براش پيدا شد چون استحقاق يك زندگى خوب رو داشت منم تشويقش كردم كه ازدواج كنه اميدوارم هرجا هست خوشبخت باشه من چند ساله گاهى سرى به اينجا ميزنم و داستانها و خاطره ها رو ميخوندم ولى فكر نميكردم روزى خودم اينجا خاطره اى بنويسم چندتا ماجرا جالب ديگه هم دارم شايد بعدا اونها روهم بنويسم نوشته
0 views
Date: November 16, 2019