همیشه از سکس با زن مردم وحشت داشتم البته یک بزرگی میگفت همه اش چرت و پرته هرکس جوالش رو داد از کاه پرش کن لوازم برقی و تعمیراتی دارم اونم توی یه روستا خداوکیلی کسی ازم هیچ موردی نداشت و سرم تو کار خودم بود چون اون موقع تازه دستگاه کارت خوان گرفته بودم و کسی نداشت کسی اگر می اومد با کارت پول بگیره اگه کارت خودش بود بهش میدادم ولی بخاطر اینکه یه موقع کسی شاکی نشه کارت دیگری رو اگر میآوردن پول نمی دادم مگه اینکه خودش زنگ میزد یا میگفت همه هم این موضوع رو میدونستن یه روز نزدیک ظهر دیدم یکی از اهالی زنگ زد گفت اصغر آقا بیزحمت عیال میاد پول احتیاج داره منم چند وقتی نیستم کارش رو راه بنداز کارت من دستشه لنگ نمونه یخچال هم خرابه اگر وقت کردی یه نگاه بکن ببین چشه گفتم باشه و قطع کرد فردا ساعت ده و یازده بود دیدم یه زن خیلی شیک و پیک اومد البته اینم بگم این بنده خدا تقریبا یه ده ماهی میشه عروسی کرده یه لبخند خیلی زیبا هم گوشه لبش گفت من زن داود هستم دختر فلانی داود زنگ زده بهتون گفتم آره دیروز زنگ زد چقدر پول میخوای گفت سی چهل تومن اگه امکانش هست کارت رو گرفتم و کشیدم پول رو هم بهش با رسیدش دادم داشت میرفت گفت راجع به یخچال هم چیزی گفت گفتم آره گفت من دارم می رم خونه اگه وقت دارید بیائید نگاهش کنید سختمه دائم باید برم خونه بابامینا برای یک ذره وسایل وبیام گفتم باشه شما برسی منم اومدم خلاصه رفتیم برای درست کردن یخچال دیدم همه چیش درسته فقط سرد نمی کنه تست زدم دیدم گاز نداره چون وسایل برای گاز رو نیاورده بودم گفتم من می رم دوباره برمیگردم اون موقع مامانش خونه بود وقتی رسیدم مغازه دیدم تلفن مغازه زنگ خورد برداشتم دیدم زهرا زن داوده گفت اگر امکانش هست یه ساعت دیگه بیا بازم گفتم شاید مهمونی چیزی داره گفتم باشه خدای تو باغ این حرفها نبودم اصلا ساعت دو بود وسایل رو از مغازه برداشتم و رفتم خونه داود که دیدم زهرا تنهاست و یه شلوار مشکی نازک که تموم اوضاعش پیداست پوشیده با یه تاپ سفید چسبون آرایش کرده در چه حد چادر هم سرش بود ولی به محض بستن در حیاط برداشت از سرش خلاصه بیخیال شدیم و مشغول درست کردن یخچال اینم اومد تو آشپزخونه مشغول دم کردن چایی و شستن میوه ما کپسول گاز رو وصل کردیم و منتظر شدیم تا گاز یخچال رو پر کنه زهرا هم چایی رو تو فنجون ریخت و گفت اصغر آقا بفرما چایی تازه دم منم زیر چشمی یه فنجون برداشتم که زهرا خانم گفت بفرما بشین اینجوری که بده منم شروع کردم تعارف که نه بابا راحتم زهرا گفت ناراحت میشم به خدا بفرما روی مبل بشین اینجوری خوب نیست خلاصه کار رو میزون کردم و نشستم روی مبل اومد رو مبل بغلی نشست و ظرف میوه رو هم گذاشت و فنجون چایی خودش رو برداشت شروع کرد به خوردن و گفت چه روزگار بدیه اصغر آقا داود رو شش ماه انداختن زندان من که تعجب کرده بودم گفتم برای چی گفت تو شرکت رفیقاش دزدی کردن این رو هم خرش کردن شریک شده الان گیرافتادن اونا رو یکسال بهشون دادن به این بدبخت ساده شش ماه هرکاری کردیم نشد رضایت بگیریم یارو از اون عوضی ها بود حالا من موندم و شش ماه بی شوهری دیروز که داشت میرفت به شما زنگ زد داود خیلی ساده راستش رو بخوای از ازدواجم باهاش پشمون شدم بابام هم گول ظاهر ساده