سلام اسم من احسان امروز که شانزدهم شهریور 89 هستش 24 سالمه. این ماجرا مربوط میشه به سکس من و زن عموم که در اردیبهشت ماه اتفاق افتاد.عمو و زن عموی من هر دو 40 سالشونه و به دلیل رابطه خوبی که با من دارن متوجه شده بودم که با هم اختلاف پیدا کردن و چند بار تا پای طلاق رفتن و هر بار با وساطتت قاضی و در نظر گرفتن اینکه یه دختر 14 ساله دارن از طلاق منصرف شدند. اما علت واقعی اختالافشونو هیچ کس در فامیل نمیدونست به جز من که با توجه به یه سری مسایل مختلف به اون پی برده بودم که اینجا برای مطرح کردنش حوصله نیست. علت اختلاف این بود که عموم به خاطر وضع مالی خوب و تیپ و ظاهر مناسبش خیلی با زنها و دخترها ارتباط نزدیک و صمیمی پیدا میکرد و سکس هم با انواع و اقسام زنه رو انجام میداد.و اینم باعث شده بود که اولا به زن عموم بی توجهی کنه ثانیا اصلا زن عموم دلش نمیخواست عمو با کسی ارتباط داشته باشه ولی حریفش نمیشد دیگه جزییاتو بیشتر از این نمیدونم.از زن عموم بگم که یه زنی هستش که توی خونش خیلی راحت لباس میپوشه براش مهم هم نیست کی باشه البته جلوی بابام و بعضی بزرگترها مثلا رعایت میکرد.مخصوصا وقتی من خونشون میرفتم با یه شلوار تنگ و تاپ که همه چیش معلوم بود میومد جلوم.منم که جوون و تا حالا نه دوست دختر داشتم و نه سکس تا چند وقت از ذهنم پاک نمیشد خیلی دوست داشتم بکنمش ولی چجوریشو بلد نبودم. زن عموم قد کوتاه و کون تپلی داره که فکر کنم همه جوونا عاشق کون تپل یه زن جا افتاده باشند.
خلاصه صبح روز واقعه حدود ساعت 8 صبح رفتم خونشون تا از اونجا ساعت 10 برم جایی که کار داشتم.ولی چون خونمون زیاد با خونه عموم فاصله داشت صبح زود راه افتادم و 8 رسیدم دم خونشون. توی یه آپارتمان کم واحد زندگی میکنند.در حیاط باز بود فکر کنم دختر عموم که رفته بود مدرسه درو باز گذاشته بود.رفتم بالا تا دم واحدشون در زدم با یه تاخیر زیاد زن عموم درو باز کرد بدون اینکه به من نگاه کنه با حالت خیلی خواب الوده برگشت بره تو اتاق خواب دیدم یه پیراهن توری نازک داره و شلوار هم پاش نبود فقط یه شرت پادار تا بالای زانوهاش داشت در حال رفتن به اتاق خواب بود که گفت مرده شورتو ببرن نازنین همش یه چیزی جا بذار دوباره برگرد بالا به این سن رسیده هنوز آدم نشده گمشو زود هر چی میخوای بردار ده زود باش.
من یه قدم گذاشتم داخل آپارتمانشون دیدم با یه حالت عصبانی برگشته بود که بیاد دخترشو بزنه یهو منو دید جا خورد.اومد جلو دست داد اصلا حواسش به لباسش نبود قبلا جلوم راحت لباس میپوشید ولی نه دیگه اینجور.گفت فکر کردم نازنینه .کار همیشگیشه عین بچه کلاس اول میمونه. بیا تو چرا دم در وایستادی سحرخیز شدی احسان.گفتم زن عمو تو هم خوش تیپ شدی یه نگاه به خودش کرد گفت ای وای من برم لباسمو عوض کنم.تو هم بشین الان میام.رفت تو اتاق درو باز گذاشت و از تو اتاق شروع کرد صحبت کردن از اینور و اونور من هم توی یه زاویه ای نشسته بودم که از اتاق دور بود و بهش دید هم نداشتم. زورکی صداشو میشنیدم هی میگفتم چی گفتید زن عمو؟ اونم دوباره تکرار میکرد یه 10 دقیقه گذشت دیدم بیرون نیومد با خودم گفتم حتما تا الان لباس پوشیده داره اتاقو مرتب میکنه برم تو اتاق ببینم چی میگه.رفتم اتاق یهو پاهام سست شد کیرم راست.کمدشون روبروی در اتاق بود زن عمو پشت به من داشت تو کمد دنبال چیزی میگشت شورتشم در آورده بود اون کون مرمری زده بود بیرون در عرض یک صدم ثانیه کیرم داشت تو شلوار میترکید. یه چیزی گفت منتظر شد تا من جوا ب بدم من جواب ندادم گفت شنیدی چی گفتم احسان.هیچ چیز نگفتم اومدم از اتاق برم بیرون یهو برگشت منو دید منم سریع از اتاق اومدم بیرون.گفتم چی زن عمو از اتاق با یه چادر سرش اومد بیرون چادرو قشنگ دور خودش گرفته بود ولی از پاهاش و سینه هاش معلوم بود چیزی هنوز نپوشیده.اومد جلوم وایستاد گفت چیو زهر مار از کی اونجا وایستادی؟ من به تته پته افتادم زبونم بند اومد گفتم کجا ؟ گفت خودتو به اون راه نزن اومدی منو دید میزنی تو هم لنگه عموتی به زن مردم نظر داری؟گفتم چه نظری زن عمو اتفاقی شد. یهو نگاش به کیرم افتاد گفت چه خوشش هم اومده واسه من.گفت نکاه به این نکن که حجابو رعایت نمیکنم ولی اصلا از اون زنهایی نیستم که به جز شوهرم به کس دیگه فکر کنم.گفتم چقدر هم شوهرت بهت اهمیت میده.گفت این فضولیها به تو نیومده.گفتم راست میگی ولی برای من ادای آدمهای پاکو در نیار.گفت منظورت چیه گفتم تو وقتی اونجوری لباس میپوشی شاید خودت میخاری؟گفت زر نزن عوضی اومدی تو اتاق منو دید میزنی تازه رو من ایراد میذاری.گمشید که از همهتون حالم بهم میخوره.همه شما مردا یه گه هستید.گفتم شما زنها هم فقط به یه درد میخورید.درست صحبت کن.گفت به چه دردی؟گفتم به درد اینکه وقتی میخوارید یه مرد شما رو اساسی بخارونه.گفت پاشو از خونه من برو بیرون.پاشدم احساس کردم خارو خفیف شدم تصمیم گرفتم حالشو بگیرم.گفتم میرم ولی با خودم یه یادگاری هم میبرم تا خیلی چیزارو ثابت کنم.گفت چیو مثلا میخوای ثابت کنی؟گفتم ازت اتاق یه عکس گرفتم اینو به عمو نشون میدم تا بفهمه که با زنهای دیگه میپره کار خوبی میکنه.(اصلا عکسی نگرفته بودم چون کم آورده بودم میخواستم اینجوری اذیتش کنم) گفت تو گه خوردی عکس گرفتی یالا بدش من گوشیتو.اومد حمله کرد بهم گوشیمو بگیره چادرش افتاد .منم که گوشیم دستم بود سریع ازش در حالی که داشت مینشست چادرو برداره از روبرو ازش عکس گرفتم که هم چهرش هم کسش معلوم بود تو عکس.گفتم عکسی در کار نبود ولی حالا هست.زد زیر گریه گفت بده من عکسو تورو خدا آخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم که با من این کارو میکنی؟چطور وجدانت قبول میکنه؟گفتم همونطوری که تو هر جور دوست داری جلوی من میگردی بعد طوری وانمود میکنی که تو نمیخواستی و من میخواستم. بعد میای به من میگی چرا اومدی تو اتاقو از این حرفا تا دست پیش بگیری که پس نیوفتی.میخواستی بعدا بشینی همه بگی احسان این کارو کرد و ابرومو ببری.