داود و خانواده اش رو خورد گفتم اصلا این اینکاره نیست من که تاحالا چنین چیزی ازش ندیدم و نشنیدم گفت این چیزی نبرده نفهم بهش گفتن تو نگهبانی فقط تو ماشین ما رو بازرسی نکن بزار بریم حقت می رسه احمق گوش به حرفشون داده با یک میلیون خرش کردن حالا به نظرتون من چیکار کنم طلاق بگیرم نگیرم چیکار کنم گفتم کاریه که شده دیگه نمیشه کاریش کرد حالا جوونه میاد بیرون بلکه سرش به سنگ بخوره درست میشه گفت آخه تازه ازدواج کردیم من با تنهایی چیکار کنم گفتم خوب برو خونه بابات بالاخره یه جوری سرت رو گرم کن تا داود برگرده گفت اصغر آقا چرا سرت رو انداختی پایین میوه بردار و فوری یه دونه سیب با یه پرتقال گذاشت تو بشقاب من و همینجوری که جلو من دولا شده بود چشمم افتاد تو سینه هاش داشتم میلرزدیم و واقعا از این شرایط عرق سردی کرده بودم میگن عرق این کار رو که ریختی دیگه تمومه من واقعا عرق اینکار رو اونجا ریختم زهرا نشست و گفت اصغر آقا منو ببین یه نگاه بهش کردم و دستش رو گذاشت رو کسش و گفت با این چکار کنم شش ماه گرچه این یکسالی هم که زن داود شدم فرقی با دختریم نداره ولی الان دیگه واقعا بد آوردم گفتم والا من دیگه اونو نمیدونم و اومدم که بلند بشم که گفت بشین امروز باید یه حالی به من بدی گفتم دختر جون من زن دارم بچه دارم من اینکاره نیستم برو دنبال یکی دیگه بگرد گفت پاتو از این خونه بزاری بیرون کاری میکنم که خونت پای خودت مگه من جنده ام منم الان کارم گیره و به تو رو زدم اگه بری منو راضی نکرده خودت میدونی یه لحظه یاد اون داستان گوه مالیدن ابن سیرین افتادم گفتم برم دستشویی بیام باشه گفت نه همین الان و اومد چسبید بهم دیدم هیچ کاری نمیشه کرد این اگر بره بگه به کسی که اصرار اومده به من نظر داشته پاک حیثیتم می ره اگه چیز دیگه بگه که واویلا توی یه روستا همه هم آدمو میشناسن ماهم کاسب چه خاکی کنیم خلاصه شهوت و آبرو به نفس غلبه کردن و مشغول شدیم و خوابوندیمش رو فرش تو هال و باهم لباس هامونو درآوردیم و لب تو لب سینه هاشو میمالیدم و ناله اش در اومده بود دست زدم به مایه خونه که دیدم خیسه خیسه یه زن نوزده بیست ساله بدن سفید بی مو و تپل این کون لامذهب گرد قلمبه شکم صاف و سفت سینه رسیده و ترنگ کس بیمو دستش رو کمی تفی کردو مالید به کیرمو و از آب کسش و دست خیسش مالید به کونش و کیر شق شده منو گذاشت در سوراخ کونش و گفت بزن تو کونم که خیلی میخواره تا گذاشتم در سوراخ کونش نفسش حبس شد و رنگش سرخ شد آروم آروم جاش کردم تو کونش لامذهب اب اینقدر از کسش میزد بیرون که تو حین عقب و جلو کردن کیرمو راحت خیس میکرد وقتی کار رو غلطک افتاد گفتم چرا کون گفت آخه داود از کون تو نامزدی کرد و بخاطر اینکه خونمون شلوغ بود همیشه آبش رو می ریخت تو کونم که دیگه دستمال نخواد پرده رو گذاشت واسه عروسی ولی بعد عروسی هم هر وقت کرد از کس کرد کمتر کونمو کرد من عادت کردم به کون دادن بزن بزن تو کونم محکم که خیلی عطش داره به چهار پنج دقیقه نرسیده بودم که دیدم داره آبم میاد اونم که متوجه شد سریع کیرمو در آورد و گفت زوده نگهش دار که می خوامش رفت یه اسپری واسه درد دندون آورد و زد به کیر خایه ما اولش انگار آتیش گرفتیم ولی کم کم بیحس شد و گفت کیرتو تو حموم بشور و بیا رفتیم شستیم اومدیم و دوباره مشغول کونش شدیم چنان ناله میکرد که انگار صدساله نداده خلاصه حسابی کون رو کردیم و مشغول کسش شدیم یه بیست دقیقه ای کس رو کردیم به همه مدلی که دوباره خودش گذاشت تو کونش واقعا کون عالی بود آبم داشت میومد که گفتم چیکارش کنم گفت وای به حالت اگه یه قطره اش بریزه بیرون همشو بریز تو کونم خلاصه ریختیم و خسته و کوفته رفتم تو حموم و خودمو شستم و اومدم بیرون داشتم لباس می پوشیدم گفت باید هر وقت میخوا م بیای والا ابمون تو یه جوب نمیره گفتم عزیزم من زن دارم بچه دارم کاسبم کسی بفهمه بیچاره ام اینجا محیط کوچیکه آدم لو بره بدبختیم گفت من نمیدونم خلاصه با فکر مشغول کار یخچال رو هم تموم کرده نکرده اومدیم دکون دو سه باری با هر کلکی بود ردش کردیم یکی دوبار رفتیم کردیم تقریبا یک ماهی از رفتن داود گذشته بود که زنگ زد گفت من امروز میخوام دیدم ولکن نیست گفتم بزار فردا پس فردا تا یه فکر اساسی کنم بعد ظهر رفتم تو شهر و یه بنگاه صحبت کردم یه خونه کوچیک رو تو یه جای دنج اجاره کردم بعنوان انبار خونه قدیمی بود ولی همه چیز مرتب داشت فرداش یه کمی خرت وپرت از سمساری گرفتم و بردم خونه رو تجهیز کردمو و برای روز بعدش صبح بهش گفتم اومد مغازه یه کلید بهش دادم آدرس خونه رو هم دادم گفتم هروقت خواستی خودت هماهنگ کن برو شهر وقتی رفتی به منم بگو بیام هر وقت میخوارید به بهانه ملاقات با داود میرفت و هماهنگ میکرد یه حالی هم میکردیم سه چهار ماهی گذشته بود که یه روز دم غروب زنگ زد و گفت از زندان زنگ زدن حال داود خوب نبوده از بهداری بیمارستان بردنش بیمارستان من میخوام با بابام برم اگر شب موندنی شدم خبرت میکنم توهم بیا خونه ماهم مثل یه الاغ گفتیم باشه ساعت ده بود که پیام داد داود مرده تو زندان آپاندیسش ترکیده نشده براش کاری کنن آوردش بیمارستان اونجا هم تا بهش رسیدگی کنن خلاصه تموم کرده ولی دکتر میگه مشکوکه و آپاندیس نمیتونه علت مرگش باشه البته اینها چیزهای بود که بعدا گفت ولی خب داود مرد چند روزی گذشت هفتم داود رد شده بود که یه روز تو خونه شهر ملاقات کردیم همو خیلی عطش بالایی داشت انگار نه انگار که شوهرش مرده اونروز نزدیک دو ساعت از دوطرف داد تا سیر شد بعد حال وهول گفت اصغر تا آخر عمر جور منو باید بکشی من میخوام خونه و مال واموالی رو که دارم بفروشم و بیام شهر منو بگیر و خلاصه هوامو داشته باش من غیر تو زن هیچکس نمیشم همین کارم کرد گرچه هنوز نگرفتمش ولی الان هفت ساله از اون ماجرا میگذره و یه مغازه زده تو یک پاساژ لوازم آرایشی میفروشه یه خونه هم تو شهر داره و امورات میگذرونه هزار بار هم تستش کردم با کسی نیست ولی تا من میرسم بهش سریع کیرمو میزاره تو کونش موندم چیکارش کنم اون تازه بیست و شش سالشه و خوشگل و مامان من دیگه داره نزدیک چهل سالم میشه درسته وضع مالیم ردیفه ولی نمیدونم چیکارش کنم از طرفی شرعا زنا کردیم موقعی که اون شوهر داشته از طرفی هم دیگه بهش عادت کردم و دوستش دارم از طرفی هم زن و بچه دارم نمیدونم چیکار کنم ولی لامذهب تموم شیره بدنم رو می کشه هر چی می خورم و هوای خودمو میگیرم تا بهم برسه تموم انرژی منو از بین میبره لطفا فحش ندهید نوشته مردی سرشار از دشواریها
0 views
Date: July 3, 2019