گفت بابا من نمیخواستم بگم به خدا فقط اومدم بهت تذکر بدم.گفتم قبل از اینکه به من تذکر بدی خودتو درست کن.گفت آره تو راست میگی من بدم نمیاد ولی چیکار کنم برم جندگی کنم.اصلا میدونی عموت چند وقته کنارم ننشسته.من که میبینم اون میره بیرون کار خودشو میکنه اینجوری میگردم کفر اونو در بیارم .اونم اصلا عین خیالش نیست.دیگه نمیتونم برم خودمو دست مرد غریبه بسپارم که.یکم دلم براش سوخت نشستم زمین روبروش گفتم درکت میکنم ولی تو هم منو درک کن.گفت یعنی چی؟گفتم جلوی من اونجوری نگرد زن عمو،دل دارم جوونم نمیگی من ازت خوششم میاد.گفت خوشت میاد که چی؟گفتم که اینکه نوازشت کنم کنارت بخوابم.ببوسمت.گفت احسان بس کن.دست انداختم دور گردنش گفتم سحر جون میدونم تو هم دلت میخواد اینقدر خودتو گول نزن تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟هیچی نگفت بلندش کردم بردمش تو اتاق رو تخت خوابوندمش.تا اون موقع چادرشو ول نمیکرد.خیلی محکم چادرو ازش کشیدم کنار.دیدم ترسید.گفت نه تو رو خدا.نگاهم به هیکل لختش افتاد دوباره کیرم راست شد از زیر شلوار معلوم شد.کیرمو که دید تو صداش لرزشی ایجاد شد که میگفت نه احسان من من نه ….به حرفاش توجهی نمیکردم داشتم لباسامو یکی یکی در میاوردم اون فقط حرف میزد عکس العمل نشون نمیداد.شلوارمو با شرتم یک جا در آوردم کیرمو که دید دیگه چیزی نگفت .افتادم رو تخت کنارش گفتم دیگه منم مثل تو لخت شدم حالا اگه تو میتونی طاقت بیاری منم طاقت میارمو میرم اگه نه روراست بگو تا منم به آرزوم برسم.5 دقیقه کیر منو معطل گذاشتو هیچی نگفت.گفتم سکوت یعنی چی خجالت نکش.با صدای لرزون گفت احسان دوست دارم ولی بین خودمون بمونه.گفتم چشم یه ماچش کردم ازش لب گرفتم با دستام سینه هاشو بازی میدادم چشماش پر شهوت و شورو حال شده بود.از گردنش شروع کردم لیسیدن تا رسیدم به پستوناش یه چند دقیقه میک زدمشون رفتم سراغ کس پشمالوش که نتونستم بخورمش حالم بد میشود با اون پشماش.با زبونم از شکمش تا گرنش چند بار لیسش زدم حرف نمیزد چشماش میگفت صبرش برای اینکه بکنمش تموم شده.منم رفتم سزاغ کسش کیرمو تنظیم کردم با شدت فرو کردم تو کسش شروع کردم خیلی آروم تلمبه زدن.اینفدر آروم و رمانتیک اینکارو میکردم تا حال کنه اونم واقعا حال میکرد لذت تو نگاهش موج میزد بوسم میکرد با حالت سکسی نازم میکرد منه بی تجربه در عرض سه سوت یه زن جا افتادرو به اون حالت رسونده بودم اینو مدیون فیلمهای زیادی بود که دیده بودم.تلمبه زدنم ادامه داشت تا حس کردم آبم داره میاد کیرمو در آوردم ریختم رو شکمش.یه لب طولانی ازش گرفتم بهش گفتم ارضا شدی گفت نه ولی خیلی حال کردم چقدر زود آبت اومد.گفتم اولین بارم بود.گفت راست میگی چقدر حرفه ای هستی خوش به حال زنت.گفتم پس خوش به حالت.خندید بوسم کرد.از کنار تخت دستمال کاغذی برداشتم شکمشو پاک کردم بوسش کردم گفتم مرسی.ولی حالا راستشو بگو بد شد برات اینهمه ناز میکردیو منو چند سال تو کف گذاشته بودی؟گفت راست میگی واقعا چند سال بود دوست داشتی با من سکس کنی؟گفت دستت درد نکنه حرف نداری ولی یکه طاقتتو بیشتر کنه برای بعد.گفتم بعد؟گفت آره دیگه مگه همین یه بار بود.گفتم آره.ناراحت شد.گفتم شوخی کردم بغلش کردم گفتم تو عزیز منی یه بار چیه هر وقت زنگ بزنی در خدمتیم.لباسامو پوشیدم اونم لباساشو پوشید گفتم یه کار واجب دارم باید برم گفتم پس خبر از تو.یه ماچش کردم.از خونشون رفتم.بعد از اون یه چند بار زنگ زد با هم کلی لاس زدیم ولی میگفت ایام امتحانات بچشه همیشه خونس.بعدشم تابستون شد تا الان که در خدمت شمام دیگه هنوز وقت نشده برم پیشش.من که تو این چند ماه صحنه سکس با اون از جلوی چشمام پاک نمیشه.